Joseph Lekuton: A parable for Kenya

ژرف لیکاتون: نمونه‌اي از کنیا

Translator: soheila Jafari Reviewer: Maral Salehi

My name is Joseph, a Member of Parliament in Kenya.

اسم من ژرف است، يك عضو مجلس کنیا.

Picture a Maasai village,

و اين تصویر روستای "ماسائی" است.

and one evening,

یک روز عصر، سربازان دولت ميان، روستا را احاطه ميكنن،

government soldiers come, surround the village

and ask each elder to bring one boy to school.

و از هر سرپرستي مي‌خوان یه پسر بچه را به مدرسه بیاره.

That's how I went to school --

من اینطوری مدرسه رفتم--

pretty much a government guy pointing a gun

تفریبا" نماینده دولت با تفنگ اشاره مي‌کرد،

and told my father, "You have to make a choice."

و به پدرم گفت،" باید انتخاب کنی."

I walked very comfortably to this missionary school,

خب من خیلی راحت به يه مدرسه مسيحی رفتم،

that was run by an American missionary.

اون مدرسه با میسيونرهای آمریکایی اداره میشد.

The first thing the American missionary gave me was a candy.

و اولین چیزی که میسيونر آمریکایی به من داد یک آبنبات بود.

I had never in my life ever tasted candy.

من هرگز در زندگیم آبنبات را نچشیده بودم.

So I said to myself, with all these hundred other boys,

خب به خودم گفتم، با این صدتا پسر بچه،

this is where I belong.

این جایست که من به آن متعلقم، و ماندم--

(Laughter) I stayed.

( خنده تماشاگران)

When everybody else was dropping out.

موندم وقتي که همه مي‌خواستن از اونجا برن.

My family moved; we're nomads.

خانواده من نقل مکان کردند. ما عشایریم.

It was a boarding school, I was seven --

هروقت مدرسه تعطیل بود-- من در مدرسه شبانه روزی بودم، هفت سالم بود

Every time it closed you had to travel to find them.

باید سفر ميكردم تا اونا را پیدا کنم.

40-50 miles, it doesn't matter.

50 مایل( 80 کیلومتر)، 40 مایل. مهم نیست چقدر.

You slept in the bush, but you kept going.

من در بوته زارها خوابیدم، اما ادامه دادم.

And I stayed. I don't know why, but I did.

و موندم، نمیدونم چرا موندم، اما موندم.

All of a sudden I passed the national examination,

و يهو در امتحان سراسری قبول شدم،

found myself in a very beautiful high school in Kenya.

و خودم را در یک دبیرستان بسیار زیبا در کنیا دیدم.

And I finished high school.

دبیرستان را تمام کردم. یک نفر را پیدا کردم

And just walking, I found a man

who gave me a full scholarship to the United States.

که به من یک کمک هزینه مالی برای ادامه تحصیل در آمریکا داد.

My mother still lived in a cow-dung hut,

مادرم هنوز در کلبه گلی زندگی می‌كرد

none of my brothers were going to school,

و هیچ یک از برادرام به مدرسه نمیرفتن

and this man told me, "Here, go."

و اون مرد به من گفت، " بفرما، برو."

I got a scholarship

من کمک هزینه مالی برای دانشگاه سنت لُورنس، بالای ایالت نیویورک گرفتم.

to St. Lawrence University, Upstate New York;

finished that.

اونو تموم کردم، و بعد از اون به دانشگاه هاروارد رفتم.

And after that I went to Harvard Graduate School;

finished that.

اونو هم تمام کردم. بعد کمی در واشینگتن دی سی کار کردم.

Then I worked in DC a little bit:

I wrote a book for National Geographic and taught U.S. history.

یک کتاب برای نشنال جئوگرافی نوشتم، و تاریخ آمریکا را درس دادم.

And every time, I kept going back home,

هر بار برمیگشتم به خونه،

listening to their problems --

به مشکلات اون مردم گوش می‌دادم،

sick people, people with no water, all this stuff --

افراد بیمار، مردمی که آب نداشتند، و همه این نوع چیزها.

every time I go back to America,

و وقتي به آمریکا بر می‌گشتم، دائما" به اونا فکر میکردم.

I kept thinking about them.

Then one day, an elder gave me a story that went like this:

بعد یه روز، یک ریش سفید یه داستان برام تعریف کرد، داستان اینطوری بود.

long time ago, there was a big war between tribes.

خیلی قدیما، یک جنگ بزرگ بین قبائل بود.

This specific tribe was really afraid of this other Luhya tribe.

یک قبیله خاصی بود که واقعا" از قبیله "لاهیا" وحشت داشت.

Every time, they sent scouts to make sure no one attacked them.

و هر بار، دیده‌بان‌هایی مي‌فرستادند که مطمئن شوند كسي يه آنها حمله نمي‌كنه.

So one day, the scouts came running and told the villagers,

خب یک روز، دیده‌بانان دویدند و به روستائیان گفتند،

"The enemies are coming. Only half an hour away, they'll be here."

" دشمن‌ها دارن ميان، تا نیم ساعت ديگر اونا ميرسن."

So people scrambled, took their things and ready to go, move out.

خب مردم به دست و پا افتادند، چیزهاشون را برداشتند و آماده رفتن شدند، و رفتند.

But there were two men:

اما دو تا مرد اونجا بودند،

one man was blind, one man had no legs

یکی از اونها نابینا بود، و اون یکی پا نداشت-- او اینطوری بدنیا آمده بود.

-- he was born like that.

The leader of the chiefs said, "No, sorry. We can't take you. You'll slow us down.

كدخدا گفت، "متاسفیم، ما نمیتوانیم شما را ببریم، شما حرکت ما را کند میکنید.

We have to flee our women and children, we have to run."

ما باید زنها و بچه‌هامون رو ببريم، ما باید فرار كنيم."

And they were left behind, waiting to die.

و اونها آنجا موندند، در انتظار مرگ.

But these two people worked something out.

اما این دو نفر یک کاری کردند.

The blind man said, "Look, I'm a very strong man but I can't see."

مرد نابینا گفت،" من خيلي قوی هستم، اما نمي‌تونم ببینم."

The man with no legs says, "I can see as far as the end of the world,

و مردی که پا نداشت گفت،" من میتونم تا آخر دنیا را ببینیم،

but I can't save myself from a cat, or whatever animals."

اما خودم را از دست یه گربه هم نمیتونم نجات دهم."

The blind man went down on his knees like this,

خب مرد نابینا روی زانوهاش نشست، اینطوری،

and told the man with no legs to go over his back, and stood up.

و به مردی که پا نداشت گفت بره سوار پشت او بشه و بلند شد.

The man on top can see, the blind man can walk.

مردی که در بالا بود میتونست ببینه، و مرد نابینا میتونست راه بره.

اونا رفتند، و رد پای روستائیان را دنبال کردند،

These guys took off, followed the footsteps of the villagers

تا اینکه اونا را پیدا کردند.

until they found and passed them.

So, this was told to me in a setup of elders.

خب این در گروهی از ریش سفیدان به من گفته شد.

And it's a really poor area.

و اون منطقه واقعا" فقیرند، من نماینده شمال کنیا هستم--

I represent Northern Kenya:

the most nomadic, remote areas you can even find.

یکی از مناطق عشایری دور افتاده‌اي که می‌شه پیدا کرد.

And that man told me, "So, here you are.

اون ريش‌سفيد بهم گفت، "خب، بفرمائید،

You've got a good education from America, you have a good life in America;

تو تحصیل خوبی در آمریکا کردی،

زندگی خوبی در آمریکا داری، برای ما میخواهی چکار کنی؟

what are you going to do for us?

We want you to be our eyes, we'll give you the legs.

ما میخواهیم تو چشمان ما باشی، و ما پاي تو باشيم.

We'll walk you, you lead us."

ما تو را راه می‌بریم، تو ما را راهنمايي کن."

The opportunity came. I was always thinking about that:

خب فرصت بدست آمد، و من هميشه به اینکه

"What can I do to help my people?

چه کاری میتونم برای کمک به مردمم بکنم فکر میکردم.

Every time you go to an area where for 43 years of independence,

هر بار كه آدم به منطقه‌ای میره که با 43 سال سابقه استقلال،

we still don't have basic health facilities.

هنوز امکانات اولیه بهداشتی ندارند.

A man has to be transported in a wheelbarrow 30 km for a hospital.

آدمها را با چرخ دستی 20 تا 30 کیلومتر

مي‌برند تا به بيمارستان برسن، بدون آب آشامیدنی.

No clean drinking water.

خب گفتم، "مي‌خواهم خودم را وقف کنم،

So I said, "I'm going to dedicate myself.

I'm leaving America.

آمریکا را ترک میکنم. ميرم که نماینده مجلس بشوم."

I'm going to run for office."

Last June, I moved from America,

خب جولای گذشته-- ماه جون از آمریکا نقل مکان کردم، و در انتخابات ماه جولای برنده شدم.

ran in July election and won.

And I came for them,

من از طرف آنها آمدم، و این هدف منهِ.

and that's my goal.

Right now I have in place, for the last nine months,

و حالا ، من به جاي آن نُه ماه گذشته

برنامه‌ای دارم كه تا پنج سال آينده هر چادر نشینی آب آشامیدنی خواهد داشت.

a plan that in five years,

every nomad will have clean drinking water.

We're building dispensaries across that constituency.

ما درحال ساخت درمانگاهایی در سراسر حوزه انتخاباتی هستیم.

I'm asking my friends from America to help

من از دوستان آمریکایيم مي‌خواهم با آوردن پرستار و دکتر به ما کمک کنند.

من از دوستان آمریکایيم مي‌خواهم با آوردن پرستار و دکتر به ما کمک کنند از اين شرايط بيرون بيائيم.

with bringing nurses or doctors to help us out.

I'm trying to improve infrastructure.

در تلاش برای بهبود زیرساخت‌ها هستم.

I'm using the knowledge I received from the United States

از دانشم که از آمریکا و جامعه‌ام دریافت کردم ، استفاده میکنم تا اونا را به جلو ببرم.

از دانشم که از آمریکا و جامعه‌ام دریافت کردم، استفاده میکنم تا اونا را به جلو ببرم.

and from my community

to move them forward.

در تلاش برای يافتن راه‌حل‌های بومي برای مشکلاتمان هستم.

I'm trying to develop homegrown solutions to our issues

because people from outside can come and help us,

زیرا ما میدونیم، ما مي‌فهميم که مردم بیرون میتونن بیان و به ما کمک کنند،

but if we don't help ourselves, there's nothing to do.

ولی اگر ما به خودمان کمک نکنیم، چه كار ديگه‌اي مي‌خواهيم بكنيم؟

My plan right now

خب برنامه من در حال حاضر، ادامه معرفی دانش آموزان در رشته‌های مختلف است--

as I continue with introducing students to different fields --

some become doctors, some lawyers --

بعضی‌ها دکتر ميشن و بعضيها هم وکیل--

we want to produce a comprehensive group of people,

ما میخواهییم یک گروه وسیعی از افراد، دانشجویان را ايجاد كنيم

students who can come back and help us see a community grow

کسانی که بتوانند برگردند و به ما کمک کنند تا جامعه‌مان را در این رکود اقتصادی بزرگ، رشد بدهیم.

that is in the middle of a huge economic recession.

کسانی که بتوانند برگردند و به ما کمک کنند تا جامعه‌مان را در این رکود اقتصادی بزرگ، رشد بدهیم.

As I continue to be a Member of Parliament

خب من همچنان كه نمایند مجلس هستم،

and as I continue listening to all of you talking about botany,

و همچنان كه به تمامی بحثهای شما درباره گیاه‌شناسی،

health, democracy, new inventions,

در مورد سلامتی، دموکراسی و اختراعات جدید را گوش میدهم

I'm hoping that one day in my own little community --

امیدوارم که یک روز، در جامعه کوچکم--

which is 26,000 square km,

که 26,000 کیلومتر مربع است،

maybe five times Rhode Island --

که احتمالا پنج برابر" رُد آیلند" است، بدون اينكه جاده‌ای داشته باشد--

with no roads,

we'll be able to become a model to help others develop.

بتوانيم مدلی باشيم كه به توسعه سايرين كمك كند.

Thank you very much.

بسیار سپاسگزارم.

(Applause)