Jane Fonda: Life's third act

جین فوندا: قسمت سوم زندگی

Translator: soheila Jafari Reviewer: Bidel Akbari

انقلابهای بسیاری در طول قرن گذشته رخ داده،

There have been many revolutions over the last century,

انقلابهای بسیاری در طول قرن گذشته رخ داده،

but perhaps none as significant as the longevity revolution.

اما شاید هیچیک به اندازه انقلاب طول عمر قابل توجه نبوده اند.

اما شاید هیچیک به اندازه انقلاب طول عمر قابل توجه نبوده اند.

We are living on average today 34 years longer

به طور متوسط ما ۳۴ سال بیشتر از پدر پدربزرگان مان زندگی میکنیم.

به طور متوسط ما ۳۴ سال بیشتر از پدر پدربزرگان مان زندگی میکنیم.

than our great-grandparents did -- think about that.

به این موضوع فکر کنید.

That's an entire second adult lifetime

به اندازه طول عمر یک فرد بزرگسال به طول عمر ما اضافه شده.

that's been added to our lifespan.

به اندازه طول عمر یک فرد بزرگسال به طول عمر ما اضافه شده.

And yet, for the most part,

و هنوز، بطور کلی، فرهنگ ما نتوانسته با این موضوع کنار بیاد.

our culture has not come to terms with what this means.

و هنوز، بطور کلی، فرهنگ ما نتوانسته با این موضوع کنار بیاد.

We're still living with the old paradigm

ما هنوز با الگوهای قدیمی منحنی سن زندگی میکنیم .

of age as an arch.

ما هنوز با الگوهای قدیمی منحنی سن زندگی میکنیم .

That's the metaphor, the old metaphor.

این یه استعاره است، یه استعاره قدیمی.

You're born, you peak at midlife

شما متولد میشوید، تا اواسط زنگی اوج میگیرید و به حالت ضعف و ناتوانی سقوط میکنید.

and decline into decrepitude.

شما متولد میشوید، تا اواسط زنگی اوج میگیرید و به حالت ضعف و ناتوانی سقوط میکنید.

(Laughter)

( خنده تماشاگران)

Age as pathology.

سن به عنوان آسیب.

اما امروزه افراد زیادی-- فیلسوفان،هنرمندان، دکترها و دانشمندان--

But many people today -- philosophers, artists, doctors, scientists --

اما امروزه افراد زیادی-- فیلسوفان،هنرمندان، دکترها و دانشمندان--

are taking a new look at what I call "the third act" --

نگاه جدیدی به آنچه که من به آن قسمت سوم میگویم، برای سه ده آخر زندگی، دارند.

نگاه جدیدی به آنچه که من به آن قسمت سوم میگویم، برای سه ده آخر زندگی، دارند.

the last three decades of life.

They realize that this is actually a developmental stage of life

آنها متوجه شدند که درواقع این رشد و گسترش یک مرحله از زندگیست که اهمیت ومعنی خودش را دارد--

with its own significance,

آنها متوجه شدند که درواقع این رشد و گسترش یک مرحله از زندگیست که اهمیت ومعنی خودش را دارد--

و با دوره میانسالی و جوانی و کودکی متفاوت است.

as different from midlife as adolescence is from childhood.

و با دوره میانسالی و جوانی و کودکی متفاوت است.

And they are asking -- we should all be asking:

و میپرسند- همه ما بایستی بپرسیم--

چگونه این زمان را صرف میکنیم؟

How do we use this time?

How do we live it successfully?

چگونه با موفقیت در این دوره زندگی کنیم؟

What is the appropriate new metaphor for aging?

و استعاره جدید و مناسب برای پا به سن گذاشتن چیست؟

و استعاره جدید و مناسب برای پا به سن گذاشتن چیست؟

I've spent the last year researching and writing about this subject.

من سال گذشته را به تحقیق و نوشتن درباره این موضوع گذراندم.

و یافتم که استعاره مناسب تر برای پا به سن گذاشتن، پلکان است --

And I have come to find that a more appropriate metaphor for aging

و یافتم که استعاره مناسب تر برای پا به سن گذاشتن، پلکان است --

is a staircase --

و یافتم که استعاره مناسب تر برای پا به سن گذاشتن، پلکان است --

صعود و ترقی روج انسان، که نتیجه آن برای ما خرد، تمامیت و اصالت است.

the upward ascension of the human spirit,

bringing us into wisdom, wholeness, and authenticity.

صعود و ترقی روج انسان، که نتیجه آن برای ما خرد، تمامیت و اصالت است.

صعود و ترقی روج انسان، که نتیجه آن برای ما خرد، تمامیت و اصالت است.

Age not at all as pathology.

سن به هیچ عنوان آسیب نیست;

سن یک توان بالقوه است.

Age as potential.

And guess what?

حدس بزنید چیست؟

This potential is not for the lucky few.

این توان بالقوه فقط برای افراد کمی که خوش شانس هستند، نیست.

It turns out, most people over 50

به نظر میرسد بیشتر مردم پس از ۵۰ سالگی احساس بهتری دارند،

به نظر میرسد بیشتر مردم پس از ۵۰ سالگی احساس بهتری دارند،

feel better, are less stressed, less hostile, less anxious.

کمتر مضطربند، کمتر متخاصمند و کمتر دلواپسند.

کمتر مضطربند، کمتر متخاصمند و کمتر دلواپسند.

ما ( در این سن) به دیدن مشترکات بیشتر از تفاوتها تمایل داریم.

We tend to see commonalities more than differences.

ما ( در این سن) به دیدن مشترکات بیشتر از تفاوتها تمایل داریم.

Some of the studies even say we're happier.

برخی از مطالعات حتی میگویند ما خوشحالتریم.

برخی از مطالعات حتی میگویند ما خوشحالتریم.

(Laughter)

This is not what I expected, trust me.

این چیزی نیست که من انتظارش را داشتم، باور کنید.

من ازیک دوره طولانی افسردگی آمدم.

I come from a long line of depressives.

در زمانی که من در آخر دهه چهل سالگی بودم،

As I was approaching my late 40s,

هنگامی که از خواب بر میخواستم شش فکر اولم همه منفی بودند.

when I would wake up in the morning,

هنگامی که از خواب بر میخواستم شش فکر اولم همه منفی بودند.

my first six thoughts would all be negative.

و من می ترسیدم.

And I got scared.

I thought, "Oh my gosh. I'm going to become a crotchety old lady."

فکر میکردم آه خدای من.

دارم به یک پیر زن عبوس تبدیل میشوم.

But now that I am actually smack-dab in the middle of my own third act,

اما حالا که من دقیقا درست وسط قسمت سوم زندگی خودم هستم

متوجه شده ام قبلا هرگز به این شادی نبوم.

I realize I've never been happier.

من احساس بسیار قدرتمندی از خوشبختی دارم.

I have such a powerful feeling of well-being.

And I've discovered

و پی بردم که هنگامی که شما درون کهنسالی هستید،

that when you're inside oldness,

و پی بردم که هنگامی که شما درون کهنسالی هستید،

as opposed to looking at it from the outside,

برعکس آن چیزیست که از بیرون به آن نگاه میکنید،

ترس فروکش میکند.

fear subsides.

You realize you're still yourself --

پی میبرید، تو هنوز خودت هستی--و حتی شاید بیشتر.

maybe even more so.

پی میبرید، تو هنوز خودت هستی--و حتی شاید بیشتر.

Picasso once said, "It takes a long time to become young."

پیکاسو یکبار گفت،" زمان زیادی میبرد تا تو جوان شوی."

(Laughter)

( خنده تماشاگران)

I don't want to romanticize aging.

نمیخواهم پیری و مسن شدن را رمانتیک و عاشفانه کنم.

Obviously, there's no guarantee

بدیهست، هیچ تضمینی وجود ندارد که این دوه بتواند زمانی برای رشد و باروری باشد.

that it can be a time of fruition and growth.

بدیهست، هیچ تضمینی وجود ندارد که این دوه بتواند زمانی برای رشد و باروری باشد.

برخی از این مسائل شانسی است.

Some of it is a matter of luck.

بدیهیست که برخی از آنها ژنیتیکی است.

Some of it, obviously, is genetic.

One third of it, in fact, is genetic.

در واقع یک سوم آن ژنتیکی است.

و کار زیادی از دست ما در این باره بر نمی آید.

And there isn't much we can do about that.

But that means that two-thirds of how well we do in the third act,

اما این بدین معناست که درباره دو سوم آنچه که در قسمت سوم زندگی انجام میدیم،

اما این بدین معناست که درباره دو سوم آنچه که در قسمت سوم زندگی انجام میدیم،

میتوانیم کاری در این مورد انجام دهیم.

we can do something about.

قصد داریم درباره اینکه چه کاری میتوانیم با این سال های اضافه شده انجام دهیم که واقعا این دوره موفقیت آمیز باشد ، گفتگو کنم.

We're going to discuss what we can do

to make these added years really successful,

قصد داریم درباره اینکه چه کاری میتوانیم با این سال های اضافه شده انجام دهیم که واقعا این دوره موفقیت آمیز باشد ، گفتگو کنم.

and use them to make a difference.

و برای تغییر کردن از آن استفاده کنیم

اکنون اجازه دهید درباره راه پله صحبت کنیم ،

Now, let me say something about the staircase,

که به نظر میرسد یک استعاره غیرعادی وعجیبی برای سالخوردگان باشه

which may seem like an odd metaphor for seniors,

با توجه به این واقعیت که خیلی از سالخوردگان با راه پله مشگل دارند.

given the fact that many seniors are challenged by stairs.

( خنده تماشاگران)

(Laughter)

Myself included.

از جمله خود من.

همانطور که ممکن است بدانید که تمامی جهان با قانون عمومی جهانی گرداننده میشود:

As you may know, the entire world operates on a universal law:

همانطور که ممکن است بدانید که تمامی جهان با قانون عمومی جهانی گرداننده میشود:

قانون دوم ترمودینامیک، انترواپی( قانون به هم ریختگی یک سیستم)

entropy, the second law of thermodynamics.

Entropy means that everything in the world -- everything --

انتراپی یعنی هر چیزی در جهان، هر چیزی،

is in a state of decline and decay --

در حالتی از افول و فروپاشی درآن منحنیست.

در حالتی از افول و فروپاشی درآن منحنیست.

the arch.

There's only one exception to this universal law,

فقط یک استثناء در قانون جهانی وجود دارد، و آن روح بشر است،

فقط یک استثناء در قانون جهانی وجود دارد، و آن روح بشر است،

and that is the human spirit,

که میتواند مسیر تکاملی به جهت بالا را ادامه دهد---

which can continue to evolve upwards, the staircase,

راه پله -- که ما را به تمامیت ، اصالت و خرد میبرد.

bringing us into wholeness, authenticity, and wisdom.

راه پله -- که ما را به تمامیت ، اصالت و خرد میبرد.

راه پله -- که ما را به تمامیت ، اصالت و خرد میبرد.

And here's an example of what I mean.

در اینجا نمونه ای از آنچه منظور من است را میآورم.

این عروج به سمت بالا حتی می تواند در مواجهه با چالش های شدید فیزیکی اتفاق بیافتد.

This upward ascension

این عروج به سمت بالا حتی می تواند در مواجهه با چالش های شدید فیزیکی اتفاق بیافتد.

can happen even in the face of extreme physical challenges.

About three years ago, I read an article in the New York Times.

حدود سه سال پیش، یک مقاله در نیویورک تایمز خواندم.

حدود سه سال پیش، یک مقاله در نیویورک تایمز خواندم.

این درباره مردی به نام نیل سلیجر بود---

It was about a man named Neil Selinger --

۵۷ ساله و وکیل بازنشسته--

57 years old, a retired lawyer,

who had joined the writers' group at Sarah Lawrence,

که به گروه سارا لورنس پیوسته بود، جایی که او استعداد نویسندگیش را یافت.

where he found his writer's voice.

که به گروه سارا لورنس پیوسته بود، جایی که او استعداد نویسندگیش را یافت.

Two years later,

دو سال بعد،

he was diagnosed with ALS, commonly known as Lou Gehrig's disease.

اومبتلا به بیماری هولناک اسکلروزیس آمیوتروفیک جانبی ALS

که مشهور به 'لو گرینگ' است شد. این بیماری کشنده است.

It's a terrible disease. It's fatal.

It wastes the body, but the mind remains intact.

این بدن را از بین میبرد ، ولی ذهن سالم باقی میماند.

In this article, Mr. Selinger wrote the following

در این مقاله، آقای سلینجر آنچه برای او در حال وقوع بود به شرح زیر توصیف کرده بود

در این مقاله، آقای سلینگر آنچه برای او در حال وقوع بود به شرح زیر توصیف کرده بود

to describe what was happening to him.

من از او نقل قول میکنم،

And I quote:

"As my muscles weakened,

" همانطور که عضلاتم ضعیف میشوند، نوشته هایم قوی تر میشوند.

" همانطور که عضلاتم ضعیف میشوند، نوشته هایم قوی تر میشوند.

my writing became stronger.

As I slowly lost my speech,

همانطور که به آرامی توان حرف زدن را از دست میدهم، صدایم را بدست میآورم.

I gained my voice.

همانطور که به آرامی توان حرف زدن را از دست میدهم، صدایم را بدست میآورم.

As I diminished, I grew.

همانطور که تقلیل می یابم، من رشد میکنم.

و همانطور که خیلی چیزها را از دست می دادم، در نهایت شروع به یافتن خودم کردم."

As I lost so much,

و همانطور که خیلی چیزها را از دست می دادم، در نهایت شروع به یافتن خودم کردم."

I finally started to find myself."

برای من نیل سلینجر ، تجسم صعود از پله ها در قسمت سومش است.

Neil Selinger, to me,

is the embodiment of mounting the staircase

برای من نیل سلینجر ، تجسم صعود از پله ها در قسمت سومش است.

برای من نیل سلینجر ، تجسم صعود از پله ها در بخش سومش است.

in his third act.

Now we're all born with spirit, all of us,

همه ما با روح بدنیا آمدایم، همه ما،

اما گاهی روحمان زیر چالشهای زندگی مانند خشونت، سوء استفاده و غفلت کوبیده و له میشود.

but sometimes it gets tamped down beneath the challenges of life,

اما گاهی روحمان زیر چالشهای زندگی مانند خشونت، سوء استفاده و غفلت کوبیده و له میشود.

violence, abuse, neglect.

اما گاهی روحمان زیر چالشهای زندگی مانند خشونت، سوء استفاده و غفلت کوبیده و له میشود.

Perhaps our parents suffered from depression.

شاید والدین ما از افسردگی رنج میبردند.

شاید توانایی دوست داشتن ما را فراتر از آنچه که ما در این جهان انجام میدهیم را نداشته باشند.

Perhaps they weren't able to love us beyond how we performed in the world.

شاید توانایی دوست داشتن ما را فراتر از آنچه که ما در این جهان انجام میدهیم را نداشته باشند.

شاید ما هنوز از درد بیماری روانی، یک زخم در روانمان، رنج میبریم.

Perhaps we still suffer from a psychic pain, a wound.

شاید ما هنوز از درد بیماری روانی، یک زخم در روانمان، رنج میبریم.

شاید ما احساس میکنیم بسیاری از روابطمان خاتمه نیافته است.

Perhaps we feel that many of our relationships

have not had closure.

بنابر این میتوانیم چیزی خاتمه نیافته را احساس کنیم.

And so we can feel unfinished.

Perhaps the task of the third act

شاید وظیفه قسمت سوم زندگی خاتمه دادن به وظیفه پایان نیافته خودمان باشد.

شاید وظیفه قسمت سوم زندگی خاتمه دادن به وظیفه پایان نیافته خودمان باشد.

is to finish up the task of finishing ourselves.

For me, it began as I was approaching my third act, my 60th birthday.

برای من، روز تولد شصت سالگیم رسیدن به قسمت سومم آغاز شد.

برای من، روز تولد شصت سالگیم رسیدن به قسمت سومم آغاز شد.

How was I supposed to live it?

قراراست من چگونه در این دوره زندگی کنم؟

What was I supposed to accomplish in this final act?

قراراست چه چبزی را در این قسمت آخر به پایان برسانم؟

And I realized that, in order to know where I was going,

و پی بردم که، به منظور آگاهی از اینکه به کجا خواهم رفت،

I had to know where I'd been.

میبایستی بدانم که در کجا بوده ام.

بنابر این به عقب برگشتم و دو قسمت اولم را مطالعه کردم،

And so I went back and I studied my first two acts,

بنابر این به عقب برگشتم و دو قسمت اولم را مطالعه کردم،

و تلاش کردم ببینیم که قبلا چه کسی بودم،

trying to see who I was then,

who I really was, not who my parents or other people told me I was,

واقعا من چه کسی بودم---

نه آن شخصی که والدینم و افراد دیگر میگفتند و یا با من مثل کسی که بودم برخورد میکردند.

نه آن شخصی که والدینم و افراد دیگر میگفتند و یا با من مثل کسی که بودم برخورد میکردند.

or treated me like I was.

بلکه من چه کسی بودم؟ پدر و مادرم چه کسانی بودند به عنوان پدر و مادر بلکه به عنوان انسان چه کسانی بودند؟

But who was I?

Who were my parents -- not as parents, but as people?

بلکه من چه کسی بودم؟ پدر و مادرم چه کسانی بودند به عنوان پدر و مادر بلکه به عنوان انسان چه کسانی بودند؟

اجدادم چه کسانی بودند؟

Who were my grandparents?

How did they treat my parents?

و چگونه با پدر مادرم رفتار کردند؟

These kinds of things.

این گونه مسائل.

سالها بعد پی بردم که این فرآیندی که من واردش شده بودم توسط روانشناسان "بازنگری زندگی " نامیده میشود.

I discovered, a couple of years later,

سالها بعد پی بردم که این فرآیندی که من واردش شده بودم توسط روانشناسان "بازنگری زندگی " نامیده میشود.

that this process that I had gone through

سالها بعد پی بردم که این فرآیندی که من واردش شده بودم توسط روانشناسان "بازنگری زندگی " نامیده میشود.

is called by psychologists "doing a life review."

سالها بعد پی بردم که این فرآیندی که من واردش شده بودم توسط روانشناسان "بازنگری زندگی " نامیده میشود.

And they say it can give new significance and clarity and meaning

و آنها میگویند که بازنگری زندگی مفهوم، روشنی و معنی جدیدی به زندگی فرد میدهد.

و آنها میگویند که بازنگری زندگی مفهوم، روشنی و معنی جدیدی به زندگی فرد میدهد.

to a person's life.

و آنها میگویند که بازنگری زندگی مفهوم، روشنی و معنی جدیدی به زندگی فرد میدهد.

You may discover, as I did,

همانطور که من پی بردم ممکنه شما هم پی ببرید

that a lot of things that you used to think were your fault,

که چیزهای زیادی که عادت داشتی بهشون فکر کنی اشتباه تو بودند

خیلی چزهایی که عادت داشتی در مورد خودت فکر کنی در واقعا ربطی به تو نداشتند.

a lot of things you used to think about yourself,

خیلی چزهایی که عادت داشتی در مورد خودت فکر کنی در واقعا ربطی به تو نداشتند.

really had nothing to do with you.

اشتباه تو نبودند؛ تو درست عمل کردی.

It wasn't your fault; you're just fine.

شما قادرید که به عقب برگردید و اونها را ببخشید و خودتان را هم ببخشید.

And you're able to go back and forgive them.

شما قادرید که به عقب برگردید و اونها را ببخشید و خودتان را هم ببخشید.

شما قادرید که به عقب برگردید و اونها را ببخشید و خودتان را هم ببخشید.

And forgive yourself.

و قادر خواهی بود که خودتان را از گذشته رها کنید.

You're able to free yourself

و قادر خواهی بود که خودتان را از گذشته رها کنید.

from your past.

شما میتوانید برای تغییر روابطتان با گذشته، سعی و تلاش کنید.

You can work to change your relationship to your past.

شما میتوانید برای تغییر روابطتان با گذشته، سعی و تلاش کنید.

و درحالی که من درباره این مینوشتم،

Now while I was writing about this,

با کتابی از ویکتورفرانکل به نام "انسان در جستجوی معنی " برخورد کردم.

I came upon a book called "Man's Search for Meaning"

با کتابی از ویکتورفرانکل به نام "انسان در جستجوی معنی " برخورد کردم.

by Viktor Frankl.

ویکتور فرانکل یک روانشناس آلمانی بود که پنج سال را در اردوگاه کار نازی ها گذراند.

Viktor Frankl was a German psychiatrist

who'd spent five years in a Nazi concentration camp.

ویکتور فرانکل یک روانشناس آلمانی بود که پنج سال را در اردوگاه کار نازی ها گذراند.

And he wrote that, while he was in the camp,

او نوشت، در زمانی که در اردوگاه بود،

he could tell, should they ever be released,

میتوانست بگوید اگر روزی آزاد شوند چه کسانی خوب و سالم خواهند بود و چه کسانی نه

which of the people would be OK, and which would not.

میتوانست بگوید اگر روزی آزاد شوند چه کسانی خوب و سالم خواهند بود و چه کسانی نه

میتوانست بگوید اگر روزی آزاد شوند چه کسانی خوب و سالم خواهند بود و چه کسانی نه.

او نوشت:

And he wrote this:

" هر چیزی که در زندگی داری را میتوانند از تو بگیرند به جزء یک چیز،

"Everything you have in life can be taken from you

" هر چیزی که در زندگی داری را میتوانند از تو بگیرند به جزء یک چیز،

except one thing:

آزادی تو برای انتخاب اینکه چگونه به هروضعیت پاسخ دهی.

your freedom to choose how you will respond to the situation.

آزادی تو برای انتخاب اینکه چگونه به هروضعیت پاسخ دهی.

آزادی تو برای انتخاب اینکه چگونه به هروضعیت پاسخ دهی.

و این چیزیست که تعیین کننده کیفیت زندگییست که ما میکنیم --

This is what determines the quality of the life we've lived --

و این چیزیست که تعیین کننده کیفیت زندگییست که ما میکنیم --

not whether we've been rich or poor,

مهم نیست که ما گدا باشیم یا ثروتمند، مشهور یا ناشناخته، سالم و یا بیمار باشیم.

مهم نیست که ما گدا باشیم یا ثروتمند، مشهور یا ناشناخته، سالم و یا بیمار باشیم.

famous or unknown,

healthy or suffering.

مهم نیست که ما گدا باشیم یا ثروتمند، مشهور یا ناشناخته، سالم و یا بیمار باشیم.

What determines our quality of life is how we relate to these realities,

چیزی که کیفیت زندگی را ما را تعیین میکند چگونگی ارتباط ما با واقعیت است،

چیزی که کیفیت زندگی را ما را تعیین میکند چگونگی ارتباط ما با واقعیت است،

what kind of meaning we assign them,

چه نوع تعریفی از آنها میکنیم،

what kind of attitude we cling to about them,

به چه نوع نگرشی در باره آنها داریم،

به آنها اجازه میدهیم که چه حالتی را در ذهن ما بوجود بیاورند."

what state of mind we allow them to trigger."

شاید قصد اصلی قسمت سوم زندگی این است که به گذشته برگردیم و تلاش کنیم، اگر مقتضی است

Perhaps the central purpose of the third act

is to go back and to try, if appropriate,

شاید قصد اصلی قسمت سوم زندگی این است که به گذشته برگردیم و تلاش کنیم، اگر مقتضی است

to change our relationship to the past.

روابطمان را با گذشته تغییر دهیم.

روابطمان را با گذشته تغییر دهیم.

It turns out that cognitive research shows

تحقیقات شناختی نشان میدهد هنگامی که ما قادر به انجام آن شویم،

تحقیقات شناختی نشان میدهد هنگامی که ما قادر به انجام آن شویم،

when we are able to do this,

it manifests neurologically --

ریشه های عصبی آشکار میشوند--

neural pathways are created in the brain.

مسیرهای عصبی که در مغز ایجاد میشود.

You see, if you have, over time,

خواهی دید که اگر در طول زمان، به اتفاقات گذشته و مردم، واکنش های منفی بروز داده باشی،

reacted negatively to past events and people,

خواهی دید که اگر در طول زمان، به اتفاقات گذشته و مردم، واکنش های منفی بروز داده باشی،

خواهی دید که اگر در طول زمان، به اتفاقات گذشته و مردم، واکنش های منفی بروز داده باشی،

neural pathways are laid down

by chemical and electrical signals that are sent through the brain.

توسط مواد شیمیایی و سیگنال های الکتریکی که بسوی مغز ارسال میشوند.

با گذشت زمان، این مسیرهای عصبی به مسیرهای اصلی تبدیل میشوند،

And over time, these neural pathways become hardwired.

تبدیل به هنجار و معیار میشوند --

They become the norm -- even if it's bad for us,

حتی اگر برای ما ضرر داشته باشند

because it causes us stress and anxiety.

چون باعث اضطراب و تشویش میشوند.

با این حال ، اگر به عقب برگردیم و روابطمان را تغییر دهیم،

If, however,

we can go back and alter our relationship,

با این حال ، اگر به عقب برگردیم و روابطمان را تغییر دهیم،

re-vision our relationship to past people and events,

دیدگاه دوباره ای از روابط گذشته مان با افراد و حوادث داشته باشیم،

دیدگاه دوباره ای از روابط گذشته مان با افراد و حوادث داشته باشیم،

neural pathways can change.

مسیرهای عصبی میتوانند تغییر کنند.

And if we can maintain the more positive feelings

و اگر ما بتوانیم احساسات مثبت تری در باره گذشته را ( در ‌ذهن) نگه بداریم،

و اگر ما بتوانیم احساسات مثبت تری در باره گذشته را ( در ‌ذهن) نگه بداریم،

about the past,

that becomes the new norm.

این تبدیل به هنجار جدید میشود.

It's like resetting a thermostat.

مثل تنظیم مجدد ترموستات است.

داشتن تجربه ما را خردمند نمیکند.

It's not having experiences

داشتن تجربه ما را خردمند نمیکند.

that makes us wise.

این بازتاب و تحلیل تجربیات ماست که ما را خردمند میکند--

It's reflecting on the experiences that we've had that makes us wise

این بازتاب و تحلیل تجربیات ماست که ما را خردمند میکند--

and that helps us become whole,

و این به ما کمک میکند که تمامیت پیدا کنیم( کامل شویم)،

brings wisdom and authenticity.

و فرزانگی و اصالت بدست بیاوریم.

It helps us become what we might have been.

این به ما کمک میکند کسی شویم که احتمالا میبایستی بوده باشیم

Women start off whole, don't we?

زنان کامل شدن را میبایستی شروع کنیم ، اینطور نیست؟

I mean, as girls, we're feisty -- "Yeah? Who says?"

منظورم این است که بعنوان یک دختر، چابک و فرز هستیم -- "بله، کی گفت؟"

(Laughter)

ما عملگرا هستیم.

We have agency.

We are the subjects of our own lives.

ما موضوع زندگی خودمان هستیم.

ولی اغلب اوقات، اگر نگویم همه ما، خیلی از ما هنگام بلوغ،

But very often,

many, if not most of us, when we hit puberty,

ولی اغلب اوقات، اگر نگویم همه ما، خیلی از ما هنگام بلوغ،

we start worrying about fitting in and being popular.

ما درباره مناسب و محبوب بودن نگران میشویم.

And we become the subjects and objects of other people's lives.

ما تبدیل به موضوع و مقصود برای زندگی دیگران میشویم.

اما حالا در قسمت سوم زندگی، این شاید که برای ما امکان پذیر باشد که به نقطه ای که شروع کردیم بازگردیم .

But now, in our third acts,

اما حالا در قسمت سوم زندگی، این شاید که برای ما امکان پذیر باشد که به نقطه ای که شروع کردیم بازگردیم .

it may be possible for us to circle back to where we started,

اما حالا در قسمت سوم زندگی، این شاید که برای ما امکان پذیر باشد که به نقطه ای که شروع کردیم بازگردیم .

و خودمان را برای اولین بار بشناسیم.

and know it for the first time.

و اگر بتوانیم این کار را انجام دهیم، این تنها برای خودمان نیست.

And if we can do that,

it will not just be for ourselves.

و اگر بتوانیم این کار را انجام دهیم، این تنها برای خودمان نیست.

Older women are the largest demographic in the world.

زنان مسن تر و سالخورده بزرگترین بخش از جمعیت جهان هستند.

زنان مسن تر و سالخورده بزرگترین بخش از جمعیت جهان هستند.

اگر بتوانیم به گذشته برگردیم و دوباره خودمان را معنی کنیم و کامل شده و تمامیت پیدا کنیم،

If we can go back and redefine ourselves

اگر بتوانیم به گذشته برگردیم و دوباره خودمان را معنی کنیم و کامل شده و تمامیت پیدا کنیم،

and become whole,

این فرهنگی را ایجاد خواهد کرد که جهان را تغییر خواهد دادT

this will create a cultural shift in the world,

and it will give an example to younger generations

و به نسل جوانتر نمونه ای را خواهد داد که بتوانند زندگیشان را دوباره تصور کنند.

و به نسل جوانتر نمونه ای را خواهد داد که بتوانند زندگیشان را دوباره تصور کنند.

so that they can reconceive their own lifespan.

Thank you very much.

بسیار سپاسگزارم.

(Applause)

( تشویق تماشاگران)