David Brooks: The social animal

دیوید بروکز-حیوان اجتماعی

Translator: Nazgol Moshtaghi Reviewer: soheila Jafari

When I got my current job, I was given a good piece of advice,

زمانی که در شغل فعلی ام مشغول به کا رشدم ,یک نفر نصیحت خوبی به من کرد

which was to interview three politicians every day.

اون هم این بود که هر روز حداقل با 3 نفر سیاست مدار مصاحبه کنم

And from that much contact with politicians,

و از معاشرت زیاد با سیاستمدارها

I can tell you they're all emotional freaks of one sort or another.

به یک چیزی رسیدم و می تونم بگم که همه اونها اعجوبه های احساسی هستند

They have what I called "logorrhea dementia,"

اونها یک چیزی دارند که من اسمش رو می ذارم ، زوال عقل وبیهوده گویی(logorrhea dementia ),

which is they talk so much they drive themselves insane.

آنهم این است که آنها این قدر زیاد حرف می زنند که به مرز دیوانگی می رسند.

(Laughter)

(خنده)

But what they do have is incredible social skills.

اما چیزی که واضحه این است که اونها مهارت های اجتماعی بالایی دارند

When you meet them, they lock into you,

وقتی که اونها را ملاقات می کنید مثل این است که اونها فقط به شما توجه دارند

they look you in the eye,

به چشمان شما نگاه می کنند

they invade your personal space,

به حریم شما وارد می شوند

they massage the back of your head.

و پشت سر شما را ماساژ می دهند

I had dinner with a Republican senator several months ago

چند ماه پیش با یک سناتور محافظه کار شام خوردم

who kept his hand on my inner thigh

او تمام مدت دستش را روی ران من گذاشته بود

throughout the whole meal -- squeezing it.

و در طول شام خوردن --آن را میفشرد.

I once -- this was years ago --

یک بار-- خیلی سال ها پیش

I saw Ted Kennedy and Dan Quayle meet in the well of the Senate.

من تد کندی و دن کوایل را دیدم که در مجلس سنا همدیگر را ملاقات کردند

And they were friends, and they hugged each other

و از آنجایی که با هم دوست بودند یکدیگر را در آغوش گرفتند

and they were laughing, and their faces were like this far apart.

و می خندیدند و صورت هایشان از دور این گونه بود

And they were moving and grinding

و آنها مشغول لمس هم بودند

and moving their arms up and down each other.

هم دیگررا از بالا تا پایین دستمالی می کردند.

And I was like, "Get a room. I don't want to see this."

و من با خودم گفتم:"برید یه اتاق بگیرید. نمی خوام این رو ببینم."

But they have those social skills.

اما اونها واقعا مهارت های اجتماعی دارند

Another case:

و یک مورد دیگر:

Last election cycle,

آخرین دوره انتخابات,

I was following Mitt Romney around New Hampshire,

من میت رومنی را در نیوهمپشایر دنبال می کردم

and he was campaigning with his five perfect sons:

و او در آنجا مبارزه انتخاباتی می کرد با 5 پسرش

Bip, Chip, Rip, Zip, Lip and Dip.

بیپ,چیپ,ریپ,زیپ,لیپ و دیپ

(Laughter)

(خنده)

And he's going into a diner.

و اون میره به یک رستوران

And he goes into the diner, introduces himself to a family

و خودش را به یک خانواده معرفی می کند

and says, "What village are you from in New Hampshire?"

و می گوید: " از کدوم منطقه نیو همپشایر هستید؟"

And then he describes the home he owned in their village.

و بعد او به توصیف خانه ای که در منطقه آنها دارد می پردازد.

And so he goes around the room,

و یک دوری در اتاق می زند

and then as he's leaving the diner,

و بعد رستوران را ترک می کند

he first-names almost everybody he's just met.

جالب این است که او هر کسی را که می بیند را به اسم کوچک صدا می کند

I was like, "Okay, that's social skill."

و من با خود می گفتم "اوکی به این می گن مهارت اجتماعی."

But the paradox is,

اما متضاد این

when a lot of these people slip into the policy-making mode,

وقتی است که همین سیاست مدارها شروع به قانونگذاری می کنند،

that social awareness vanishes

آگاهی اجتماعی به کل از یادشون می ره

and they start talking like accountants.

و شروع می کنند مثل حسابدارها حرف زدن.

So in the course of my career,

خب در طول شغلم،

I have covered a series of failures.

یکسری شکست هایی را پوشش دادم.

We sent economists in the Soviet Union

ما اقتصاد دان هایی را به شوروی سابق فرستادیم

with privatization plans when it broke up,

با برنامه های خصوصی سازی برای وقتی که فروپاشی رخ داد،

and what they really lacked was social trust.

و تنها چیزی که اونها واقعا کم داشتند اعتماد اجتماعی بود.

We invaded Iraq with a military

ارتش ما به عراق حمله کرد

oblivious to the cultural and psychological realities.

بی توجه به واقعیت های فرهنگی و روانشناسی.

We had a financial regulatory regime

ما یک رژیم منظیم اقتصادی داشتیم

based on the assumptions

بر اساس فرض و گمان

that traders were rational creatures

و بازرگان ها هم موجودات منطقی ای بودند

who wouldn't do anything stupid.

که کار احمقانه ای انجام نمی دادند.

For 30 years, I've been covering school reform

30 سال است که من اصلاحات مدارس را پوشش می دهم

and we've basically reorganized the bureaucratic boxes --

و ما اساسا جعبه های اداری را شناسایی کرده ایم--

charters, private schools, vouchers --

منشور، مدارس خصوصی، کوپن --

but we've had disappointing results year after year.

اما هر سال نتایجی نا امید کننده داشته ایم

And the fact is, people learn from people they love.

و واقعیت این است که ,مردم از آنهایی که دوستشان دارند می آموزند

And if you're not talking about the individual relationship

و اگر شما در رابطه با روابط فردی حرف نزنید

between a teacher and a student,

بین یک آموزگار و دانش آموز،

you're not talking about that reality.

شما از واقعیت حرف نمی زنید،

But that reality is expunged

اما در پروسه وضع قانون ما

from our policy-making process.

واقعیت از بین رفته

And so that's led to a question for me:

و خوب اون یک سوال رو برای من به وجود آورد:

Why are the most socially-attuned people on earth

چرا اجتماعی ترین مردم زمین

completely dehumanized

کاملا ضدانسانی هستند

when they think about policy?

وقتی که در مورد سیاست فکر می کنند؟

And I came to the conclusion,

و من به این نتیجه رسیدم,

this is a symptom of a larger problem.

این نشانه یک مشکل بزرگتر است.

That, for centuries, we've inherited a view of human nature

که برای قرن ها ما یک نگرش از طبیعت انسان را به ارث برده ایم

based on the notion

بر اساس این اندیشه

that we're divided selves,

ما خودمان را جدا می کنیم،

that reason is separated from the emotions

منطق از احساسات جدا است

and that society progresses

و جامعه تا جایی پیشرفت می کند که

to the extent that reason can suppress the passions.

منطق احساسات را سرکوب کند.

And it's led to a view of human nature

و اون منجر به دید طبیعت انسان می شود

that we're rational individuals

که ما افرادی منطقی هستیم

who respond in straightforward ways to incentives,

که به انگیزه ها از راه مستقیمی واکنش نشان میدهیم.

and it's led to ways of seeing the world

و این منجر به راه هایی می شود که دنیا را از پس آنها می بینیم

where people try to use the assumptions of physics

مکان هایی که مردم سعی می کنند که از نظریه های فیزیک

to measure how human behavior is.

به منظور اندازه گیری چیستی رفتار انسانی استفاده کنند.

And it's produced a great amputation,

و این یک جدایی بزرگ را ایجاد می کند

a shallow view of human nature.

یک نگاه سطحی از طبیعت انسان.

We're really good at talking about material things,

ما در صحبت کردن در مورد چیزهای مادی خیلی خوبیم

but we're really bad at talking about emotions.

اما ما در بیان احساسات ضعیف عمل می کنیم

We're really good at talking about skills

ما در رابطه با ابراز مهارت ها

and safety and health;

ایمنی و سلامت خوب عمل می کنیم

we're really bad at talking about character.

اما ما در صحبت از شخصیت عاجزیم

Alasdair MacIntyre, the famous philosopher,

آلاسدایر مکلنتایر ,فیلسوف مشهور

said that, "We have the concepts of the ancient morality

می گوید:" ما مفاهیم معنوی دوران کهن را داریم

of virtue, honor, goodness,

تقوا,شرف,خوبی

but we no longer have a system

اما ما دیگر سیستمی نداریم

by which to connect them."

تا این ارزش ها را به هم متصل کنیم

And so this has led to a shallow path in politics,

بنابراین این موضوع منجر به یک راه سطحی گرایانه در سیاست شده

but also in a whole range of human endeavors.

و همچنین در کل تلاش های انسان

You can see it in the way we raise our young kids.

شما می تونید آن را در روشی که بچه هایمان را بزرگ می کنیم ببینید

You go to an elementary school at three in the afternoon

اگر شما بعدازظهر به یک مدرسه راهنمایی بروید

and you watch the kids come out,

و به بچه هایی که بیرون می آیند نگاه کنید

and they're wearing these 80-pound backpacks.

می بینید که اونها کوله پشتی های 80 پوندی بر دوش دارند

If the wind blows them over, they're like beetles stuck there on the ground.

و اگر باد بوزد آن ها را به این ور و آن ور می کشاند

You see these cars that drive up --

و شما ماشین هایی رو می بینید که منتظر بچه ها پارک شده اند--

usually it's Saabs and Audis and Volvos,

و معمولا این ماشین ها "Saabs" و "Audis" و"Volvo" هستند

because in certain neighborhoods it's socially acceptable to have a luxury car,

زیرا در منطقه های مخصوصی از نظر اجتماعی داشتن یک ماشین اشرافی برازنده است

so long as it comes from a country hostile to U.S. foreign policy --

تا جایی که اون از طرف کشوری مخالف با سیاست های خارجی ایالات متحده آمریکا باشد--

that's fine.

اون خوبه.

They get picked up by these creatures I've called uber-moms,

مادران این بچه ها که به دنبال آنها می آیند و من این مادران را "مادران عالی و موفق" می دانم

who are highly successful career women

زنانی که در شغل خود بسیار موفق هستند

who have taken time off to make sure all their kids get into Harvard.

و بر این مصصم اند که تمام بچه هایشان به دانشگاه هاروارد بروند

And you can usually tell the uber-moms

و شما راحت می تونید این گونه مادران را تشخیص بدید

because they actually weigh less than their own children.

چون آنها از بچه های خودشان هم کم وزن ترند.

(Laughter)

(خنده)

So at the moment of conception,

پس در لحظه لقاح

they're doing little butt exercises.

آنها یکم ورزش مخصوص باسن انجام می دهند

Babies flop out,

بچه ها تلپی می افتن پایین

they're flashing Mandarin flashcards at the things.

و اونها بچه ها رو طوری بار می آورند که شکست هایی که در زندگی داشته اند جبران کنند.

Driving them home, and they want them to be enlightened,

بچه ها را با ماشین به خانه می برند و آنها می خواهند که بچه هایشان روشن فکر باشند

so they take them to Ben & Jerry's ice cream company

بنابراین آنها را به کمپانی بستی "بن وجری "می برند

with its own foreign policy.

که سیاست خارجی مخصوص به خود را دارد

In one of my books,

در یکی ازکتابهام

I joke that Ben & Jerry's should make a pacifist toothpaste --

درباره "بن و جری" جوکی گفتم که آنها باید خمیردادن صلح جو بسازند

doesn't kill germs, just asks them to leave.

خمیر دندانی که میکرب ها را نمی کشد بلکه از آنها می خواهد که دهان را ترک کنند

It would be a big seller.

باید فروش خوبی داشته باشه

(Laughter)

(خنده)

And they go to Whole Foods to get their baby formula,

و آنها برای خریدن غذای بچه به "Whole foods"می روند

and Whole Foods is one of those progressive grocery stores

و "Whole Foods" یکی از فروشگاه های پیشرو است

where all the cashiers look like they're on loan from Amnesty International.

جایی که صندوقدار های آن به نظر می رسه زیر قرض سازمان عفو بین الملل هستند.

(Laughter)

(خنده)

They buy these seaweed-based snacks there

آنها این چیپس هایی که از جلبک های دریایی درست شده را می خرند

called Veggie Booty with Kale,

اسم این چیپس ها گیاه نادر جنگلی با کلم پیچ خوانده می شوند

which is for kids who come home and say,

که برای بچه هایی است که به خانه می آیند و می گویند

"Mom, mom, I want a snack that'll help prevent colon-rectal cancer."

"مامان ,مامان, من اسنکی می خوام که از سرطان راست روده بزرگ پیش گیری کنه."

(Laughter)

(خنده)

And so the kids are raised in a certain way,

و خوب بچه ها به یک روش معینی بزرگ می شوند,

jumping through achievement hoops of the things we can measure --

با پریدن از روی حلقه های موفقیت که توسط ما اندازه گیری می شوند

SAT prep, oboe, soccer practice.

آمادگی برای امتحان SAT,ساز زدن,تمرین فوتبال.

They get into competitive colleges, they get good jobs,

آنها به کالج های نامی که رقابت زیادی سر ورود به آنها وجود دارند می روند, کارهای خوبی در آینده بدست می آورند

and sometimes they make a success of themselves

و گاهی هم خیلی در کار خود موفق می شوند

in a superficial manner, and they make a ton of money.

و به شیوه ای سطحی , آنها پول زیادی در خواهند آورد

And sometimes you can see them at vacation places

و گاهی شما می توانید آنها را در مکان های تفریحی گران قیمتی

like Jackson Hole or Aspen.

مثل جکسون هول یا اسپن ببینید.

And they've become elegant and slender --

و آنها برازنده و لاغر می شوند-

they don't really have thighs;

به طوری که اصلا باسن نخواهند داشت

they just have one elegant calve on top of another.

در کل اجزای بدن بسیار مناسبی خواهند داشت

(Laughter)

(خنده)

They have kids of their own,

آنها بچه هایی خواهند داشت

and they've achieved a genetic miracle by marrying beautiful people,

و بچه های آنها درست مثل یک معجزه ژنتیکی هستند زیرا که آنها با افراد زیبا ازدواج کرده اند

so their grandmoms look like Gertrude Stein,

مادربزرگ آنها از لحاظ قیافه شبیه "گرترود استین"(شاعر و نویسنده آمریکایی) است و نا زیباست

their daughters looks like Halle Berry -- I don't know how they've done that.

اما دختر آنها مثل "هالی بری" هنرپیشه هالیوود است--من نمی دونم آنها چگونه این کار را کردند.

They get there and they realize

آنها به همه چیز می رسند و بعد می فهمند

it's fashionable now to have dogs a third as tall as your ceiling heights.

که این قابل قبوله که سگ هایی داشته باشی که قدشون به سقف خانه ات برسه

So they've got these furry 160-pound dogs --

خوب آنها هم می روند و از این سگ های 160 پوندی خزدار می خرند

all look like velociraptors,

که شبیه دایناسوراند،

all named after Jane Austen characters.

و تمام این سگ ها نام هاشون از روی شخصیت های "جین آستن" برگرفته شده

And then when they get old, they haven't really developed a philosophy of life,

و بعد وقتی که پیر می شوند, آنها واقعا یک فلسفه ای از زندگی را هنوز تکمیل نکرده اند

but they've decided, "I've been successful at everything;

اما به این تصمیم می رسند که " من در همه چیز موفق بودم.

I'm just not going to die."

پس من نخواهم مرد.

And so they hire personal trainers;

خوب آنها مربی های ورزش خصوصی استخدام می کنند

they're popping Cialis like breath mints.

آنها قرص های از بین برنده ضعف جنسی را همچون حبه های نعنایی می خورند

You see them on the mountains up there.

شما آنها روی کوه ها خواهید دید

They're cross-country skiing up the mountain

آنها روی کوه ها اسکی می کنند

with these grim expressions

با قیافه های ترسناکشان

that make Dick Cheney look like Jerry Lewis.

که باعث می شه "دیک چنی" مثل "جری لوئیس " به نظر برسه

(Laughter)

(خنده)

And as they whiz by you,

و آنها همچنان که مثل فرفره از جلوی شما می گذرند

it's like being passed by a little iron Raisinet

درست مثل اینکه یک چیز کوچولو از جلوی شما می گذرد

going up the hill.

داره می ره به سمت قله

(Laughter)

(خنده)

And so this is part of what life is,

و خوب این بخشی از زندگی است

but it's not all of what life is.

اما این به معنی مفهموم زندگی نیست

And over the past few years,

و در چندین سال گذشته

I think we've been given a deeper view of human nature

من فکر می کنم که ما نگاه بیشتری به طبیعت انسانی خود داشته ایم

and a deeper view of who we are.

و نگاه عمیق تری نسبت به این که ما کی هستیم داشته ایم

And it's not based on theology or philosophy,

و آن بر اساس دین شناسی یا فلسفه نیست

it's in the study of the mind,

بلکه آن به مطالعه ذهن بر می گردد

across all these spheres of research,

در همه حوزه های پژوهشی

from neuroscience to the cognitive scientists,

از عصب شناسی گرفته تا علوم شناختی

behavioral economists, psychologists,

اقتصاددانان رفتاری, روانشناسان

sociology,

جامعه شناسی,

we're developing a revolution in consciousness.

ما داریم یک انقلاب در آگاهی خود به وجود می آوریم

And when you synthesize it all,

و اگر شما همه آنها را با هم ترکیب کنید

it's giving us a new view of human nature.

آن به ما یک دیدگاه تازه در مورد طبیعت انسان می دهد

And far from being a coldly materialistic view of nature,

و فراتر از یک دیدگاه کاملا سرد و مادی گرایانه

it's a new humanism, it's a new enchantment.

این انسانیت جدید است، جادوی جدید است.

And I think when you synthesize this research,

و من فکر می کنم وقتی این تحقییقات را ترکیب می کنی،

you start with three key insights.

شروع می کنی به پیدا کردن سه تا شناخت اصلی.

The first insight is

اولین مسئله ای که متوجهش می شوید این است که

that while the conscious mind writes the autobiography of our species,

با وجود اینکه ذهنهای خودآگاه زندگینامه نوع بشر را می نویسند

the unconscious mind does most of the work.

ذهن نا خودآگاه است که بیشتر کار را انجام می دهد.

And so one way to formulate that is

و یک روش برای فرموله کردن آن این است که

the human mind can take in millions of pieces of information a minute,

ذهن بشر در هر دقیقه میلیون قطعه اطلاعاتی دریافت می کند،

of which it can be consciously aware of about 40.

که از این مقدار تنها به ۴۰ تای آن به صورت خودآگاه می تواند توجه کند.

And this leads to oddities.

و این باعث همه عجایب می شود

One of my favorite is that people named Dennis

یکی از علاقمندیهای من این است که افراد با اسم دنیس

are disproportionately likely to become dentists,

با احتمال زیادی دندانپزشک می شوند

people named Lawrence become lawyers,

افراد با اسم لارنس وکیل می شوند

because unconsciously we gravitate toward things

چون ناخودآگاه ما به سمت چیزهایی تمایل پیدا می کنیم

that sound familiar,

که به نظرمان آشنا می آیند،

which is why I named my daughter President of the United States Brooks.

برای همین است که من اسم دخترم را گذاشتم رییس جمهور آمریکا بروکس

(Laughter)

خنده

Another finding is that the unconscious,

یافته دیگر این است که ناخودآگاه،

far from being dumb and sexualized,

که به دور از حماقت و سکس است

is actually quite smart.

درواقع بسیار هم هوشمند است،

So one of the most cognitively demanding things we do is buy furniture.

برای همین یکی قوی ترین تقاضا های ادراکی ما این است که وسایل خونه می خریم.

It's really hard to imagine a sofa, how it's going to look in your house.

واقعا سخته که یه مبل تصورکنی و اینکه چه تو خونه شما شکلی می شه .

And the way you should do that

و جوری که باید انجامش بدید

is study the furniture,

اینه که وسایل خونه را بررسی کنید،

let it marinate in your mind, distract yourself,

بذارید حسابی خیس بخورد در ذهنتون، حواستون را پرت کنید،

and then a few days later, go with your gut,

و چند روز بعد، هر چی دلتون گفت انجام بدید،

because unconsciously you've figured it out.

به خاطر اینکه ناخودآگاه کشفش کردید.

The second insight

دومین شناخت این است که

is that emotions are at the center of our thinking.

احساسات در مرکز تفکرات ما هستند

People with strokes and lesions

افرادی که سکته مغزی کرده اند

in the emotion-processing parts of the brain

یا در قسمتهای پردازش احساسات مغزشون دچار آسیب شده اند

are not super smart,

خیلی باهوش نیستند،

they're actually sometimes quite helpless.

درواقع اونها بیشتر مواقع درمانده هستند،

And the "giant" in the field is in the room tonight

غول بزرگ این رشته ،آنتونیو داماسیو، امروز تو این سالن است -

and is speaking tomorrow morning -- Antonio Damasio.

و فردا صبح سخنرانی خواهد کرد.

And one of the things he's really shown us

و یکی از چیزهایی که وی به ما نشان داده

is that emotions are not separate from reason,

این است که احساسات از منطق جدا نیست

but they are the foundation of reason

بلکه پایه منطق هستند

because they tell us what to value.

چون به ما می گویند که چطور ارزش گذاری کنیم

And so reading and educating your emotions

برای همین تشخیص دادن احساساتتون و آموزش دیدن در این زمینه

is one of the central activities of wisdom.

یکی از فعالیتهای مرکزی دانش و معرفت است.

Now I'm a middle-aged guy.

و حالا من یک مرد میانسال هستم

I'm not exactly comfortable with emotions.

من خیلی با احساساتم راحت نیستم.

One of my favorite brain stories described these middle-aged guys.

یکی از داستانهای مورد علاقه من راجع به این مردهای میانسال بود.

They put them into a brain scan machine --

اونها را داخل ماشین اسکن قرار می دهند

this is apocryphal by the way, but I don't care --

این جعلیه ولی من اهمیت نمی دهم

and they had them watch a horror movie,

و بهشون فیلم ترسناک نشون می دهند

and then they had them describe their feelings toward their wives.

و ازشون می خوان که احساساتشون نسبت به زنهاشون را شرح بدهند

And the brain scans were identical in both activities.

در هر دوی این فعالیتها اسکنهای مغز عین هم بودند.

It was just sheer terror.

ترس خالص بود

So me talking about emotion

برای همین حرف زدن راجع به احساسات

is like Gandhi talking about gluttony,

مانند حرف زدن گاندی راجع به شکم پرستی است،

but it is the central organizing process

ولی این یه فرایند مرکزی سازماندهی شده است

of the way we think.

در رابطه با جوری که ما فکر می کنیم.

It tells us what to imprint.

این فرایند است که به ما می گوید چه برجا گذاریم

The brain is the record of the feelings of a life.

مغز احساسات ما در زندگی را ضبط می کند.

And the third insight

و سومین شناخت

is that we're not primarily self-contained individuals.

این است که ما افراد خود داری به طور طبیعی نیستیم.

We're social animals, not rational animals.

ما حیوانات اجتماعی، نه حیوانات منطقی هستیم.

We emerge out of relationships,

ما از روابطمون ظهور می کنیم،

and we are deeply interpenetrated, one with another.

و عمیقا به هم وابسته ایم

And so when we see another person,

و زمانیکه یه نفر دیگه را می بینیم

we reenact in our own minds

در مغزمون اون را اجرای مجدد می کنیم

what we see in their minds.

آنچه ما در مغز آنها می بینیم.

When we watch a car chase in a movie,

وقتی که دنبال کردن ماشینها را در یک فیلم نگاه می کنیم،

it's almost as if we are subtly having a car chase.

این مثل اینه که انگار خودمون در یک تعقیب و گریز ماشینی هستیم.

When we watch pornography,

زمانیکه پورنوگرافی تماشا می کنیم،

it's a little like having sex,

یه کم شبیه اینه که خودمون سکس داریم،

though probably not as good.

هرچند به خوبی اصلش نیست

And we see this when lovers walk down the street,

و ما این را وقتی که عشاق در خیابانها راه می روند، می بینیم

when a crowd in Egypt or Tunisia

وقتی جمعیت در مصر یا تونس

gets caught up in an emotional contagion,

در گیر یک احساس واگیردار می شوند که

the deep interpenetration.

و عمیقا در آنها نفوذ می کند.

And this revolution in who we are

و این انقلابی که توش هستیم

gives us a different way of seeing, I think, politics,

بهمون راه متفاوتی می ده برای دیدن، من فکر می کنم، سیاست،

a different way, most importantly,

یه راه متفاوت، مهمتر از اون

of seeing human capital.

دیدن سرمایه انسانی ست.

We are now children of the French Enlightenment.

ما هم اکنون فرزندان عصر روشنگری فرانسه هستیم.

We believe that reason is the highest of the faculties.

ما فکر می کنیم که منطق بالاترین مکتب فکری است.

But I think this research shows

ولی من فکر می کنم تحقیقات نشون می دهد که

that the British Enlightenment, or the Scottish Enlightenment,

دوره روشنگری بریتانیا یا دوره روشنگری اسکاتلند

with David Hume, Adam Smith,

با دیوید هیوم، آدام اسمیت،

actually had a better handle on who we are --

بهتر علت وجودی ما را بیان می کردند

that reason is often weak, our sentiments are strong,

و می گفتند که منطق معمولا ضعیف است، احساسات ما قوی هستند،

and our sentiments are often trustworthy.

و احساسات ما قابل اعتماد هستند.

And this work corrects that bias in our culture,

و این کار انحراف موجود در فرهنگ ما را اصلاح می کند.

that dehumanizing bias.

انحراف غیرانسانی را

It gives us a deeper sense

این حس عمیق تری به ما می دهد

of what it actually takes

در مورد چیزی که واقعا اتفاق می افتد

for us to thrive in this life.

برای اینکه در این زندگی شکوفا شویم.

When we think about human capital

زمانیکه به سرمایه انسانی فکر می کنیم

we think about the things we can measure easily --

همیشه به چیزهایی که به راحتی قابل اندازه گیری هستند فکر می کنیم

things like grades, SAT's, degrees,

چیزهایی شبیه نمره، اس ای تی، درجات دانشگاهی،

the number of years in schooling.

سالهایی که در دانشگاه گذرانده شدند

What it really takes to do well, to lead a meaningful life,

چیزی که باعث می شه زندگی معنی داری داشته باشیم

are things that are deeper,

جیزهایی هستند که عمیق ترند

things we don't really even have words for.

چیزهایی که حتی کلمه ای برای اونها نداریم

And so let me list just a couple of the things

و بگذارید من یه مقدار از این چیزها را برای شما لیست کنم

I think this research points us toward trying to understand.

من فکر می کنم این تحقیق شما را راهنمایی می کنه به سمتی که بفهمید

The first gift, or talent, is mindsight --

اولین استعداد

the ability to enter into other people's minds

استعداد این است که وارد ذهن آدمها شوی

and learn what they have to offer.

و چیزهایی را که اونها می تونند ارايه کنند یاد بگیری،

Babies come with this ability.

بچه ها با این قابلیت به دنیا میایند

Meltzoff, who's at the University of Washington,

ملتزاف، که در دانشگاه واشینگتون است،

leaned over a baby who was 43 minutes old.

روی یه بچه ای که ۴۳ دقیقه بود به دنیا اومده بود خم شد.

He wagged his tongue at the baby.

زبانش را به سمت بچه تکان داد

The baby wagged her tongue back.

و بچه زبانش را به سمت او تکان داد

Babies are born to interpenetrate into Mom's mind

بچه ها با این قابلیت بدنیا می آیند که در ذهن مادرانشان نفوذ کنند

and to download what they find --

و همه آنچه پیدا می کنند را دریافت کنند

their models of how to understand reality.

(مادران) مدلهای آنها برای فهمیدن واقعیت هستند.

In the United States, 55 percent of babies

در آمریکا، ۵۵ درصد بچه ها

have a deep two-way conversation with Mom

مکالمه دوطرفه عمیقی با مادرشون دارند

and they learn models to how to relate to other people.

و به این ترتیب یاد می گیرند چگونه با سایر مردم ارتباط برقرار کنند.

And those people who have models of how to relate

و اون افرادی که مدلی دارند برای اینکه چگونه ارتباط برقرار کنند

have a huge head start in life.

از یه مزیت اولیه بزرگی در زندگی برخوردارند.

Scientists at the University of Minnesota did a study

دانشمندان در دانشگاه مینسوتا تحقیقی انجام داده اند

in which they could predict

که می توانند پیش بینی کنند

with 77 percent accuracy, at age 18 months,

با ۷۷٪ دقت در سن ۱۸ ماهگی

who was going to graduate from high school,

چه کسی از دبیرستان فارغ التحصیل می شود

based on who had good attachment with mom.

بر اساس ارتباط خوب آنها با مادر.

Twenty percent of kids do not have those relationships.

۲۰ درصد بچه ها آن ارتباطات را ندارند.

They are what we call avoidantly attached.

آنها چیزی دارند که ما اسمش را می ذاریم چسبندگی ناگزیر

They have trouble relating to other people.

اونها در رابطه برقرار کردن با مردم مشکل دارند

They go through life

اونها زندگی می گذرونند

like sailboats tacking into the wind --

مانند قایقهایی که به باد می خورند

wanting to get close to people,

سعی می کنند به آدمها نزدیک بشن

but not really having the models of how to do that.

ولی مدلی ندارند که چطور می شه این کار را کرد.

And so this is one skill

پس این یک مهارت است

of how to hoover up knowledge, one from another.

که چگونه دانش را از کسی به کسی دیگه منتقل کردن

A second skill is equipoise,

و دومین مهارت توازن است.

the ability to have the serenity

توانایی داشتن آرامش

to read the biases and failures in your own mind.

که انحرافها و خطاها در ذهن خودتون را پیدا کنید.

So for example, we are overconfidence machines.

برای مثال ما ماشینهای بیش از حد معتمد به نفسی هستیم.

Ninety-five percent of our professors report

۹۵ ٪ پروفسورها گزارش می دهند

that they are above-average teachers.

که بالاتر از میانگین بقیه اساتید هستند.

Ninety-six percent of college students

۹۶٪ دانشجویان

say they have above-average social skills.

معتقدند که مهارتهای اجتماعی آنها بالاتر از میانگین همسالانشان است.

Time magazine asked Americans, "Are you in the top one percent of earners?"

مجله تایم از آمریکایی ها پرسید:‌ آیا شما در یک درصد بالای جامعه از نظر درآمد هستید؟

Nineteen percent of Americans are in the top one percent of earners.

۱۹٪ آمریکاییها جواب دادند که در یک درصد بالای جامعه هستند

(Laughter)

خنده

This is a gender-linked trait, by the way.

راستی این یک خصوصیت جنسیت محور هم هست

Men drown at twice the rate of women,

مردها دوبرابر بیشتر از زنها غرق می شوند،

because men think they can swim across that lake.

چون مردها فکر می کنند که می توانند کل دریاچه را شنا کنند.

But some people have the ability and awareness

ولی بعضی افراد این قابلیت و آگاهی را

of their own biases, their own overconfidence.

نسبت به انحرافات و اعتماد به نفس بیش از حدشون دارند.

They have epistemological modesty.

آنها یک تواضع شناختی دارند.

They are open-minded in the face of ambiguity.

آنها در مواجه با ابهام با ذهن باز برخورد می کنند.

They are able to adjust strength of the conclusions

آنها می توانند درجه نتایجشون را

to the strength of their evidence.

با توجه به درجه شواهد تنظیم کنند.

They are curious.

اونها کنجکاو هستند

And these traits are often unrelated and uncorrelated with IQ.

و این خصوصیات معمولا به میزان هوش آنها ربطی نداره

The third trait is metis,

سومین خصوصیت متیس بودن است،

what we might call street smarts -- it's a Greek word.

چیزی که احتمالا ما اون را روشن بین می نامیم. این یک کلمه یونانی است.

It's a sensitivity to the physical environment,

یک حساسیتی به محیط فیزیکی اطراف،

the ability to pick out patterns in an environment --

یک قابلیتی برای کشف الگوها در محیط

derive a gist.

برای بدست آوردن عصاره.

One of my colleagues at the Times

یکی از دوستان من در تایمز

did a great story about soldiers in Iraq

یک داستان بسیار عالی در مورد سربازهای که در عراقی بودند نوشت

who could look down a street and detect somehow

کسانی که می تونستند به یک خیابون نگاه کنند و یه جوری تشخیص بدهند

whether there was an IED, a landmine, in the street.

که آیا مین در خیابون هست یا ای ای دی

They couldn't tell you how they did it,

اونها نمی تونستند به شما بگویند چگونه این کار را انجام دادند،

but they could feel cold, they felt a coldness,

ولی اونها احساس سردی می کردند، یه احساس سردیی در محیط،

and they were more often right than wrong.

و اونها بیشتر وقتها درست می گویند تا غلط.

The third is what you might call sympathy,

سومی چیزی ست که اسمش همدردیه

the ability to work within groups.

قابلیت کار کردن درون گروهها.

And that comes in tremendously handy,

و این خیلی مفیده،

because groups are smarter than individuals.

چون گروه از فرد هوشمند تر است--

And face-to-face groups are much smarter

وگروههای واقعی از گروههایی که به صورت الکترونیکی ارتباط برقرار می کنند

than groups that communicate electronically,

هوشمند تر هستند،

because 90 percent of our communication is non-verbal.

چون ۹۰ درصد این ارتباطات، ارتباطات بدنی (غیر لغوی) هستند.

And the effectiveness of a group

و تاثیر یک گروه

is not determined by the IQ of the group;

بر اساس میزان هوش افراد آن سنجیده نمی شه

it's determined by how well they communicate,

براساس این است که چقدر خوب با هم ارتباط برقرار می کنند،

how often they take turns in conversation.

چقدر در مکالمات نوبت را رعایت می کنند

Then you could talk about a trait like blending.

و سپس شما می تونید راجع به خصوصیتی مثل مخلوط شدن حرف بزنید.

Any child can say, "I'm a tiger," pretend to be a tiger.

هر بچه ای می تونه بگه: من یه ببر هستم و وانمود کنه یه ببره.

It seems so elementary.

این به نظر خیلی ابتدایی میاد.

But in fact, it's phenomenally complicated

ولی در واقع این یک پدیده پیچیده است

to take a concept "I" and a concept "tiger"

که مفهوم "من "و مفهوم " ببر: را می گیرد

and blend them together.

و با هم ادقام می کنید

But this is the source of innovation.

ولی این منبع خلاقیت و نوآوری است.

What Picasso did, for example,

کاری که پیکاسو انجام داد برای مثال

was take the concept "Western art"

این بود که مفهوم هنر غربی را گرفت

and the concept "African masks"

و با هنر ماسکهای آفریقایی

and blend them together --

قاطی کرد

not only the geometry,

نه تنها از نظر هندسی،

but the moral systems entailed in them.

بلکه سیستم اخلاقی که درون آنها بود را.

And these are skills, again, we can't count and measure.

و اینها مهارتهایی است که به حساب نمیاد و شمرده نمی شه.

And then the final thing I'll mention

و آخرین چیزی که می خوام بهش اشاره کنم

is something you might call limerence.

چیزی ست به اسم لیمرنس (در عشق بودن)

And this is not an ability;

و این یک قابلیت نیست،

it's a drive and a motivation.

یک نیروی محرک و انگیزه ست.

The conscious mind hungers for success and prestige.

ذهن خودآگاه تشنه موفقیت و پرستیژاست.

The unconscious mind hungers

ذهن ناخودآگاه تشنه

for those moments of transcendence,

لحظات والاتر است

when the skull line disappears

زمانیکه خطوط جمجمه محو می شوند

and we are lost in a challenge or a task --

و ما در چالش یا کاری غرق می شویم

when a craftsman feels lost in his craft,

وقتی یک هنرمند در هنرش غرق می شود،

when a naturalist feels at one with nature,

وقتی یک طبیعت گرا با طبیعت یکی می شود،

when a believer feels at one with God's love.

وقتی یک معتقد با عشق خدایش یکی می شود.

That is what the unconscious mind hungers for.

این چیزی ست که ناخودآگاه تشنه آن است.

And many of us feel it in love

و خیلی از ما ها آن را در عشق پیدا می کنیم.

when lovers feel fused.

وقتی عشاق احساس عشق می کنند.

And one of the most beautiful descriptions

و یکی از توصیفات بسیار زیبایی

I've come across in this research

که در تحقیقم به آن برخوردم

of how minds interpenetrate

این بود که ذهنها چگونه نفوذ می کنند

was written by a great theorist and scientist

نوشته یک تئوریسین و دانشمند

named Douglas Hofstadter at the University of Indiana.

به اسم داگلاس هافستدر در دانشگاه ایندیانا.

He was married to a woman named Carol,

او با زنی به نام کرول ازدواج کرده بود

and they had a wonderful relationship.

و آنها رابطه بسیار زیبایی داشتند.

When their kids were five and two,

وقتی بچه هاشون ۵ و ۲ ساله بودند

Carol had a stroke and a brain tumor and died suddenly.

کرول بک تومور مغزی می گیره و سکته می کند و در جا می میره

And Hofstadter wrote a book

و هافستدر کتابی می نویسه به اسم

called "I Am a Strange Loop."

من یه حلقه غریبم

In the course of that book, he describes a moment --

در کتاب لحظه ای را شرح می ده

just months after Carol has died --

درست چند ماه بعد از اینکه کرول مرده

he comes across her picture on the mantel,

که به یک عکس بر می خوره

or on a bureau in his bedroom.

در دفترش یا در اتاقش

And here's what he wrote:

و این چیزیه که نوشته:

"I looked at her face,

من به چهره ش نگاه کردم

and I looked so deeply

خیلی عمیق نگاه کردم

that I felt I was behind her eyes.

و بعد حس کردم که من پشت چشمهاش هستم

And all at once I found myself saying

و همون موقع خودم را یافتم در حالیکه می گفتم

as tears flowed,

و اشک از چشمام جاری می شد

'That's me. That's me.'

اون منم. اون منم.

And those simple words

و اون کلمات ساده

brought back many thoughts that I had had before,

افکاری را اورد که قبلا هم داشتم

about the fusion of our souls

در مورد یکی شدن روحهای ما

into one higher-level entity,

به یک موجودیت سطح بالاتر،

about the fact that at the core of both our souls

در مورد واقعیتی که در مرکز هر دو روح ما

lay our identical hopes and dreams for our children,

آرزوهای یکسانمون برای بچه هامون حضور داره

about the notion that those hopes

در مورد تصور اون امیدها

were not separate or distinct hopes,

که امیدهای جدا و متفاوتی نبودند،

but were just one hope,

بلکه در واقع یک امید بودند

one clear thing that defined us both,

یک چیز دقیق که جفت ما را معنی می کرد

that welded us into a unit --

چیزی که ما را مثل یک واحد به هم جوش داده

the kind of unit I had but dimly imagined

واحدی که من خیلی محو تصورش کرده بودم

before being married and having children.

قبل از اینکه ازدواج کنم و بچه دار شم.

I realized that, though Carol had died,

این را متوجه شدم که با وجود اینکه کرول مرده،

that core piece of her had not died at all,

هسته مرکزی اون هرگز نمرده،

but had lived on very determinedly in my brain."

و برای همیشه در مغزم زنده است.

The Greeks say we suffer our way to wisdom.

یونانیها می گویند ما برای بدست آوردن دانش زجر می کشیم.

Through his suffering, Hofstadter understood

هافستدر با درد و رنجی که کشید فهمید

how deeply interpenetrated we are.

چقدر عمیق بهم نفوذ می کنیم.

Through the policy failures of the last 30 years,

در زمان شکست سیاسیتهای ۳۰ سال آخر،

we have come to acknowledge, I think,

فکر می کنم به این نتیجه رسیدیم که

how shallow our view of human nature has been.

که چقدر دید ما نسبت به طبیعت انسان سطحی ست.

And now as we confront that shallowness

و حالا که ما این با این سطحیت روبرو شدیم

and the failures that derive from our inability

و شکستهایی که از بی قابلیتی ما ناشی می شه

to get the depths of who we are,

که به عمق آنچه هستیم پی ببریم،

comes this revolution in consciousness --

این انقلاب در خودآگاه پیش میاد

these people in so many fields

این آدمها در رشته های مختلف

exploring the depth of our nature

عمق طبیعتمان را بررسی می کنند

and coming away with this enchanted,

و با این سحری میاید

this new humanism.

این انسانیت جدید

And when Freud discovered his sense of the unconscious,

و وقتی فروید ناخودآگاه را کشف کرد

it had a vast effect on the climate of the times.

تاثیر عظیمی روی عصر ما گذاشته

Now we are discovering a more accurate vision

هم اکنون ما دید دقیقتری را کشف می کنیم

of the unconscious, of who we are deep inside,

از ناخودآگاه از آنچه در باطن هستیم.

and it's going to have a wonderful and profound

و این تاثیر عمیق و اعجاب انگیزی

and humanizing effect on our culture.

روی انسانی کردن فرهنگ ما دارد.

Thank you.

متشکرم

(Applause)

تشویق