On being wrong | Kathryn Schulz

کاترین شوتز: درباره اشتباهات آدم‌ها صحبت میکنه.

Translator: zahra soleimanian Reviewer: mahmood rokni

So it's 1995,

خب، فرض کنید الان سال ۱۹۹۵ هست، منم در کالج هستم

I'm in college,

خب، فرض کنید الان سال ۱۹۹۵ هست، منم در کالج هستم

and a friend and I go on a road trip

من و دوستم رفتیم سفر. از Providence, Rhode Island به Portland, Oregon.

from Providence, Rhode Island

من و دوستم رفتیم سفر. از Providence, Rhode Island به Portland, Oregon.

to Portland, Oregon.

من و دوستم رفتیم سفر. از Providence, Rhode Island به Portland, Oregon.

And you know, we're young and unemployed,

از اونجایی که ما جوون و بیکار بودیم، تمام مسیر رو از جاده‌های پشتی‌، از طریق پارک‌های ایالتی و

so we do the whole thing on back roads

از اونجایی که ما جوون و بیکار بودیم، تمام مسیر رو از جاده‌های پشتی‌، از طریق پارک‌های ایالتی و

through state parks

از اونجایی که ما جوون و بیکار بودیم، تمام مسیر رو از جاده‌های پشتی‌، از طریق پارک‌های ایالتی و

and national forests --

جنگل‌های ملی‌ رفتیم -- اساسا طولانی تر از این دیگه نمی‌شد.

basically the longest route we can possibly take.

جنگل‌های ملی‌ رفتیم -- اساسا طولانی تر از این دیگه نمی‌شد.

And somewhere in the middle of South Dakota,

و یجا وسط دکاتا جنوبی من ازدوستم سوالی که بیش از ۳۰۰۰km ذهن منو به خود مشغول کرده بود پرسیدم.

I turn to my friend

و جایی وسط دکاتا جنوبی من ازدوستم سوالی که بیش از ۳۰۰۰km ذهن منو به خود مشغول کرده بود پرسیدم.

and I ask her a question

و جایی وسط دکاتا جنوبی من ازدوستم سوالی که بیش از ۳۰۰۰km ذهن منو به خود مشغول کرده بود پرسیدم.

that's been bothering me

و جایی وسط دکاتا جنوبی من ازدوستم سوالی که بیش از ۳۰۰۰km ذهن منو به خود مشغول کرده بود پرسیدم.

for 2,000 miles.

و جایی وسط دکاتا جنوبی من ازدوستم سوالی که بیش از ۳۰۰۰km ذهن منو به خود مشغول کرده بود پرسیدم.

"What's up with the Chinese character I keep seeing by the side of the road?"

"این علامت که به زبون چینی‌ نوشته شده معنیش چیه کنار جاده‌؟"

My friend looks at me totally blankly.

دوستم با تعجب به من زول میزنه.

There's actually a gentleman in the front row

یه آقای محترم اینجا نشسته که دقیقا شبیه دوست من توی اون لحظه شده.

who's doing a perfect imitation of her look.

یه آقای محترم اینجا نشسته که دقیقا شبیه دوست من توی اون لحظه شده.

(Laughter)

(خنده)

And I'm like, "You know,

منم میگفتم "این علامتها رو که چینی‌ نوشته منظورمه."

all the signs we keep seeing

منم میگفتم "این علامتها رو که چینی‌ نوشته منظورمه."

with the Chinese character on them."

منم میگفتم "این علامتها رو که چینی‌ نوشته منظورمه."

She just stares at me for a few moments,

دوستم دوباره برای چند لحظه به من خیره میشه، بعد یهو از جامی‌پره، چون تازه متوجه میشه من کدوم علامتها رو میگفتم.

and then she cracks up,

دوستم دوباره برای چند لحظه به من خیره میشه، بعد یهو از جامی‌پره، چون تازه متوجه میشه من کدوم علامتها رو میگفتم.

because she figures out what I'm talking about.

دوستم دوباره برای چند لحظه به من خیره میشه، بعد یهو از جامی‌پره، چون تازه متوجه میشه من کدوم علامتها رو میگفتم.

And what I'm talking about is this.

دوستم دوباره برای چند لحظه به من خیره میشه، بعد یهو از جامی‌پره، چون تازه متوجه میشه من کدوم علامتها رو میگفتم.

(Laughter)

(خنده)

Right, the famous Chinese character for picnic area.

آره درست فهمیدین، همون علامتهای چینی‌ معروف واسه منطقه مخصوص کمپینگ.

(Laughter)

(خنده)

I've spent the last five years of my life

من ۵ سال گذشته رو فقط به این شرایطی شبیه این فکر می‌کردم--

thinking about situations

من ۵ سال گذشته رو فقط به این شرایطی شبیه این فکر می‌کردم--

exactly like this --

من ۵ سال گذشته رو فقط به این شرایطی شبیه این فکر می‌کردم--

why we sometimes misunderstand

به اینکه چرا ما گاهی‌ علامتهای اطراف خودمون رو اشتباه میفهمیم،

the signs around us,

به اینکه چرا ما گاهی‌ علامتهای اطراف خودمون رو اشتباه میفهمیم،

and how we behave when that happens,

رفتار ما وقتی‌ این اتفاق میفته چگونه است، و از این چه نتیجه‌ای درباره رفتار آدمی‌ می‌شه گرفت؟

and what all of this can tell us about human nature.

رفتار ما وقتی‌ این اتفاق میفته چگونه است، و از این چه نتیجه‌ای درباره رفتار آدمی‌ می‌شه گرفت؟

In other words, as you heard Chris say,

به عبارت دیگه همینطور که کریس گفت من ۵ ساله که دارم درباره اشتباه کردن فکر می‌کنم.

I've spent the last five years

به عبارت دیگه همینطور که کریس گفت من ۵ ساله که دارم درباره اشتباه کردن فکر می‌کنم.

thinking about being wrong.

به عبارت دیگه همینطور که کریس گفت من ۵ ساله که دارم درباره اشتباه کردن فکر می‌کنم.

This might strike you as a strange career move,

شما ممکنه به این به عنوان یه شغل عجیب اعتراض داشته باشید،

but it actually has one great advantage:

ولی‌ در واقع این یه حسن بزرگ داره: رقابت کاری در این شغل نیست.

no job competition.

ولی‌ در واقع این یه حسن بزرگ داره: رقابت کاری در این شغل نیست.

(Laughter)

(خنده)

In fact, most of us do everything we can

به عبارت دیگر بیشتر ما‌ها همه سعی‌مون رو میکنیم که نخوایم زمانی‌ فکر کنیم که اشتباه کردیم.

to avoid thinking about being wrong,

به عبارت دیگر بیشتر ما‌ها همه سعی‌مون رو میکنیم که نخوایم زمانی‌ فکر کنیم که اشتباه کردیم.

or at least to avoid thinking about the possibility

یا دست کم نخوایم فکر کنیم که ما شخصاً اشتباهی‌ رو مرتکب شدیم.

that we ourselves are wrong.

یا دست کم نخوایم فکر کنیم که ما شخصاً اشتباهی‌ رو مرتکب شدیم.

We get it in the abstract.

ما اینو بصورت انتزاعی میبینیم.

We all know everybody in this room makes mistakes.

میدونیم که همه ما در این سالن گاهی مرتکب اشتباه میشیم. گونه بشر در کل خطا پذیره، بسیار خب.

The human species, in general, is fallible -- okay fine.

میدونیم که همه ما در این سالن گاهی مرتکب اشتباه میشیم. گونه بشر در کل خطا پذیره، بسیار خب.

But when it comes down to me, right now,

ولی‌ وقتی‌ نوبت به من میرسه، با همه باورهایی که در اینباره، در حال حاضر دارم،

to all the beliefs I hold,

ولی‌ وقتی‌ نوبت به من میرسه، با همه باورهایی که در اینباره، در حال حاضر دارم،

here in the present tense,

ولی‌ وقتی‌ نوبت به من میرسه، با همه باورهایی که در اینباره، در حال حاضر دارم،

suddenly all of this abstract appreciation of fallibility

ناگهان همه باور به جایز الخطا بودن انسان از یادم میره -- و من دیگه نمی‌تونم درباره چیزایی‌ که من در باره شون اشتباه میکردم فکر کنم.

goes out the window --

ناگهان همه باور به جایز الخطا بودن انسان از یادم میره -- و من دیگه نمی‌تونم درباره چیزایی‌ که من در باره شون اشتباه میکردم فکر کنم.

and I can't actually think of anything I'm wrong about.

ناگهان همه باور به جایز الخطا بودن انسان از یادم میره -- و من دیگه نمی‌تونم درباره چیزایی‌ که من در باره شون اشتباه میکردم فکر کنم.

And the thing is, the present tense is where we live.

و نکته اینجاست که "حال حاضر" جاییه که ما الان در اون داریم زندگی‌ می‌کنیم.

We go to meetings in the present tense;

ما در زمان حال میریم به جلسه کاری، در زمان حال میریم به تعطیلات خانوادگی.یا میریم واسه رای دادن.

we go on family vacations in the present tense;

ما در زمان حال میریم به جلسه کاری، در زمان حال میریم به تعطیلات خانوادگی.یا میریم واسه رای دادن.

we go to the polls and vote in the present tense.

ما در زمان حال میریم به جلسه کاری، در زمان حال میریم به تعطیلات خانوادگی.یا میریم واسه رای دادن.

So effectively, we all kind of wind up traveling through life,

پس، اساساً ما در سفر زندگی‌ با حبابی که بدور خود کشیده ایم مشغول سفر هستیم، حبابی بنام "حق به جانب بودن".

trapped in this little bubble

پس، اساساً ما در سفر زندگی‌ با حبابی که بدور خود کشیده ایم مشغول سفر هستیم، حبابی بنام "حق به جانب بودن".

of feeling very right about everything.

پس، اساساً ما در سفر زندگی‌ با حبابی که بدور خود کشیده ایم مشغول سفر هستیم، حبابی بنام "حق به جانب بودن".

I think this is a problem.

من فکر میکنم این یه مشکله. هم برای ما به صورت فردی و هم به صورت اجتماعی.

I think it's a problem for each of us as individuals,

من فکر میکنم این یه مشکله. هم برای ما به صورت فردی و هم به صورت اجتماعی.

in our personal and professional lives,

من فکر میکنم این یه مشکله. هم برای ما به صورت فردی و هم به صورت اجتماعی.

and I think it's a problem for all of us collectively as a culture.

من فکر میکنم این یه مشکله. هم برای ما به صورت فردی و هم به صورت اجتماعی.

So what I want to do today

پس کاری که من امروز می‌خوام انجام بدم اینه که درباره اینکه چرا ما در این حباب "حق به جانب بودن" گیر میفتیم، صحبت کنم.

is, first of all, talk about why we get stuck

پس کاری که من امروز می‌خوام انجام بدم اینه که درباره اینکه چرا ما در این حباب "حق به جانب بودن" گیر میفتیم، صحبت کنم.

inside this feeling of being right.

پس کاری که من امروز می‌خوام انجام بدم اینه که درباره اینکه چرا ما در این حباب "حق به جانب بودن" گیر میفتیم، صحبت کنم.

And second, why it's such a problem.

و سپس درباره اینکه چرا این مساله اینقدر مهمه.

And finally, I want to convince you

و در نهایت می‌خوام شما رو متقا‌عد کنم که شما میتونید از این احساس پا به بیرون بذارید،

that it is possible

و در نهایت می‌خوام شما رو متقا‌عد کنم که شما میتونید از این احساس پا به بیرون بذارید،

to step outside of that feeling

و در نهایت می‌خوام شما رو متقا‌عد کنم که شما میتونید از این احساس پا به بیرون بذارید،

and that if you can do so,

و اگه قادر به انجام اون بودین، این تنها و شاید بزرگترین جهشی هست که در زندگیتون انجام خواهید داد.

it is the single greatest

و اگه قادر به انجام اون بودین، این تنها و شاید بزرگترین جهشی هست که در زندگیتون انجام خواهید داد.

moral, intellectual and creative leap you can make.

و اگه قادر به انجام اون بودین، این تنها و شاید بزرگترین جهشی هست که در زندگیتون انجام خواهید داد.

So why do we get stuck

خب، چرا ما در این دام "حق به جانب بودن" گیر میفتیم؟

in this feeling of being right?

خب، چرا ما در این دام "حق به جانب بودن" گیر میفتیم؟

One reason, actually, has to do with a feeling of being wrong.

یه دلیلش به خاطر احساسیه که فرد درباره اشتباه کردن داره.

So let me ask you guys something --

پس بذارین ازتون یه سوال بپرسم، یا از شما که این نزدیک نشستید:

or actually, let me ask you guys something, because you're right here:

پس بذارین ازتون یه سوال بپرسم، یا از شما که این نزدیک نشستید:

How does it feel -- emotionally --

از لحاظ عاطفی چه حسی داره وقتی‌ آدم اشتباه کرده باشه؟

how does it feel to be wrong?

از لحاظ عاطفی چه حسی داره وقتی‌ آدم اشتباه کرده باشه؟

Dreadful. Thumbs down.

رنج آور. شصت پایین. شرم آور.

Embarrassing. Okay, wonderful, great.

رنج آور. شصت پایین. شرم آور.

Dreadful, thumbs down, embarrassing --

رنج آور. شصت پایین. شرم آور -- ممنون، اینا جوابهای عالی‌ هستند، ولی‌ در واقع جواب یه سوال دیگه اند.

thank you, these are great answers,

رنج آور. شصت پایین. شرم آور -- ممنون، اینا جوابهای عالی‌ هستند، ولی‌ در واقع جواب یه سوال دیگه اند.

but they're answers to a different question.

رنج آور. شصت پایین. شرم آور -- ممنون، اینا جوابهای عالی‌ هستند، ولی‌ در واقع جواب یه سوال دیگه اند.

You guys are answering the question:

شما در واقع به این سوال جواب دادین که: چه حسی داره وقتی‌ متوجه بشید که اشتباه کردید؟

How does it feel to realize you're wrong?

شما در واقع به این سوال جواد دادین که: چه حسی داره وقتی‌ متوجه بشید که اشتباه کردید؟

(Laughter)

(خنده)

Realizing you're wrong can feel like all of that and a lot of other things, right?

پی‌ بردن به اشتباه همه این حسّ‌ها رو به دنبال داره، به علاوه خیلی‌ حس های دیگه، درسته؟

I mean it can be devastating, it can be revelatory,

یعنی‌ حتا میتونه ویرانگر باشه، الهام بخش باشه، حتا میتونه کاملا خنده دار باشه.

it can actually be quite funny,

یعنی‌ حتا میتونه ویرانگر باشه، الهام بخش باشه، حتا میتونه کاملا خنده دار باشه.

like my stupid Chinese character mistake.

مثل اشتباه من درباره اون علامت چینی‌.

But just being wrong

ولی‌ در اشتباه بودن بتنهایی، هیچ حس خاصی‌ نداره.

doesn't feel like anything.

ولی‌ در اشتباه بودن بتنهایی، هیچ حس خاصی‌ نداره.

I'll give you an analogy.

من براتون یه مثال میزنم. کارتونهای Loony Tunes رو یادتون میاد؟

Do you remember that Loony Tunes cartoon

من براتون یه مثال میزنم. کارتونهای Loony Tunes رو یادتون میاد؟

where there's this pathetic coyote

که یه گرگ صحرایی احساساتی توشه که همش داره مرغ فاخته رو دنبال میکنه و هیچ وقت هم نمیتونه بگیردش؟

who's always chasing and never catching a roadrunner?

که یه گرگ صحرایی احساساتی توشه که همش داره مرغ فاخته رو دنبال میکنه و هیچ وقت هم نمیتونه بگیردش؟

In pretty much every episode of this cartoon,

تقریبا در همه قسمتای این کارتون یه لحظه‌ای هست که گرگه داره دنبال مرغ میزنه،

there's a moment where the coyote is chasing the roadrunner

تقریبا در همه قسمتای این کارتون یه لحظه‌ای هست که گرگه داره دنبال مرغ ميكنه،

and the roadrunner runs off a cliff,

و مرغه میپره میره روی یه صخره، که خوب طبیعی هست، چون مرغ بال داره و میتونه این کار رو بکنه.

which is fine -- he's a bird, he can fly.

و مرغه میپره میره روی یه صخره، که خوب طبیعی هست، چون مرغ بال داره و میتونه این کار رو بکنه.

But the thing is, the coyote runs off the cliff right after him.

و نکته اینجاست که گرگه دنبالش میدوه و میره بالای صخره.

And what's funny --

و جالب اینجاست-- حد اقل اگه ۶ساله باشی‌ -- که گرگه هم کارش بامزه است.

at least if you're six years old --

و جالب اینجاست-- حد اقل اگه ۶ساله باشی‌ -- که گرگه هم کارش بامزه است.

is that the coyote's totally fine too.

و جالب اینجاست-- حد اقل اگه ۶ساله باشی‌ -- که گرگه هم کارش بامزه است.

He just keeps running --

اون به دویدنش ادامه میده -- تا وقتی‌ که به پایین نگاه میکنه و متوجه میشه که وسط زمین و هوا ایستاده.

right up until the moment that he looks down

اون به دویدنش ادامه میده -- تا وقتی‌ که به پایین نگاه میکنه و متوجه میشه که وسط زمین و هوا ایستاده.

and realizes that he's in mid-air.

اون به دویدنش ادامه میده -- تا وقتی‌ که به پایین نگاه میکنه و متوجه میشه که وسط زمین و هوا ایستاده.

That's when he falls.

توی این لحظه است که اون میافته پایین.

When we're wrong about something --

وقتی‌ ما درباره چیزی در اشتباهیم، قبل از اینکه به اون پی‌ ببریم، ما مثل اون گرگه هستیم،

not when we realize it, but before that --

وقتی‌ ما درباره چیزی در اشتباهیم، قبل از اینکه به اون پی‌ ببریم، ما مثل اون گرگه هستیم،

we're like that coyote

لحظه‌ای که رفته بالای صخره و قبل از اینکه به پایین نگاه کنه.

after he's gone off the cliff and before he looks down.

لحظه‌ای که رفته بالای صخره و قبل از اینکه به پایین نگاه کنه.

You know, we're already wrong,

حالا میدونیم که ما الان در اشتباهیم، میدونیم الان در خطریم، ولی‌ فکر می‌کنیم روی زمین سفت ایستادیم.

we're already in trouble,

حالا میدونیم که ما الان در اشتباهیم، میدونیم الان در خطریم، ولی‌ فکر می‌کنیم روی زمین سفت ایستادیم.

but we feel like we're on solid ground.

حالا میدونیم که ما الان در اشتباهیم، میدونیم الان در خطریم، ولی‌ فکر می‌کنیم روی زمین سفت ایستادیم.

So I should actually correct something I said a moment ago.

الان وقتشه که چیزی که چند لحظه پیش گفتم رو درستش کنم. وقتی‌ آدم اشتباه می‌کنه هم یه حسّ خاصی‌ داره؛ احساس میکنه که حق با اونه.

It does feel like something to be wrong;

الان وقتشه که چیزی که چند لحظه پیش گفتم رو درستش کنم. وقتی‌ آدم اشتباه می‌کنه هم یه حسّ خاصی‌ داره؛ احساس میکنه که حق با اونه.

it feels like being right.

الان وقتشه که چیزی که چند لحظه پیش گفتم رو درستش کنم. وقتی‌ آدم اشتباه می‌کنه هم یه حسّ خاصی‌ داره؛ احساس میکنه که حق با اونه.

(Laughter)

(خنده)

So this is one reason, a structural reason,

این یک دلیلشه، یک دلیل ساختاری، که نشون میده چرا ما در این حس "حق به جانب بودن" گیر می‌افتیم.

why we get stuck inside this feeling of rightness.

این یک دلیلشه، یک دلیل ساختاری، که نشون میده چرا ما در این حس "حق به جانب بودن" گیر می‌افتیم.

I call this error blindness.

من اسمشو میزارم "خطا-کوری".

Most of the time,

بیشتر وقتها ما هیچ نشانه‌ای از درون دریافت نمیکنیم که به ما نشون بده که ما در اشتباهیم تا وقتی‌ که دیگه دیره.

we don't have any kind of internal cue

بیشتر وقتها ما هیچ نشانه‌ای از درون دریافت نمیکنیم که به ما نشون بده که ما در اشتباهیم تا وقتی‌ که دیگه دیره.

to let us know that we're wrong about something,

بیشتر وقتها ما هیچ نشانه‌ای از درون دریافت نمیکنیم که به ما نشون بده که ما در اشتباهیم تا وقتی‌ که دیگه دیره.

until it's too late.

بیشتر وقتها ما هیچ نشانه‌ای از درون دریافت نمیکنیم که به ما نشون بده که ما در اشتباهیم تا وقتی‌ که دیگه دیره.

But there's a second reason that we get stuck inside this feeling as well --

دلیل دومی‌ هم وجود داره که ما به خاطر اون در این حس گیر می‌افتیم، و این دومی‌ یه دلیل فرهنگیه.

and this one is cultural.

دلیل دومی‌ هم وجود داره که ما به خاطر اون در این حس گیر می‌افتیم، و این دومی‌ یه دلیل فرهنگیه.

Think back for a moment to elementary school.

برای چند لحظه به زمان دبستانتون برگردید. البته این مال من نیستش.

You're sitting there in class,

شما نشستید سر کلاس و معلمتون داره برگه‌های امتحانی‌ رو بهتون میده. یکیش این شکلی‌ هست.

and your teacher is handing back quiz papers,

شما نشستید سر کلاس و معلمتون داره برگه‌های امتحانی‌ رو بهتون میده. یکیش این شکلی‌ هست.

and one of them looks like this.

شما نشستید سر کلاس و معلمتون داره برگه‌های امتحانی‌ رو بهتون میده. یکیش این شکلی‌ هست.

This is not mine, by the way.

البته این مال من نیستش.

(Laughter)

(خنده)

So there you are in grade school,

خب شما دبستانی هستید و خیلی‌ خوب میدونید که این برگه مال کی‌ میتونه باشه.

and you know exactly what to think

خب شما دبستانی هستید و خیلی‌ خوب میدونید که این برگه مال کی‌ میتونه باشه.

about the kid who got this paper.

خب شما دبستانی هستید و خیلی‌ خوب میدونید که این برگه مال کی‌ میتونه باشه.

It's the dumb kid, the troublemaker,

مال اون شاگرد احمقه، که خیلی عذاب میده و هیچ وقت تکالیفشو انجام نمیده.

the one who never does his homework.

مال اون شاگرد احمقه، که خیلی عذاب میده و هیچ وقت تکالیفشو انجام نمیده.

So by the time you are nine years old,

پس شما وقتی‌ ۹ ساله هستید، اتوماتیک یاد میگیرید که اولا آدمایی که اشتباه میکنند، تنبل و بی‌-مسولیتند --

you've already learned, first of all,

پس شما وقتی‌ ۹ ساله هستید، اتوماتیک یاد میگیرید که اولا آدمایی که اشتباه میکنند، تنبل و بی‌-مسولیتند --

that people who get stuff wrong

پس شما وقتی‌ ۹ ساله هستید، اتوماتیک یاد میگیرید که اولا آدمایی که اشتباه میکنند، تنبل و بی‌-مسولیتند --

are lazy, irresponsible dimwits --

پس شما وقتی‌ ۹ ساله هستید، اتوماتیک یاد میگیرید که اولا آدمایی که اشتباه میکنند، تنبل و بی‌-مسولیتند --

and second of all,

دوماً راه رسیدن به موفقیت در زندگی‌ اینه که هیچوقت اشتباه نکنید.

that the way to succeed in life

دوماً راه رسیدن به موفقیت در زندگی‌ اینه که هیچوقت اشتباه نکنید.

is to never make any mistakes.

دوماً راه رسیدن به موفقیت در زندگی‌ اینه که هیچوقت اشتباه نکنید.

We learn these really bad lessons really well.

ما این درس‌های بد رو خیلی‌ خوب فرا میگیریم.

And a lot of us --

و بسیاری از ماها، مخصوصاً ما که در این سالن هستیم، این رو با بچه نمره اول بودنمون در هر زمینه‌ای محقق می‌کنیم.

and I suspect, especially a lot of us in this room --

و بسیاری از ماها، مخصوصاً ما که در این سالن هستیم، این رو با بچه نمره اول بودنمون در هر زمینه‌ای محقق می‌کنیم.

deal with them by just becoming

و بسیاری از ماها، مخصوصاً ما که در این سالن هستیم، این رو با بچه نمره اول بودنمون در هر زمینه‌ای محقق می‌کنیم.

perfect little A students,

و بسیاری از ماها، مخصوصاً ما که در این سالن هستیم، این رو با بچه نمره اول بودنمون در هر زمینه‌ای محقق می‌کنیم.

perfectionists, over-achievers.

و بسیاری از ماها، مخصوصاً ما که در این سالن هستیم، این رو با بچه نمره اول بودنمون در هر زمینه‌ای محقق می‌کنیم.

Right,

درسته؟ آقای CFO ی ستاره شناس و دونده فوق العاده ماراتون؟

Mr. CFO, astrophysicist, ultra-marathoner?

درسته؟ آقای CFO ی ستاره شناس و دونده فوق العاده ماراتون؟

(Laughter)

(خنده)

You're all CFO, astrophysicists, ultra-marathoners, it turns out.

نتیجه این می‌شه که همه شما یا CFO (مقام ارشد اقتصادی) هستید یا ستاره شناس یا دونده فوق العاده ماراتون. که البته این اشکالی نداره.

Okay, so fine.

نتیجه این می‌شه که همه شما یا CFO (مقام ارشد اقتصادی) هستید یا ستاره شناس یا دونده فوق العاده ماراتون. که البته این اشکالی نداره.

Except that then we freak out

اشکال اونجایی پیدا می‌شه که ما بعد می‌خواهیم از زیر اشتباهاتمون شونه خالی‌ کنیم.

at the possibility that we've gotten something wrong.

اشکال اونجایی پیدا می‌شه که ما بعد می‌خواهیم از زیر اشتباهاتمون شونه خالی‌ کنیم.

Because according to this,

چراکه طبق آنچه گفتم ما فکر می‌کنیم اگه ما اشتباه کنیم، حتما یه نقص یا عیبی داریم.

getting something wrong

چراکه طبق آنچه گفتم ما فکر می‌کنیم اگه ما اشتباه کنیم، حتما یه نقص یا عیبی داریم.

means there's something wrong with us.

چراکه طبق آنچه گفتم ما فکر می‌کنیم اگه ما اشتباه کنیم، حتما یه نقص یا عیبی داریم.

So we just insist that we're right,

پس ما اسرار بر درست بودن خود داریم چراکه به ما یه حس زیرک بودن ، مسئولیت پذیر بودن و امنی‌ میده.

because it makes us feel smart and responsible

پس ما اسرار بر درست بودن خود داریم چراکه به ما یه حس زیرک بودن ، مسئولیت پذیر بودن و امنی‌ میده.

and virtuous and safe.

پس ما اسرار بر درست بودن خود داریم چراکه به ما یه حس زیرک بودن ، مسئولیت پذیر بودن و امنی‌ میده.

So let me tell you a story.

پس بگذارید یه داستانی رو برایتان تعریف کنم،

A couple of years ago,

چند سال پیش یه خانوم میره به مرکزِ پزشکی ‌Beth Israel Deaconess برای انجام یه عمل جراحی.

a woman comes into Beth Israel Deaconess Medical Center for a surgery.

چند سال پیش یه خانوم میره به مرکزِ پزشکی ‌Beth Israel Deaconess برای انجام یه عمل جراحی.

Beth Israel's in Boston.

این مرکز در بوستون قرار داره.

It's the teaching hospital for Harvard --

بیمارستان آموزشی هاروارد هست-- یکی‌ از بهترین آموزشگاه‌ها در آمریکا.

one of the best hospitals in the country.

بیمارستان آموزشی هاروارد هست-- یکی‌ از بهترین آموزشگاه‌ها در آمریکا.

So this woman comes in and she's taken into the operating room.

این خانوم میاد داخل، به اتاق جراحی برده می‌شه، دکتر عمل رو انجام میده، بعد اونو بخیه میکنن و به ریکاوری میبرن.

She's anesthetized, the surgeon does his thing --

این خانوم میاد داخل، به اتاق جراحی برده می‌شه، دکتر عمل رو انجام میده، بعد اونو بخیه میکنن و به ریکاوری میبرن.

stitches her back up, sends her out to the recovery room.

این خانوم میاد داخل، به اتاق جراحی برده می‌شه، دکتر عمل رو انجام میده، بعد اونو بخیه میکنن و به ریکاوری میبرن.

Everything seems to have gone fine.

همه چیز به نظر عادی میاد، بعد او به هوش میاد و به پاش نگاه میکنه، و میپرسه "چرا سمت اشتباه من باند پیچی‌ شده؟"

And she wakes up, and she looks down at herself,

همه چیز به نظر عادی میاد، بعد او به هوش میاد و به پاش نگاه میکنه، و میپرسه "چرا سمت اشتباه من باند پیچی‌ شده؟"

and she says, "Why is the wrong side of my body in bandages?"

همه چیز به نظر عادی میاد، بعد او به هوش میاد و به پاش نگاه میکنه، و میپرسه "چرا سمت اشتباه من باند پیچی‌ شده؟"

Well the wrong side of her body is in bandages

خب به این خاطر طرف دیگه بدنش توی بانداژ هست که دکتر یه عمل جراحی عمده رو روی پای چپش به جای راستش انجام داده.

because the surgeon has performed a major operation

خب به این خاطر طرف دیگه بدنش توی بانداژ هست که دکتر یه عمل جراحی عمده رو روی پای چپش به جای راستش انجام داده.

on her left leg instead of her right one.

خب به این خاطر طرف دیگه بدنش توی بانداژ هست که دکتر یه عمل جراحی عمده رو روی پای چپش به جای راستش انجام داده.

When the vice president for health care quality at Beth Israel

وقتی‌ رئیس بیمارستان می‌خواد این تصادف رو توضیح بده، یه حرف خیلی‌ جالب میزنه.

spoke about this incident,

وقتی‌ رئیس بیمارستان می‌خواد این تصادف رو توضیح بده، یه حرف خیلی‌ جالب میزنه.

he said something very interesting.

وقتی‌ رئیس بیمارستان می‌خواد این تصادف رو توضیح بده، یه حرف خیلی‌ جالب میزنه.

He said, "For whatever reason,

میگه "به هر حال وقتی‌ جراح داشته جراحی میکرده، اون باور داشته که روی پای درست داره جراحی میکنه."

the surgeon simply felt

میگه "به هر حال وقتی‌ جراح داشته جراحی میکرده، اون باور داشته که روی پای درست داره جراحی میکنه."

that he was on the correct side of the patient."

میگه "به هر حال وقتی‌ جراح داشته جراحی میکرده، اون باور داشته که روی پای درست داره جراحی میکنه."

(Laughter)

(خنده)

The point of this story

نکته این داستان اینه که باور داشتن بیش از حد به این حسِ حق به جانب بودن، میتونه خیلی‌ خطرناک باشه.

is that trusting too much in the feeling

نکته این داستان اینه که باور داشتن بیش از حد به این حسِ حق به جانب بودن، میتونه خیلی‌ خطرناک باشه.

of being on the correct side of anything

نکته این داستان اینه که باور داشتن بیش از حد به این حسِ حق به جانب بودن، میتونه خیلی‌ خطرناک باشه.

can be very dangerous.

نکته این داستان اینه که باور داشتن بیش از حد به این حسِ حق به جانب بودن، میتونه خیلی‌ خطرناک باشه.

This internal sense of rightness

این حسِ درونی حق به جانب بودن، که ما بسیاری مواقع تجربه‌اش می‌کنیم، یه راهنمای قابل اعتماد برای آنچه که در دنیای بیرون رخ میده نیست.

that we all experience so often

این حسِ درونی حق به جانب بودن، که ما بسیاری مواقع تجربه‌اش می‌کنیم، یه راهنمای قابل اعتماد برای آنچه که در دنیای بیرون رخ میده نیست.

is not a reliable guide

این حسِ درونی حق به جانب بودن، که ما بسیاری مواقع تجربه‌اش می‌کنیم، یه راهنمای قابل اعتماد برای آنچه که در دنیای بیرون رخ میده نیست.

to what is actually going on in the external world.

این حسِ درونی حق به جانب بودن، که ما بسیاری مواقع تجربه‌اش می‌کنیم، یه راهنمای قابل اعتماد برای آنچه که در دنیای بیرون رخ میده نیست.

And when we act like it is,

وقتی‌ ما اینگونه عمل کنیم، و احتمال اینکه اشتباه کردیم رو صفر بدونیم، نتیجه این می‌شه که

and we stop entertaining the possibility that we could be wrong,

وقتی‌ ما اینگونه عمل کنیم، و احتمال اینکه اشتباه کردیم رو صفر بدونیم، نتیجه این می‌شه که

well that's when we end up doing things

وقتی‌ ما اینگونه عمل کنیم، و احتمال اینکه اشتباه کردیم رو صفر بدونیم، نتیجه این می‌شه که

like dumping 200 million gallons of oil into the Gulf of Mexico,

مثلا ۲۰۰ میلیون گالن نفت رو در خلیج مکزیک می‌ریزیم، یا اقتصاد جهانی‌ رو اینگونه نابود می‌کنیم.

or torpedoing the global economy.

مثلا ۲۰۰ میلیون گالن نفت رو در خلیج مکزیک می‌ریزیم، یا اقتصاد جهانی‌ رو اینگونه نابود می‌کنیم.

So this is a huge practical problem.

پس این یه مشکل عظیم عملی‌ در پیش روی ماست، همچنین مشکل اجتماعی عظیم.

But it's also a huge social problem.

پس این یه مشکل عظیم عملی‌ در پیش روی ماست، همچنین مشکل اجتماعی عظیم.

Think for a moment about what it means to feel right.

یه لحظه فکر کنید کاملا حق به جانب بودن یعنی‌ چی‌؟ یعنی‌ اینکه تو معتقدی که افکار تو انعکاس ۱۰۰% واقعیت هستند.

It means that you think that your beliefs

یه لحظه فکر کنید کاملا حق به جانب بودن یعنی‌ چی‌؟ یعنی‌ اینکه تو معتقدی که افکار تو انعکاس ۱۰۰% واقعیت هستند.

just perfectly reflect reality.

یه لحظه فکر کنید کاملا حق به جانب بودن یعنی‌ چی‌؟ یعنی‌ اینکه تو معتقدی که افکار تو انعکاس ۱۰۰% واقعیت هستند.

And when you feel that way,

وقتی‌ که اینگونه بیندیشی، باید به این سوال بتونی‌ جواب بدی، چطور افرادی که با تو مخالفند رو متقاعد میکنی‌؟

you've got a problem to solve,

وقتی‌ که اینگونه بیندیشی، باید به این سوال بتونی‌ جواب بدی، چطور افرادی که با تو مخالفند رو متقاعد میکنی‌؟

which is, how are you going to explain

وقتی‌ که اینگونه بیندیشی، باید به این سوال بتونی‌ جواب بدی، چطور افرادی که با تو مخالفند رو متقاعد میکنی‌؟

all of those people who disagree with you?

وقتی‌ که اینگونه بیندیشی، باید به این سوال بتونی‌ جواب بدی، چطور افرادی که با تو مخالفند رو متقاعد میکنی‌؟

It turns out, most of us explain those people the same way,

اکثر ما‌ها با توسل به یه سری توجیهات تأسف بار سعی‌ در جوابگویی داریم.

by resorting to a series of unfortunate assumptions.

اکثر ما‌ها با توسل به یه سری توجیهات تأسف بار سعی‌ در جوابگویی داریم.

The first thing we usually do when someone disagrees with us

در چنین مواقعی اولین کاری که می‌کنیم اینه که تصور می‌کنیم که اونا نادان هستند.

is we just assume they're ignorant.

در چنین مواقعی اولین کاری که می‌کنیم اینه که تصور می‌کنیم که اونا نادان هستند.

They don't have access to the same information that we do,

اونا به اطلاعاتی که ما داریم دسترسی‌ ندارند، و اگه ما اونا رو در اختیارشون قرار بدیم، حتما به تیم ما میپیوندند.

and when we generously share that information with them,

اونا به اطلاعاتی که ما داریم دسترسی‌ ندارند، و اگه ما اونا رو در اختیارشون قرار بدیم، حتما به تیم ما میپیوندند.

they're going to see the light and come on over to our team.

اونا به اطلاعاتی که ما داریم دسترسی‌ ندارند، و اگه ما اونا رو در اختیارشون قرار بدیم، حتما به تیم ما میپیوندند.

When that doesn't work,

وقتی‌ این هم به درد نخوره و ببینیم که اونا دقیقاً به همون اطلاعاتی‌ دسترسی‌ دارن که ما داریم، وهنوز با مامخالفند،

when it turns out those people have all the same facts that we do

وقتی‌ این هم به درد نخوره و ببینیم که اونا دقیقاً به همون اطلاعاتی‌ دسترسی‌ دارن که ما داریم، وهنوز با مامخالفند،

and they still disagree with us,

وقتی‌ این هم به درد نخوره و ببینیم که اونا دقیقاً به همون اطلاعاتی‌ دسترسی‌ دارن که ما داریم، وهنوز با مامخالفند،

then we move on to a second assumption,

اونوقت ما به یه تصور ثانوی رو میاریم؛ اینکه اونا احمقند.

which is that they're idiots.

اونوقت ما به یه تصور ثانوی رو میاریم؛ اینکه اونا احمقند.

(Laughter)

(خنده)

They have all the right pieces of the puzzle,

همه قطعه‌‌‌های پازل رو دارن، ولی‌ احمق تر از اونن که بتونن کنار هم بگذارن.

and they are too moronic to put them together correctly.

همه قطعه‌‌‌های پازل رو دارن، ولی‌ احمق تر از اونن که بتونن کنار هم بگذارن.

And when that doesn't work,

و باز اگه دیدیم که اونا هنوزم با ما مخالفان و از طرفی‌ همچین احمق هم نیستند، اونوقت به تصور سوم پناه میبریم:

when it turns out that people who disagree with us

و باز اگه دیدیم که اونا هنوزم با ما مخالفان و از طرفی‌ همچین احمق هم نیستند، اونوقت به تصور سوم پناه میبریم:

have all the same facts we do

و باز اگه دیدیم که اونا هنوزم با ما مخالفان و از طرفی‌ همچین احمق هم نیستند، اونوقت به تصور سوم پناه میبریم:

and are actually pretty smart,

و باز اگه دیدیم که اونا هنوزم با ما مخالفان و از طرفی‌ همچین احمق هم نیستند، اونوقت به تصور سوم پناه میبریم:

then we move on to a third assumption:

و باز اگه دیدیم که اونا هنوزم با ما مخالفان و از طرفی‌ همچین احمق هم نیستند، اونوقت به تصور سوم پناه میبریم:

they know the truth,

اونا حقیقت رو میدونند و عمدا دارن برای رسیدن به اهداف نحس خودشون خرابش می‌کنن.

and they are deliberately distorting it

اونا حقیقت رو میدونند و عمدا دارن برای رسیدن به اهداف نحس خودشون خرابش می‌کنن.

for their own malevolent purposes.

اونا حقیقت رو میدونند و عمدا دارن برای رسیدن به اهداف نحس خودشون خرابش می‌کنن.

So this is a catastrophe.

خب این یه افتضاح بزرگه.

This attachment to our own rightness

این اصرار ما بر محق بودنمان باعث می‌شه که نتونیم در موقع لزوم جلوی اشتباهات رو بگیریم و نیز باعث میشه با همدیگر بسیار بد رفتار کنیم.

keeps us from preventing mistakes

این اصرار ما بر محق بودنمان باعث می‌شه که نتونیم در موقع لزوم جلوی اشتباهات رو بگیریم و نیز باعث میشه با همدیگر بسیار بد رفتار کنیم.

when we absolutely need to

این اصرار ما بر محق بودنمان باعث می‌شه که نتونیم در موقع لزوم جلوی اشتباهات رو بگیریم و نیز باعث میشه با همدیگر بسیار بد رفتار کنیم.

and causes us to treat each other terribly.

این اصرار ما بر محق بودنمان باعث می‌شه که نتونیم در موقع لزوم جلوی اشتباهات رو بگیریم و نیز باعث میشه با همدیگر بسیار بد رفتار کنیم.

But to me, what's most baffling

برای من غم انگیز‌ترین بخش اینه که دیگه نمیتونیم مثل انسان با هم رفتار کنیم.

and most tragic about this

برای من غم انگیز‌ترین بخش اینه که دیگه نمیتونیم مثل انسان با هم رفتار کنیم.

is that it misses the whole point of being human.

برای من غم انگیز‌ترین بخش اینه که دیگه نمیتونیم مثل انسان با هم رفتار کنیم.

It's like we want to imagine

مثل این میمونه که ما میخوایم باور کنیم که ذهن ما مثل یه پنجره شفاف میمونه که ما از درون اون به دنیای بیرون نگاه می‌کنیم و حقایق رو درمیابیم.

that our minds are just these perfectly translucent windows

مثل این میمونه که ما میخوایم باور کنیم که ذهن ما مثل یه پنجره شفاف میمونه که ما از درون اون به دنیای بیرون نگاه می‌کنیم و حقایق رو درمیابیم.

and we just gaze out of them

مثل این میمونه که ما میخوایم باور کنیم که ذهن ما مثل یه پنجره شفاف میمونه که ما از درون اون به دنیای بیرون نگاه می‌کنیم و حقایق رو درمیابیم.

and describe the world as it unfolds.

مثل این میمونه که ما میخوایم باور کنیم که ذهن ما مثل یه پنجره شفاف میمونه که ما از درون اون به دنیای بیرون نگاه می‌کنیم و حقایق رو درمیابیم.

And we want everybody else to gaze out of the same window

و انتظار داریم که دیگران هم از همین پنجره به بیرون نگاه کنند، و دقیقاً همون چیزی رو ببینند که ما دیدیم.

and see the exact same thing.

و انتظار داریم که دیگران هم از همین پنجره به بیرون نگاه کنند، و دقیقاً همون چیزی رو ببینند که ما دیدیم.

That is not true,

این صحیح نیست و اگر چنین می‌بود زندگی‌ واقعا یکنواخت میشد.

and if it were, life would be incredibly boring.

این صحیح نیست و اگر چنین می‌بود زندگی‌ واقعا یکنواخت میشد.

The miracle of your mind

معجزه ذهن شما به این نیست که دنیا رو اونجوری که هست می‌بینه، بلکه به اینه که دنیا رو اونجوری که نیست می‌بینه.

isn't that you can see the world as it is.

معجزه ذهن شما به این نیست که دنیا رو اونجوری که هست می‌بینه، بلکه به اینه که دنیا رو اونجوری که نیست می‌بینه.

It's that you can see the world as it isn't.

معجزه ذهن شما به این نیست که دنیا رو اونجوری که هست می‌بینه، بلکه به اینه که دنیا رو اونجوری که نیست می‌بینه.

We can remember the past,

ما گذشته رو به یاد میاریم و به آینده فکر می‌کنیم، میتونیم در افکارمون خودمون رو جای دیگری بذاریم.

and we can think about the future,

ما گذشته رو به یاد میاریم و به آینده فکر می‌کنیم، میتونیم در افکارمون خودمون رو جای دیگری بذاریم.

and we can imagine what it's like

ما گذشته رو به یاد میاریم و به آینده فکر می‌کنیم، میتونیم در افکارمون خودمون رو جای دیگری بذاریم.

to be some other person in some other place.

ما گذشته رو به یاد میاریم و به آینده فکر می‌کنیم، میتونیم در افکارمون خودمون رو جای دیگری بذاریم.

And we all do this a little differently,

همه ما این کارها رو به گونه‌ای متفاوت از دیگری می‌کنیم، به همین خاطر ما به آسمان شب نگاه می‌کنیم و این رو میبینیم،

which is why we can all look up at the same night sky

همه ما این کارها رو به گونه‌ای متفاوت از دیگری می‌کنیم، به همین خاطر ما به آسمان شب نگاه می‌کنیم و این رو میبینیم،

and see this

همچنین این رو،

and also this

همچنین این رو،

and also this.

همچنین این رو.

And yeah, it is also why we get things wrong.

و بله، شاید به این خاطره که ما گاهی‌ اشتباه متوجه میشیم.

1,200 years before Descartes said his famous thing

دکارت ۱۲۰۰ سال پیش گفت "من فکر می‌کنم، پس هستم."،

about "I think therefore I am,"

دکارت ۱۲۰۰ سال پیش گفت "من فکر می‌کنم، پس هستم."،

this guy, St. Augustine, sat down

در حالیه این فرد، سنت اگوستین، نشست و نوشت: "من اشتباه میکنم، پس هستم."

and wrote "Fallor ergo sum" --

در حالیه این فرد، سنت اگوستین، نشست و نوشت: "من اشتباه میکنم، پس هستم."

"I err therefore I am."

در حالیه این فرد، سنت اگوستین، نشست و نوشت: "من اشتباه میکنم، پس هستم."

Augustine understood

اگوستین دریافته بود که توانایی‌ ما در اشتباه کردن یه نقص شرم آور در سیستم بشری نیست، چیزی که ما بتونیم درستش کنیم یا از بین ببریمش.

that our capacity to screw up,

اگوستین دریافته بود که توانایی‌ ما در اشتباه کردن یه نقص شرم آور در سیستم بشری نیست، چیزی که ما بتونیم درستش کنیم یا از بین ببریمش.

it's not some kind of embarrassing defect

اگوستین دریافته بود که توانایی‌ ما در اشتباه کردن یه نقص شرم آور در سیستم بشری نیست، چیزی که ما بتونیم درستش کنیم یا از بین ببریمش.

in the human system,

اگوستین دریافته بود که توانایی‌ ما در اشتباه کردن یه نقص شرم آور در سیستم بشری نیست، چیزی که ما بتونیم درستش کنیم یا از بین ببریمش.

something we can eradicate or overcome.

اگوستین دریافته بود که توانایی‌ ما در اشتباه کردن یه نقص شرم آور در سیستم بشری نیست، چیزی که ما بتونیم درستش کنیم یا از بین ببریمش.

It's totally fundamental to who we are.

این اساس آنچیزی هست که ما هستیم. چون غیر از خدا کسی‌ نمیدونه اون بیرون چه خبره.

Because, unlike God,

این اساس آنچیزی هست که ما هستیم. چون غیر از خدا کسی‌ نمیدونه اون بیرون چه خبره.

we don't really know what's going on out there.

این اساس آنچیزی هست که ما هستیم. چون غیر از خدا کسی‌ نمیدونه اون بیرون چه خبره.

And unlike all of the other animals,

و بر خلاف دیگر حیوانات، ما در صدد کشف آن هستیم. برای من این سعی‌ و تلاش ما، منبع و ریشه تمام خلاقیتها و سازندگی‌های ما می‌باشد.

we are obsessed with trying to figure it out.

و بر خلاف دیگر حیوانات، ما در صدد کشف آن هستیم. برای من این سعی‌ و تلاش ما، منبع و ریشه تمام خلاقیتها و سازندگی‌های ما می‌باشد.

To me, this obsession

و بر خلاف دیگر حیوانات، ما در صدد کشف آن هستیم. برای من این سعی‌ و تلاش ما، منبع و ریشه تمام خلاقیتها و سازندگی‌های ما می‌باشد.

is the source and root

و بر خلاف دیگر حیوانات، ما در صدد کشف آن هستیم. برای من این سعی‌ و تلاش ما، منبع و ریشه تمام خلاقیتها و سازندگی‌های ما می‌باشد.

of all of our productivity and creativity.

و بر خلاف دیگر حیوانات، ما در صدد کشف آن هستیم. برای من این سعی‌ و تلاش ما، منبع و ریشه تمام خلاقیتها و سازندگی‌های ما می‌باشد.

Last year, for various reasons,

سال پیش به دلایل مختلف، نشستم و به قسمتهای مختلف برنامه رادیویی "این زندگی‌ آمریکایی" گوش دادم.

I found myself listening to a lot of episodes

سال پیش به دلایل مختلف، نشستم و به قسمتهای مختلف برنامه رادیویی "این زندگی‌ آمریکایی" گوش دادم.

of the Public Radio show This American Life.

سال پیش به دلایل مختلف، نشستم و به قسمتهای مختلف برنامه رادیویی "این زندگی‌ آمریکایی" گوش دادم.

And so I'm listening and I'm listening,

گوش میدادم و گوش میدادم تا اینکه یه لحظه حس کردم همه داستانها غلط به نظر میان.

and at some point, I start feeling

گوش میدادم و گوش میدادم تا اینکه یه لحظه حس کردم همه داستانها غلط به نظر میان.

like all the stories are about being wrong.

گوش میدادم و گوش میدادم تا اینکه یه لحظه حس کردم همه داستانها غلط به نظر میان.

And my first thought was,

اول فکر کردم من قاطی کردم. من یه زن دیوونهِ اشتباه کن هستم.

"I've lost it.

اول فکر کردم من قاطی کردم. من یه زن دیوونهِ اشتباه کن هستم.

I've become the crazy wrongness lady.

اول فکر کردم من قاطی کردم. من یه زن دیوونهِ اشتباه کن هستم.

I just imagined it everywhere,"

هر چی‌ که فکر کنید به ذهنم میرسید.

which has happened.

هر چی‌ که فکر کنید به ذهنم میرسید.

But a couple of months later,

ولی‌ چند ماه بعد باIra Glass که میزبان این شو رادیویی بود، یه مصاحبه داشتم.

I actually had a chance to interview Ira Glass, who's the host of the show.

ولی‌ چند ماه بعد باIra Glass که میزبان این شو رادیویی بود، یه مصاحبه داشتم.

And I mentioned this to him,

در این باره ازش پرسیدم اون گفت، "نه، درسته.

and he was like, "No actually, that's true.

در این باره ازش پرسیدم اون گفت، "نه، درسته.

In fact," he says,

، اتفاقا ما یه شوخی می‌کنیم در اینباره، میگیم که همه برنامه‌های ما یه رمز مشترک داره."

"as a staff, we joke

، اتفاقا ما یه شوخی می‌کنیم در اینباره، میگیم که همه برنامه‌های ما یه رمز مشترک داره."

that every single episode of our show

، اتفاقا ما یه شوخی می‌کنیم در اینباره، میگیم که همه برنامه‌های ما یه رمز مشترک داره."

has the same crypto-theme.

، اتفاقا ما یه شوخی می‌کنیم در اینباره، میگیم که همه برنامه‌های ما یه رمز مشترک داره."

And the crypto-theme is:

و اون رمز مشترک اینه "من همیشه فکر میکنم این اتفاق قراره بیفته ولی‌ بر عکس اون میشه."

'I thought this one thing was going to happen

و اون رمز مشترک اینه "من همیشه فکر میکنم این اتفاق قراره بیفته ولی‌ بر عکس اون میشه."

and something else happened instead.'

و اون رمز مشترک اینه "من همیشه فکر میکنم این اتفاق قراره بیفته ولی‌ بر عکس اون میشه."

And the thing is," says Ira Glass, "we need this.

او اضافه میکنه که "ما به این نیاز داریم که برنامه رو جلو ببریم."

We need these moments

او اضافه میکنه که "ما به این نیاز داریم که برنامه رو جلو ببریم."

of surprise and reversal and wrongness

او اضافه میکنه که "ما به این نیاز داریم که برنامه رو جلو ببریم."

to make these stories work."

او اضافه میکنه که "ما به این نیاز داریم که برنامه رو جلو ببریم."

And for the rest of us, audience members,

و برای ما، چه به عنوان شنونده چه خواننده، ما خوراکمون این چیزاست.

as listeners, as readers,

و برای ما، چه به عنوان شنونده چه خواننده، ما خوراکمون این چیزاست.

we eat this stuff up.

و برای ما، چه به عنوان شنونده چه خواننده، ما خوراکمون این چیزاست.

We love things like plot twists

ما عاشق پیچ و تاب دادن داستان، شاه ماهی‌ قرمز، یا پایان غیر منتظره هستیم.

and red herrings and surprise endings.

ما عاشق پیچ و تاب دادن داستان، شاه ماهی‌ قرمز، یا پایان غیر منتظره هستیم.

When it comes to our stories,

وقتی‌ نوبت به داستان خودمون میرسه دوست داریم چیز دیگه باشیم.

we love being wrong.

وقتی‌ نوبت به داستان خودمون میرسه دوست داریم چیز دیگه باشیم.

But, you know, our stories are like this

ولی‌ میدونید، داستان ما دقیقا همینطوره، چون زندگیمون هم همینطوره.

because our lives are like this.

ولی‌ میدونید، داستان ما دقیقا همینطوره، چون زندگیمون هم همینطوره.

We think this one thing is going to happen

ما فکر می‌کنیم این اتفاق باید بیفته ولی‌ به جاش چیز دیگه‌ای صورت میگیره.

and something else happens instead.

ما فکر می‌کنیم این اتفاق باید بیفته ولی‌ به جاش چیز دیگه‌ای صورت میگیره.

George Bush thought he was going to invade Iraq,

جرج بوش فکر میکرد به عراق حمله میکنه و کلی‌ سلاح کشتار دسته جمعی‌ پیدا میکنیه،

find a bunch of weapons of mass destruction,

جرج بوش فکر میکرد به عراق حمله میکنه و کلی‌ سلاح کشتار دسته جمعی‌ پیدا میکنیه،

liberate the people and bring democracy to the Middle East.

مردم رو لیبرال می‌کنه و دمکراسی به خاور میانه میبره. ولی‌ بجاش اتفاق دیگری افتاد.

And something else happened instead.

مردم رو لیبرال می‌کنه و دمکراسی به خاور میانه میبره. ولی‌ بجاش اتفاق دیگری افتاد.

And Hosni Mubarak

حسنی مبارک فکر میکرد برای همیشه دیکتاتور مصر باقی‌ میمونه، و اگه خیلی‌ پیر یا مریض شد

thought he was going to be the dictator of Egypt for the rest of his life,

حسنی مبارک فکر میکرد برای همیشه دیکتاتور مصر باقی‌ میمونه، و اگه خیلی‌ پیر یا مریض شد

until he got too old or too sick

حسنی مبارک فکر میکرد برای همیشه دیکتاتور مصر باقی‌ میمونه، و اگه خیلی‌ پیر یا مریض شد

and could pass the reigns of power onto his son.

سلطنت رو به پسرش واگذار میکنه. ولی‌ بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

And something else happened instead.

سلطنت رو به پسرش واگذار میکنه. ولی‌ بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

And maybe you thought

شاید شما فکر میکردید با محبوب دبیرستانی‌ تون ازدواج میکنید به شهر خودتون میرید و اونجا بچه دار میشید. بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

you were going to grow up and marry your high school sweetheart

شاید شما فکر میکردید با محبوب دبیرستانی‌ تون ازدواج میکنید به شهر خودتون میرید و اونجا بچه دار میشید. بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

and move back to your hometown and raise a bunch of kids together.

شاید شما فکر میکردید با محبوب دبیرستانی‌ تون ازدواج میکنید به شهر خودتون میرید و اونجا بچه دار میشید. بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

And something else happened instead.

شاید شما فکر میکردید با محبوب دبیرستانی‌ تون ازدواج میکنید به شهر خودتون میرید و اونجا بچه دار میشید. بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

And I have to tell you

داشتم یه کتاب جالب مینوشتم برای تماشاچیانی که هیچ وقت قدرش رو نمیدونستند، و بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

that I thought I was writing an incredibly nerdy book

داشتم یه کتاب جالب مینوشتم برای تماشاچیانی که هیچ وقت قدرش رو نمیدونستند، و بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

about a subject everybody hates

داشتم یه کتاب جالب مینوشتم برای تماشاچیانی که هیچ وقت قدرش رو نمیدونستند، و بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

for an audience that would never materialize.

داشتم یه کتاب جالب مینوشتم برای تماشاچیانی که هیچ وقت قدرش رو نمیدونستند، و بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

And something else happened instead.

داشتم یه کتاب جالب مینوشتم برای تماشاچیانی که هیچ وقت قدرش رو نمیدونستند، و بجاش اتفاق دیگه‌ای افتاد.

(Laughter)

(خنده)

I mean, this is life.

می‌خوام بگم زندگی‌ همینه، چه خوب چه بد، ما این داستانهای باور نکردنی رو دربارهٔ دنیای اطرافمون میسازیم،

For good and for ill,

می‌خوام بگم زندگی‌ همینه، چه خوب چه بد، ما این داستانهای باور نکردنی رو دربارهٔ دنیای اطرافمون میسازیم،

we generate these incredible stories

می‌خوام بگم زندگی‌ همینه، چه خوب چه بد، ما این داستانهای باور نکردنی رو دربارهٔ دنیای اطرافمون میسازیم،

about the world around us,

می‌خوام بگم زندگی‌ همینه، چه خوب چه بد، ما این داستانهای باور نکردنی رو دربارهٔ دنیای اطرافمون میسازیم،

and then the world turns around and astonishes us.

بعد دنیا اونو میچرخونه و ما رو متحیر میکنه.

No offense, but this entire conference

ناراحت نشید ولی‌ ادامه کنفرانس امروز دربارهٔ توانایی‌ ما در اشتباه برداشت کردن چیز‌هاست.

is an unbelievable monument

ناراحت نشید ولی‌ ادامه کنفرانس امروز دربارهٔ توانایی‌ ما در اشتباه برداشت کردن چیز‌هاست.

to our capacity to get stuff wrong.

ناراحت نشید ولی‌ ادامه کنفرانس امروز دربارهٔ توانایی‌ ما در اشتباه برداشت کردن چیز‌هاست.

We just spent an entire week

ما هر هفته وقت میذاریم و درباره نوآوری‌ها و دست آوردهای جدید حرف می‌زنیم.

talking about innovations and advancements

ما هر هفته وقت میذاریم و درباره نوآوری‌ها و دست آوردهای جدید حرف می‌زنیم.

and improvements,

ما هر هفته وقت میذاریم و درباره نوآوری‌ها و دست آوردهای جدید حرف می‌زنیم.

but you know why we need all of those innovations

ولی‌ میدونید چرا به همه این چیزا نیاز داریم؟

and advancements and improvements?

ولی‌ میدونید چرا به همه این چیزا نیاز داریم؟

Because half the stuff

چون نیمی از موضوعات که از همه جالب تر بودند

that's the most mind-boggling and world-altering --

چون نیمی از موضوعات که از همه جالب تر بودند

TED 1998 --

مثل TED ۱۹۹۸

eh.

-- هان --

(Laughter)

(خنده)

Didn't really work out that way, did it?

اونجوری که باید کار نکردند، کردند؟

(Laughter)

(خنده)

Where's my jet pack, Chris?

جت من، کریس، کجاست که منو بفرسته بیرون؟

(Laughter)

(خنده)

(Applause)

(تشویق)

So here we are again.

خب ما دوباره اینجا ایم و این همانطور که باید باشه هست. ما یه ایده جدید میدیم، یه داستان جدید ارائه می‌کنیم.

And that's how it goes.

خب ما دوباره اینجا ایم و این همانطور که باید باشه هست. ما یه ایده جدید میدیم، یه داستان جدید ارائه می‌کنیم.

We come up with another idea.

خب ما دوباره اینجا ایم و این همانطور که باید باشه هست. ما یه ایده جدید میدیم، یه داستان جدید ارائه می‌کنیم.

We tell another story.

خب ما دوباره اینجا ایم و این همانطور که باید باشه هست. ما یه ایده جدید میدیم، یه داستان جدید ارائه می‌کنیم.

We hold another conference.

یه کنفرانس جدید میدیم، موضوع اینبار همونطور که ۷میلیون بارهم شنیدید، بازیابی‌ حیرت زدگی است.

The theme of this one,

یه کنفرانس جدید میدیم، موضوع اینبار همونطور که ۷میلیون بارهم شنیدید، بازیابی‌ حیرت زدگی است.

as you guys have now heard seven million times,

یه کنفرانس جدید میدیم، موضوع اینبار همونطور که ۷میلیون بارهم شنیدید، بازیابی‌ حیرت زدگی است.

is the rediscovery of wonder.

یه کنفرانس جدید میدیم، موضوع اینبار همونطور که ۷میلیون بارهم شنیدید، بازیابی‌ حیرت زدگی است.

And to me,

و به نظر من اگه شما واقعا می‌خواهید شگفت زده بشید،

if you really want to rediscover wonder,

و به نظر من اگه شما واقعا می‌خواهید شگفت زده بشید،

you need to step outside

بایستی از این فضای حق به جانب بودن پا به بیرون بگذارید، به اطراف و همدیگه نگاه کنید،

of that tiny, terrified space of rightness

بایستی از این فضای حق به جانب بودن پا به بیرون بگذارید، به اطراف و همدیگه نگاه کنید،

and look around at each other

بایستی از این فضای حق به جانب بودن پا به بیرون بگذارید، به اطراف و همدیگه نگاه کنید،

and look out at the vastness

به پهنا و پیچیدگی‌ و راز آلودگی کیهان نگاه کنید،

and complexity and mystery

به پهنا و پیچیدگی‌ و راز آلودگی کیهان نگاه کنید،

of the universe

به پهنا و پیچیدگی‌ و راز آلودگی کیهان نگاه کنید،

and be able to say,

و جرات کنید و بگید، "اه، نمی‌دونم، شاید من اشتباه می‌کنم."

"Wow, I don't know.

و جرات کنید و بگید، "اه، نمی‌دونم، شاید من اشتباه می‌کنم."

Maybe I'm wrong."

و جرات کنید و بگید، "اه، نمی‌دونم، شاید من اشتباه می‌کنم."

Thank you.

ممنونم.

(Applause)

(تشویق)

Thank you guys.

ممنونم.

(Applause)

(تشویق)