An inventory of the invisible | John Lloyd

جان لوید درباره چیزهای نامرئی صحبت می‌کند

Translator: Bidel Akbari Reviewer: soheila Jafari

So the question is, what is invisible?

سوال اینه، نامرئی چیست؟

There is more of it than you think, actually.

در واقع، نامرئی بیشتر از آن چیزی‌ست که شما فکرش را می‌کنید.

Everything, I would say. Everything that matters

من می‌گم همه چیز. هر چیزی که اهمیت دارد

except every thing and except matter.

بجز همه چیز و بجز اهمیت.

We can see matter. But we can't see what's the matter.

ما می‌توانیم ماده را ببینیم. ولی نمی‌توانیم بفهمیم اشکالِ کار کجاست.

As in this cryptic sentence I found in The Guardian recently:

مثل این جمله‌ی رمزی‌ست که من در [روزنامه] گاردین پیدا کردم:

"The marriage suffered a setback in 1965,

"پیوند زناشویی وقتی که مرد توسط زن به قتل رسید متوقف شد."

when the husband was killed by the wife."

"پیوند زناشویی وقتی که مرد توسط زن به قتل رسید متوقف شد."

(Laughter)

(خنده حاضرین)

There's a world of invisibility there, isn't there?

یک دنیای نامريی در آنجا وجود دارد؟ اینطور نیست؟

(Laughter)

(خنده حاضرین)

So, we can see the stars and the planets,

ما می‌توانیم ستاره‌ها و سیاره‌ها را ببینیم٬

but we can't see what holds them apart

ولی نمی‌توانیم ببینیم که چه چیزی آنها را از هم جدا نگه می‌دارد

or what draws them together.

یا چه چیزی آنها را به سمت هم می‌کشاند.

With matter, as with people, we see only the skin of things.

درمورد ماده‌٬ مثل مردمان٬ ما فقط لایه‌ی بیرونی چیزها را می‌بینیم.

We can't see into the engine room.

ما نمی‌توانیم داخل اتاق را ببینیم.

We can't see what makes people tick, at least not without difficulty.

ما نمی‌توانیم انگیزه‌های اصلی افراد را ببینیم٬ حداقل بدون مشکل نمی‌توانیم اینکار را بکنیم.

And the closer we look at anything, the more it disappears.

و هرچه از فاصله‌ی نزدیک تری به چیزی نگاه کنیم٬ بیشتر ناپدید می‌شود.

In fact, if you look really closely at stuff,

در واقع٬ اگر از فاصله‌ی خیلی نزدیک به چیزی نگاه کنید٬

if you look at the basic substructure of matter,

اگر به زیرساختِ بنیادیِ یک ماده نگاه کنید٬

there isn't anything there.

هیچ چیزی آنجا نیست.

Electrons disappear in a kind of fuzz,

الکترون‌ها به شکلی مه‌آلود ناپدید می‌شوند٬

and there is only energy. And you can't see energy.

و فقط انرژی در آنجا موجود است. و نمی‌توان انرژی را دید.

So everything that matters, that's important, is invisible.

پس هر آنچه مهم و با اهمیت است٬ نامرئی‌ست.

One slightly silly thing that's invisible

یک چیزِ کمی احمقانه٬ که نامرئی‌ست٬ این حکایت است٬

is this story, which is invisible to you.

که از دید شما ناپیدا است.

And I'm now going to make it visible to you in your minds.

و من الان می‌خواهم آنرا در ذهن‌های شما مرئی کنم.

It's about an M.P. called Geoffrey Dickens.

این درباره یک نماینده‌ی مجلس به نام جئوفری دیکنز است.

The late Geoffrey Dickens, M.P. was attending a fete in his constituency.

جئوفری دیکنزِ فقید که عضوی از مجلس بود٬ داشت در یک جلسه در حوزه انتخاباتی‌اش حاضر می‌شد.

Wherever he went, at every stall he stopped he was closely followed

هرجا که می‌رفت٬ هر غرفه‌ای که او در آنجا می‌ایستاد٬

by a devoted smiling woman of indescribable ugliness.

او توسط یک خانمِ خنده‌رو که علاقمند او بود و بطور وصف ناپذیری زشت بود تعقیب می‌شد.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

Try as he might, he couldn't get away from her.

هرچه تلاش می‌کرد٬ او نمی‌توانست از دست‌اش خلاص بشه.

A few days later he received a letter from a constituent

چند روز بعد او نامه‌ای از فردی که در حوزه انتخاباتیِ او بود دریافت کرد

saying how much she admired him,

که در اون نامه نوشته شده بود که چقدر آن خانم او را تحسین می‌کند٬

had met him at a fete and asking for a signed photograph.

که او را در جشن دیده بوده و از او تقاضای یک عکس امضا شده کرده.

After her name, written in brackets was the apt description, horse face.

بعد از نامِ او [در نامه]٬ توضیحِ مناسب‌ای در داخل براکِت نوشته شده بود٬ صورت اسبی.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

"I've misjudged this women," thought Mr. Dickens.

آقای دیکِنز با خودش فکر کرد "قضاوتِ من راجع به این زن اشتباه بود"

"Not only is she aware of her physical repulsiveness,

"او نه تنها از چهره‌ی زننده‌ی خودش با اطلاع است٬

she turns it to her advantage.

او این را تبدیل به یک مزیت برای خودش می‌کند.

A photo is not enough."

تنها یک عکس کافی نیست."

So he went out and bought a plastic frame to put the photograph in.

پس او به بیرون رفت و یک قاب عکس پلاستیکی خرید که عکس رو داخل آن بگذاره.

And on the photograph, he wrote with a flourish,

و روی عکس با جلا نوشت٬

"To Horse Face, with love from Geoffrey Dickens, M.P."

"به صورت اسبی٬ با عشق از طرفِ جئوفری دیکِنز٬ عضو مجلس."

After it had been sent off, his secretary said to him,

وقتی که آن عکس ارسال شد٬ منشی‌اش به او گفت٬

"Did you get that letter from the woman at the fete?

"آیا نامه‌‌ی آن زن که در جشن دیدیم را دریافت کردی؟

I wrote Horse Face on her, so you'd remember who she was."

من روی نامه‌اش نوشتم صورت اسبی٬ که یادت بیاد کی بوده."

(Laughter)

(خنده حاضرین)

I bet he thought he wished he was invisible, don't you?

مطمئنم او آرزو می‌کرده که نامرئی می‌شده٬ شما اینطور فکر نمی‌کنید؟

(Laughter)

(خنده حاضرین)

So, one of the interesting things about invisibility

یکی از چیزهای جالب راجع به نامرئی بودن

is that things that we can't see

اینه که چیزهایی را که نمی‌توانیم ببینیم

we also can't understand.

همینطور نمی‌توانیم بفهمیم.

Gravity is one thing that we can't see

نیروی جاذبه‌ی زمین چیزی است که نمی‌توانیم ببینیم

and which we don't understand.

و چیزی است که نمی‌توانیم بفهمیم.

It's the least understood of all the four fundamental forces,

آن چیزی است که کمتر از چهار نیروی بنیادی دیگر شناخته شده٬

and the weakest.

و از همه‌ی آنها ضعیف تر است.

And nobody really knows what it is or why it's there.

و هیچ کس در واقع نمی‌داند چه چیزی‌ست یا چرا وجود دارد.

For what it's worth, Sir Isaac Newton, the greatest scientist who ever lived,

شاید برای شما اهمیت نداشته باشه٬ ولی سِر آیزاک نیوتُن٬ بزرگ‌ترین دانشمندی که تاکنون زیسته٬

he thought Jesus came to Earth specifically to operate the levers of gravity.

فکر می‌کرد٬ مسیح به این خاطر به روی زمین آمد تا اهرم‌های نیروی جاذبه زمین را به کار بیاندازد.

That's what he thought he was there for.

این چیزی بود که او فکر می‌کرد او بخاطرش آمده.

So, bright guy, could be wrong on that one, I don't know.

آدم زرنگی بوده٬ می‌توانسته راجع به این یکی در اشتباه بوده باشه٬ نمی‌دانم.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

Consciousness. I see all your faces.

[مساله‌ی] هوشیاری. من چهره‌ی همه شماها را می‌بینم.

I have no idea what any of you are thinking. Isn't that amazing?

من هیچ نمی‌دانم که هرکدام از شما به چه چیزی فکر می‌کنید. آیا این شگفت انگیز نیست؟

Isn't that incredible that we can't read each other's minds?

آیا این عالی نیست که ما نمی‌توانیم فکر همدیگر را بخوانیم؟

But we can touch each other, taste each other perhaps, if we get close enough.

ولی می‌توانیم همدیگر را لمس کنیم٬ همدیگر را بِچِشیم٬ اگر به اندازه کافی به یکدیگر نزدیک شویم.

But we can't read each other's minds. I find that quite astonishing.

ولی نمی‌توانیم ذهن همدیگر را بخوانیم. به نظر من این کاملا حیرت برانگیز است.

In the Sufi faith, this great Middle Eastern religion,

در مکتبِ صوفیان٬ این دینِ بزرگ مربوط به خاورمیانه٬

which some claim is the route of all religions,

که برخی مدعی‌اند که ریشه‌ی همه ادیان است٬

Sufi masters are all telepaths, so they say.

اساتیدِ صوفیه همگی قابلیت خواندن افکار دیگران را دارند٬ اینطور می‌گویند.

But their main exercise of telepathy

ولی اصلی ترین کاربرد آنها از خواندنِ فکر دیگران

is to send out powerful signals to the rest of us that it doesn't exist.

فرستادن سیگنال‌های پرقدرت به دیگر افراد است که خواندنِ فکر وجود ندارد.

So that's why we don't think it exists,

پس به این خاطر است که ما فکر می‌کنیم [خواندنِ فکر] وجود ندارد٬

the Sufi masters working on us.

[چون] اساتیدِ صوفیه دارند روی ما کار می‌کنند.

In the question of consciousness

درباره مساله‌ی هوشیاری و هوشِ مصنوعی٬

and artificial intelligence,

درباره مساله‌ی هوشیاری و هوشِ مصنوعی٬

artificial intelligence has really, like the study of consciousness,

هوش مصنوعی مثل مطالعه بر روی هوشیاری٬ واقعا راه به هیچ جا نبرده است.

gotten nowhere. We have no idea how consciousness works.

ما هیچ ایده‌ای از اینکه هوشیاری چگونه کار می‌کند نداریم.

With artificial intelligence, not only have they not created artificial intelligence,

نه تنها کسی نتوانسته هوش مصنوعی درست کند٬

they haven't yet created artificial stupidity.

بلکه هنوز کسی نتوانسته حماقتِ مصنوعی را بسازد.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

The laws of physics: invisible, eternal, omnipresent, all-powerful.

قوانینِ فیزیک: نامرئی٬ ازلی٬ در همه جا حاضر٬ بسیار قدرتمند.

Remind you of anyone?

شما را یادِ کسی نمی‌اندازد؟

Interesting. I'm, as you can guess,

جالبه. من آنطور که شما می‌توانید حدس بزنید٬

not a materialist, I'm an immaterialist.

یک ماده‌گرا نیستم٬ من معناگرا هستم.

And I've found a very useful new word, ignostic. Okay?

من یک کلمه‌ی خیلی کارآمد پیدا کرده‌ام٬ ایگناستیک( فیلسوف در پی شناخت خدا) .

I'm an ignostic.

من یک ایگناستیک هستم.

I refuse to be drawn on the question of whether God exists,

من از وارد شدن به این سوال که آیا خدا وجود دارد سرباز می‌زنم٬

until somebody properly defines the terms.

تا موقعی که کسی چنانکه باید و شاید لفظ را معنی کند.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

Another thing we can't see is the human genome.

چیز دیگری که ما نمی‌توانیم ببینیم ژینومِ انسانی‌ست.

And this is increasingly peculiar,

و این خیلی ویژه است٬

because about 20 years ago, when they started delving into the genome,

چون حدود ۲۰ سال پیش٬ وقتی که دانشمندان شروع به کاوش ژینوم کردند

they thought it would probably contain around 100,000 genes.

آنها فکر می‌کردند که آن احتمالا شامل حدود ۱۰۰,۰۰۰ ژن می‌باشد.

Geneticists will know this, but every year since,

متخصصین علم ژنتیک این را می‌دانند٬ ولی هرسال بعد از آن

it's been revised downwards.

[تعداد ژن‌ها] در تجدید نظرها کمتر شده است.

We now think there are likely to be only just over 20,000

امروزه ما فکر می‌کنیم احتمالا حدود ۲۰,۰۰۰ ژن در ژنومِ انسانی وجود دارد.

genes in the human genome.

امروزه ما فکر می‌کنیم احتمالا حدود ۲۰,۰۰۰ ژن در ژنومِ انسانی وجود دارد.

This is extraordinary. Because rice -- get this --

خیلی خارق‌العاده است. چون در برنج -- توجه کنید --

rice is known to have 38 thousand genes.

معلوم شده که در برنج ۳۸هزار ژن وجود دارد.

Potatoes, potatoes have 48 chromosomes. Do you know that?

سیب‌زمینی ۴۸ کروموزوم دارد٬ میدونید؟

Two more than people,

۲تا بیشتر از آدم‌ها٬

and the same as a gorilla.

و به اندازه گوریل.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

You can't see these things, but they are very strange.

شما می‌توانید این‌ها را ببینید٬ ولی آنها خیلی عجیب هستند.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

The stars by day. I always think that's fascinating.

ستاره‌ها بصورت روزانه. من همیشه فکر می‌کنم که این شگفت‌انگیزه.

The universe disappears.

جهان در حال ناپدید شدن است.

The more light there is, the less you can see.

هرچه نورِ بیشتری موجود باشد٬ کمتر می‌توان دید.

Time, nobody can see time.

زمان٬ کسی نمی‌تواند زمان را ببیند.

I don't know if you know this. Modern physics,

من نمی‌دانم که شما این را می‌دانید یا نه. در فیزیک مدرن٬

there is a big movement in modern physics

یک نهضت عظیم در فیزیکِ مدرن هست

to decide that time doesn't really exist,

که تصمیم بگیرند که زمان واقعا وجود ندارد٬

because it's too inconvenient for the figures.

چون آن برای اعداد و ارقام مشکلاتِ زیادی بوجود می‌آورد.

It's much easier if it's not really there.

خیلی راحت تر خواهد بود اگر آن وجود نداشته باشد.

You can't see the future, obviously.

بدیهی‌ست که شما آینده را نمی‌توانید ببینید.

And you can't see the past, except in your memory.

و گذشته را بجز در خاطرات نمی‌توانید ببینید.

One of the interesting things about the past is

یکی از چیزهای جالب درباره گذشته این است که

you particularly can't see. My son asked me this the other day,

بطور خاص نمی‌توان آن را دید. پسر من یه روز این را از من پرسید٬

he said, "Dad, can you remember what I was like when I was two?"

او گفت٬ "پدر٬ یادت می‌یاد من وقتی دو سالم بود چه شکلی بودم؟"

And I said, "Yes." And he said, "Why can't I?"

و من گفتم٬ "بله". و او گفت٬ "پس چرا من یادم نمی‌آید؟"

Isn't that extraordinary? You cannot remember

آیا این خارق‌العاده نیست؟ نمی‌توان اتفاقاتی که

what happened to you earlier than the age of two or three,

قبل از دو یا سه سالگی برای ما افتاده را به خاطر آورد٬

which is great news for psychoanalysts,

که خبر خوبی برای روانکاوان است٬

because otherwise they'd be out of a job.

چون اگر اینطور نبود آنها از کار بیکار می‌شدند.

Because that's where all the stuff happens

چون همه اتفاقات در آن دوره می‌افتد.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

that makes you who you are.

آن باعث می‌شود به این که هستید تبدیل شوید.

Another thing you can't see is the grid on which we hang.

چیز دیگری که نمی‌توان دید شبکه‌ایست که از آن آویزان هستیم.

This is fascinating. You probably know, some of you,

این شگفت آوره. ممکن تعدادی از شما بدونید٬

that cells are continually renewed. You can see it in skin and this kind of stuff.

که سلول‌ها بطور مداوم در حال تجدید شدن هستند. می‌توان آنرا در پوست و اینطور چیزها دید.

Skin flakes off, hairs grow, nails, that kind of stuff.

پوسته‌های پوستی از بین می‌روند٬ موها رشد می‌کنند٬ ناخن‌ها٬ اینطور چیزها.

But every cell in your body is replaced at some point.

ولی بلاخره تک تکِ سلول‌های بدنِ شما یک وقتی جایگزین می‌شن.

Taste buds, every 10 days or so.

سلول‌های چشایی٬ تقریبا هر ۱۰ روز.

Livers and internal organs sort of take a bit longer. A spine takes several years.

کبد و اندام داخلی تقریبا زمان بیشتری می‌گیرند. ستون فقرات چند سال وقت می‌گیره.

But at the end of seven years, not one cell in your body

ولی بعد از گذشت هفت سال٬ حتی یک سلول در بدن شما

remains from what was there seven years ago.

از هفت سال پیش باقی نمی‌ماند.

The question is, who, then, are we?

سوال این است که٬ پس ما که هستیم؟

What are we? What is this thing that we hang on,

ما چه هستیم؟ این چیزی که ما بهش آویزان هستیم٬ که در واقع ما هستیم٬ چیست؟

that is actually us?

ما چه هستیم؟ این چیزی که ما بهش آویزان هستیم٬ که در واقع ما هستیم٬ چیست؟

Okay. Atoms, you can't see them.

اتم‌ها٬ نمی‌توان آنها را دید.

Nobody ever will. They're smaller than the wavelength of light.

هیچ‌کس نخواهد توانست. آنها از طولِ موجِ نور کوچک تر هستند.

Gas, you can't see that.

گاز٬ آنها را نمی‌توان دید.

Interesting. Somebody mentioned 1600 recently.

جالبه٬ یک نفر اشاره به سال ۱۶۰۰ کرد.

Gas was invented in 1600

گاز در سال ۱۶۰۰ توسط یک شیمیدانِ هلندی به نام وَن هِلمونت اختراع شد.

by a Dutch chemist called Van Helmont.

گاز در سال ۱۶۰۰ توسط یک شیمیدانِ هلندی به نام وَن هِلمونت اختراع شد.

It's said to be the most successful ever invention

گفته شده که این موفق‌ترین اختراعِ کلمه توسط یک فرد است.

of a word by a known individual.

گفته شده که این موفق‌ترین اختراعِ کلمه توسط یک فرد است.

Quite good. He also invented a word called "blas,"

خیلی خوب. همچنین او کلمه‌ی "بلاس" را اختراع کرد٬

meaning astral radiation.

که به معنی تابشِ ستاره‌ایست.

Didn't catch on, unfortunately.

متاسفانه معروف نشد.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

But well done, him.

ولی کار او خوب بود.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

There is so many things that -- Light.

خیلی چیزهای دیگری هم هست که -- نور.

You can't see light. When it's dark, in a vacuum,

نور را نمی‌توان دید. وقتی که تاریک است٬ در خلاء٬

if a person shines a beam of light straight across your eyes,

اگر کسی پرتو نوری را مستقیم به سمت چشم شما بتاباند٬

you won't see it. Slightly technical, some physicists will disagree with this.

آنرا نخواهید دید. اندکی فنی‌ست٬ بعضی از فیزیک دان‌ها با آن مخالفت خواهند کرد.

But it's odd that you can't see the beam of light,

ولی عجیب است که نمی‌توان پرتو نور را دید٬

you can only see what it hits.

فقط چیزی را که به آن برخورد کرده را می‌توان دید.

I find that extraordinary, not to be able to see light,

برای من این مساله خارق‌العاده است٬ که نمی‌شود نور را دید٬

not to be able to see darkness.

نمی‌شود تاریکی را دید.

Electricity, you can't see that.

الکتریسیته را نمی‌توان دید.

Don't let anyone tell you they understand electricity.

اجازه ندهید که کسی به شما بگوید الکتریسیته را فهمیده است.

They don't. Nobody knows what it is.

آنها نفهمیده‌اند. هیچ‌کس نمی‌داند که آن چه چیزیست.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

You probably think the electrons in an electric wire

شما احتمالا فکر می‌کنید الکترون‌ها در یک سیم الکتریکی

move instantaneously down a wire, don't you, at the speed of light

در طول سیم بصورت آنی و با سرعت نور حرکت می‌کنند٬ اینطور نیست؟

when you turn the light on. They don't.

وقتی که چراغ را روشن می‌کنید. ولی اینطور نیست.

Electrons bumble down the wire,

الکترون‌ها در طول سیم بصورت بی ثبات حرکت می‌کنند٬

about the speed of spreading honey, they say.

با سرعتی تقریبا معادل عسلِ در حال جریان٬ آنها اینطور می‌گویند.

(Laughter)

(خنده حاضرین)

Galaxies, 100 billion of them estimated in the universe.

کهشکان‌ها٬ ۱۰۰ میلیارد از آنها در عالم وجود تخمین زده شده‌اند.

100 billion. How many can we see? Five.

۱۰۰ میلیارد. چند تا از آنها را ما می‌توانیم ببینیم؟ پنج تا.

Five out of the 100 billion galaxies, with the naked eye,

پنج‌تا از ۱۰۰ میلیارد کهکشان را می‌توانیم با چشم غیر مسلح ببینیم٬

and one of them is quite difficult to see unless you've got very good eyesight.

و یکی از آنها اگر دیدِ خوبی نداشته باشید قابل دیده شدن نیست.

Radio waves. There's another thing.

امواج رادیویی. یک مساله‌ی دیگری هستند.

Heinrich Hertz, when he discovered radio waves in 1887,

هاینریش هِرتز٬ وقتی که او امواج رادیویی را در سال ۱۸۸۷ کشف کرد٬

he called them radio waves because they radiated.

آنها را امواج رادیویی نام گذاری کرد٬ چون آنها متشعشع می‌شدند.

And somebody said to him,

و یک نفر به او گفت٬

"Well what's the point of these, Heinrich?

"قصدت از [اختراع] این‌ها چیه هاینریش؟

What's the point of these radio waves that you've found?"

کاربرد این امواج رادیویی‌ای که کشف کردی چیه؟"

And he said, "Well, I've no idea.

و او گفت٬ "راستش هیچ ایده‌ای ندارم.

But I guess somebody will find a use for them someday."

ولی فکر کنم یک نفر یه روزی یه کاربرد براشون پیدا می‌کنه."

And that's what they do, radio. That's what they discovered.

و کابرد اونها در رادیو‌ست. چیزی‌ست که آنها کشف کردند.

Anyway, so the biggest thing

بهرحال٬ بزرگترین چیزی که از چشم ما پنهانه

that's invisible to us is what we don't know.

چیزهایی‌ست که نمی‌دانیم.

It is incredible how little we know.

اینکه چقدر کم می‌دانیم باورنکردنیه.

Thomas Edison once said,

توماس ادیسون یکبار گفته٬

"We don't know one percent of one millionth

"ما درباره هرچیزی به اندازه یک درصد از یک میلیونیوم هم اطلاع نداریم".

about anything."

"ما درباره هرچیزی به اندازه یک درصد از یک میلیونیوم هم اطلاع نداریم".

And I've come to the conclusion --

و من به این نتیجه رسیده‌ام --

because you've asked this other question, "What's another thing you can't see?"

چون شما سوال دیگری را پرسیدید٬ "چیز ناپیدای دیگر چیست؟"

The point, most of us. What's the point?

منظور٬ برای بیشترِ ما. اهمیت [در] چیست؟

(Laughter)

(خنده حاضرین)

(Applause)

(تشویق حاضرین)

You can't see a point. It's by definition dimensionless,

نمی‌توان اهمیت را دید. آن بالذاته بدون بُعد است٬

like an electron, oddly enough.

مثل یک الکترون٬ عجیبه.

But the point, what I've got it down to,

ولی درباره اهمیت٬ چیزی که من به آن رسیدم٬

is there are only two questions really worth asking.

این است که فقط دو سوال وجود دارد که شایسته‌ی پرسیدن‌اند.

"Why are we here?" and "What should we do about it while we are?

"ما به چه دلیل اینجا هستیم؟" و "در زمانی که هستیم چکار باید بکنیم؟"

And to help you, I've got two things to leave you with, from two great philosophers,

و برای اینکه به شما کمک کنم٬ دو چیز هست که شما را با آنها ترک می‌کنم٬ از دو فیلسوف بزرگ٬

perhaps two of the greatest philosopher thinkers of the 20th century,

شاید دوتن از بزرگ‌ترین فیلسوف‌های اندیشمندِ قرن ۲۰‌ام.

one a mathematician and an engineer, and the other a poet.

یکی از آنها یک ریاضیدان و مهندس٬ و دیگری یک شاعر.

The first is Ludwig Wittgenstein who said,

اولی لودویک ویتگن‌اشتاین است که گفته٬

"I don't know why we are here.

"من نمی‌دانم که ما چرا اینجا هستیم.

But I'm pretty sure it's not in order to enjoy ourselves."

ولی تقریبا مطمئن‌ام که برای این اینجا نیستیم که لذت ببریم".

(Laughter)

(خنده حاضرین)

He was a cheerful bastard wasn't he?

او یک حرامزاده‌ی خوش‌رو بوده٬ نه؟

(Laughter)

(خنده حاضرین)

And secondly and lastly, W.H. Auden,

و در آخر دبلیو.اچ. آودِن٬

one of my favorite poets, who said,

یکی از شاعران مورد علاقه‌ی من٬ که گفته٬

"We are here on earth

"ما اینجا بر روی زمین هستیم که به دیگران کمک کنیم.

to help others.

"ما اینجا بر روی زمین هستیم که به دیگران کمک کنیم.

What the others are here for, I've no idea."

کاری که دیگران بخاطرش اینجا هستند را نمی‌دانم."

(Laughter)

(خنده حاضرین)

(Applause)

(تشویق حاضرین)