Don't eat the marshmallow! | Joachim de Posada

مارشملو را نخور! جواشیم دِ پوسادا از راز موفقیت می گوید.

Translator: Ali Moeeny Reviewer: Hasan Moeeni

I'm here because I have a very important message:

من اینجا آمده ام چونکه پیام خیلی مهمی برای شما دارم.

I think we have found

من فکر می کنم که ما توانسته ایم

the most important factor for success.

مهمترین عامل موفقیت را پیدا کنیم.

And it was found close to here, Stanford.

این کشف همین نزدیکی ها یعنی در دانشگاه استنفورد انجام شده است.

Psychology professor took kids that were four years old

یک استاد روانشناسی بچه های چهار ساله را

and put them in a room all by themselves.

یکی یکی داخل یک اتاق فرستاده است.

And he would tell the child, a four-year-old kid,

از هر یک از این بچه های چهار ساله خواسته است:

"Johnny, I am going to leave you here with a marshmallow

«جانی، من این مارشملو را اینجا می گذارم

for 15 minutes.

و یک ربع ساعت از اتاق بیرون می روم.

If, after I come back, this marshmallow is here,

اگر وقتی برگشتم مارشملو هنوز اینجا بود،

you will get another one. So you will have two."

یک مارشملو دیگر هم به تو جایزه می دهم که تو دو تا مارشملو داشته باشی.»

To tell a four-year-old kid to wait 15 minutes

اینکه به یک بچه چهار ساله بگوییم که ۱۵ دقیقه صبر کند،

for something that they like,

برای اینکه به چیزی که می خواهد برسد،

is equivalent to telling us, "We'll bring you coffee in two hours."

معادل این است که کسی به ما بگوید: «دو ساعت دیگر برای شما قهوه می آوریم.»

(Laughter)

(خنده)

Exact equivalent.

دقیقا معادل هم هستند.

So what happened when the professor left the room?

خوب. وقتی استاد روانشناسی از اتاق بیرون می رفت چه اتفاقی می افتاد؟

As soon as the door closed...

همین که در اتاق پشت سر استاد بسته می شد...

two out of three ate the marshmallow.

از هر سه کودک دو تا فورا مارشملو را می خوردند.

Five seconds, 10 seconds, 40 seconds, 50 seconds,

۵ ثانیه بعد، ۱۰ ثانیه بعد، ۴۰ ثانیه بعد، ۵۰ ثانیه بعد،

two minutes, four minutes, eight minutes.

۲ دقیقه، ۴ دقیقه، هشت دقیقه.

Some lasted 14-and-a-half minutes.

بعضی حتی تا ۱۴ و نیم دقیقه هم دوام آوردند.

(Laughter)

(خنده)

Couldn't do it. Could not wait.

نمی توانستند اینقدر صبر کنند.

What's interesting is that one out of three

نکته جالب این که، از هر سه کودک یک کودک

would look at the marshmallow and go like this ...

به مارشملو نگاه می کرد و این طوری می کرد...

Would look at it.

به مارشملو نگاه می کرد.

Put it back.

دوباره سر جایش می گذاشت.

They would walk around. They would play with their skirts and pants.

دور اتاق راه می رفتند. با شلوارشان یا دامن شان بازی می کردند.

That child already, at four, understood

این بچه ها در سن چهار سالگی می فهمیدند که

the most important principle for success,

مهمترین عامل موفقیت چیست.

which is the ability to delay gratification.

توانایی به عقب انداختن لذت،

Self-discipline:

انظباط شخصی،

the most important factor for success.

مهمترین عامل موفقیت این است.

15 years later, 14 or 15 years later,

۱۵ سال بعد، ۱۴ تا ۱۵ سال بعد،

follow-up study.

یک پژوهش به دنبال پژوهش اول انجام شد.

What did they find?

نتیجه چه بود؟

They went to look for these kids who were now 18 and 19.

پژوهشگران به دنبال آن بچه ها که حالا ۱۸ یا ۱۹ ساله بودند رفتند،

And they found that 100 percent

و متوجه شدند که ۱۰۰ درصد

of the children that had not eaten the marshmallow were successful.

بچه هایی که مارشملوها را نخورده بودند افراد موفقی شده بودند.

They had good grades. They were doing wonderful.

نمرات خوبی داشتند و خیلی موفق بودند.

They were happy. They had their plans.

خوشحال بودند. و برای آینده برنامه داشتند.

They had good relationships with the teachers, students.

با معلم ها و بقیه دانش آموزان روابط خوبی داشتند.

They were doing fine.

کاملا خوب بودند.

A great percentage of the kids that ate the marshmallow,

درصد بالایی از بچه هایی که مارشملوها را خورده بودند،

they were in trouble.

حالا با مشکلاتی مواجه بودند.

They did not make it to university.

نتوانسته بودند وارد دانشگاه بشوند.

They had bad grades. Some of them dropped out.

نمرات بدی داشتند. بعضی تحصیل را رها کرده بودند.

A few were still there with bad grades.

بعضی از اینها هنوز در مدرسه بودند و نمرات بدی داشتند.

A few had good grades.

البته اندکی هم نمرات خوبی داشتند.

I had a question in my mind: Would Hispanic kids

یک سوال به ذهن من رسید: آیا بچه های خانواده های امریکای لاتین

react the same way as the American kids?

در مقایسه با بچه های آمریکایی تفاوتی از این لحاظ دارند؟

So I went to Colombia. And I reproduced the experiment.

برای همین من به دانشگاه کلمبیا رفتم و این آزمایش را تکرار کردم.

And it was very funny. I used four, five and six years old kids.

نتایج خیلی جالب بود. من بچه های ۴ و ۵ و ۶ ساله را وارد این پژوهش کردم.

And let me show you what happened.

بگذارید به شما نشان بدهم چه اتفاقی افتاد.

(Spanish) (Laughter)

(خنده)

So what happened in Colombia?

نتیجه پژوهش کلمبیا چه بود؟

Hispanic kids, two out of three ate the marshmallow;

از هر سه نفر از بچه های لاتین دو نفر مارشملو را می خوردند.

one out of three did not.

یکی از هر سه تا هم مارشملو را نخوردند.

This little girl was interesting;

این دختر کوچولو خیلی رفتارش جالب بود.

she ate the inside of the marshmallow.

داخل مارشملو را خورده بود و بیرونش را نخورده بود.

(Laughter)

(خنده)

In other words, she wanted us to think that she had not eaten it, so she would get two.

یعنی می خواسته که ما فکر کنیم که مارشملو را نخورده، که جایزه را بگیرد.

But she ate it.

ولی در عین حال مارشملو را خورده بود.

So we know she'll be successful. But we have to watch her.

پس ما می دانیم که این دختر بچه موفق خواهد بود ولی باید حواسمان را بهش جمع بکنیم.

(Laughter)

(خنده)

She should not go into banking, for example,

مثلا نباید دنبال بانکداری برود،

or work at a cash register.

یا مثلا به عنوان صندوق دار کار بکند.

But she will be successful.

ولی خوب آدم موفقی خواهد بود.

And this applies for everything. Even in sales.

و این روش را در خیلی جاهای دیگر می توان به کار برد. مثلا در فروش.

The sales person that --

فروشنده ای که مثلا ---

the customer says, "I want that." And the person says, "Okay, here you are."

مشتری می گوید که: «من این جنس را می خواهم». اگر فروشنده بگوید: «بفرمایید این جنس شما»

That person ate the marshmallow.

این فروشنده مارشملو را خورده است.

If the sales person says, "Wait a second.

اگر فروشنده بگوید: «صبر کنید ببینم،

Let me ask you a few questions to see if this is a good choice."

اجازه بدهید که من چند تا سوال از شما بپرسم و ببینم چیزی که بیشتر برای شما مناسب باشد داریم؟»

Then you sell a lot more.

و بعد جنس بیشتری به مشتری می فروشد.

So this has applications in all walks of life.

پس این روش در ابعاد مختلفی از زندگی کاربرد دارد.

I end with -- the Koreans did this.

من ختم می کنم به اینکه --- کُره ای ها هم این آزمایش را انجام داده اند.

You know what? This is so good

می دانید؟ این خیلی خوب است.

that we want a marshmallow book for children.

ما یک کتاب مارشملو برای بچه ها می خواهیم.

We did one for children. And now it is all over Korea.

ما یک کتاب برای بچه ها آماده کردیم و الان در همه کره پخش شده است.

They are teaching these kids exactly this principle.

کُره ای ها این اصول را به کودکان آموزش می دهند.

And we need to learn that principle here in the States,

ما باید همین کار را در آمریکا انجام بدهیم.

because we have a big debt.

چرا که ما خیلی بدهکار هستیم.

We are eating more marshmallows than we are producing.

ما در آمریکا بیش از تولید مان مارشملو می خوریم.

Thank you so much.

خیلی ممنون.