Damon Horowitz: Philosophy in prison

دامون هوروویتس : فلسفه در زندان

Translator: soheila Jafari Reviewer: zahra soleimanian

Meet Tony. He's my student.

با تونی دیدار کردم. او دانشجوی من است.

He's about my age,

او حدودا هم سن و سال من است ، و در زندان ایالتی سن کوئنتین ماموراست.

and he's in San Quentin State Prison.

او حدوداُ هم سن و سال من است ، و در زندان ایالتی سن کوئنتین ماموراست.

When Tony was 16 years old,

هنگامی که شانزده ساله بود، یک روز، در یک لحظه،

one day, one moment,

هنگامی که شانزده ساله بود، یک روز، در یک لحظه،

"It was mom's gun.

"این تفگ مامانش بود.

Just flash it, scare the guy. He's a punk.

فقط برای ترساندن اون مرد ناگهان ماشه را کشید، اون مرد یک آدم پانکی بود.

He took some money; we'll take his money. That'll teach him.

مقداری از پولش رو برداشت ؛ ما پولش را برمیداریم. درس خوبی میشه براش .

Then last minute, I'm thinking, 'Can't do this. This is wrong.'

سپس در آخرین لحظه، فکر میکنم، "من نمیتونم اینکار را بُکنم. این درست نیست."

My buddy says, 'C'mon, let's do this.'

دوستم میگه " خوب بگذار اینکار را بکنیم."

I say, 'Let's do this.'"

و من میگم، " بگذار این کار را بکنیم."

And those three words, Tony's going to remember,

و این سه کلمه، تُونی به خاطر می یاره، زیرا چیز بعدی که اون یادشه، صدای شلیکه.

because the next thing he knows, he hears the pop.

و این سه کلمه، تُونی به خاطر می یاره، زیرا چیز بعدی که اون یادشه، صدای شلیکه.

There's the punk on the ground, puddle of blood.

و یه آدم بی ارزش روی زمینه، خون آلوده .

And that's felony murder --

این جنایت یک قتل است

25 to life, parole at 50 if you're lucky,

اگر خوش شانس باشی و عفو بخوری از ۵۰ به ۲۵ سال از زندگیت ( توی زندانی)

and Tony's not feeling very lucky.

و نوتی احساس خیلی خوش شانسی نمی کنه.

So when we meet in my philosophy class in his prison

خُب هنگامی که او را درسر کلاس فلسفه ام در زندان دیدم

and I say, "In this class, we will discuss the foundations of ethics,"

و گفتم ،" در این کلاس، ما پیرامون پایه های اخلاق بحث خواهیم کرد،"

Tony interrupts me.

تونی حرف مرا قطع کرد.

"What are you going to teach me about right and wrong?

"به من چه چیزی در مورد درستی و نادرستی یاد میدی؟

I know what is wrong. I have done wrong.

من میدونم چه چیزی اشتباهه. من کاری اشتباه کردم.

I am told every day,

هر روز، هر کسی و چیزی که هر روز میبینم، هر دیواری که باهاش برخورد می کنم بهم میگه تو اشتباه کردی.

by every face I see, every wall I face, that I am wrong.

هر روز، هر کسی و چیزی که هر روز میبینم، هر دیواری که باهاش برخورد می کنم بهم میگه تو اشتباه کردی.

If I ever get out of here, there will always be a mark by my name.

اگر یه روزی از اینجا هم بیرون برم، همواره یک علامت بر روی نام منه.

I'm a convict; I am branded 'wrong.'

من یک محکومم؛ 'نادرست ' داغ و لکه دار شدم

What are you going to tell me about right and wrong?"

آیا چیزی که شما قصد داری به من بگی درباره درست و نادرسته؟ "

So I say to Tony,

خوب به تونی گفتم ،

"Sorry, but it's worse than you think.

" متاسفم ، اما این بدنر از آنچه که تو فکر می کنیه.

You think you know right and wrong?

تو فکر میکنی که تو درست و نادرست را میدونی؟

Then can you tell me what wrong is?

میشه به من بگی چه چیزی نادرسته؟

No, don't just give me an example.

نه فقط به من یک مثال نگو.

I want to know about wrongness itself, the idea of wrong.

من میخوام درباره خودٍ نادرستی بدونم. مفهوم نادرستی.

What is that idea?

این مفهوم چیه؟

What makes something wrong?

چه چیزی موضوعی را نادرست می کند؟

How do we know that it's wrong? Maybe you and I disagree.

چگونه میدونیم که یه چیزی نادرسته؟ شاید من و تو اختلاف نظر داشته باشیم.

Maybe one of us is wrong about the wrong.

شاید یکی از ما در مورد نادرستی در خطا باشه.

Maybe it's you, maybe it's me -- but we're not here to trade opinions;

شاید تو باشی و شاید هم من --- اما ما برای تبادل نظر اینجا نیستیم:

everyone's got an opinion.

هر کسی یه نظری داره.

We are here for knowledge.

ما برای آگاهی و خرد اینجا هستیم.

Our enemy is thoughtlessness. This is philosophy."

دشمن ما بی فکریست. این فلسفه است. "

And something changes for Tony.

و چیزی برای تونی تغییر کرد.

"Could be I'm wrong. I'm tired of being wrong.

" میشه من نادرست باشم.من از نادرست بودن خسته ام.

I want to know what is wrong.

میخواهم بدونم چی نادرسته.

I want to know what I know."

میخوام بدونم چی را میدونم."

What Tony sees in that moment is the project of philosophy,

چیزی را که تونی در این لحظه میبینه یک پروژه فلسفیست،

the project that begins in wonder --

پروژه ای که با حیرت و شگفتی شروع میشه--

what Kant called "admiration and awe

آنچه کانت آن را "تحسین و ترس در آسمان پرستاره بالا و قانون اخلاقی در درون." می نامد.

at the starry sky above and the moral law within."

آنچه کانت آن را "تحسین و ترس در آسمان پرستاره بالا و قانون اخلاقی در درون." می نامد.

What can creatures like us know of such things?

از چنین چیزهای ، موجوداتی مثل ما چه چیزی میتونند بدونند؟

It is the project that always takes us back to the condition of existence --

این پروژه ایه که همواره ما را به شرایط موجود برمی گردونه--

what Heidegger called "the always already there."

چیزی که هایدگر اون رو "همیشه حال حاضر وجود دارد." می نامه.

It is the project of questioning what we believe and why we believe it --

این پروژه سوالیست از چیزی که ما آن را باور داریم وچرا ما آن را باور داریم --

what Socrates called "the examined life."

آنچه که سقراط آن را " آزمایش زندگی" نامید.

Socrates, a man wise enough to know that he knows nothing.

سقراط ، مردی به اندازه کافی خردمند هست که بداند که او هیچ چیز نمیداند.

Socrates died in prison,

سقراط در زندان درگذشت.

his philosophy intact.

ولی فلسفه او صدمه ندید.

So Tony starts doing his homework.

خب تونی شروع به انجام تکالیفش کرد.

He learns his whys and wherefores, his causes and correlations,

او چراهایش و به چه علت‌هایش را ، عات و معلول‌هایش، منطق‌اش ، و سفسطها و مغلطه‌هایش را آموخت.

his logic, his fallacies.

او چراهایش و به چه علت‌هایش را ، عات و معلول‌هایش، منطق‌اش ، و سفسطها و مغلطه‌هایش را آموخت.

Turns out, Tony's got the philosophy muscle.

نتیجه این میشه که ، تونی بدنه فلسفه را گرفت.

His body is in prison, but his mind is free.

بدن تونی در زندان بود ، اما فکرش آزاد بود.

Tony learns about the ontologically promiscuous,

تونی در مورد قاعده شناخت هستی، معرفت اضطراب، شک اخلاقی، ماوراطبیعه غیرعقلی می آموزد.

the epistemologically anxious,

تونی در مورد قاعده شناخت هستی، معرفت اضطراب، شک اخلاقی، ماوراطبیعه غیرعقلی می آموزد.

the ethically dubious, the metaphysically ridiculous.

تونی در مورد قاعده شناخت هستی، معرفت اضطراب، شک اخلاقی، ماوراطبیعه غیرعقلی می آموزد.

That's Plato, Descartes, Nietzsche

که این راه افلاطون ، دکارت، نیچه و بیل کلینتون است.

and Bill Clinton.

که این راه افلاطون ، دکارت، نیچه و بیل کلینتون است.

So when he gives me his final paper,

بنابراین وقتی که او مقاله نهایی خود را به من میدهد،

in which he argues that the categorical imperative

که او در آن استدلال می کند که امری مطلق، شاید بیش از حد غیر قابل انعطاف باشد

is perhaps too uncompromising

که او در آن استدلال می کند که امری مطلق، شاید بیش از حد غیر قابل انعطاف باشد

to deal with the conflict that affects our everyday

برای مقابله با این درگیری که بر زندگی هر روز ما موثرند

and challenges me to tell him

و او مرا به چالش میکشد که به او بگویم

whether therefore we are condemned to moral failure,

که آیا بنابراین مورد ما محکوم به شکست اخلاقی هستیم،

I say, "I don't know.

و من میگم ، " نمدونم.

Let us think about that."

اجازه بده راجع بهش فکر کنیم."

Because in that moment, there's no mark by Tony's name;

زیرا در این لحظه، هیچ نشان و داعی بر نام تونی نیست؛

it's just the two of us standing there.

این فقط ما دو نفریم که اینجا ایستاده ایم.

It is not professor and convict,

این پروفسور و محکوم نیست

it is just two minds ready to do philosophy.

این تنها دو تفکرند که برای فلسفه آماده اند.

And I say to Tony,

و به تونی میگم ،

"Let's do this."

" اجازه بده اینکار را بکنیم"

Thank you.

سپاسگزارم

(Applause)

( تشویق تماشاگران]