The happy secret to better work | Shawn Achor

شان آکر: راز خوشحالی برای کار بهتر

Translator: Farnaz Saghafi Reviewer: soheila Jafari

When I was seven years old and my sister was just five years old,

وقتی من هفت ساله و خواهرم فقط پنج سال داشت،

we were playing on top of a bunk bed.

ما هر دو بالای تخت خواب دوطبقه بازی می کردیم.

I was two years older than my sister at the time --

من در اونموقع دو سال از خواهرم بزرگتر بودم

-- منظورم اینه که الآن هم دو سال ازش بزرگترم --

I mean, I'm two years older than her now --

but at the time it meant she had to do everything that I wanted to do,

ولی در اون زمان این بدان معنی بود که او باید هر کاری من می خواستم، انجام بده،

and I wanted to play war.

و من می خواستم جنگ بازی کنم.

So we were up on top of our bunk beds.

بدین ترتیب ما بالای تخت دوطبقه مان بودیم.

And on one side of the bunk bed,

و در یک طرف تخت دوطبقه،

I had put out all of my G.I. Joe soldiers and weaponry.

من تمام سربازهای G.I. Joe و اسلحه هایم را چیده بودم.

و در طرف دیگه، همۀ عروسکهای خواهرم بنام My Little Ponies قرار داشتند،

And on the other side were all my sister's My Little Ponies

آماده برای یورش سواره نظام.

ready for a cavalry charge.

There are differing accounts of what actually happened that afternoon,

روایتهای مختلفی از آنچه حقیقتا" در آنروز بعد از ظهر اتفاق افتاد، وجود داره،

ولی از آنجائیکه خواهرم امروز در اینجا با ما نیست،

but since my sister is not here with us today,

بگذارید داستان واقعی را برایتان بگم--

let me tell you the true story --

( خندۀ تماشاگران)

(Laughter)

which is my sister's a little on the clumsy side.

در اون داستان خواهرم کمی دست و پا چلفتی جلوه می کنه.

Somehow, without any help or push from her older brother at all,

یه جورایی، بدون هیچ کمک یا فشاری از طرف برادر بزرگترش،

Amy disappeared off of the top of the bunk bed

"امی" ناگهان از بالای تخت دوطبقه ناپدید شده و روی زمین سقوط کرد.

"امی" ناگهان از بالای تخت دوطبقه ناپدید شده و روی زمین سقوط کرد.

and landed with this crash on the floor.

اونوقت از لبۀ تخت یواشکی نگاه کرده

I nervously peered over the side of the bed

تا ببینم خواهر سقوط کرده ام دچار چه گرفتاری شده،

to see what had befallen my fallen sister

and saw that she had landed painfully on her hands and knees

و دیدم که اون بطور وحشتناکی روی هر دو دست و پا ، چهار چنگولی، روی زمینه افتاده.

و دیدم که اون بطور وحشتناکی روی هر دو دست و پا ، چهار چنگولی، روی زمینه افتاده.

on all fours on the ground.

I was nervous because my parents had charged me

ترسیده بودم چون پدر و مادرم منو مسئول کرده بودند

قول بدم با خواهرم تا حد امکان بی خطر و آهسته بازی کنیم.

with making sure that my sister and I

played as safely and as quietly as possible.

قول بدم با خواهرم تا حد امکان بی خطر و آهسته بازی کنیم.

And seeing as how I had accidentally broken Amy's arm

و با توجه به اینکه هفتۀ پیش، دست "امی" را اتفاقی شکسته بودم...

just one week before --

و با توجه به اینکه هفتۀ پیش، دست "امی" را اتفاقی شکسته بودم...

(Laughter)

( خندۀ تماشاگران)

(Laughter ends)

قهرمانانه او را از سر راه یک گلولۀ تک تیر انداز خیالی، کنار زده بودم،

heroically pushing her out of the way of an oncoming imaginary sniper bullet,

قهرمانانه او را از سر راه یک گلولۀ تک تیر انداز خیالی، کنار زده بودم،

( خندۀ تماشاگران)

(Laughter)

و بخاطر اون کار هنوز هم شکر گزارم،

for which I have yet to be thanked, I was trying as hard as I could --

من نهایت تلاشم را می کردم--

اون حتی اومدن تیر به سمتش را نمی دید--

she didn't even see it coming --

I was trying hard to be on my best behavior.

من نهایت تلاشم را می کردم تا بهترین رفتار را داشته باشم.

و من صورت خواهرم را دیدم،

And I saw my sister's face,

this wail of pain and suffering and surprise

اون درد و ناله و ناراحتی و حیرت

threatening to erupt from her mouth and wake my parents

تهدیدی بود که الآن دهنشو باز می کنه و پدر و مادرم که در خواب طولانی بعد از ظهر آرمیده بودند، رو بیدار می کنه.

تهدیدی بود که الآن دهنشو باز می کنه و پدر و مادرم که در خواب طولانی بعد از ظهر خوابیده بودند، رو بیدار می کنه.

from the long winter's nap for which they had settled.

بنابراین تنها یه کار به مغز کوچک هفت سالۀ مضطرب من رسید تا اون تراژدی رو برطرف کنم.

So I did the only thing

my frantic seven year-old brain could think to do to avert this tragedy.

بنابراین تنها یه کار به مغز کوچک هفت سالۀ مضطرب من رسید تا اون تراژدی رو برطرف کنم.

And if you have children, you've seen this hundreds of times.

و اگه شما بچه داشته باشید، حتما" اینو قبلا" صدها بار دیده اید.

گفتم،" امی، امی، گریه نکن. گریه نکن.

I said, "Amy, wait. Don't cry. Did you see how you landed?

دیدی چطوری فرود اومدی؟

No human lands on all fours like that.

هیچ آدمی مثل این روی چهار دست و پا فرود نیومده.

Amy, I think this means you're a unicorn."

امی، فکر کنم معنیش اینه که تو یه اسب تک شاخی."

(Laughter)

(خندۀ حاضرین)

Now, that was cheating,

خُب اون یه کلک بود، چون هیچی تو دنیا به اندازۀ این وجود نداشت

because there was nothing she would want more

than not to be Amy the hurt five year-old little sister,

که خواهرم بخواد یه اسب تک شاخ بی نظیر باشه تا اینکه بخواد یه خواهر پنج سالۀ زخمی باشه.

که خواهرم بخواد یه اسب تک شاخ بی نظیر باشه تا اینکه بخواد یه خواهر پنج سالۀ زخمی باشه.

but Amy the special unicorn.

البته، این راه حلی بود که هیچگاه در گذشته به مغزش خطور نکرده بود.

Of course, this option was open to her brain

at no point in the past.

و می تونید تصور کنید که چطور خواهر بیچارۀ فریب خوردۀ من ، با تضاد روبروست،

And you could see how my poor, manipulated sister faced conflict,

از یه طرف مغز کوچکش سعی داره راههای چاره ای برای درد و ناراحتی و حیرتی که تازه براش پیش اومده، پیش بزاره،

as her little brain attempted to devote resources

از یه طرف مغز کوچکش سعی داره راههای چاره ای برای درد و ناراحتی و حیرتی که تازه براش پیش اومده، پیش بزاره،

to feeling the pain and suffering and surprise she just experienced,

از یه طرف مغز کوچکش سعی داره راههای چاره ای برای درد و ناراحتی و حیرتی که تازه براش پیش اومده، پیش بزاره،

یا اینکه در بحر شخصیت تازه یافته اش بعنوان اسب تک شاخ فرو بره.

or contemplating her new-found identity as a unicorn.

و راه دومی برنده شد.

And the latter won.

Instead of crying or ceasing our play,

بجای گریه کردن، بجای دست از بازی کشیدن،

instead of waking my parents,

بجای بیدار کردن پدر و مادرم،

with all the negative consequences for me,

با وجود تمام عواقب منفی که میبایست برام پیش می اومد،

a smile spread across her face

یه لبخندی بجاش روی صورتش ظاهر شد

and she scrambled back up onto the bunk bed

و با تمام شکوه یه کره اسب تک شاخ از تخت دوطبقه بالا رفت...

with all the grace of a baby unicorn --

(خندۀ حاضرین)

(Laughter)

با یه پای شکسته....

with one broken leg.

چیزی که در این سنین حساس پنج و هفت سالگی باهاش برخورد کردیم

What we stumbled across

at this tender age of just five and seven --

چیزی که در این سنین حساس پنج و هفت سالگی باهاش برخورد کردیم

we had no idea at the time --

-- که اون موقع هیچ درکی ازش نداشتیم --

was was going be at the vanguard of a scientific revolution

چیزی بود که قرار بود دو دهۀ بعد در رکاب پیشتازان یک انقلاب علمی، اتفاق بیفتد بهمان صورتیکه به مغز بشر نگاه می کنیم.

occurring two decades later in the way that we look at the human brain.

چیزی بود که قرار بود دو دهۀ بعد در رکاب پیشتازان یک انقلاب علمی، اتفاق بیفتد بهمان صورتیکه به مغز بشر نگاه می کنیم.

آنچه ما با آن برخورد کردیم چیزی است بنام روان شناسی مثبت،

We had stumbled across something called positive psychology,

همان دلیلی که من امروز اینجا هستم

which is the reason I'm here today

and the reason that I wake up every morning.

و همان دلیلی که هر روز بیدار می شوم.

وقتی برای اولین بار خارج از فضای علمی، با شرکتها و مدارس دربارۀ این پروژه شروع به صحبت کردم،

When I started talking about this research

وقتی برای اولین بار خارج از فضای علمی، با شرکتها و مدارس دربارۀ این پروژه شروع به صحبت کردم،

outside of academia, with companies and schools,

اولین چیزی که مرا از انجامش منع کردند این بود که هیچگاه سُخنم را با نمودار آغاز نکنم.

the first thing they said to never do is to start with a graph.

اولین چیزی که مرا از انجامش منع کردند این بود که هیچگاه سُخنم را با نمودار آغاز نکنم.

The first thing I want to do is start with a graph.

اولین کاری که می خوام انجام بدم اینه که صحبتم را با یه نمودار آغاز کنم.

This graph looks boring,

این نمودار خسته کننده بنظر می یاد،

but it is the reason I get excited and wake up every morning.

اما این نمودار دلیلی است که من به هیجان آمده و هر روز صبح بیدار می شوم.

و این نمودار حتی معنی خاصی نداره؛ اطلاعات ساختگی است.

And this graph doesn't even mean anything; it's fake data.

آنچه می یابیم اینه که--

What we found is --

(خندۀ حاضرین)

(Laughter)

If I got this data studying you, I would be thrilled,

اگه من این اطلاعات را به عقب برده و به بررسی شما در این اتاق بپردازم، هیجان زده می شم،

because there's a trend there,

چون بطور واضح، روندی در اینجا در جریانه،

and that means that I can get published,

و اون یعنی که من می تونم حرفمو اعلام کنم،

which is all that really matters.

که همۀ هدفم همینه.

There is one weird red dot above the curve,

اون یه دونه نقطۀ قرمزی که در واقع بالای نموداره،

there's one weirdo in the room --

نشون می ده که یه آدم عجیب غریب اینجاست

I know who you are, I saw you earlier --

-- می دونم تو کی هستی، تو رو قبلا" دیدم --

that's no problem.

اشکالی نداره.

That's no problem, as most of you know, because I can just delete that dot.

مشکلی نیست، همانطور که اکثر شما می دونید،

چون همین الآن می تونم اونو پاک کنم.

I can delete that dot because that's clearly a measurement error.

چون اون نقطه بی تردید یه اشتباه اندازه گیری است، می تونم حذفش کنم.

و می دونیم که اون یه اشتباه اندازه گیری است

And we know that's a measurement error because it's messing up my data.

چون اطلاعات منو بهم ریخته.

(Laughter)

So one of the first things we teach people

بدین ترتیب یکی از اولین چیزهایی که به مردم

در زمینۀ اقتصاد، آمار، تجارت و روانشناسی آموزش می دهیم،

in economics, statistics, business and psychology courses

is how, in a statistically valid way, do we eliminate the weirdos.

اینه که چطور با یه روش معتبر آماری، چیزهای عجیب غریب را حذف کنیم.

چطور می تونیم دیدگاههای حاشیه ای را حذف کنیم تا مناسب ترین روش را بیابیم؟

How do we eliminate the outliers so we can find the line of best fit?

چطور می تونیم دیدگاههای حاشیه ای را حذف کنیم تا مناسب ترین روش را بیابیم؟

Which is fantastic if I'm trying to find out

فوق العاده است اگه سعی کنم بفهمم

how many Advil the average person should be taking -- two.

که یه فرد عادی چند تا قرص مسکن (ادویل) باید بخوره -- دو تا.

But if I'm interested in your potential,

اما اگر من به استعدادهای بالقوه ، استعدادهای بالقوۀ شما، و یا شادی ، بهروری ، انرژی و خلاقیت شما علاقمند باشم،

اما اگر من به استعدادهای بالقوه ، استعدادهای بالقوۀ شما، و یا شادی ، بهروری ، انرژی و خلاقیت شما علاقمند باشم،

or for happiness or productivity or energy or creativity,

اما اگر من به استعدادهای بالقوه ، استعدادهای بالقوۀ شما، و یا شادی ، بهروری ، انرژی و خلاقیت شما علاقمند باشم،

we're creating the cult of the average with science.

آنچه انجام می دهیم اینه که پیروی از تعادل در علم را بوجود می آوریم.

If I asked a question like,

اگه من چنین سؤالی بپرسم،

"How fast can a child learn how to read in a classroom?"

"چقدر طول می کشه تا یه بچه خواندن در کلاس را یاد بگیره؟"

scientists change the answer to

دانشمندان جواب را به این شکل تغییر می دهند،" چقدر طول می کشه تا یه بچۀ معمولی خواندن سر کلاس را یاد بگیره؟"

"How fast does the average child learn how to read in that classroom?"

دانشمندان جواب را به این شکل تغییر می دهند،" چقدر طول می کشه تا یه بچۀ معمولی خواندن سر کلاس را یاد بگیره؟"

و سپس ما کلاس را به سمت اون حد متعادل جهت می دهیم.

and we tailor the class towards the average.

حالا اگه در این منحنی، شما پایین تر از میانگین قرار بگیرید،

If you fall below the average,

باعث حیرت روانشناسان می شود،

then psychologists get thrilled,

چون این به دو معنی است، یا افسردگی دارید و یا اختلالات روحی،

because that means you're depressed or have a disorder,

یا اگه خدا بخواد هر دو را.

or hopefully both.

We're hoping for both because our business model is,

ما امیدواریم هر دویش باشه چون روش کاسبی ما اینطوریه که،

if you come into a therapy session with one problem,

اگه شما با یه مشکل به جلسۀ روان درمانی قدم می گذارید،

ما می خواهیم مطمئن بشیم که شما با علم به اینکه 10 مشکل دارید از آنجا خارج می شوید،

we want to make sure you leave knowing you have ten,

بنابراین بارها و بارها به آمدنتان ادامه می دهید.

so you keep coming back.

We'll go back into your childhood if necessary,

اگه لازم باشه ما به دوران کودکی شما رجوع می کنیم،

اما در نهایت، آنچه می خواهیم اینه که شما مجدد به حالت طبیعی بازگردید.

but eventually we want to make you normal again.

نرمال بودن همان متعادل بودنه.

But normal is merely average.

And positive psychology posits that if we study what is merely average,

و آنچه برای من و برای هر روانشناسی مثبت، مسلم است

اگر ما به مطالعۀ هر آنچه تعادل محض است، بپردازیم،

we will remain merely average.

ما بصورت تعادل محض باقی می مانیم.

Then instead of deleting those positive outliers,

آنوقت بجای حذف اون حاشیه های مثبت،

آنچه از قصد انجام می دم اینه که به جمعی مثل این بیام و بگم، چرا؟

what I intentionally do is come into a population like this one

آنچه از قصد انجام می دم اینه که به جمعی مثل این بیام و بگم، چرا؟

and say, why?

چطوره که بعضی از شماها خیلی بالاتر از این منحنی قرار دارید

Why are some of you high above the curve

از لحاظ توانایی ذهنی، توانایی بدنی، توانایی موسیقی،

in terms of intellectual, athletic, musical ability,

خلاقیت، میزان انرژی،

creativity, energy levels,

resiliency in the face of challenge, sense of humor?

انعطاف پذیریتان در برابر مسائل، و شوخ طبعی تان؟

هر چه هست، بجای اینکه شما را حذف کنم، می خوام به بررسی شما بپردازم.

Whatever it is, instead of deleting you, what I want to do is study you.

چون شاید بتونیم اطلاعات جمع کنیم

Because maybe we can glean information,

نه اینکه فقط مردم را به حد میانگین برسونیم،

not just how to move people up to the average,

اینکه چطور می تونیم کل میانگین را

but move the entire average up in our companies and schools worldwide.

در شرکتها و مدارس سرتاسر دنیا ، بالاتر ببریم.

The reason this graph is important to me

دلیل اهمیت این نمودار برای من اینه که

is, on the news, the majority of the information is not positive.

وقتی کانال اخبار را روشن می کنم، بیشتر خبرها به نظر مثبت نمی یاد، بلکه در واقع منفی هم هست.

وقتی کانال اخبار را روشن می کنم، بیشتر خبرها به نظر مثبت نمی یاد، بلکه در واقع منفی هم هست.

in fact it's negative.

Most of it's about murder, corruption, diseases, natural disasters.

اکثرا" دربارۀ قتل، فساد، بیماری، و بلاهای طبیعی است.

And very quickly, my brain starts to think

و خیلی سریع این فکر به سرم خطور می کنه

که این نسبت دقیق منفی به مثبت در جهان است.

that's the accurate ratio of negative to positive in the world.

آنچه که انجام می ده اینه که چیزی بنام

This creates "the medical school syndrome."

سندرم مدرسۀ پزشکی را بوجود می آورد

During the first year of medical training,

-- چیزیه که اگه شما افرادی را که به مدرسۀ پزشکی رفته اند بشناسید، اون سندرم را می بینید --

as you read through a list of all the symptoms and diseases,

در اولین سال آموزش پزشکی،

وقتی به لیستی از کلیۀ علائم و بیماریهای قابل پیش آمد نگاهی می اندازید،

suddenly you realize you have all of them.

یکدفعه متوجه می شوید که شما همۀ آنها را دارید.

(Laughter)

من یک شوهر خواهری دارم به اسم "بوبو" -- که خودش یه داستان کاملیه.

I have a brother in-law named Bobo, which is a whole other story.

"بوبو" با "امی" اسب تک شاخ ازدواج کرد.

Bobo married Amy the unicorn.

Bobo called me on the phone --

"بوبو" از مدرسۀ پزشکی یِل (Yale ) به من تلفن کرد،

(Laughter)

"بوبو" از مدرسۀ پزشکی یِل (Yale ) به من تلفن کرد،

from Yale Medical School,

and Bobo said, "Shawn, I have leprosy."

و او گفت،" شان، من جذام دارم."

(Laughter)

(خندۀ حاضرین)

Which, even at Yale, is extraordinarily rare.

چیزی که حتی در یِل (Yale) ، فوق العاده نادر است.

But I had no idea how to console poor Bobo

ولی من هیچ ایده ای برای آروم کردن بوبو نداشتم

because he had just gotten over an entire week of menopause.

چون اون تازه یک هفتۀ کامل یائسگی را از سر گذرانده بود.

(خندۀ حاضرین)

(Laughter)

We're finding it's not necessarily the reality that shapes us,

ببینید آنچه ما درمی یابیم، لزوما" واقعیتی که ما را شکل می دهد، نیست،

but the lens through which your brain views the world that shapes your reality.

بلکه لنزی است که مغز شما از طریق آن دنیایی را می بیند که شکل دهندۀ واقیت شماست.

و اگه بتونیم لنزها را عوض کنیم، نه تنها می تونیم طالعمان را عوض کنیم،

And if we can change the lens, not only can we change your happiness,

بلکه می تونیم تک تک پیامدهای تحصیلی و تجارتی را همزمان تغییر دهیم.

we can change every single educational and business outcome at the same time.

وقتی درخواست ورود به دانشگاه "هاروارد" را دادم، شیر شدم و برای مبارزه طلبی این کارو کردم.

I applied to Harvard on a dare.

انتظار نداشتم پذیرفته بشم و خانواده ام پول تحصیل در کالج را نداشتند.

I didn't expect to get in, and my family had no money for college.

وقتی دو هفتۀ بعد بورسیۀ نظامی دریافت کردم، اونا بهم اجازه دادند که برم.

When I got a military scholarship two weeks later, they let me go.

یکدفعه، چیزی که حتی احتمالش هم وجود نداشت، به واقعیت گرایید.

Something that wasn't even a possibility became a reality.

وقتی به اونجا رفتم، گمان می کردم که همه مثل من اونرا بعنوان یه امتیاز می بینند،

I assumed everyone there would see it as a privilege as well,

و از بودن در اونجا هیجان زده اند.

that they'd be excited to be there.

حتی اگه در کلاسی باشید که همه باهوش تر از شما هستند،

Even in a classroom full of people smarter than you,

فقط از بودن در اون کلاس هم احساس خشنودی می کنید، و اون احساس من بود.

I felt you'd be happy just to be in that classroom.

در حالیکه برخی افراد اینرا تجربه می کنند، اما من دریافتم که

در حالیکه برخی افراد اینرا تجربه می کنند، اما من دریافتم که

But what I found is, while some people experience that,

وقتی بعد از چهار سال فارغ التحصیل شدم

when I graduated after my four years

و سپس هشت سال بعد را با دانشجویان در خوابگاه سپری کردم،

and then spent the next eight years living in the dorms with the students --

"هاروارد" ازم خواست اینکارو بکنم؛ من نمی خواستم.

Harvard asked me to; I wasn't that guy.

(خندۀ حاضرین)

(Laughter)

I was an officer to counsel students through the difficult four years.

من یه مسئول مشاوره درهاروارد بودم که به دانشجویان برای مشکلاتشان مشاوره میداد.

And in my research and my teaching,

و آنچه در طول تحقیقات و تدریسم کسب کردم اینه که

I found that these students, no matter how happy they were

این دانشجویان ، علیرغم میزان خوش حالیشان از موفقیت اولیه در ورود به دانشگاه،

این دانشجویان ، علیرغم میزان خوش حالیشان از موفقیت اولیه در ورود به دانشگاه،

with their original success of getting into the school,

two weeks later their brains were focused, not on the privilege of being there,

بعد از گذشت دو هفته نه روی افتخار بودن در اونجا متمرکز بودند

و نه روی فلسفه و نه روی فیزیک.

nor on their philosophy or physics,

مغزشون روی رقابت، فشار کاری، زحمتها، استرسها، و شکایتها متمرکز بود.

but on the competition, the workload,

مغزشون روی رقابت، فشار کاری، زحمتها، استرسها، و شکایتها متمرکز بود.

the hassles, stresses, complaints.

When I first went in there, I walked into the freshmen dining hall,

وقتی تازه اونجا رفته بودم، به سمت سالن ناهارخوری سال اولیها راه می رفتم،

-- فکر کنم بعضی از شماها راجع بهش شنیده باشید --

which is where my friends from Waco, Texas, which is where I grew up --

جایی که وقتی دوستانم از "واکو" تگزاس، جایی که من بزرگ شدم به دیدنم آمدند، با دیدن اونجا بهم گفتند،

I know some of you know this.

جایی که وقتی دوستانم از "واکو" تگزاس، جایی که من بزرگ شدم به دیدنم آمدند، با دیدن اونجا بهم گفتند،

When they'd visit, they'd look around,

" این سالن غذاخوری سال اولیها شبیه سالن "هاگوارت" در فیلم "هری پاتر" است،" و واقعا" هم همینطور بود.

and say, "This dining hall looks like something out of Hogwart's."

" این سالن غذاخوری سال اولیها شبیه سالن "هاگوارت" در فیلم "هری پاتر" است،" و واقعا" هم همینطور بود.

این "هاگوارت" در فیلم "هری پاتر" است، و اون "هاروارد" است.

It does, because that was Hogwart's and that's Harvard.

و آنها با دیدن این بهم گفتند،

And when they see this,

they say, "Why do you waste your time studying happiness at Harvard?

"شان، چرا وقت خودت را برای یادگیری خوشبختی در هاروارد تلف می کنی؟"

جدا"، یه دانشجوی هاروارد چی ممکنه داشته باشه که ازش ناخشنود باشه؟"

What does a Harvard student possibly have to be unhappy about?"

جدا"، یه دانشجوی هاروارد چی ممکنه داشته باشه که ازش ناخشنود باشه؟"

کلید درک علم خوشبختی در آن سؤال نهفته است.

Embedded within that question

is the key to understanding the science of happiness.

کلید درک علم خوشبختی در آن سؤال نهفته است.

چون آنچه از آن سوال تلقی می شه اینه که

Because what that question assumes

دنیای بیرونی ما پیش بینی است از میزان خوشبختی ما،

is that our external world is predictive of our happiness levels,

در حالیکه در واقعیت، اگر من بر دنیای بیرونی شما عالم باشم،

when in reality, if I know everything about your external world,

فقط می تونم 10 درصد از خوشبختی دراز مدت شما را پیش بینی کنم.

I can only predict 10% of your long-term happiness.

90 درصد از خوشبختی دراز مدت شما

90 percent of your long-term happiness is predicted not by the external world,

نه توسط دنیای بیرونی شما ، بلکه از طریق روشی که مغز شما دنیا را پردازش می کند، پیش بینی می شود.

نه توسط دنیای بیرونی شما ، بلکه از طریق روشی که مغز شما دنیا را پردازش می کند، پیش بینی می شود

but by the way your brain processes the world.

و اگر ما آنرا تغییر دهیم،

And if we change it,

if we change our formula for happiness and success,

اگر ما فرمول خود را برای خوشبختی و موفقیت تغییر دهیم،

آنوقت قادر خواهیم بود روش تاثیر بر واقعیت را تغییر دهیم.

we can change the way that we can then affect reality.

آنوقت قادر خواهیم بود روش تاثیر بر واقعیت را تغییر دهیم.

What we found is that only 25% of job successes are predicted by IQ,

آنچه ما دریافتیم این بود که تنها 25 درصد از موفقیتهای شغلی بر اساس I.Q( میزان هوش انسان) پیش بینی می شود.

آنچه ما دریافتیم این بود که تنها 25 درصد از موفقیتهای شغلی بر اساس I.Q( میزان هوش انسان) پیش بینی می شود.

75 percent of job successes

75 درصد از موفقیتهای شغلی بر اساس میزان خوش بینی شما، حمایت اجتماعی شما،

are predicted by your optimism levels, your social support

درصد از موفقیتهای شغلی بر اساس میزان خوش بینی شما، حمایت اجتماعی شما،

and your ability to see stress as a challenge instead of as a threat.

توانایی شما در نگرش به استرس بعنوان یه چالش نه یک تهدید ، پیش بینی می شود.

I talked to a New England boarding school, probably the most prestigious one,

من با یک مدرسۀ شبانه روزی در نیوانگلند (New England) که شاید معتبر ترین مدرسۀ شبانه روزی باشد، صحبت کردم،

و آنها گفتند، " ما قبلا" اینو می دونستیم.

and they said, "We already know that.

خُب بجای اینکه فقط به دانش آموزان درس بدهیم، هرساله ما هفته سلامتی هم داریم.

So every year, instead of just teaching our students, we have a wellness week.

و خیلی هیجان زده ایم. دوشنبه شب برجسته ترین متخصص دنیا می یاد

And we're so excited. Monday night we have the world's leading expert

و دربارۀ افسرگی در بزرگسالان صحبت می کنه.

will speak about adolescent depression.

سه شنبه شب دربارۀ خشونت و زورگویی در مدرسه است.

Tuesday night it's school violence and bullying.

چهارشنبه شب دربارۀ اختلالات غذا خوردن است.

Wednesday night is eating disorders.

پنج شنبه شب استنباط استفاده از مواد مخدر است.

Thursday night is illicit drug use.

و جمعه شب سعی می کنیم مابین رابطۀ جنسی خطرناک و خوشبختی تصمیم بگیریم."

And Friday night we're trying to decide between risky sex or happiness."

(خندۀ حاضرین)

(Laughter)

I said, "That's most people's Friday nights."

من گفتم،" اون جمعه شبهای اکثر افراد است."

(Laughter)

(خندۀ حاضرین)

(Applause)

(تشویق حاضرین)

Which I'm glad you liked, but they did not like that at all.

خوش حالم که خوشتون اومده، اما اونا اصلا" خوششون نیومد.

سکوتی در تلفن برقرار شد.

Silence on the phone.

And into the silence, I said, "I'd be happy to speak at your school,

و من در سکوت گفتم، " خوشحال می شم که در مدرسۀ شما صحبت کنم،

اما خُب می دونید، اون هفتۀ سلامتی نیست، بلکه هفتۀ بیماری است.

but that's not a wellness week, that's a sickness week.

آنچه شما انجام داده اید اینه که خلاصه ای از تمام چیزهای منفی که می تونه اتفاق بیفته گفتید،

You've outlined all the negative things that can happen,

اما از مثبت ها حرفی نزدید."

but not talked about the positive."

عدم حضور بیماری، دلیلی بر سلامتی نیست.

The absence of disease is not health.

این راهی است که ما به سلامتی می رسیم:

Here's how we get to health:

We need to reverse the formula for happiness and success.

لازمه فرمول خوشبختی و موفقیت را برعکس کنیم.

In the last three years, I've traveled to 45 countries,

در طول سه سال گذشته، من به 45 کشور مختلف سفر کردم،

و در بحبوحۀ رکود اقتصادی، با مدارس و شرکتها همکاری کردم.

working with schools and companies in the midst of an economic downturn.

و در بحبوحۀ رکود اقتصادی، با مدارس و شرکتها همکاری کردم.

And I found that most companies and schools

و دریافتم که بیشترمدارس و شرکتها از فرمولی برای موفقیت پیروی می کنند که ازاین قراره:

follow a formula for success, which is this:

و دریافتم که بیشترمدارس و شرکتها از فرمولی برای موفقیت پیروی می کنند که ازاین قراره:

اگه سخت تر کار کنم ، موفق تر خواهم بود.

If I work harder, I'll be more successful.

و اگر موفق تر باشم، اونوقت خوشبخت تر خواهم بود.

And if I'm more successful, then I'll be happier.

That undergirds most of our parenting and managing styles,

این پایه و اساس بیشتر اصول تربیتی ما ، اصول مدیریتی ما

و روش برانگیختن رفتارمان را تشکیل می دهد.

the way that we motivate our behavior.

مشکل اینه که این فرمول به دو دلیل از لحاظ علمی ناقص و خلاف جهت است.

And the problem is it's scientifically broken and backwards for two reasons.

اولا" ، هر وقت مغزتان با موفقیتی روبرو می شه،

Every time your brain has a success,

you just changed the goalpost of what success looked like.

شما قبلش تیر دروازه را عقب تر بردید (شرایط تجلی موفقیت را تغییر داده اید).

شما نمره های خوبی گرفتید، حالا نمره های بهتری می خواهید،

You got good grades, now you have to get better grades,

شما در مدرسۀ خوبی بودید و بعدش پذیرش در مدرسۀ بهتری می خواهید،

you got into a good school and after you get into a better one,

شما شغل خوبی داشتید ولی حالا می بایست شغل بهتری داشته باشید،

شما به هدف زدید، ما نقطۀ هدفتان را تغییر خواهیم داد.

you got a good job, now you have to get a better job,

و اگر خوشبختی، نقطۀ مخالف موفقیت است، مغز شما هیچگاه به اون نمی رسه.

you hit your sales target, we're going to change it.

آنچه ما انجام دادیم اینه که در قالب یه جامعه، خوشبختی را به آنسوی افق شناختی سوق دادیم.

And if happiness is on the opposite side of success, your brain never gets there.

آنچه ما انجام دادیم اینه که در قالب یه جامعه، خوشبختی را به آنسوی افق شناختی سوق دادیم.

We've pushed happiness over the cognitive horizon, as a society.

دلیلش اینه که فکر می کنیم ابتدا باید موفق باشیم تا بعدش خوشبخت تر بشیم.

دلیلش اینه که فکر می کنیم ابتدا باید موفق باشیم تا بعدش خوشبخت تر بشیم.

And that's because we think we have to be successful,

اما مشکل اصلی اینه که مغز ما در جهت عکس عمل می کند.

then we'll be happier.

But our brains work in the opposite order.

اگر شما قادر باشید میزان مثبت گرایی یک فرد را در حال حاضر افزایش دهید،

If you can raise somebody's level of positivity in the present,

اونوقت مغز آنها چیزی را تجربه می کند که ما آنرا مزیت خوشبختی می نامیم،

then their brain experiences what we now call a happiness advantage,

یعنی مغز شما در حالت مثبت،

عملکرد فوق العاده بهتری داره

which is your brain at positive performs significantly better

در مقایسه با زمانیکه در حالت منفی، خنثی یا تحت استرس است.

than at negative, neutral or stressed.

آگاهی شما، خلاقیت و میزان انرژی شما افزایش می یابد.

Your intelligence rises, your creativity rises, your energy levels rise.

آنچه ما در حقیقت دریافتیم

In fact, we've found that every single business outcome improves.

اینه که تک تک پیامدهای تجارت بهبود می یابد.

مغز شما در حالت مثبت، 31 درصد پربار تر است

Your brain at positive is 31% more productive

نسبت به حالت منفی، خنثی یا تحت فشار.

than your brain at negative, neutral or stressed.

میزان فروش شما 37 درصد بیشتر است.

You're 37% better at sales.

Doctors are 19 percent faster, more accurate

پزشکان در حالت مثبت، 19 درصد سریعتر و دقیق تر درارائۀ تشخیص درست هستند،

at coming up with the correct diagnosis

پزشکان در حالت مثبت، 19 درصد سریعتر و دقیق تر درارائۀ تشخیص درست هستند،

when positive instead of negative, neutral or stressed.

تا وقتی که در حالت منفی، خنثی یا تحت فشار هستند.

این بدان معنی است که ما می تونیم فرمول را بر عکس کنیم.

Which means we can reverse the formula.

اگه بتونیم راهی پیدا کنیم که در زمان حال مثبت باشیم،

If we can find a way of becoming positive in the present,

اونوقت مغزمان عملکرد موفق تری هم خواهد داشت

then our brains work even more successfully

چون قادریم که سخت تر، سریعتر، وهوشمندانه تر کار کنیم.

as we're able to work harder, faster and more intelligently.

آنچه لازمه قادر به انجامش باشیم اینه که این فرمول را معکوس کنیم

We need to be able to reverse this formula

so we can start to see what our brains are actually capable of.

بدین ترتیب آنچه مغزمان عملا" قادر به انجامش است را می بینیم.

چون دوپامین، که در هنگام مثبت بودن در سیستم بدنی شما جریان دارد، دو عملکرد دارد.

Because dopamine, which floods into your system when you're positive,

چون دوپامین، که در هنگام مثبت بودن در سیستم بدنی شما جریان دارد، دو عملکرد دارد.

has two functions.

نه تنها شما را خوشحال تر می کند،

Not only does it make you happier,

بلکه تمام مراکز یادگیری در مغز شما را فعال می کند

it turns on all of the learning centers in your brain

و باعث می شه به گونه ای متفاوت با دنیا سازگار باشید.

allowing you to adapt to the world in a different way.

ما دریافتیم که از راههایی می تونید فکرخود را برای مثبت تر شدن آموزش دهید.

We've found there are ways that you can train your brain

ما دریافتیم که از راههایی می تونید فکر خود را برای مثبت تر شدن آموزش دهید.

to be able to become more positive.

فقط برای دو دقیقه در روز برای مدت 21 روز متوالی

In just a two-minute span of time done for 21 days in a row,

ما در واقع می تونیم مغز شما را بازسازی کنیم،

we can actually rewire your brain,

و کاری کنیم که مغزتان عملا" عملکردی خوش بینانه تر و موفقیت آمیز تر داشته باشد.

allowing your brain to actually work more optimistically and more successfully.

و کاری کنیم که مغزتان عملا" عملکردی خوش بینانه تر و موفقیت آمیز تر داشته باشد.

ما اینکار تحقیقاتی را در حال حاضر

We've done these things in research now

با تمام شرکتهایی که با آنها همکاری داریم ، انجام دادیم،

in every company that I've worked with,

و از آنها خواستیم که به مدت 21 روز متوالی، روزانه سه چیز جدید را که بخاطرش سپاسگزارند یادداشت کنند، هر روز سه چیز جدید.

getting them to write down three new things that they're grateful for

و از آنها خواستیم که به مدت 21 روز متوالی، روزانه سه چیز جدید را که بخاطرش سپاسگزارند یادداشت کنند، هر روز سه چیز جدید.

و آخرسر، مغز آنها شروع به حفظ کردن الگویی از نگاه اجمالی به دنیا می کند،

for 21 days in a row, three new things each day.

و آخرسر، مغز آنها شروع به حفظ کردن الگویی از نگاه اجمالی به دنیا می کند،

And at the end of that,

their brain starts to retain a pattern

نه از جنبه های منفی بلکه ابتدا از جنبه های مثبت.

of scanning the world not for the negative, but for the positive first.

نوشتن دربارۀ یک تجربۀ مثبتی که در طی 24 ساعت گذشته داشتید،

Journaling about one positive experience you've had over the past 24 hours

باعث می شه که مغز شما آنرا احیا کند.

تمرین کردن به مغزتان می آموزد که رفتارتان دارای اهمیت است.

allows your brain to relive it.

ما دریافتیم که مدیتیشن، مغز را قادر می سازه

Exercise teaches your brain that your behavior matters.

که برADHD فرهنگی (اختلال بیش فعالی با کمبود توجه)غالب بشه،

We find that meditation allows your brain

to get over the cultural ADHD that we've been creating

چیزی که با انجام چند کار همزمان بوجود می آید،

و در عوض باعث بشه که افکارمان روی یک عملکرد تمرکز کند.

by trying to do multiple tasks at once

and allows our brains to focus on the task at hand.

و درنهایت، اعمال نیک بدون هدف به اعمال نیک هدف داری تبدیل شوند.

And finally, random acts of kindness are conscious acts of kindness.

ما از مردم می خواهیم که وقتی ایمیل خود را باز می کنند،

یک ایمیل مثبت در ستایش یا قدردانی از کسی در شبکۀ پشتیبانی اجتماعی خودشان بنویسند.

We get people, when they open up their inbox,

یک ایمیل مثبت در ستایش یا قدردانی از کسی در شبکۀ پشتیبانی اجتماعی خودشان بنویسند.

to write one positive email

و با انجام این کارها

praising or thanking somebody in their support network.

و با تعلیم دادن افکارتان همانطور که بدنمان را تعلیم می دهیم،

And by doing these activities

دریافتیم که قادریم فرمول خوشبختی و موفقیت را معکوس کنیم،

and by training your brain just like we train our bodies,

و با انجام اینکار، نه تنها امواج ریزمثبت

what we've found is we can reverse the formula for happiness and success,

بلکه یه دگرگونی حقیقی پدید می آوریم.

and in doing so, not only create ripples of positivity,

با سپاس فراوان.

but a real revolution.

(تشویق حاضرین)

Thank you very much.

(Applause)