The myth of Cupid and Psyche - Brendan Pelsue

Translator: Mohammad Fa Reviewer: Rezvan Mousavi

"Beauty is a curse," Psyche thought

زیبایی یک نفرین است.

as she looked over the cliff's edge where she'd been abandoned by her father.

پسوخه در حال نگریستن از فراز صخره‌ای که پدرش او را آنجا رها کرده بود می‌اندیشید.

She'd been born with the physical perfection so complete

او با جسمی به‌غایتِ کمال به دنیا آمده بود.

that she was worshipped as a new incarnation of Venus, the goddess of love.

آن‌قدر بی‌نقص که به‌عنوان تجسمِ نوینِ ونوس، الهه‌ی عشق پرستش می‌شد.

But real-life human lovers were too intimidated even to approach her.

اما عاشقانش در زندگی واقعی، حتی جرئت نزدیک شدن به او را نداشتند.

When her father asked for guidance from the Oracle of Apollo,

زمانی که پدرش از سروشِ آپولون،

the god of light, reason, and prophecy.

خدای نور، خرد و پیشگویی چاره جست.

He was told to abandon his daughter on a rocky crag

به او گفته شد که دخترش را در پرتگاهی صخره‌ای رها کند.

where she would marry a cruel and savage serpent-like winged evil.

تا آنجا با اهریمنِ ماروَش و بالدارِ وحشی و بی‌رحمی ازدواج کند.

Alone on the crag, Psyche felt Zephyr the West Wind

تنها در پرتگاه، پسوخه احساس کرد که زِفیر، بادِ مغرب

gently lifting her into the air.

به نرمی او را به هوا بلند کرد،

It set her down before a palace.

و در برابر قصری بر زمین نهاد.

"You are home," she heard an unseen voice say.

صدایی بی‌نشان را شنید که گفت: «تو در خانه هستی»

"Your husband awaits you in the bedroom, if you dare to meet him."

«شوهرت در خوابگاه به انتظار توست. اگر جسارت کنی که به ملاقاتش روی.»

She was brave enough, Psyche told herself.

پسوخه به خود گفت که به‌قدر کافی شجاع است.

The bedroom was so dark that she couldn't see her husband.

خوابگاه آن‌قدر تاریک بود که نمی‌توانست شوهرش را ببیند.

But he didn't feel serpent-like at all.

اما اصلاً احساس نمی‌کرد که او ماروَش باشد.

His skin was soft, and his voice and manner were gentle.

پوستش نرم بود و صدا و رفتارش ملایم.

She asked him who he was,

از او پرسید که کیست،

but he told her this was the one question he could never answer.

اما پاسخ شنید که این تنها سؤالی است که او هرگز نمی‌تواند پاسخ دهد.

If she loved him, she would not need to know.

اگر او عاشقش است، نیازی به دانستن آن ندارد.

His visits continued night after night.

دیدارهای او هر شب ادامه یافت.

Before long, Psyche was pregnant.

مدت زیادی نگذشت که پسوخه آبستن گشت.

She rejoiced, but was also conflicted.

او مسرور شد اما احساسی متعارض هم داشت.

How could she raise her baby with a man she'd never seen?

چطور می‌توانست کودکش را با مردی که هرگز ندیده بود بزرگ کند؟

That night, Psyche approached her sleeping husband holding an oil lamp.

آن شب، پسوخه با چراغی در دست نزد همسرش که در خواب بود رفت.

What she found was the god Cupid

چیزی که دید، کیوپید خدای عشق بود

who sent gods and humans lusting after each other

که با نیش‌زخمی از تیرهایش

with the pinpricks of his arrows.

شهوت خدایان و انسان‌ها را برمی‌انگیخت.

Psyche dropped her lamp, burning Cupid with hot oil.

چراغ از دست پسوخه افتاد و روغن داغش کیوپید را سوزاند.

He said he'd been in love with Psyche ever since his jealous mother, Venus,

او گفت از زمانی که مادرِ حسودش ونوس،

asked him to embarrass the young woman by pricking her with an arrow.

از او خواست که با انداختن تیری به پسوخه او را مضحکه کند، عاشقش بوده است.

But taken with Psyche's beauty, Cupid used the arrow on himself.

اما کیوپید مسحور از زیبایی پسوخه، تیر را بر خودش زد.

He didn't believe, however, that gods and humans could love as equals.

با این حال او باور نداشت که خدایان و انسان‌ها بتوانند در عشق همتای هم باشند.

Now that she knew his true form, their hopes for happiness were dashed,

پس حالا که هویتش بر او فاش شده، امیدِ خوشبختی آنان نیز ازدست‌رفته بود.

so he flew away.

پس پرواز کرد و رفت.

Psyche was left in despair until the unseen voice returned

پسوخه درمانده شد تا اینکه همان صدای بی‌نشان بازگشت

and told her that it was indeed possible

و به گفت که او و کیوپید واقعاً می‌توانند

for her and Cupid to love each other as equals.

عشقی برابر به یکدیگر نثار کنند.

Encouraged, she set out to find him.

دلگرم شده، او به جستجوی کیوپید رهسپار شد.

But Venus intercepted Psyche and said she and Cupid could only wed

اما ونوس راه پسوخه را سد کرد و گفت او و کیوپید فقط وقتی می‌توانند ازدواج کنند

if she completed a series of impossible tasks.

که او یک سری وظایفِ غیرممکن را به انجام برساند.

First, Psyche was told to sort a huge, messy pile of seeds in a single night.

نخست، پسوخه باید کُپه‌ای عظیم از دانه‌های درهم‌ریخته را ظرف یک‌شب مرتب می‌کرد.

Just as she was abandoning hope,

درست در لحظه‌ای که داشت امیدش را از دست می‌داد،

an ant colony took pity on her and helped with the work.

جماعتی از مورچگان بر او دل سوزاندند و به یاری‌اش آمدند.

Successfully passing the first trial,

پس از موفقیت در آزمون نخست،

Psyche next had to bring Venus the fleece of the golden sheep,

پسوخه سپس می‌بایست پشمِ قوچِ زرین را

who had a reputation for disemboweling stray adventurers,

که به دریدنِ شکمِ ماجراجویانِ راه گم‌کرده معروف بود، برای ونوس می‌برد.

but a river god showed her how to collect

اما خدای رود نشانش داد که چگونه

the fleece the sheep had snagged on briars,

پشم‌هایی که از قوچ به خار بوته‌ها گیر می‌کرد را جمع‌آوری کند،

and she succeeded.

و او موفق شد.

Finally, Psyche had to travel to the Underworld

دست‌آخر، پسوخه می‌بایست به جهان زیرین سفر می‌کرد

and convince Proserpina, queen of the dead,

و پروسرپینا ملکه‌ی مردگان را متقاعد می‌کرد

to put a drop of her beauty in a box for Venus.

که قطره‌ای از زیبایی‌اش را در جعبه‌ای برای ونوس بیفشاند.

Once again, the unseen voice came to Psyche's aide.

باری دیگر، صدای بی‌نشان به یاری پسوخه آمد.

It told her to bring barley cakes for Cerberus, the guard dog to the Underworld

و به او گفت که کیکی جوین برای سربروس، سگ نگهبان دنیای زیرین و دو سکه

and coins to pay the boatman, Charon to ferry her across the river Styx.

برای پرداخت به شارون قایقران بیاورد تا او را از رود استیکس عبور دهد.

With her third and final task complete,

با انجام سومین و آخرین وظیفه‌اش،

Psyche returned to the land of the living.

پسوخه به دنیای زندگان بازگشت.

Just outside Venus's palace, she opened the box of Proserpina's beauty,

بیرون قصر ونوس، او جعبه‌ی زیبایی پروسرپینا را گشود،

hoping to keep some for herself.

به این امید که بخشی از آن را برای خود بردارد.

But the box was filled with sleep, not beauty,

اما جعبه نه با زیبایی، که با خواب پر شده بود.

and Psyche collapsed in the road.

و پسوخه بی‌هوش بر زمین افتاد.

Cupid, now recovered from his wounds, flew to his sleeping bride.

کیوپید که زخم‌هایش التیام یافته بود به‌سوی عروس خفته‌اش پرواز کرد.

He told her he'd been wrong and foolish.

و گفت که احمق و در اشتباه بوده،

Her fearlessness in the face of the unknown

و بی‌باکی پسوخه در مواجهه با ناشناخته‌ها

proved that she was more than his equal.

ثابت کرده که او در عشق برتر است.

Cupid gave Psyche amborsia, the nectar of the gods, making her immortal.

کیوپید به پسوخه آمبروزیا، شهدِ خدایان را نوشاند و او را نامیرا کرد.

Shortly after, Psyche bore their daughter.

کوتاه زمانی بعد، پسوخه دخترشان را به دنیا آورد.

They named her Pleasure,

آن‌ها او را لذت نام نهادند،

and she, Cupid, and Psyche, whose name means soul,

و او، کیوپید و پسوخه که نامش به معنای روان است،

have been complicating people's love lives ever since.

از آن پس در کارِ بغرنج ساختنِ زندگی عاشقانه‌ی انسان‌ها بوده‌اند.