Life at 30,000 feet | Richard Branson

Translator: Leila Ataei Reviewer: sadegh zabihi

Chris Anderson: Welcome to TED.

کریس اندرسن: به TED خوش آمدی.

Richard Branson: Thank you very much. The first TED has been great.

ریچارد برانسن: خیلی ازت متشکرم. اولین حضورم در TED فوق‎العاده بوده..

CA: Have you met anyone interesting?

ک ا: هیچ شخص جالبی را هم ملاقات کردی؟

RB: Well, the nice thing about TED is everybody's interesting.

ر ب: خب، خوبی TED به این هست که همه اینجا جالبند.

I was very glad to see Goldie Hawn,

از دیدن گلدی هاون خیلی خوشحال بودم،

because I had an apology to make to her.

چون یک عذرخواهی به او بدهکار بودم.

I'd had dinner with her about two years ago and I'd --

حدود دو سال پیش با هم شام خوردیم و من---

she had this big wedding ring and I put it on my finger and I couldn't get it off.

او این حلقه بزرگ ازدواج را داشت که من توی انگشتم کردم و بعد نشد آن را دربیارم

And I went home to my wife that night

و همان شب خونه نزد همسرم رفتم

and she wanted to know why I had another woman's big,

و می‎خواست بداند که چرا باید حلقه بزرگ و گنده ازدواج

massive, big wedding ring on my finger.

یک زن دیگر توی انگشت من باشد.

And, anyway, the next morning we had to go along to the jeweler

و بهرحال، صبح روز بعد مجبور شدیم باهم پیش جواهرساز بریم

and get it cut off.

و ببریمش.

So -- (Laughter) --

خب-- (خنده)--

so apologies to Goldie.

از گلدی خیلی معذرت میخواهم.

CA: That's pretty good.

ک ا:خیلی خوب بود.

So, we're going to put up some slides

خب، الان قصد داریم در اینجا اسلایدهایی از

of some of your companies here.

برخی کمپانیهای تو را نشان دهیم.

You've started one or two in your time.

یکی یا دوتایی را در اوقات بیکاریت شروع کرده‎ای.

So, you know, Virgin Atlantic, Virgin Records --

همانطور که اطلاع داری، ویرجین آتلانتیک، ویرجین رکوردز--

I guess it all started with a magazine called Student.

فکر کنم شروع‎شان از مجله‎ای به اسم دانشجو بود.

And then, yes, all these other ones as well. I mean, how do you do this?

و بعد بله، باقی آنها هم آمدند. منظورم این است که چطور این کار را می‎کنی؟

RB: I read all these sort of TED instructions:

رب: همه این دستورالعملهای TED را می‎خوانم:

you must not talk about your own business, and this,

نباید درباره کسب و کار خودتان صحبت کنید و از این جور چیزها،

and now you ask me.

و الان از من می‎پرسی.

So I suppose you're not going to be able to kick me off the stage,

و استنباط این است که تو قرار نیست من را از روی سن بیرون بیاندازی

since you asked the question.

چون ازم سوال را پرسیدی.

(Laughter)

(خنده)

CA: It depends what the answer is though.

ک ا: بستگی به جوابت دارد .

RB: No, I mean, I think I learned early on that if you can run one company,

رب: نه منظورم این است که فکر می‎کنم زود یاد گرفتم که اگر بتوانی یک کمپانی را

you can really run any companies.

اداره کنی، از پس اداره بقیه کمپانیها هم برمیایی.

I mean, companies are all about finding the right people,

منظورم این است که اداره یک کمپانی یعنی یافتن افراد مناسب،

inspiring those people, you know, drawing out the best in people.

الهام بخشیدن به آنها و میدونی، بیرون کشیدن استعداد و بهترین توانایی آنهاست.

And I just love learning and I'm incredibly inquisitive

و من فقط عاشق یادگیریم و بطرز باور نکردنی کنجکاو هستم

and I love taking on, you know, the status quo

و برای اطلاعتون عاشق اینم که وضع موجود را در دست بگیرم

and trying to turn it upside down.

و سعی کنم آن را وارونه کنم.

So I've seen life as one long learning process.

پس زندگی را بعنوان یک پروسه طولانی یادگیری می‎بینم.

And if I see -- you know, if I fly on somebody else's airline

و برای مثال اگر با خطوط هوایی کس دیگری پرواز کنم

and find the experience is not a pleasant one, which it wasn't,

و برایم تجربه ناخوشایندی باشد، که 21 سال قبل بود

21 years ago, then I'd think, well, you know, maybe I can create

با خود فکر می‎کنم که شاید من بتوانم آن نوع خط هوایی را

the kind of airline that I'd like to fly on.

ایجاد کنم که مایل به پرواز با آن باشم.

And so, you know, so got one secondhand 747 from Boeing and gave it a go.

و بنابراین یک بویئنگ 747 دست دوم را میخرم و امتحانش می‎کنم.

CA: Well, that was a bizarre thing,

ک : خب، این کار خیلی عجیبی هست،

because you made this move that a lot of people advised you was crazy.

چون تو حرکتی را انجام دادی که بیشتر مردم گفتند دیوانگی است.

And in fact, in a way, it almost took down your empire at one point.

و در واقع، به طریقی در یک مرحله نزدیک بود باعث سقوط امپراطوریت شود.

I had a conversation with one of the investment bankers who,

گفتگویی با یکی از بانکدارهای سرمایه‎گذار داشتم کسی که

at the time when you basically sold Virgin Records

در آن موقع که در اصل ویرجین رکوردز را فروختی

and invested heavily in Virgin Atlantic,

و سرمایه‎گذاری کلان در ویرجین آتلانتیک کردی،

and his view was that you were trading, you know,

عقیده‎اش این بود که راستش آنچه معامله می‎کردی

the world's fourth biggest record company

چهارمین شرکت بزرگ ضبط در دنیا بود

for the twenty-fifth biggest airline and that you were out of your mind.

که بجایش بیست و پنجمین خطوط هوایی بزرگ دنیا را می‎گرفتی که نشانه بی‎عقلی بود.

Why did you do that?

چرا این کار را کردی؟

RB: Well, I think that there's a very thin dividing line between success and failure.

ر ب: خب بنظرم خط خیلی باریکی بین موفقیت و شکست هست.

And I think if you start a business without financial backing,

و فکر می‎کنم اگر تجارتی را بدون پشتوانه مالی انجام دهید

you're likely to go the wrong side of that dividing line.

احتمال لغزیدنتان به سوی اشتباه خط وجود دارد.

We had -- we were being attacked by British Airways.

خب ما تحت حمله بریتیش ایرویز قرار داشتیم.

They were trying to put our airline out of business,

سعی داشتند خط هوایی ما را از دور خارج کنند،

and they launched what's become known as the dirty tricks campaign.

و دست به کاری زدند که تحت عنوان کمپین حقه‎های کثیفشان معروف شد.

And I realized that the whole empire was likely to come crashing down

و تشخیصم این بود که احتمال سقوط کل امپراطوری می‎رفت

unless I chipped in a chip.

مگر این که هر چه در چنته داشتم را به وسط میاوردم.

And in order to protect the jobs of the people who worked for the airline,

و برای حفاظت از شغل کسانی که برای خط هوایی کار کرده بودند

and protect the jobs of the people who worked for the record company,

و حفاظت از شغل آنهایی که برای کمپانی ضبط کار کرده بودند

I had to sell the family jewelry to protect the airline.

مجبور به فروش جواهرات خانوادگی شدم تا از خط هوایی محافظت کنم.

CA: Post-Napster, you're looking like a bit of a genius, actually,

ک ا: برای پست- نپستر هم راستش بنظر یکی کم نابغه می‎رسی،

for that as well.

که همینطوره.

RB: Yeah, as it turned out, it proved to be the right move.

ر ب: آره، همانطور که معلوم شد، حرکت بجایی بود.

But, yeah, it was sad at the time, but we moved on.

اما، آره در آنموقع غم انگیز بود، اما ازش عبور کردیم.

CA: Now, you use the Virgin brand a lot

ک ا: تو الان خیلی از برند ویرجین استفاده می‎کنی

and it seems like you're getting synergy from one thing to the other.

و بنظر می‎رسد که تو از هم نیروبخشی برای رفتن از چیزی به چیز دیگر استفاده می‎کنی.

What does the brand stand for in your head?

برند در سر تو چه معنایی دارد؟

RB: Well, I like to think it stands for quality,

ر ب: خب، دوست دارم فکر کنم که بخاطر

that you know, if somebody comes across a Virgin company, they --

کیفیت هست که همه سراغ کمپانی ویرجین میایند، آنها--

CA: They are quality, Richard. Come on now, everyone says quality. Spirit?

ک ا: آنها صفت هستند، ریچارد. راستش رو بگو همه میگن کیفیت. تو میگی روحیه؟

RB: No, but I was going to move on this.

ر ب: نه، اما من می‎خواستم از رویش بگذرم.

We have a lot of fun and I think the people who work for it enjoy it.

ما خیلی خوش بودیم و فکر می‎کنم کسانی که برایش کار می‎کردند از آن لذت می‎بردند.

As I say, we go in and shake up other industries,

همانطور که گفتم، وارد می‎شویم و دیگر صنایع را تکان می‎دهیم،

and I think, you know, we do it differently

وفکر می‎کنم می‎دانی که ما آن را متفاوت انجام می‎دهیم

and I think that industries are not quite the same

و فکر کنم آن صنایع در نتیجه تهاجم

as a result of Virgin attacking the market.

ویرجین به بازار خوب نبوده‎اند.

CA: I mean, there are a few launches you've done

ک ا: منظورم این که یکسری کارهایی هم کرده‎ای

where the brand maybe hasn't worked quite as well.

که شاید در آنجا برند به خوبی نتوانسته جوابگو باشد.

I mean, Virgin Brides -- what happened there?

منظورم این که چه به سر ویرجین برایدز آمد؟

(Laughter)

(خنده)

RB: We couldn't find any customers.

ر ب: نتوانستیم هیچ مشتری بیابیم.

(Laughter)

(خنده)

(Applause)

(تشویق)

CA: I was actually also curious why --

ک ا: راشتش کنجکاو بودم چرا--

I think you missed an opportunity with your condoms launch. You called it Mates.

تو فرصتی را با راه‎اندازی کاندوم‎ها از دست دادی. اسمش را گذاشتی جفت‎ها.

I mean, couldn't you have used the Virgin brand for that as well?

منظورم این که نمی‎توانستی از برند ویرجین برای آن هم استفاده کنی؟

Ain't virgin no longer, or something.

دیگر ویرجین را نخواهیم دید؟

RB: Again, we may have had problems finding customers.

ر ب: دوباره، ما شاید در پیدا کردن مشتریها مشکل پیدا کرده‎ایم.

I mean, we had -- often, when you launch a company and you get customer complaints,

--اغلب وقتی کمپانی را راه میاندازید و از سوی مشتریها شکایتهایی را دریافت می‎کند،

you know, you can deal with them.

می‎دانید که می‎‎توانید از پسشان بربیایید.

But about three months after the launch of the condom company,

اما در حدود سه ماه بعد از راه اندازی کمپانی تولید کاندوم،

I had a letter, a complaint,

یک نامه شکواییه دریافت کردم.

and I sat down and wrote a long letter back to this lady apologizing profusely.

و نشستم و یک نامه عذرخواهی مفصل در جواب این بانو نوشتم.

But obviously, there wasn't a lot I could do about it.

خب واضح که کار زیادی نبود که بتوانم انجامش دهم.

And then six months later, or nine months after the problem had taken,

و شش ماه بعد یا شاید هم نه ماه بعد از بروز این مشکل

I got this delightful letter with a picture of the baby

نامه خوشحال کننده‎ای را همراه با عکس نوزادی دریافت کردم

asking if I'd be godfather, which I became.

که ازم درباره پدرخوانده شدن سوال می‎کرد که شدم.

So, it all worked out well.

پس نتیجه نهایتا خوب بود.

CA: Really? You should have brought a picture. That's wonderful.

ک ا: واقعا؟ باید یک عکس ازش میاوردی. فوق‎العاده است.

RB: I should have.

ر ب: آره، واقعا.

CA: So, just help us with some of the numbers.

ک ا: خب، یک کم با آمار و ارقام بهمون کمک کن.

I mean, what are the numbers on this?

منظورم این که چه ارقامی برای این هست؟

I mean, how big is the group overall?

منظورم این که که این گروه سرجمع چقدر بزرگ است؟

How much -- what's the total revenue?

چقدر-- درآمد کل چقدر است؟

RB: It's about 25 billion dollars now, in total.

ر ب: الان در کل حدود ۲۵ میلیارد دلار هست.

CA: And how many employees?

ک ا: و چند کارمند؟

RB: About 55,000.

ر ب: حدود ۵۵٫۰۰۰.

CA: So, you've been photographed in various ways at various times

ک ا: خب از تو در حالتهای مختلف در زمانهای مختلف عکس گرفته شده

and never worrying about putting your dignity on the line or anything like that.

و هیچوقت هم دغدغه این را نداشتی که شان و مقام و چیزهای مثل این را درآنها نمایش بدی.

What was that? Was that real?

آیا این کارت واقعی هست یا یکجور ژست هست؟

RB: Yeah. We were launching a megastore in Los Angeles, I think.

ر ب: آره، یادم هست که مشغول راه اندازی یک مگااستور در لس آنجلس بوم.

No, I mean, I think --

نه منظورم این که فکر کنم--

CA: But is that your hair?

ک ا: اما این موی توست؟

RB: No.

ر ب: نه.

CA: What was that one?

ک ا: این یکی چی بود؟

RB: Dropping in for tea.

ر ب: شیرینی واسه چایی.

CA: OK.

ک ا: بسیار خب.

(Laughter)

(خب)

RB: Ah, that was quite fun. That was a wonderful car-boat in which --

ر ب: خب، خیلی راستش باحال بود. یک اتومبیل- قایق فوق‎العاده بود که در آن--

CA: Oh, that car that we -- actually we --

ک آ: اوه، آن ماشین را ما-- راستش ما--

it was a TEDster event there, I think.

آنجا یک رویداد TEDster برگزار کردیم، فکر کنم.

Is that -- could you still pause on that one actually, for a minute?

همانجاست--- میشه لطفا یک لحظه تصویر را نگهدارید؟

(Laughter)

(خنده)

RB: It's a tough job, isn't it?

ر ب: شغل سختی هست، نه؟

CA: I mean, it is a tough job.

ک ا: منظورم این که شغل سختی هست، نه؟

(Laughter)

(خنده)

When I first came to America, I used to try this with employees as well

وقتی اولش به آمریکا آمدم، سعی کردم این را با پرسنل امتحان کنم

and they kind of -- they have these different rules over here,

و آنها یکجوراهایی -- این مقرارات متفاوت را در اینجا دارند،

it's very strange.

خیلی عجیب هست.

RB: I know, I have -- the lawyers say you mustn't do things like that, but --

ر ب: می‎دانم-- وکلا به من می‎گویند نباید کارهایی مثل آن را انجام دهید، اما--

CA: I mean, speaking of which, tell us about --

ک ا: منظورم این که حال که صحبتش شد، برایمان بگو--

RB: "Pammy" we launched, you know --

ر ب: می‎دانید وقتی "Pammy" را راه انداختیم --

mistakenly thought we could take on Coca-Cola,

به غلط فکر کردیم می‎زنیم روی دست کوکا کولا،

and we launched a cola bottle called "The Pammy"

و شیشه نوشابه ای را عرضه کردیم که "د پامی" خواندمیش.

and it was shaped a bit like Pamela Anderson.

و کمی هم شبیه پاملا اندرسون بود.

But the trouble is, it kept on tipping over, but --

اما مشکل این است که همش ولو میشد، اما--

(Laughter)

(خنده)

CA: Designed by Philippe Starck perhaps?

ک ا: احتمالا طراحیش را فیلیپ استارک انجام داده؟

RB: Of course.

ر ب: البته.

CA: So, we'll just run a couple more pictures here. Virgin Brides. Very nice.

ک ا: خب چند تا تصویر دیگر را نشان می‎دهیم. ویرجین برایدز. خیلی خوب.

And, OK, so stop there. This was -- you had some award I think?

و آهان اینجا بایست. برای این یکی فکر کنم جایزه گرفتی؟

RB: Yeah, well, 25 years earlier, we'd launched the Sex Pistols'

ر ب: آره، خب، ۲۵ سال پیش وقتی گروه راک سکس پیستولز را راه انداختیم،

"God Save The Queen," and I'd certainly never expected

ترانه اعتراضی «پروردگار ملکه را حفظ کند» و من مطمئننا هرگز توقع نداشتم

that 25 years later -- that she'd actually knight us.

که ۲۵ سال بعد-- او راستش ما را شوالیه کرد.

But somehow, she must have had a forgetful memory, I think.

اما فکر می‎کنم که یکجورهایی حافظه فراموشکاری دارد.

CA: Well, God saved her and you got your just reward.

ک ا: خب، خداوند ملکه را حفظ کند و تو پاداش بجایت را گرفتی.

Do you like to be called Sir Richard, or how?

دوستی داری سر ریچارد صدایت کنند یا چی؟

RB: Nobody's ever called me Sir Richard.

ر ب: هیچکسی من را سر ریچارد صدا نکرده تابحال.

Occasionally in America, I hear people saying Sir Richard

گهگاهی در آمریکا، می‎شنوم که مردم می‎گویند سر ریچارد

and think there's some Shakespearean play taking place.

و بنظرم می‎رسد که یک نمایش از شکسپیر در جریان است.

But nowhere else anyway.

اما جاهای دیگر به هیچ وجه.

CA: OK. So can you use your knighthood for anything or is it just ...

ک ا: خوب، آیا می‎توانی از عنوان شوالیه‎ات در جایی یا برای چیزی استفاده کنی یا فقط---

RB: No. I suppose if you're having problems

ر ب: نه. فکر کنم اگر مشکلاتی مثل

getting a booking in a restaurant or something,

رزرو جا در یک رستوران و یا امثال آن را داشته باشید

that might be worth using it.

احتمالا ارزش بکار بردن را داشته باشه.

CA: You know, it's not Richard Branson. It's Sir Richard Branson.

ک ا: می‎دانید، ریچارد برانسن نیست. سر ریچارد برانسن هستند.

RB: I'll go get the secretary to use it.

ر ب: به منشی میگم که ازش استفاده کنه.

CA: OK. So let's look at the space thing.

ک ا: خب بیا نگاهی به این مورد فضایی داشته باشیم.

I think, with us, we've got a video that shows what you're up to,

فکر کنم، ویدئویی داریم که نشان می‎دهد قصد چه کاری را داری،

and Virgin Galactic up in the air. (Video)

و ویرجین گالاکتیک در آسمان است. (ویدئو)

So that's the Bert Rutan designed spaceship?

آیا برت روتان فضاپیما را طراحی کرده؟

RB: Yeah, it'll be ready in -- well, ready in 12 months

ب: آره، خب فکر کنم ظرف ۱۲ ماه آماده شود

and then we do 12 months extensive testing.

و ۱۲ ماه هم برای آزمایش گسترده لازم هست.

And then 24 months from now,

و سرهم ۲۴ ماه از حالا به بعد،

people will be able to take a ride into space.

مردم می‎توانند به فضا بروند.

CA: So this interior is Philippe Starcke designed?

ک ا: پس این طراحی داخلی را فیلیپ استارک کرده؟

RB: Philippe has done the -- yeah, quite a bit of it:

ر ب: فیلیپ انجام داده-- آره، یک کمی از آن را:

the logos and he's building the space station in New Mexico.

لوگوها و او ایستگاه فضایی در نیومکزیکو را میسازه.

And basically, he's just taken an eye

و اساسا، فقط یک چشم را در نظر می‎گیره

and the space station will be one giant eye,

و ایستگاه فضایی یک چشم غول‎پیکر خواهد شد،

so when you're in space,

پس وقتی در فضا هستی،

you ought to be able to see this massive eye looking up at you.

باید قادر باشی این چشم گنده را که به تو زل زده ببینی.

And when you land, you'll be able to go back into this giant eye.

و وقتی فرود میایی، قادر خواهی بود به این چشم غول‎پیکر برگردی.

But he's an absolute genius when it comes to design.

اما وقتی پای طراحی در میان باشد او یک نابغه به تمام معناست.

CA: But you didn't have him design the engine?

ک ا: اما تو ازش نخواستی که موتور را طراحی کنه؟

RB: Philippe is quite erratic,

ر ب: فیلیپ نسبتا نامرتب هست.

so I think that he wouldn't be the best person to design the engine, no.

پس بنظرم برای طراحی موتور بهترین انتخاب نباشه.

CA: He gave a wonderful talk here two days ago.

ک ا: دو روز قبل اینجا یک سخنرانی فوق‎العاده انجام داد.

RB: Yeah? No, he is a --

ر ب: آره؟ نه، او یک--

CA: Well, some people found it wonderful,

ک ا: خب، از نظر یک عده او فوق‎العاده است،

some people found it completely bizarre.

از نظر یک عده حسابی عجیب و غریب.

But, I personally found it wonderful.

اما شخصا به نظرم فوق‎العاده است.

RB: He's a wonderful enthusiast, which is why I love him. But ...

ر ب: آدم پرشوق و ذوق فوق‎العاده‎ای است، برای همین عاشقش هستم. اما...

CA: So, now, you've always had this exploration bug in you.

ک ا: خب حالا تو همیشه این ویر سیاحت و اکتشاف را درونت داشتی.

Have you ever regretted that?

هیچوقت پشیمان شدی؟

RB: Many times.

ر ب: به کرات.

I mean, I think with the ballooning and boating expeditions we've done in the past.

منظورم این که با سفرهای اکتشافی با بالون و قایق که در گذشته انجام دادم.

Well, I got pulled out of the sea I think six times by helicopters, so --

خب، شش بار با هلی‎کوپتر از توی دریا بیرون کشیده شدم، خب--

and each time, I didn't expect to come home to tell the tale.

و هر بار، فکر نمی‎کردم برگردم به خونه تا قصه‎ام را تعریف کنم.

So in those moments,

پس در ان لحظات،

you certainly wonder what you're doing up there or --

شما قطعا فکر می‎کنید که آنجا چکار می‎کنی یا --

CA: What was the closest you got to --

ک ا: کی واقعا نزدیک بود که --

when did you think, this is it, I might be on my way out?

که فکر کردی، همینه، دیگه کارم تمومه؟

RB: Well, I think the balloon adventures were -- each one was,

ر ب: خب، فکر کنم در ماجراجویی‎هایم با بالون بود-- هر بارش،

each one, actually, I think we came close.

هر بارراستش فکر می‎کردم کارم تمام است.

And, I mean, first of all we --

و منظورم این که ما اول از همه--

nobody had actually crossed the Atlantic in a hot air balloon before,

راستش تا آن زمان هیچکس از روی آتلانتیک با بالون پر از هوای داغ عبور نکرده بود،

so we had to build a hot air balloon that was capable of flying in the jet stream,

پس ما باید یک بالون هوای داغ می‎ساختیم که قادر به پرواز در تند باد باشد،

and we weren't quite sure,

و ما نسبتا مطمئن نبودیم،

when a balloon actually got into the jet stream,

وقنی بالون وارد تند باد می‎شود،

whether it would actually survive the 200, 220 miles an hour winds that you can find up there.

در مقابل بادهای با سرعت ۳۵۴-۳۲۱ کیلومتر در ساعت آنجا، دوام بیاورد.

And so, just the initial lift off from Sugarloaf to cross the Atlantic,

و خب دراولین بلند شدن از کوهستان شوگرلوف به آتلانتیک

as we were pushing into the jet stream, this enormous balloon --

ما به تند باد رانده شدیم، این بالون عظیم--

the top of the balloon ended up going at a couple of hundred miles an hour,

بالای بالون با سرعت چند صد کیلومتر بر ساعت به حرکت در آمد،

the capsule that we were in at the bottom was going at maybe two miles an hour,

و در پایین کپسولی که ما در آن بودیم شاید سه کیلومتر در ساعت می‎رفت،

and it just took off.

و از جا کنده شد.

And it was like holding onto a thousand horses.

و مثل این بود به هزار اسب بسته شده باشی.

And we were just crossing every finger,

و دستهامون را در هم قلاب کرده بودیم و

praying that the balloon would hold together, which, fortunately, it did.

دعا می‎کردیم که بالون جدا نشه، که خوشبختانه نشد.

But the ends of all those balloon trips were, you know --

اما عاقبت همه این سفرها با بالون، می‎دانید--

something seemed to go wrong every time,

هر دفعه یک مشکلی به وجود می‎آمد،

and on that particular occasion, the more experienced balloonist who was with me

و در آن مرتبه خاص، بالونیستی با تجربه تری که با من بود،

jumped, and left me holding on for dear life.

بیرون پرید و من را با زندگی عزیزم تنها گذاشت.

(Laughter)

(خنده)

CA: Did he tell you to jump, or he just said, "I'm out of here!" and ...

ک ا: آیا بهت گفت بپری یا فقط گفت، " من تو بازی نیستم!" و ...

RB: No, he told me jump, but once his weight had gone,

ر ب: نه، بهم گفت بپر، اما وقتی از وزن او کاسته شد،

the balloon just shot up to 12,000 feet and I ...

بالون تا ارتفاع ۳/۶ کیلومتری بالا رفت و من...

CA: And you inspired an Ian McEwan novel I think with that.

ک ا: و با این ماجرا فکر کنم الهامبخش رمانی از یان مک‎اوان بودی.

RB: Yeah. No, I put on my oxygen mask and stood on top of the balloon,

ر ب: آره. نه البته من ماسک اکسیژنم را زدم و بالای بالون ایستادم،

with my parachute, looking at the swirling clouds below,

با چترنجاتم، به ابرهای در حال گردش زیر پایم نگاه می‎کردم،

trying to pluck up my courage to jump into the North Sea, which --

تلاش کردم شهامتم را در خودم جمع کنم و به درون دریای شمال بپرم که--

and it was a very, very, very lonely few moments.

و آن از معدود دفعات تنهایی‎ بود.

But, anyway, we managed to survive it.

اما بهرحال، ما موفق شدیم زنده بمانیم.

CA: Did you jump? Or it came down in the end?

ک ا: آیا پریدی؟ یا بالاخره پایین آمد؟

RB: Well, I knew I had about half an hour's fuel left,

ر ب: خب، می‎دانستم که حدود نیم ساعت دیگر از سوخت باقی مانده بود،

and I also knew that the chances were that if I jumped,

و همچنین می‎دانستم که شانس این که بپرم

I would only have a couple of minutes of life left.

تنها چند دقیقه‎ای زنده می‎ماندم.

So I climbed back into the capsule and just desperately tried

پس برگشتم توی کپسول و مذبوحانه تلاش کردم

to make sure that I was making the right decision.

مطمئن شوم که تصمیم درست را می‎گیرم.

And wrote some notes to my family. And then climbed back up again,

و یاداشتهایی برای خانواده‎ام گذاشتم. و دوباره برگشتم بالا،

looked down at those clouds again,

به آن ابرها دوباره نگاه کردم،

climbed back into the capsule again.

دوباره به کپسول برگشتم.

And then finally, just thought, there's a better way.

و بعد سرانجام، فکر کردم راه بهتری هم هست.

I've got, you know, this enormous balloon above me,

می‎دانید این بالون عظیم الجثه را بالای سرم داشتم،

it's the biggest parachute ever, why not use it?

بزرگترین چتر نجات ممکن، چرا ازش استفاده نکنم؟

And so I managed to fly the balloon down through the clouds,

و خب موفق به هدایت بالون تا پایین ابرها شدم،

and about 50 feet, before I hit the sea, threw myself over.

و حدود ۱۵ متر، قبل از این با دریا برخورد کنم، بیرون پریدم.

And the balloon hit the sea

و بالون به دریا اصابت کرد،

and went shooting back up to 10,000 feet without me.

و دوباره ۳ کیلومتر بدون من به بالا برگشت.

But it was a wonderful feeling being in that water and --

اما در آب بودن حس خیلی خوبی داشت و --

CA: What did you write to your family?

ک ا: برای خانواده‎ات چی نوشتی؟

RB: Just what you would do in a situation like that:

ر ب: خب چیزهایی که در موقعیتی مثل آن می‎نویسید:

just I love you very much. And

فقط این که خیلی دوستتون دارم. و

I'd already written them a letter before going on this trip, which --

خب قبل از رفتن به این سفر برایشان نامه‎ای را نوشته بودم، که--

just in case anything had happened.

در صورتی که اتفاق غیرمترقبه‎ای بیافته.

But fortunately, they never had to use it.

اما خوشبختانه، هرگز ازش استفاده نکردند.

CA: Your companies have had incredible PR value out of these heroics.

ک ا: کمپانیهای تو بخاطر قهرمان بازیهای تو ارزش وجهه عمومی شگفت‎آوری را داشته‎اند.

The years -- and until I stopped looking at the polls,

سالها-- و آن زمانی که دست از نگاه کردن به آمار کشیدم،

you were sort of regarded as this great hero in the U.K. and elsewhere.

تو یک جورهایی این قهرمان ملی بزرگ در بریتانیا و دیگر جاها بودی.

And cynics might say, you know, this is just a smart business guy

و بدبینها شاید بگویند، خب این یارو فقط یک بیزنس من باهوش که

doing what it takes to execute his particular style of marketing.

که سبک خاص خودش را برای بازاریابی اجرا می‎کنه.

How much was the PR value part of this?

نقش ارزش وجهه عمومی در آن چقدر بود؟

RB: Well, of course, the PR experts said that as an airline owner,

ر ب: خب البته، متخصصان وجهه عمومی گفتند که بعنوان صاحب یک خط‎هوایی،

the last thing you should be doing is heading off in balloons and boats,

آخرین کاری که باید انجام دهد بالون و قایق‎سواری و

and crashing into the seas.

سقوط به درون دریاهاست.

(Laughter)

(خنده)

CA: They have a point, Richard.

ک ا: ریچارد، حرفشون منظور داره.

RB: In fact, I think our airline took a full page ad at the time saying,

ر ب: در واقع، فکر کنم خط هواییم یک صفحه کامل از روزنامه را خرید و بهم گفت،

you know, come on, Richard,

یالا ریچارد می‎دانی

there are better ways of crossing the Atlantic.

که راههای بهتری برای عبور از آتلانتیک هست.

(Laughter)

(خنده)

CA: To do all this,

ک ا: برای انجام همه این کارها،

you must have been a genius from the get-go, right?

باید از همان ابتدا نابغه باشی، نه؟

RB: Well, I won't contradict that.

ر ب: خب، مخالفتی ندارم.

(Laughter)

(خنده)

CA: OK, this isn't exactly hardball. OK.

ک ا: خب، این دقیقا رقابت شدید و بی رحمانه نیست.

Didn't -- weren't you just terrible at school?

آیا در دوران مدرسه افتضاح نبودی؟

RB: I was dyslexic. I had no understanding of schoolwork whatsoever.

ر ب: مبتلا به خوانش ‎پریشی بودم. از تکالیف مدرسه و امثال آن سردرنمیاوردم.

I certainly would have failed IQ tests.

قطعا در آزمونهای ضریب‎هوشی رفوزه میشدم.

And it was one of the reasons I left school when I was 15 years old.

و خب این یکی از دلایلی بود که مدرسه را در ۱۵ سالگی ترک کردم.

And if I -- if I'm not interested in something, I don't grasp it.

و اگر به چیزی علاقه نداشته باشم، یادش نمی‎گیرم.

As somebody who's dyslexic,

و بعنوان شخص مبتلا به خوانش‎پریشی،

you also have some quite bizarre situations.

شما گاهی در موقعیتهای بعضا عجیب و غریب قرار می‎گیرید.

I mean, for instance, I've had to -- you know,

منظورم این که برای مثال مجبور بودم-- می‎دانید،

I've been running the largest group of private companies in Europe,

بزرگترین گروه از کمپانیهای خصوصی را در اروپا اداره می‎کنم،

but haven't been able to know the difference between net and gross.

اما فرق خالص و ناخالص را نمی‎دانم.

And so the board meetings have been fascinating.

و خب جلسات هیات مدیره عالی هستند.

(Laughter)

(خنده)

And so, it's like, good news or bad news?

و خب مثل اخبار خوب و اخبار بد می‎مانند.

And generally, the people would say, oh, well that's bad news.

و عموما، مردم عادت دارند بگن که خبر بدی هست.

CA: But just to clarify, the 25 billion dollars is gross, right? That's gross?

ک ا: اما لازم که روشن کنم، ۲۵ میلیارد دلار ناخالص هست، نه؟ ناخالص دیگه؟

(Laughter)

(خنده)

RB: Well, I hope it's net actually, having --

ر ب: خب، امیدوارم که راستش خالص باشه، داشتن --

(Laughter) --

(خنده)--

I've got it right.

درست گفتم.

CA: No, trust me, it's gross.

ک ا: نه،باور کن، ناخالص هست.

(Laughter)

(خنده)

RB: So, when I turned 50, somebody took me outside the boardroom and said,

ر ب: خب، وقتی ۵۰ سالم شد، یک نفر من را بیرون اتاق هیات مدیره برد و گفت،

"Look Richard, here's a -- let me draw on a diagram.

" ببین ریچارد، خب اینجا-- بگذار یک جدول بکشم.

Here's a net in the sea,

این یک توری در دریاست.

and the fish have been pulled from the sea into this net.

ماهی از دریا به دورن تور می‎افتد.

And that's the profits you've got left over in this little net,

و این سودی که برای تو در این تور کوچک باقی مانده،

everything else is eaten."

بقیه‎اش خورده می‎شود."

And I finally worked it all out.

و بالاخره دوزاریم افتاد.

(Laughter)

(خنده)

(Applause)

(تشویق)

CA: But, I mean, at school -- so as well as being,

ک ا: منظورم در مدرسه است-- علی رغم این که

you know, doing pretty miserably academically,

خوب می‎دانید، تحصیلات آکادمیک را نسبتا افتضاح به پایان رساندی

but you were also the captain of the cricket and football teams.

اما خب کاپیتان تیمهای کریکت و فوتبال هم بودی،

So you were kind of a -- you were a natural leader,

خب یکجورهایی-- ذاتا رهبر بودی،

but just a bit of a ... Were you a rebel then, or how would you ...

اما یک کمی هم-- یاغی بودی یا چطور بگم...

RB: Yeah, I think I was a bit of a maverick and -- but I ... And I was,

ر ب: آره، فکر کنم یک کم گاو پیشونی سفید بودم -- اما من.. و من خب

yeah, I was fortunately good at sport,

آره خوشبختانه تو ورزش خوب بودم،

and so at least I had something to excel at, at school.

و خوب حداقل یک چیزی داشتم که در مدرسه درش عالی باشم.

CA: And some bizarre things happened just earlier in your life.

ک ا: و چیزهای عجیب و غریبی در دوران کودکیت اتفاق افتادند.

I mean, there's the story about your mother

منظورم آن داستان درباره مادرت هست

allegedly dumping you in a field, aged four, and saying "OK, walk home."

که گفته میشه تو را در سن چهارسالگی در مزرعه‎ای رها کرده و گفته،

Did this really happen?

"حالا تا خونه راه برو." واقعا اتفاق افتاده؟

RB: She was, you know,

ر ب: می دانید خوب او اینطور

she felt that we needed to stand on our own two feet from an early age.

حس می‎کرد که لازم است از همان سالهای ابتدایی روی پای خودمان بایستیم.

So she did things to us, which now she'd be arrested for,

پس کارهایی را با ما کار می‎کرد که الان بخاطرش می‎تواند دستگیر شود،

such as pushing us out of the car,

مثل بیرون کردنمان از توی ماشین،

and telling us to find our own way to Granny's,

و گفتن این به ما که راه خونه مادر بزرگ را خودمان پیدا کنیم،

about five miles before we actually got there.

تقریبا ۸ کیلومتر قبل از این که آنجا برسیم.

And making us go on wonderful, long bike rides.

و مجبورمان می‎کرد که یک دوچرخه‎سواری حسابی و قشنگ انجام دهیم.

And we were never allowed to watch television and the like.

و هیچوقت اجازه تلویزیون دیدن و امثال آن را نداشتیم.

CA: But is there a risk here?

ک ا: اما خطرناک نیست؟

I mean, there's a lot of people in the room who are wealthy, and they've got kids,

منظورم این است که کلی آدم توی این سالن است که ثروتمند هستند و بچه دارند،

and we've got this dilemma about how you bring them up.

و ما با این دو راهی درباره نحوه بار آوردن آنها روبرو هستیم.

Do you look at the current generation of kids coming up and think

آیا به بچه‎های نسل الان نگاه می‎کنی و میگی که

they're too coddled, they don't know what they've got,

خیلی نازپرورده‎اند، از ارزش چیزهایی که دارند بی‎خبرند،

we're going to raise a generation of privileged ...

قرار که نسلی را با این همه امتیاز پرورش دهیم...

RB: No, I think if you're bringing up kids,

ر ب: نه، به نظرم اگر کودکی را بزرگ می‎کنیم

you just want to smother them with love and praise and enthusiasm.

فقط باید آنها را با عشق و تمجید و اشتیاق لبریز کنیم.

So I don't think you can mollycoddle your kids too much really.

پس واقعا فکر نمی‎کنم واقعا امکان زیاد از حد نازپرورده کردن باشه.

CA: You didn't turn out too bad, I have to say, I'm ...

ک ا: باید بگم که تو خیلی هم بد نشدی، خب...

Your headmaster said to you --

انطوری که مدیرت بهت گفت--

I mean he found you kind of an enigma at your school --

منظورم این هست که تو برایش در مدرسه یکجور معما بودی--

he said, you're either going to be a millionaire or go to prison,

بقول او یا میلیونر می‎شدی یا می‎رفتی زندان،

and I'm not sure which.

و من از هیچکدام مطمئن نیستم.

Which of those happened first?

کدام یکی اول اتفاق افتاد؟

(Laughter)

(خنده)

RB: Well, I've done both. I think I went to prison first.

ر ب: خب، هر دویش بوده. فکر کنم اول زندان رفتم.

I was actually prosecuted under two quite ancient acts in the U.K.

راستش بخاطر دو لایحه کاملا باستانی در بریتانیا تحت تعقیب قرار گرفتم.

I was prosecuted under the 1889 Venereal Diseases Act

تحت قانون بیماریهای مقاربتی مصوب ۱۸۸۹ مورد پیگرد قرار گرفتم

and the 1916 Indecent Advertisements Act.

و همینطور قانون آگهی‎های بیشرمانه ۱۹۱۶.

On the first occasion, for mentioning the word venereal disease in public, which --

در مورد اول، بخاطر ذکر کردن واژه بیماری مقاربتی در انظار، که--

we had a center where we would help young people who had problems.

ما مرکزی را داشتیم که به جوانان دچار مشکل کمک می‎کرد.

And one of the problems young people have is venereal disease.

و یکی از این مشکلات داشتن بیماری مقاربتی است.

And there's an ancient law that says

و قانون کهنی هست که می‎گوید

you can't actually mention the word venereal disease or print it in public.

شما راستش نمی‎توانید واژه بیماری مقاربتی را ذکر یا در انظار چاپش کنید.

So the police knocked on the door, and told us they were going to arrest us

خب پلیس در منزلمان را ‎زد و گفت که می‎خواهد دستگیرمان کند

if we carried on mentioning the word venereal disease.

در صورت تداوم در گفتن کلمه بیماری مقاربتی.

We changed it to social diseases

آن را به بیماری اجتماعی تغییر دادیم

and people came along with acne and spots,

و مردم با آکنه و جوش سراغمان آمدند

but nobody came with VD any more.

اما کسی با "ب میم" پیدایش نشد.

So, we put it back to VD and promptly got arrested.

بنابراین رفتیم سراغ "ب میم" و فورا دستگیر شدیم.

And then subsequently, "Never Mind the Bollocks, Here's the Sex Pistols,"

و بعدا، آلبوم معروف "اصلا به تخمتم نباشه ، سکس پیستولز اینجاست"،

the word bollocks, the police decided was a rude word and so we were arrested

کلمه "خایه"، به تصمیم پلیس کلمه گستاخانه‎ای بود و ما بخاطرش دستگیر شدیم

for using the word bollocks on the Sex Pistols' album.

چون از کلمه تخم در آلبوم سکس پیستولز استفاده کرده بودیم.

And John Mortimer, the playwright, defended us.

و جان مورتیمر، نمایشنامه نویس از ما دفاع کرد.

And he asked if I could find a linguistics expert

و ازم پرسید که آیا می‎توانستم یک کارشناس زبانشناسی پیدا کنم

to come up with a different definition of the word bollocks.

که تعریف متفاوتی از آن کلمه را داشته باشد.

And so I rang up Nottingham University,

و خب برای همین به دانشگاه ناتینگهام زنگ زدم،

and I asked to talk to the professor of linguistics.

و خواستم با استاد زبان‎شناسی صحبت کنم.

And he said, "Look, bollocks is not a -- has nothing to do with balls whatsoever.

و او بهم گفت، " ببین، این کلمه اصلا ربطی به تخم و غیره ندارد.

It's actually a nickname given to priests in the eighteenth century."

در واقع لقبی هست که به کشیش‎های قرن هجدهم دادند."

(Laughter)

(خنده)

And he went, "Furthermore, I'm a priest myself."

و او ادامه داد، "علاوه بر این، من خودم کشیشم."

And so I said, "Would you mind coming to the court?"

و من هم گفتم، "میشه زحمت دادگاه آمدن را بکشی؟"

And he said he'd be delighted. And I said --

و جوابش این بود که خوشحال میشد. و من گفتم--

and he said, "Would you like me to wear my dog collar?"

و او گفت، "میخوای یقه کشیشی‎ام را بزنم؟"

And I said, "Yes, definitely. Please."

و من گفتم، " بله، قطعا. لطفا."

(Laughter)

(خنده)

CA: That's great.

ک ا: عالیه.

RB: So our key witness argued that it was actually

ر ب: پس شاهد کلیدی ما اینطور استدلال کرد که در واقع

"Never Mind the Priest, Here's the Sex Pistols."

" کشیش رو بیخیال شو، چون سکس پیستولز اینجاست."

(Laughter)

(خنده)

And the judge found us -- reluctantly found us not guilty, so ...

و قاضی با اکراه ما را بی گناه دانست،

(Laughter)

(خنده)

CA: That is outrageous.

ک ا: واقعا تکان دهنده است.

(Applause)

(تشویق)

So seriously, is there a dark side?

حالا جدا آیا رویه تاریکی هم داری؟

A lot of people would say there's no way

کلی از مردم می‎گویند که راهی نیست

that someone could put together this incredible collection of businesses

که کسی بتواند مجموعه شگفت‎اوری از تجارتها را بدون خنجر از پشت زدن

without knifing a few people in the back,

به کسانی گرد هم بیاره،

you know, doing some ugly things.

منظورم انجام یکسری کارهای کثیف است.

You've been accused of being ruthless.

متهم به بی‎رحمی شدی.

There was a nasty biography written about you by someone.

یک بیوگرافی ناخوشایند هست که شخصی درباره تو نوشته.

Is any of it true? Is there an element of truth in it?

آیا هیچ بخشی از آن راست هست؟

RB: I don't actually think that the stereotype

رب: من راستش فکر نمی‎کنم که کلیشه‎های رایج

of a businessperson treading all over people to get to the top,

درباره یک صاحب کسب و کار که برای رسیدن به قله باید سر همه آدمها معامله کند،

generally speaking, works.

بقول گفتنی اصلا کار کند.

I think if you treat people well,

فکر می‎کنم اگر خوب با آدمها رفتار کنید،

people will come back and come back for more.

به طرف شما برمی‎گردند و بدنبال خوبی بیشتر خواهند بود.

And I think all you have in life is your reputation

و فکر می‎کنم شهرت شما همه آن چیزی باشد که در زندگی دارید

and it's a very small world.

و دنیا هم خیلی کوچک است.

And I actually think that the best way

و راستش فکر می‎کنم بهترین راه

of becoming a successful business leader is dealing with people fairly and well,

رهبر تجاری موفق شدن برخورد عادلانه و خوب با آدمهاست،

and I like to think that's how we run Virgin.

و مایلم فکر کنم که مدیریت ما در ویرجین اینگونه است.

CA: And what about the people who love you and who see you spending --

ک ا: و آن کسانی که عاشقت هستند و شاهد این هستند که تو---

you keep getting caught up in these new projects,

تو مدام در این پروژه‎ها درگیر می‎شوی،

but it almost feels like you're addicted to launching new stuff.

اما بیشتر به این میماند که تو به راه اندازی چیزهای جدید عادت داری.

You get excited by an idea and, kapow!

از یک ایده هیجانزده میشی و دست‎بکار شدن همانا!

I mean, do you think about life balance?

منظورم این که درباره توازن زندگی فکر می‎کنی؟

How do your family feel about

هر بار که قدم به پروژه بزرگ و

each time you step into something big and new?

جدیدی می‎گذاری خانواده‎ات چه حسی دارند؟

RB: I also believe that being a father's incredibly important,

ر ب: من همینطور معتقدم که پدر بودن بی نهایت مهم است،

so from the time the kids were very young,

پس از وقتی که بچه‎ها خیلی کوچک بودند،

you know, when they go on holiday, I go on holiday with them.

یعنی آن موقعی که به تعطیلات می‎روند، منم با انها تعطیلات میروم.

And so we spend a very good sort of three months away together.

و خب سه ماه خوب را با هم میگذرونیم.

Yes, I'll, you know, be in touch. We're very lucky,

بله، بخوبی در تماس هستم. ما خیلی خوش شانس هستیم،

we have this tiny little island in the Caribbean and we can --

این جزیره خیلی کوچک را در کارائیب داریم و می‎توانیم-

so I can take them there and we can bring friends,

پس می‎توانم سه ماه آنها را به انجا ببرم و دوستانمان را دعوت کنیم،

and we can play together,

و می‎توانیم با هم بازی کنیم.

but I can also keep in touch with what's going on.

اما من همچنین ارتباطم را با آنچه رخ می‎دهد حفظ می‎کنم.

CA: You started talking in recent years

ک ا: در سالهای اخیر شروع کردی به صحبت

about this term capitalist philanthropy.

درباره این عبارت نوع‎گرای سرمایه‎گرا.

What is that?

چی هست؟

RB: Capitalism has been proven to be a system that works.

ر ب: ثابت شده که سرمایه‎گرایی نظامی است که کار می‎کند.

You know, the alternative, communism, has not worked.

همانطور که می‎دانید کمونیسم جایگزین آن جواب نداد.

But the problem with capitalism is

اما مشکل سرمایه‎گذاری این است که

extreme wealth ends up in the hands of a few people,

ثروت بی حد در دستان یک عده محدودی است

and therefore extreme responsibility, I think, goes with that wealth.

و بنابراین مسئولیتی بی حدی به نظرم با آن ثروت میاید.

And I think it's important that the individuals,

و فکر می‎‎کنم مهم است که اشخاص

who are in that fortunate position, do not end up competing

دارای این موقعیتهای آنچنانی با هم سر داشتن قایقهای

for bigger and bigger boats, and bigger and bigger cars,

بزرگتر و بزرگتر، ماشینهای بزرگتر و بزرگتر رقابت نکنند،

but, you know, use that money to either create new jobs

بلکه جایش از آن پول برای آفرینش شغلهای بیشتر یا حل

or to tackle issues around the world.

مشکلات در گوشه کنار جهان استفاده کنند.

CA: And what are the issues that you worry about most, care most about,

ک ا: و آن مسائلی که از همه بیشتر نگرانشان هستی و مایلی

want to turn your resources toward?

منابعت را بسویشان سوق دهی کدامند؟

RB: Well, there's -- I mean there's a lot of issues.

ر ب: خب، می‎دانید مسائل خیلی زیادی هست.

I mean global warming certainly is a massive threat to mankind

گرمایش زمین مسلما تهدید عظیمی برای بشریت است

and we are putting a lot of time and energy into,

و ما انرژی و زمان زیادی را صرف آن می‎کنیم،

A, trying to come up with alternative fuels

الف، تلاش برای دستیابی به سوختهای جایگزین

and, B, you know, we just launched this prize, which is really a prize

و ب، همانطور که مطلع هستید، ما تازگی جایزه‎ای را تعیین کردیم که واقعا جایزه است

in case we don't get an answer on alternative fuels,

در صورت نگرفتن پاسخ برای سوختهای جایگزین

in case we don't actually manage to get the carbon emissions

در صورتی که به راستی نتوانیم انتشارات کربنی را با سرعت

cut down quickly, and in case we go through the tipping point.

کاهش دهیم و در صورتی که به نقطه انفجار برسیم.

We need to try to encourage people to come up with a way

لازم است که مردم را برای رسیدن به راههایی برای

of extracting carbon out of the Earth's atmosphere.

استخراج کربن از جو زمین تشویق کنیم.

And we just -- you know, there weren't really people

و ما فقط-- خب مردم قبلا واقعا روی این موضوع

working on that before, so we wanted people to try to --

کار نمی کردند، پس ما واقعا مایلیم که مردم روی آن کار کنند--

all the best brains in the world to start thinking about that,

همه بهترین مغزها در جهان شروع به فکر کردن در این باره کنند،

and also to try to extract the methane

و شروع به استخراج متان

out of the Earth's atmosphere as well.

نیز از جو زمین کنند.

And actually, we've had about 15,000 people fill in the forms

و راستش، ما حدود ۱۵٫۰۰۰ فرم پر شده از سوی کسانی را داریم که

saying they want to give it a go.

مدعی‎ انجام تلاش در این باره هستند.

And so we only need one, so we're hopeful.

و در حالی که ما فقط به یک راه حل نیاز داریم.

CA: And you're also working in Africa on a couple of projects?

ک ا: و تو همینطور روی چند پروژه در آفریقا کار می‎کنی؟

RB: Yes, I mean, we've got -- we're setting up something called

ر ب: بله، منظورم این هست که باید اینطور باشه---چیزی را دایر کردیم

the war room, which is maybe the wrong word.

که اتاق جنگ نام دارد، شاید کلمه درستی نباشد.

We're trying to -- maybe we'll change it -- but anyway, it's a war room

تلاش داریم-- شاید عوضش کنیم-- اما بهرحال یک اتاق جنگ است

to try to coordinate all the attack that's going on in Africa,

که سعی در ایجاد هماهنگی بین کل حملاتی که در آفریقا رخ می‎دهد،

all the different social problems in Africa,

و کلیه مشکلات متفاوت اجتماعی در آفریقا و یافتن

and try to look at best practices.

بهترین راه‎‎حل های عملی برای آنها را دارد.

So, for instance,

خب برای نمونه

there's a doctor in Africa that's found that

دکتری در آفریقا هست که فهمیده اگر

if you give a mother antiretroviral drugs at 24 weeks, when she's pregnant,

به مادری در هفته ۲۴ حاملگی داروی ضد رترو ویروسی دهید

that the baby will not have HIV when it's born.

آن نوزاد به هنگام تولد اچ آی وی نخواهد داشت.

And so disseminating that information to

و خب پس انتشار اطلاعات به سرتاسر

around the rest of Africa is important.

آفریقا اهمیت دارد.

CA: The war room sounds, it sounds powerful and dramatic.

ک ا: اتاق جنگ بنظر قدرتمند و پرماجرا می‎رسد.

And is there a risk that the kind of the business heroes of the West

و آیا احتمال این خطر وجود دارد که بنوعی قهرمانان کسب و کار در غرب

get so excited about -- I mean, they're used to having an idea,

خیلی درباره‎اش هیجانزده شوند-- منظوم این است که آنها به داشتن ایده‎ای عادت دارند،

getting stuff done, and they believe profoundly

یکسری کارها را انجام می‎دهند و عمیقا به توانایی خود

in their ability to make a difference in the world.

در ایجاد تغییر در دنیا ایمان دارند.

Is there a risk that we go to places like Africa and say,

آیا آیا احتمال این خطر وجود دارد که به جاهایی مثل آفریقا رفته و بگوییم،

we've got to fix this problem and we can do it,

باید این مشکل را حل کنیم و از پس آن هم برمی‎آییم،

I've got all these billions of dollars, you know, da, da, da --

من این میلیاردها دلار را دارم، و خب می‎دانید که--

here's the big idea. And kind of take a much more complex situation

این ایده بزرگ را هم داریم. و بنوعی راه حل خیلی پیچیده تری را اتخاذ کنیم

and actually end up making a mess of it. Do you worry about that?

و راستش در آخر گند بزنیم. آیا در این باره نگران نیستی؟

RB: Well, first of all, on this particular situation, we're actually --

ر ب: خب، اول از همه، در تیم شرایط خاص، ما راستش--

we're working with the government on it.

با دولت در این زمینه کار می‎کنیم.

I mean, Thabo Mbeki's had his problems with accepting

منظورم این که، تابو امبکی مشکلات خودش را در پذیرش این داشت

HIV and AIDS are related, but this is a way, I think,

که اچ‎آی‎وی و ایدز با هم مرتبطند، اما بنظرم این روش اوست

of him tackling this problem and instead of the world criticizing him,

در مواجه با این مشکل و جای این که دنیا به انتقاد از او بپردازد،

it's a way of working with him, with his government.

یک روش کار کردن با اوست و با دولتش.

It's important that if people do go to Africa and do try to help,

مهم است مردمی که به آفریقا می‎روند و تلاش برای کمک می‎کنند،

they don't just go in there and then leave after a few years.

صرفا به آنجا نروند و بعد از چند سالی هم برگردند.

It's got to be consistent.

باید این کمکها ادامه‎دار باشد.

But I think business leaders can bring their entrepreneurial know-how

اما فکر می‎کنم رهبران تجاری می‎توانند اطلاعات کارآفرینی‎شان را بیاورند و به

and help governments approach things slightly differently.

دولتها کمک کنند رویکرد متفاوتی بسوی امور داشته باشند.

For instance, we're setting up clinics in Africa

برای مثال، کلینیکهایی را در آفریقا دایر می‎کنیم

where we're going to be giving

که قرار است داروهای رایگان آنتي رترو ويرال،

free antiretroviral drugs, free TB treatment

مداوای مجانی سیل و مداوای مجانی مالاریا

and free malaria treatment.

را ارائه دهیم.

But we're also trying to make them self-sustaining clinics,

اما همچنین سعی در ساختن کلینیکهای خویش پرور داریم

so that people pay for some other aspects.

تا مردم هزینه چیزهای دیگری را پرداخت کنند .

CA: I mean a lot of cynics say about someone like yourself, or Bill Gates,

ک ا: منظورم این است که خیلی از بدبین‎ها درباره کسانی مثل خود تو یا بیل گیتس

or whatever, that this is really being -- it's almost driven by

و غیره اینطور در واقع می‎گویند -- که اقدامات شما ناشی از آن دسته از تمایلاتی

some sort of desire again, you know, for the right image,

می‎شود که درصدد رسیدن به چهره مطلوب،

for guilt avoidance and not like a real philanthropic instinct.

ندیده گرفتن حس گناهکاری است و نه از روی غریزه انسان دوستی.

What would you say to them?

درباره اینها چه صحبتی داری؟

RB: Well, I think that everybody --

ر ب: خب، فکر کنم همه-

people do things for a whole variety of different reasons

آدمها هزار و یک دلیل متفاوت برای انجام کارها دارند

and I think that, you know, when I'm on me deathbed,

و فکر می‎کنم که وقتی در بستر مرگ قرار بگیرم

I will want to feel that I've made a difference

میخواهم این حس را داشته باشم که در زندگی دیگران

to other people's lives.

باعث تغییر بوده‎ام.

And that may be a selfish thing to think,

و شاید فکر خودخواهانه‎ای باشد

but it's the way I've been brought up.

اما خب من اینجور بار آمده‎ام.

I think if I'm in a position to

فکر کنم اگر در موقعیتی باشم

radically change other people's lives for the better,

که زندگی افراد را شدیدا در جهت بهتر تغییر دهم

I should do so.

باید این کار را انجام دهم.

CA: How old are you?

ک ا: چند سال داری؟

RB: I'm 56.

ر ب: ۵۶ سال.

CA: I mean, the psychologist Erik Erikson says that -- as I understand him

ک ا: اریک اریکسن روانشناس می‎گوید که-- تا حدی که او را می‎فهمم

and I'm a total amateur -- but that during 30s, 40s people are driven by

و کاملا غیرحرفه‎ای هستم-- که افراد در دهه‎های سی و چهل زندگیشان بیشتر

this desire to grow and that's where they get their fulfillment.

بسوی رشد کشش دارندو آن جایی است که به بالاترین دستاوردهایشان می‎رسند.

50s, 60s, the mode of operation shifts more to the quest for wisdom

در دهه‎های ۵۰ و ۶۰ گرایش عملکردشان در جستجوی دانایی است

and a search for legacy.

و در پیدا کردن میراث.

I mean, it seems like you're still

منظورم این است که تو هنوز انگار

a little bit in the growth phases,

کمی در مراحل رشد قرار داری،

you're still doing these incredible new plans.

هنوز در پی این طرحهای شگفت انگیز تازه هستی.

How much do you think about legacy,

چقدر به میراث و این چیزها فکر می‎کنی،

and what would you like your legacy to be?

و دوست داری چه میراثی از تو بر جا بماند؟

RB: I don't think I think too much about legacy.

ر ب: فکر نکنم خیلی به موضوع میراث فکر کنم.

I mean, I like to -- you know, my grandmother lived to 101,

منظورم این است که من دوست دارم مثل مادر بزرگم ۱۰۱ سال عمر کنم،

so hopefully I've got another 30 or 40 years to go.

پس امیدوارم ۳۰ یا ۴۰ سال دیگه در پیش رویم داشته باشم.

No, I just want to live life to its full.

الان فقط می‎خواهم که زندگی کاملی داشته باشم.

You know, if I can make a difference,

می‎دانید اگر بتوانم تغییری ایجاد کنم،

I hope to be able to make a difference.

امیدوارم که قادر به ایجاد تغییر باشم.

And I think one of the positive things at the moment is

و فکر می‎کنم یکی از مثبت‎ترین چیزها در این لحظه

you've got Sergey and Larry from Google, for instance,

این باشد که شما الان سرگئی و لاری را از گوگل دارید برای مثال،

who are good friends.

که دوستان خوبی هستند.

And, thank God, you've got two people

و شکر خدا دو نفری را دارید

who genuinely care about the world and with that kind of wealth.

که اساسا درباره جهان با آن نوع ثروت اهمیت می‎دهند.

If they had that kind of wealth and they didn't care about the world,

اگر آن نوع ثروت را داشتند و به جهان اهمیت نمی‎دادند

it would be very worrying.

خیلی نگران کننده می‎شد.

And you know they're going to make a hell of a difference to the world.

و خوب می‎دانید که آنها قصد دارند یک تغییر اساسی در دنیا بدهند.

And I think it's important

و فکر می‎کنم مهم است

that people in that kind of position do make a difference.

که مردمانی در آن موقعیت تفاوت ایجاد کنند.

CA: Well, Richard, when I was starting off in business,

ک ا: خب، ریچارد، من وقتی وارد کسب و کار می‎شدم

I knew nothing about it and I also was sort of --

هیچی درباره‎اش نمی‎دانستم و خب یکجورهایی هم--

I thought that business people were supposed to just be ruthless

فکر می‎کردم که صاحبان تجارت قرار بود فقط بی‎رحم باشند

and that that was the only way you could have a chance of succeeding.

و آن تنها طریقی بود که می‎شد به موفقیت رسید.

And you actually did inspire me. I looked at you, I thought,

و تو راستش الهامبخش من بودی. به تو نگاه کردم، فکر کردم

well, he's made it. Maybe there is a different way.

خب، او توانسته. شاید یک راه متفاوتی هم هست.

So I would like to thank you for that inspiration,

پس دوست دارم ازت برای این الهامبخش بودن و این که

and for coming to TED today. Thank you.

امروز بهTED آمدی تشکر کنم. متشکرم.

Thank you so much.

خیلی ازت متشکرم.

(Applause)

(تشویق)