Jok Church: A circle of caring

جک چرچ: چرخه ای از مراقبت

Translator: soheila Jafari Reviewer: zahra soleimanian

You know, what I do is write for children,

میدانید، کاری که من انجام می دهم نوشتن برای کودکان است،

and I'm probably America's

و احتمالا ،پر خواننده ترین نویسنده

most widely read children's author, in fact.

کودکان آمریکایی هستم.

And I always tell people

در حقیقت من همواره به مردم می گویم

that I don't want to show up looking like a scientist.

که دوست ندارم مانند دانشمندان ظاهر شوم.

You can have me as a farmer, or in leathers,

شما میتوانید من را به عنوان یک کشاورز، یا یک چرم ساز،

and no one has ever chose farmer.

و کشاورزی که هرگزانتخاب نشده ، در نظر داشته باشید.

I'm here today to talk to you

من امروز اینجا هستم که با شما

about circles and epiphanies.

درباره چرخه و جلوه الهی صحبت کنم.

And you know, an epiphany

و می دانید، جلوه الهی

is usually something you find that you dropped someplace.

چیزی است که معمولا میتوانید آن را نازل شده در جایی بیابید.

You've just got to go around the block

شما فقط باید در پیرامون آن باشید

to see it as an epiphany.

تا آن را به عنوان جلوه الهی ببینید.

That's a painting of a circle.

این یک نقاشی از چرخه است.

A friend of mine did that -- Richard Bollingbroke.

دوستم، ریچارد بولینگ بروک این را کشیده .

It's the kind of complicated circle

این یک چرخه پیچیده ای است

that I'm going to tell you about.

که قصد دارم درباره آن برایتان بگویم.

My circle began back in the '60s

چرخه من از دهه شصت

in high school in Stow, Ohio

از دبیرستان استو، در اوهایو شروع شد

where I was the class queer.

جایی که من در کلاس غریبه بودم

I was the guy beaten up bloody

من فردی بودم که هر هفته در اطاق

every week in the boys' room,

پسران ضرب و شتم می شدم،

until one teacher saved my life.

تا اینکه یک معلم جان من را نجات داد.

She saved my life by letting me go to the bathroom

او با گفتن برو به دستشویی که در

in the teachers' lounge.

اطاق معلمان بود ، جان مرا نجات داد.

She did it in secret.

او این کار را پنهانی کرد،

She did it for three years.

این کار را برای مدت سه سال انجام داد،

And I had to get out of town.

من می باید از شهر خارج می شدم.

I had a thumb, I had 85 dollars,

من بودم و 85 دلار،

and I ended up in San Francisco, California --

و به سان فرانسیسکو کالیفرنیا رسیدم--

met a lover --

و ملاقات یک عاشق--

and back in the '80s, found it necessary

و در دهد 80 ضرورت کار

to begin work on AIDS organizations.

برای کار با سازمانهای ایدز را یافتم.

About three or four years ago,

حدود سه تا چهار سال پیش،

I got a phone call in the middle of the night

در نیمه های شب تلفنی داشتم

from that teacher, Mrs. Posten,

از معلمم ، خانم پوستن

who said, "I need to see you.

ک می گفت، " به کمکت نیاز دارم.

I'm disappointed

متاسفم که

that we never got to know each other as adults.

ما هرگز به عنوان افراد بالغ همدیگر را ملاقات نکردیم.

Could you please come to Ohio,

لطفا" به اوهایو بیا،

and please bring that man

و با خودت

that I know you have found by now.

مردی را که پیدا کردی بیاور.

And I should mention

باید بگویم که

that I have pancreatic cancer,

من سرطان لوزالمعده دارم ،

and I'd like you to please

لطفا" در این باره

be quick about this."

سریع اقدام کنید."

Well, the next day we were in Cleveland.

خوب ، روز بعد ما به کلولند رفتیم

We took a look at her, we laughed, we cried,

ما دیدیمش، خندیدیم و گریه کردیم،

and we knew that she needed to be in a hospice.

ما میدانستم که او نیاز به آسایشگاه دارد.

We found her one, we got her there,

یکی را برایش پیدا کردیم، و او به آنجا رفت.

and we took care of her

و بعنوان خانواده او

and watched over her family,

از او مراقبت کردیم،

because it was necessary.

زیرا این واجب بود،

It's something we knew how to do.

این چیزی بود که ما می دانستیم که چگونه آن را انجام دهیم.

And just as the woman who wanted to know me as an adult

و تنها به عنوان یک زن که می خواست من را به عنوان یک فرد بالغ بشناسد

got to know me,

و توانست مرا بشناسد،

she turned into a box of ashes

او تبدیل به خاکستری در این جعبه شد

and was placed in my hands.

و در دستهای من جا گرفت.

And what had happened

و چیزی که اتفاق افتاد

was the circle had closed,

چرخه ای که بسته شد،

it had become a circle --

این یک چرخه بود--

and that epiphany I talked about

و جلوه الهی که من درباره آن صحبت کردم

presented itself.

تجلی کرد.

The epiphany is

این جلوه الهی است

that death is a part of life.

که مرگ بخشی از زندگیست.

She saved my life;

او زندگی من را نجات داد،

I and my partner saved hers.

من و شریکم زندگی او را نجات دادیم.

And you know, that part of life needs everything

میدانید، این دوره از زندگی( مرگ) نیاز به همه چیزهایی دارید

that the rest of life does.

که در بقیه زندگی نیازمند آنها هستید.

It needs truth and beauty,

این(مرگ) به حقیقت و زیبایی نیازمند است،

and I'm so happy it's been mentioned so much here today.

و من بسیار خوشحالم که امروز در اینجا چیزهای زیادی را گفتم.

It also needs --

این همچنین نیاز دارد--

it needs dignity,

به کرامت و منزلت ،

love and pleasure,

به عشق و لذت نیاز دارد.

and it's our job to hand those things out.

و این وظیفه ماست که اینها را به آن بدهیم.

Thank you.

سپاسگزارم.

(Applause)

(تشویق تماشاگران)