Neil Harbisson: I listen to color

نیل هاربیسون: من به رنگها گوش می دهم

Translator: Joseph Geni Reviewer: Morton Bast

Translator: Farnaz Saghafi Reviewer: soheila Jafari

Well, I was born with a rare visual condition

خب، من اختلال بینایی مادرزادی نادری به اسم achromatopsia (ناتوانی در تشخیص رنگ) دارم،

called achromatopsia, which is total color blindness,

یعنی کوررنگی مطلق،

so I've never seen color,

پس من هیچگاه رنگی را ندیدم،

and I don't know what color looks like,

و نمی دونم رنگ، چه شکلی است،

because I come from a grayscale world.

چون من از یه دنیای سیاه و سفید اومدم.

To me, the sky is always gray,

آسمان همیشه برای من خاکستری است،

flowers are always gray,

گلها همیشه خاکستری،

and television is still in black and white.

و تلویزیون کماکان سیاه و سفید است.

But, since the age of 21,

اما از سن ۲۱ سالگی،

instead of seeing color, I can hear color.

بجای دیدن رنگ، می تونم رنگ را بشنوم.

In 2003, I started a project

در سال ۲۰۰۳، من بهمراه دانشمند کامپیوتر، آدام مونتاندون، پروژه ای را آغاز کردم،

with computer scientist Adam Montandon,

در سال ۲۰۰۳، من بهمراه دانشمند کامپیوتر، آدام مونتاندون، پروژه ای را آغاز کردم،

and the result, with further collaborations

و با همکاری بیشتر "پیتر کیشه" از اسلونیا

with Peter Kese from Slovenia

و با همکاری بیشتر "پیتر کیس" از اسلونیا

and Matias Lizana from Barcelona,

و "ماتیاس لیزانا" از بارسلونا،

is this electronic eye.

این چشم الکترونیکی نتیجه کار بود.

It's a color sensor that detects

اون یه سنسور رنگه که فرکانس رنگی که در مقابل منه را ردیابی می کنه - (صدای فرکانس)

the color frequency in front of me — (Frequency sounds) —

اون یه سنسور رنگه که فرکانس رنگی که در مقابل منه را ردیابی می کنه - (صدای فرکانس)

and sends this frequency to a chip installed

و این فرکانس را به یه تراشه که در پشت سرم جایگذاری شده، می فرسته و من صدای رنگی که در مقابلم هست را می شنوم،

at the back of my head, and I hear the color in front of me

و این فرکانس را به یه تراشه که در پشت سرم جایگذاری شده، می فرسته و من صدای رنگی که در مقابلم هست را می شنوم،

through the bone, through bone conduction.

از طریق استخوان و انتقال از راه استخوان.

(Frequency sounds) So, for example, if I have, like —

(صدای فرکانس) بدین ترتیب، اگه مثلا" اینو بشنوم-

This is the sound of purple. (Frequency sounds)

این صدای بنفشه. (صدای فرکانس)

For example, this is the sound of grass. (Frequency sounds)

مثلا"، این صدای سبز چمنیه. (صدای فرکانس)

This is red, like TED. (Frequency sounds)

این قرمزه، مثل TED. (صدای فرکانس)

This is the sound of a dirty sock. (Laughter)

این صدای جوراب کثیفه که شبیه زرده، این یکی. (صدای فرکانس)

Which is like yellow, this one.

این صدای جوراب کثیفه که شبیه زرده، این یکی. (صدای فرکانس)

So I've been hearing color all the time for eight years,

بدین ترتیب هشت ساله از سال ۲۰۰۴ که من دائم دارم صدای رنگها را می شنوم

since 2004, so I find it completely normal now

بنابراین الآن شنیدن رنگها بطور دائمی کاملا" برایم عادی است.

to hear color all the time.

بنابراین الآن شنیدن رنگها بطور دائمی کاملا" برایم عادی است.

At the start, though, I had to memorize the names you give

هرچند در ابتدا می بایست اسامی رنگها که شما بکار می برید را حفظ می کردم،

for each color, so I had to memorize the notes,

پس باید نُت ها را حفظ می کردم

but after some time, all this information

اما پس از مدتی، تمام این اطلاعات یک استنباط و قابل درک شد.

became a perception.

اما پس از مدتی، تمام این اطلاعات یک استنباط و قابل درک شد.

I didn't have to think about the notes.

لازم نبود به نُت ها فکر کنم.

And after some time, this perception became a feeling.

و پس از مدتی، این استنباط تبدیل به یک حس شد.

I started to have favorite colors,

داشتن رنگهای مورد علاقه در من شکل گرفت،

and I started to dream in colors.

خوابهای رنگی می دیدم.

So, when I started to dream in color is when I felt

بدین ترتیب، زمانی شروع به دیدن خوابهای رنگی کردم که

that the software and my brain had united,

نرم افزار و مغزم با هم یکی شده بودند،

because in my dreams, it was my brain creating

چون این مغز من بود که در خوابم صداهای الکترونیکی ایجاد می کرد. نرم افزار نبود،

electronic sounds. It wasn't the software,

چون این مغز من بود که در خوابم صداهای الکترونیکی ایجاد می کرد. نرم افزار نبود،

so that's when I started to feel like a cyborg.

پس اون موقع بود که دلم خواست سایبورگ (افزایش همکاری بدن با دستگاهی که برای کمک به یک اندام به بدن متصل میشود) باشم.

It's when I started to feel that the cybernetic device

اون موقع بود که احساس کردم دستگاه سیبرنتیکی دیگه یه دستگاه نیست.

was no longer a device.

اون موقع بود که احساس کردم دستگاه سیبرنتیکی دیگه یه دستگاه نیست.

It had become a part of my body,

اون جزئی از بدن من شده بود،

an extension of my senses,

شاخه ای از حسهای من،

and after some time, it even became a part

و پس از مدتی، حتی بخشی از چهره رسمی من شد.

of my official image.

و پس از مدتی، حتی بخشی از چهره رسمی من شد.

This is my passport from 2004.

این پاسپورت من در سال ۲۰۰۴ است.

You're not allowed to appear on U.K. passports

داشتن عکسی که در آن یه وسیله الکترونیکی معلوم است، در پاسپورتهای انگلیسی مجاز نیست،

with electronic equipment, but I insisted

داشتن عکسی که در آن یه وسیله الکترونیکی معلوم است، در پاسپورتهای انگلیسی مجاز نیست،

to the passport office that what they were seeing

اما من در اداره گذرنامه اصرار کردم که آنچه اونا می بینند در حقیقت بخش جدیدی از بدن منه،

was actually a new part of my body,

اما من در اداره گذرنامه اصرار کردم که آنچه اونا می بینند در حقیقت بخش جدیدی از بدن منه،

an extension of my brain, and they finally accepted me

شاخه ای از مغز منه، و بالاخره اونا قبول کردند که من به این شکل ظاهر بشم.

to appear with the passport photo.

شاخه ای از مغز منه، و بالاخره اونا قبول کردند که من به این شکل ظاهر بشم.

So, life has changed dramatically since I hear color,

بدین ترتیب، از وقتی من رنگها را شنیدم، زندگی تغییر چشمگیری کرد،

because color is almost everywhere,

چون رنگ تقریبا" همه جاست،

so the biggest change for example is

یدین ترتیب بزرگترین تغییر بعنوان مثال

going to an art gallery, I can listen to a Picasso,

رفتن به یه گالری نقاشیه، من می تونم مثلا" به پیکاسو گوش بدم.

for example. So it's like I'm going to a concert hall,

اینطوری مثل این می مونه که به یک سالن کنسرت رفتم،

because I can listen to the paintings.

چون می تونم به نقاشی ها گوش فرا بدم.

And supermarkets, I find this is very shocking,

و سوپر مارکت ها، خیلی برام هیجان انگیزه،

it's very, very attractive to walk along a supermarket.

خیلی خیلی جالبه وقتی تو یه سوپر مارکت راه می ری،

It's like going to a nightclub.

مثل این می مونه که تو یه کلاب شبانه هستی.

It's full of different melodies. (Laughter) Yeah.

پر از ملودی های متفاوت. (خنده حاضرین) اوه آره.

Especially the aisle with cleaning products.

بخصوص ردیف مواد شوینده.

It's just fabulous. (Laughter)

محشره. (خنده حاضرین)

Also, the way I dress has changed.

طرز لباس پوشیدنم هم عوض شده.

Before, I used to dress in a way that it looked good.

قبلا" طوری لباس می پوشیدم که ظاهر خوبی داشته باشه.

Now I dress in a way that it sounds good. (Laughter)

حالا طوری لباس می پوشم که صدای خوبی داشته باشه. (خنده حاضرین)

(Applause)

(تشویق حاضرین)

So today I'm dressed in C major,

پس امروز من به شکل نُت گام بلند دو(C major) لباس پوشیدم،

so it's quite a happy chord. (Laughter)

خُب این یه آکورد شاد است. (خنده حاضرین)

If I had to go to a funeral, though,

اما اگه بخوام به یه مجلس ترحیم برم،

I would dress in B minor, which would be

بشکل گام کوتاه سی، لباس می پوشم که می شه

turquoise, purple and orange. (Laughter)

فیروزه ای، بنفش و نارنجی. (خنده حاضرین)

Also, food, the way I look at food has changed,

همینطور غذا، طرز نگرش من به غذا فرق کرده،

because now I can display the food on a plate,

چون الآن غذا را طوری در بشقاب می چینم

so I can eat my favorite song. (Laughter)

که بتونم آهنگ مورد علاقه ام را بخورم. (خنده حاضرین)

So depending on how I display it,

پس بنا به طرز چیدمانم، می تونم بشنوم و با غذا، آهنگ بسازم.

I can hear and I can compose music with food.

پس بنا به طرز چیدمانم، می تونم بشنوم و با غذا، آهنگ بسازم.

So imagine a restaurant where we can have, like,

پس رستورانی را تصور کنید که می تونید در اونجا،

Lady Gaga salads as starters. (Laughter) I mean,

سالاد "لیدی گاگا" را بعنوان پیش غذا میل کنید. (خنده حاضرین)

this would get teenagers to eat their vegetables, probably.

منظورم اینه که این شاید راهی باشه تا جوانها به خوردن سبزیجات تشویق بشوند.

And also, some Rachmaninov piano concertos

و همچنین، کمی کنسرت پیانوی "راخمانینوف"

as main dishes, and some Bjork or Madonna desserts,

بعنوان غذای اصلی، و کمی دسر "بیورک" یا "مادونا"

that would be a very exciting restaurant

رستوران خیلی جالبی می شه اگه واقعا" بتونید در اون آهنگ بخورید.

where you can actually eat songs.

رستوران خیلی جالبی می شه اگه واقعا" بتونید در اون آهنگ بخورید.

Also, the way I perceive beauty has changed,

طرز نگرش من نسبت به زیبایی نیز تغییر کرده،

because when I look at someone, I hear their face,

چون وقتی به کسی نگاه می کنم، صورت او را گوش می دم،

so someone might look very beautiful but sound terrible.

بنابراین ممکنه کسی خیلی زیبا بنظر بیاد ولی آوای وحشتناکی داشته باشه.

(Laughter) And it might happen the opposite,

(خنده حاضرین) و ممکنه عکس این موضوع اتفاق بیفته،

the other way around. So I really enjoy creating, like,

بنابراین من به نوعی از خلق چهره صوتی افراد لذت می برم.

sound portraits of people.

بنابراین من به نوعی از خلق چهره صوتی افراد لذت می برم.

Instead of drawing someone's face, like drawing the shape,

بجای کشیدن چهره فردی، مثل کشیدن اندام،

I point at them with the eye and I write down

من به آنها خیره شده و نُت های متفاوتی که می شنوم را می نویسم، و سپس تصویر صوتی چهره را خلق می کنم.

the different notes I hear, and then I create sound portraits.

من به آنها خیره شده و نُت های متفاوتی که می شنوم را می نویسم، و سپس تصویر صوتی چهره را خلق می کنم.

Here's some faces.

در اینجا یه سری تصویر صورت است.

(Musical chords)

(آکورد موسیقی)

Yeah, Nicole Kidman sounds good. (Laughter)

اوه آره، صدای تصویر "نیکل کیدمن" بنظر خوب می یاد. (خنده حاضرین)

Some people, I would never relate, but they sound similar.

بعضی آدمها، هیچوقت بهم ربط نمی دم، اما صدای چهره یکسان دارند.

Prince Charles has some similarities with Nicole Kidman.

"پرنس چارلز" شباهت هایی با "نیکل کیدمن" داره.

They have similar sound of eyes.

صدای چشمان اونا یکسان است.

So you relate people that you wouldn't relate,

بدین ترتیب افرادی که با آنها ارتباطی ندارید، را بهم ربط می دهید،

and you can actually also create concerts

و در حقیقت با نگاه کردن به صورت تماشاچیان، می تونید کنسرتی را هم راه بیندازید.

by looking at the audience faces.

و در حقیقت با نگاه کردن به صورت تماشاچیان، می تونید کنسرتی را هم راه بیندازید.

So I connect the eye, and then I play the audience's faces.

اینطوری من با نگاه کردن به چشمان، چهره تماشاچیان را می نوازم.

The good thing about this is,

نکته جالب در این مورد اینه که

if the concert doesn't sound good, it's their fault.

اگه کنسرتی صدای خوبی نداشته باشه، تقصیر اوناست.

It's not my fault, because — (Laughter)

تقصیر من نیست - (خنده حاضرین)

And so another thing that happens is that

و بدین ترتیب چیز دیگه ای که اتفاق می افته اینه که

I started having this secondary effect

حالت ثانویه ای در من بوجود آمد

that normal sounds started to become color.

این که صداهای عادی تبدیل به رنگ شدند.

I heard a telephone tone, and it felt green

من یه صدای زنگ تلفن شنیدم، و حس رنگ سبز داشتم

because it sounded just like the color green.

چون درست مثل رنگ سبز صدا می داد.

The BBC beeps, they sound turquoise,

صدای بیب بیب "بی بی سی"، صدای رنگ فیروزه ای می ده،

and listening to Mozart became a yellow experience,

و شنیدن موزیک "موتزارت" تجربه ای زرد است،

so I started to paint music and paint people's voices,

بدین ترتیب من شروع به رنگ آمیزی موسیقی و رنگ آمیزی چهره مردم کردم،

because people's voices have frequencies

چون صدای افراد، دارای فرکانسهایی است که من اونا رو به رنگ ربط می دم.

that I relate to color.

چون صدای افراد، دارای فرکانسهایی است که من اونا رو به رنگ ربط می دم.

And here's some music translated into color.

و اینجا چند موزیک است که به رنگ ها برگردان شده.

For example, Mozart, "Queen of the Night," looks like this.

بعنوان مثال، " ملکه شب" اثر موتزارت، اینطور بنظر می یاد.

(Music) Very yellow and very colorful,

(موزیک) خیلی زرد و خیلی رنگارنگ،

because there's many different frequencies.

چون فرکانسهای متعدد زیادی وجود داره.

(Music)

(موزیک)

And this is a completely different song.

و این یه موزیک کاملا" متفاوته.

(Music) It's Justin Bieber's "Baby." (Laughter)

(موزیک) این آهنگ Baby جاستین بیبر است. (خنده حاضرین)

(Music)

(موزیک)

It is very pink and very yellow.

خیلی صورتی و خیلی زرده.

So, also voices, I can transform speeches into color,

خُب، همینطور صداها، من می تونم سخنرانی ها رو به رنگ تبدیل کنم،

for example, these are two very well-known speeches.

بعنوان مثال، اینا دو سخنرانی معروف هستند.

One of them is Martin Luther King's "I Have A Dream,"

یکی از اونا، "من یه آرزو دارم" از مارتین لوتر کینگ

and the other one is Hitler.

و دیگری از هیتلر است.

And I like to exhibit these paintings in the exhibition halls

و مایلم این نقاشی ها رو در سالن های نمایش، به دید حضار بگذارم

without labels, and then I ask people,

بدون برچسب نام، و سپس از مردم بپرسم،

"Which one do you prefer?"

"کدامیک را ترجیح می دهید؟"

And most people change their preference

و بیشتر مردم، وقتی بهشون می گم سمت چپیه مربوط به هیتلر،

when I tell them that the one on the left is Hitler

و بیشتر مردم، وقتی بهشون می گم سمت چپیه مربوط به هیتلر،

and the one on the right is Martin Luther King.

و سمت راستیه مارتین لوتر کینگ است، نظرشون را عوض می کنند.

So I got to a point when I was able to perceive 360 colors,

بدین ترتیب من به جایی رسیدم که قادر بودم ۳۶۰ رنگ را ببینم، درست مثل بینایی یک انسان.

just like human vision.

بدین ترتیب من به جایی رسیدم که قادر بودم ۳۶۰ رنگ را ببینم، درست مثل بینایی یک انسان.

I was able to differentiate all the degrees of the color wheel.

قادر بودم تمام درجات چرخه رنگ را از هم تمیز دهم.

But then, I just thought that

اما اون موقع، فکر کردم که این بینایی بشر، بقدر کافی خوب نیست.

this human vision wasn't good enough.

اما اون موقع، فکر کردم که این بینایی بشر، بقدر کافی خوب نیست.

There's many, many more colors around us

خیلی خیلی رنگ های بیشتری در اطراف ماست که قادر به دیدن اونا نیستیم،

that we cannot perceive,

خیلی خیلی رنگ های بیشتری در اطراف ماست که قادر به دیدن اونا نیستیم،

but that electronic eyes can perceive.

ولی اون چشمان الکترونیکی می تونند اونا رو ببینند.

So I decided to continue extending my color senses,

بنابراین تصمیم گرفتم به گسترش حواس رنگی ام ادامه دهم،

and I added infrared and I added ultraviolet

و رنگ مادون قرمز و ماورای بنفش را به درجه بندی تبدیل رنگ به اصوات اضافه کردم و بدین ترتیب قادرم رنگهایی را بشنوم

to the color-to-sound scale, so now I can hear colors

و رنگ مادون قرمز و ماورای بنفش را به درجه بندی تبدیل رنگ به اصوات اضافه کردم و بدین ترتیب قادرم رنگهایی را بشنوم

that the human eye cannot perceive.

که چشم انسان قادر به دیدن آنها نیست.

For example, perceiving infrared is good because you can

بعنوان مثال، دیدن اشعه مادون قرمز خوبه

actually detect if there's movement detectors in a room.

چون در حقیقت می تونید وجود سنسورهای حرکتی در یک اتاق را ردیابی کنید.

I can hear if someone points at me with a remote control.

اگه کسی با کنترل از راه دور به سمت من نشانه بگیره، می تونم اونو ببینم.

And the good thing about perceiving ultraviolet is that

و حُسن دیدن اشعه ماورای بنفش اینه که

you can hear if it's a good day or a bad day to sunbathe,

میتونید بشنوید که امروز برای حمام آفتاب ، روز خوبیه یا روز بدیه

because ultraviolet is a dangerous color,

چون اشعه ماورای بنفش، رنگ خطرناکیه

a color that can actually kill us, so I think we should all have this wish

رنگی که در واقع می تونه منجر به مرگ ما بشه، بنابراین فکر کنم

to perceive things that we cannot perceive.

همه ما باید آرزوی دیدن چیزهایی را داشته باشیم که قادر به دیدنشان نیستیم .

That's why, two years ago,

به همین خاطر دو سال پیش انجمن "سایبرگ" را راه انداختم

I created the Cyborg Foundation,

به همین خاطر دو سال پیش انجمن "سیبرگ" را راه انداختم

which is a foundation that tries to help people

انجمنی که سعی داره به مردم کمک کنه تا یه سایبرگ بشوند،

become a cyborg, tries to encourage people

سعی داره مردم را تشویق کنه تا با استفاده از تکنولوژی بعنوان بخشی از بدن، حواس خود را گسترش دهند.

to extend their senses

سعی داره مردم را تشویق کنه تا با استفاده از تکنولوژی بعنوان بخشی از بدن، حواس خود را گسترش دهند.

by using technology as part of the body.

سعی داره مردم را تشویق کنه تا با استفاده از تکنولوژی بعنوان بخشی از بدن، حواس خود را گسترش دهند.

We should all think that knowledge comes from our senses,

همۀ ما باید بیندیشیم که دانش از حواس ما نشأت می گیره

so if we extend our senses,

پس اگر حواس خود را گسترش دهیم،

we will consequently extend our knowledge.

در نتیجه دانش خود را گسترش خواهیم داد.

I think life will be much more exciting

فکر کنم زندگی خیلی جالب تر خواهد بود

when we stop creating applications for mobile phones

وقتی از ایجاد کاربرهای تلفنهای موبایل دست برداشته

and we start creating applications for our own body.

و شروع به ایجاد کاربرهایی برای بدن خودمان بکنیم.

I think this will be a big, big change

فکر کنم شاهد یه تغییر بسیار بسیار بزرگ در طی این قرن خواهیم بود.

that we will see during this century.

فکر کنم شاهد یه تغییر بسیار بسیار بزرگ در طی این قرن خواهیم بود.

So I do encourage you all to think about which senses

پس همۀ شما را تشویق می کنم تا به این فکر کنید که دوست دارید کدوم یک از حواس خود را گسترش دهید.

you'd like to extend.

پس همۀ شما را تشویق می کنم تا به این فکر کنید که دوست دارید کدوم یک از حواس خود را گسترش دهید.

I would encourage you to become a cyborg.

شما را تشویق می کنم تا یه سایبرگ بشوید.

You won't be alone. Thank you. (Applause)

شما تنها نیستید. متشکرم. (تشویق حاضرین)

(Applause)

(تشویق حاضرین)