Frank Gehry: Nice building. Then what?

فرانک گاری می پرسد: ' بعدش چه؟ '

Translator: Diba M. Salimi Reviewer: Behrad Tehrani

Frank Gehry: I listened to this scientist this morning.

فرانک گاری: امروز صبح به سخنان یک دانشمند گوش می‌دادم،

Dr. Mullis was talking about his experiments,

و دکتر مولیس درباره آزمایشهای ایشان می‌گفتند،

and I realized that I almost became a scientist.

که متوجه شدم خود من هم در گذشته، تقریبا داشتم به یک دانشمند تبدیل می‌شدم.

When I was 14 my parents bought me a chemistry set

وقتی ۱۴ ساله بودم، پدر و مادرم یک مجموعه وسایل شیمی برایم گرفتند.

and I decided to make water.

و من تصمیم گرفتم که آب بسازم !

(Laughter)

(خنده حاظرین)

So, I made a hydrogen generator and I made an oxygen generator,

برای همین یک ژنراتور هیدروژن و یک ژنراتور اکسیژن ساختم.

and I had the two pipes leading into a beaker

و دو تا لوله داشتم که به یک ظرف آزمایشگاه میرسیدند،

and I threw a match in.

و بعد یک چوب کبریت توی ظرف انداختم.

(Laughter)

(خنده حاظرین)

And the glass -- luckily I turned around --

و ظرف شیشه‌ای ... شانس آوردم که رویم را برگردانده بودم.

I had it all in my back

تمام شیشه خورده‌ها به پشتم چسبیده بودند.

and I was about 15 feet away.

در حالی که ۴.۵ متر باهاش فاصله داشتم.

The wall was covered with ...

دیوار پوشیده شده بود از...

I had an explosion.

من یک انفجار درست کرده بودم.

Richard Saul Wurman: Really?

ریچارد سال وومان: جدی؟

FG: People on the street came and knocked on the door

ف. گ: مردم از تو خیابان آمده بودند و در می‌زدند

to see if I was okay.

که ببینند حالم خوبه.

RSW: ... huh. (Laughter)

(خنده حاظرین)

I'd like to start

ر. و: می‌خواهم که دوباره شروع کنم....

this session again.

این نشست را دوباره شروع میکنیم.

The gentleman to my left is the very famous, perhaps overly famous,

مردی که در کنار من نشسته، شخصیت بسیار مشهور، حتی میشه گفت زیادی مشهور،

Frank Gehry.

فرانک گاری است.

(Laughter)

(خنده حاظرین)

(Applause)

(تشویق)

And Frank, you've come to a place in your life, which is astonishing.

فرانک، تو به جای حیرت‌انگیزی در زندگیت رسیدی.

I mean it is astonishing for an artist, for an architect,

منظورم اینه که حیرت‌انگیزه برای یک هنرمند - برای یک معمار-

to become actually an icon and a legend in their own time.

که در زمان حیاتش تبدیل به یک شاخص و یک افسانه بشه.

I mean you have become, whether you can giggle at it

یعنی، به جایی رسیدی، اگرچه الآن بهش می‌خندی

because it's a funny ... you know, it's a strange thought,

چون بنظر خنده‌دار می‌آید -- می‌دانی، فکرعجیبی است.

but your building is an icon --

ولی ساختمان تو یک آیکون است

you can draw a little picture of that building, it can be used in ads --

میشه عکس این ساختمان را گرفت، و در تبلیغات گذاشت.

and you've had not rock star status, but celebrity status

و تو این کار را کردی -- نه مثل یک ستاره راک، بلکه به عنوان یک شخصیت نامدار

in doing what you wanted to do for most of your life.

همان کاری را می‌کنی که همیشه می‌خواستی در زندگیت انجام بدی.

And I know the road was extremely difficult.

و میدانم راهی که پیمودی بسیار دشوار بوده.

And it didn't seem, at least, that your sell outs,

و (در اوایل کارت) به نظر نمی رسیده چیزهایی که عرضه می‌کردی،

whatever they were, were very big.

حالا هرچه که بودند، خیلی بزرگ بوده باشند.

You kept moving ahead in a life where you're dependent

تو فراتر از زندگی‌ای رفتی که در آن وابسته

on working for somebody.

به کار کردن برای کسی باشی.

But that's an interesting thing for a creative person.

اما این موضوع جالبی برای یک شخص خلاق است.

A lot of us work for people;

خیلی از ما برای دیگران کار می‌کنیم.

we're in the hands of other people.

در اختیار آن ' دیگران ' هستیم.

And that's one of the great dilemmas -- we're in a creativity session --

و این یکی از آن معماهای بزرگ است -- ما در یک جلسه خلاقیت هستیم --

it's one of the great dilemmas in creativity:

و این موضوع یکی از معماهای بزرگ خلاقیت است.

how to do work that's big enough and not sell out.

چگونه کاری عرضه کنیم که به اندازه کافی بزرگ باشد ولی از دست نرود.

And you've achieved that

و تو این کار رو کردی.

and that makes your win doubly big, triply big.

و این برد تو را دو-- سه برابر میکند.

It's not quite a question but you can comment on it.

این شاید سئوال نباشد ولی تو می‌توانی درباره‌اش نظر بدی.

It's a big issue.

چون موضوع بزرگیست.

FG: Well, I've always just ...

ف. گ: خوب، من فقط همیشه --

I've never really gone out looking for work.

من هیچوقت واقعا دنبال کار نگشتم.

I always waited for it to sort of hit me on the head.

همیشه منتظرش شدم تا یک جوری باهاش برخورد کنم.

And when I started out,

و وقتی که شروع کردم،

I thought that architecture was a service business

فکر می‌کردم که معماری یکجور شغل خدماتی است،

and that you had to please the clients and stuff.

که در آن باید مشتری راخوشحال کرد و امثال آن.

And I realized when I'd come into the meetings

و بعد فهمیدم که، وقتی سر جلسات می‌رفتم

with these corrugated metal and chain link stuff,

با این اتصالات زنجیره‌ای و آهن آلآت موجدار،

and people would just look at me

مردم فقط به من خیره نگاه می‌کردند

like I'd just landed from Mars.

انگار که من از مریخ آمده باشم.

But I couldn't do anything else.

ولی من کار دیگه‌ای نمی‌توانستم بکنم.

That was my response to the people in the time.

این پاسخ من به مشتری‌ها در آن زمان بود.

And actually, it was responding to clients that I had

و در واقع، در جواب آن دسته از مشتری‌هایم بود که،

who didn't have very much money, so they couldn't afford very much.

پول زیادی نداشتند، بنابراین توانایی خرید نداشتند.

I think it was circumstantial.

فکر می‌کنم مربوط به موقعیت می‌شد.

Until I got to my house, where the client was my wife.

تا اینکه به خانه خودم رسیدم و مشتری‌ام همسرم بود.

We bought this tiny little bungalow in Santa Monica

ما یک خانه ییلاقی کوچکی در سانتا مونیکا خریده بودیم.

and for like 50 grand I built a house around it.

ومن به اندازه ۵۰،۰۰۰ دلار، اطرافش خانه ساختم.

And a few people got excited about it.

و چند نفری از این کار به شگفت آمدند.

I was visiting with an artist, Michael Heizer,

با هنرمندی به نام مایکل هایزر،

out in the desert near Las Vegas somewhere.

در حال بازدید از یک صحرای نزدیک لاس وگاس بودیم.

He's building this huge concrete place.

او داشت بنای بتنی‌ بزرگی را می‌ساخت.

And it was late in the evening. We'd had a lot to drink.

و خیلی هم دیروقت بود، خیلی هم مشروب خورده بودیم.

We were standing out in the desert all alone and,

ما وسط صحرا تنها ایستاده بودیم و او گفت --

thinking about my house, he said,

در حالی که به بنای من فکر می‌کرد -- گفت:

"Did it ever occur to you if you built stuff more permanent,

' شده تا به حال فکر کنی که چیزهایی بسازی که ماندگارتر باشند،

somewhere in 2000 years somebody's going to like it?"

که مثلا در سال ۲۰۰۰ کسی پیدا بشه که ازش خوشش بیاد.'

(Laughter)

(خنده حاظرین)

So, I thought, "Yeah, that's probably a good idea."

خوب من فکر کردم که -- البته، این میتونه ایده خوبی باشه.

Luckily I started to get some clients that had a little more money,

خوشبختانه من مشتریهایی پیدا کردم که کمی پول بیشتر داشتند،

so the stuff was a little more permanent.

و در نتیجه کارها کمی ماندگارتر بودند.

But I just found out the world ain't going to last that long,

اما به زودی دریافتم که دنیا همیشه آن جور نمی‌ماند.

this guy was telling us the other day.

روز دیگری کسی می‌گفت،

So where do we go now?

' حالا به کجا برویم؟ '

Back to -- everything's so temporary.

بر گشتیم به همان -- 'همه چیز موقتی است'

I don't see it the way you characterized it.

من موضوع را اینطور که شما توصیف می‌کنید نمی‌بینم.

For me, every day is a new thing.

برای من، هر روز یک چیز جدید است.

I approach each project with a new insecurity,

من به هر پروژه جدید با تردید نزدیک می‌شوم.

almost like the first project I ever did,

تقریبا مثل اینکه با اولین پروژه‌ام روبرو هستم.

and I get the sweats,

و برایش عرق می‌ریزم.

I go in and start working, I'm not sure where I'm going --

واردش می‌شوم و شروع به کار می‌کنم، نمی‌دانم به کجا می‌روم.

if I knew where I was going, I wouldn't do it.

اگر می‌دانستم به کجا می‌روم، آن کار را انجام نمی‌دادم.

When I can predict or plan it, I don't do it.

اگر بتوانم کاری را پیش‌بینی کنم و یا برنامه‌ریزی کنم، انجامش نمی‌دهم.

I discard it.

می‌اندازمش دور.

So I approach it with the same trepidation.

بنابراین با یکجور ترس و هراس همیشگی با مسائل روبرو می‌شوم.

Obviously, over time I have a lot more confidence

مسلما، با گذشت زمان، اعتماد به نفس بیشتر پیدا کرده‌ام

that it's going to be OK.

که‌ (به خودم می‌گم) به خوبی خواهد گذشت.

I do run a kind of a business --

من شرکتی را می‌رانم که،

I've got 120 people

۱۲۰ نفر در آن کار می‌کنند.

and you've got to pay them,

و باید به آنها حقوق داد

so there's a lot of responsibility involved --

بنابراین مسئولیت زیادی را شامل می‌شود.

but the actual work on the project is with,

ولی کار روی پروژه‌ها،

I think, a healthy insecurity.

به نظرم همراه با یکجور ناامنی سالم است

And like the playwright said the other day -- I could relate to him:

و همانطور که یک نویسنده نمایشنامه می‌گوید --

you're not sure.

هیچوقت نمی‌توان مطمئن بود.

When Bilbao was finished and I looked at it,

وقتی ساختمان بیلباو تمام شد و من به آن نگاه کردم،

I saw all the mistakes, I saw ...

تمام ایراداتش را دیدم.

They weren't mistakes;

آنها ایراد نبودند

I saw everything that I would have changed

من چیزهایی را دیدم که می‌توانستم تغییر دهم.

and I was embarrassed by it.

واز دیدن آنها خیلی شرمسار شدم.

I felt an embarrassment -- "How could I have done that?

حس شرمندگی کردم که --- ' چطور ممکنه این کار را کرده باشم؟ '

How could I have made shapes like that or done stuff like that?"

'چرا اینچنین فرمهایی ساختم، یا آن کار را کردم؟ '

It's taken several years to now look at it detached and say --

چند سالی گذشت تا بهش با فاصله نگاه کنم و بگویم،

as you walk around the corner and a piece of it works with the road

وقتی از کنج آن عبور می‌کنی، قسمتی از آن با خیابان و راه هماهنگی دارد

and the street, and it appears to have a relationship --

و به نظر می‌رسد که با هم در ارتباطند،

that I started to like it.

حالا دیگه دارد ازش خوشم می‌آید.

RSW: What's the status of the New York project?

ر. و: پروژه نیویورک در چه مرحله‌ای است؟

FG: I don't really know.

ف. گ: واقعا نمی‌دانم.

Tom Krens came to me with Bilbao and explained it all to me,

تام کرنز پیش من آمد به همراه پروژه بیلباو و همه‌اش را برایم توضیح داد

and I thought he was nuts.

و من فکر کردم که او عقلش را از دست داده،

I didn't think he knew what he was doing,

و فکر نمی‌کنم خودش هم می‌دانست که چه کار می‌کند

and he pulled it off.

ولی آن کار را انجام داد.

So, I think he's Icarus and Phoenix all in one guy.

بنابراین من فکر می‌کنم که او هردو شخصیت فونیکس و ایکاروس را در خود دارد.

(Laughter)

(خنده حاظرین)

He gets up there and then he ... comes back up.

و آنجا می‌رود ، بر می‌گردد.

They're still talking about it.

و هنوز درباره‌اش صحبت می‌کنند.

September 11 generated some interest

۱۱ سپتامبر خواسته‌های جدیدی را بوجود آورد.

in moving it over to Ground Zero,

از این جهت که به نقطه صفر برگشتیم

and I'm totally against that.

و من کاملا مخالف آن هستم.

I just feel uncomfortable talking about or building anything on Ground Zero

برایم راحت نیست که از صفر چیزی را بسازم و یا درباره‌اش صحبت کنم،

I think for a long time.

مدت زیادی درباره‌اش فکر می‌کنم.

RSW: The picture on the screen,

ر.و: تصویری که نمایش داده شده،

is that Disney?

پروژه دیزنی است، نه؟

FG: Yeah.

ف.گ: بله.

RSW: How much further along is it than that,

ر.و: چقدر دیگه کار داره،

and when will that be finished?

و کی قراره تمام بشه؟

FG: That will be finished in 2003 -- September, October --

تا سپتامبر یا اکتبر ۲۰۰۳ تمام خواهد شد.

and I'm hoping Kyu, and Herbie, and Yo-Yo and all those guys

و امیدوارم که کیو، هربی، یویو و همه آن شخصیتهای فانتزی

come play with us at that place.

بیایند و با ما در آنجا بازی کنند.

Luckily, today most of the people I'm working with are people I really like.

خوشبختانه، این روزها کسانی که باهاشون کار می‌کنم، آنهایی هستند که خیلی دوستشان دارم.

Richard Koshalek is probably one of the main reasons

ریچارد کوشالک می‌شود گفت یکی از دلایل اصلی است

that Disney Hall came to me.

که پروژه دیزنی به من رسید.

He's been a cheerleader for quite a long time.

ایشان زمان زیادی است که مشوق این کارها است.

There aren't many people around that are really involved

کسان زیادی نیستند که به عنوان مشتری

with architecture as clients.

واقعا درگیر کارمعماری باشند.

If you think about the world,

می‌دانید، وقتی به دنیا فکر می‌کنیم،

and even just in this audience,

حتی در بین حاظرین این جمع،

most of us are involved with buildings.

اکثرمان درگیر ساختمانها هستیم.

Nothing that you would call architecture, right?

نه که آنها را معماری تلقی کنیم، درست؟

And so to find one, a guy like that,

و وقتی کسی را پیدا می‌کنیم -- کسی مثل ایشان،

you hang on to him.

نمی‌خواهیم که از دستشان بدهیم.

He's become the head of Art Center,

ایشان رئیس مرکز هنری شدند،

and there's a building by Craig Ellwood there.

و آنجا ساختمانی هست ساخته کریگ الوود.

I knew Craig and respected him.

من کریگ را می‌شناختم و برایش احترام قائلم،

They want to add to it

و آنها می‌خواستند که به آن بنا اضافه کنند،

and it's hard to add to a building like that --

و این کار مشکلی است که به آن بنا چیزی اضافه کرد.

it's a beautiful, minimalist, black steel building --

ساختمان زیبایی است، به سبک مینیمالیسم، ساخته شده با پولاد مشکی،

and Richard wants to add a library and more student stuff

و ریچارد می‌خواست که یک کتابخانه و فضای بیشتر برای دانشجوها فراهم کند.

and it's a lot of acreage.

و زمینشان وسیع است.

I convinced him to let me bring in another architect

من او را قانع کردم که بگذارد من معمار دیگری را معرفی کنم

from Portugal: Alvaro Siza.

آلوارو سیزا از پرتغال،

RSW: Why did you want that?

ر.و: چرا این درخواست رو کردی؟

FG: I knew you'd ask that question.

ف.گ: می‌دانستم که این سئوال را خواهی پرسید.

It was intuitive.

بر طبق حس‌ام عمل کردم.

(Laughter)

(خنده حاظرین)

Alvaro Siza grew up and lived in Portugal

ف.گ: آلوارو سیزا بزرگ شده پرتغال است

and is probably considered the Portuguese main guy in architecture.

و به عنوان مهمترین معمار پرتغالی شناخته شده است.

I visited with him a few years ago

چند سال پیش با او ملاقات کردم

and he showed me his early work,

و او کارهای اولیه‌اش را به من نشان داد

and his early work had a resemblance to my early work.

کارهای اولیه‌اش مشابه کارهای ابتدایی خود من بود.

When I came out of college,

وقتی کالج را تمام کردم،

I started to try to do things contextually in Southern California,

شروع کردم به کارهای محتوایی در جنوب کالیفرنیا

and you got into the logic of Spanish colonial tile roofs

و در آنجا آدم منطق کاشی‌کاری اسپانیایی روی بامها را درک می‌کند

and things like that.

و چیزهای مشابه آن.

I tried to understand that language as a beginning,

من سعی کردم برای شروع به یادگیری آن زبان بپردازم،

as a place to jump off,

برای شروع اولیه کار.

and there was so much of it being done by spec builders

و بعد خیلی کار آنجا بود برای ساختمان سازهای ،

and it was trivialized so much that it wasn't ...

و آنقدر کارها مبتذل شده بود که --

I just stopped.

من کناره گیری کردم.

I mean, Charlie Moore did a bunch of it,

منظورم اینه که، چارلی موور کارهای زیادی آنجا کرده بود،

but it didn't feel good to me.

اما من حس خوبی نسبت به آنها نداشتم.

Siza, on the other hand, continued in Portugal

از طرفی دیگر، سیزا، کار خودش را در پرتغال ادامه داده بود،

where the real stuff was

جایی که کارهای خوبی شده بود،

and evolved a modern language that relates to that historic language.

و زبان مدرنیته‌ را از وابستگی به زبان تاریخی، بیرون کشیده بود.

And I always felt that he should come to Southern California

و من همیشه فکر می‌کردم که او باید به جنوب کالیفرنیا بیاید

and do a building.

و بنایی بسازد.

I tried to get him a couple of jobs and they didn't pan out.

سعی کردم که چند پروژه به او معرفی کنم، ولی جور نشدند.

I like the idea of collaboration with people like that

و من ایده کار کردن با اینجور آدمها را می‌پسندم،

because it pushes you.

برای اینکه باعث پیشرفت‌ تو می‌شوند.

I've done it with Claes Oldenburg and with Richard Serra,

من اینکار را با کلس اولدنبورگ و ریچارد سرا کردم،

who doesn't think architecture is art.

کسانی که فکر نمی‌کنند معماری هنر است.

Did you see that thing?

شما متوجه آن شدید؟

RSW: No. What did he say?

ر.و: ایشان چی گفتند؟

FG: He calls architecture "plumbing."

ف.گ: اوبه معماری می‌گوید 'لوله کشی'

(Laughter)

(خنده)

FG: Anyway, the Siza thing.

ف.گ: بگذریم، درباره موضوع سیزا

It's a richer experience.

آن، تجربه گرانبهاتری است.

It must be like that for Kyu doing things with musicians --

باید مثل تجربه 'کیو' باشد وقتی که با آهنگسازها کار می‌کند.

it's similar to that I would imagine --

فکر می‌کنم باید شبیه او باشد.

where you ... huh?

آیا شما -- چی؟

Audience: Liquid architecture.

حاظرین: معماری مایع.

FG: Liquid architecture.

ف.گ: معماری مایع.

(Laughter)

(خنده)

Where you ... It's like jazz: you improvise, you work together,

مثل موسیقی جاز می‌ماند -- باید بداهه نوازی کنی، با دیگران همکاری کنی،

you play off each other, you make something,

با هم مسابقه بدهی، و چیزی بسازی،

they make something.

همه با هم یک قطعه می‌سازند

And I think

و من فکر می‌کنم که این یک روش است --

for me, it's a way of trying to understand the city

برای من، این روشی است که با آن شهر را درک می‌کنم،

and what might happen in the city.

و اتفاقاتی که ممکن است در آن شهر بیفتد.

RSW: Is it going to be near the current campus?

ر.و: آیا این ساختمان قرار است در نزدیکی مجتمع فعلی ساخته شود؟

Or is it going to be down near ...

یا اینکه قرار است نزدیک --

FG: No, it's near the current campus.

ف.گ: نه، نزدیک مجتمع فعلی است.

Anyway, he's that kind of patron.

خلاصه، ایشان از آن جور شخصیتهاست.

It's not his money, of course.

البته ، مسئله پول ایشان نیست

(Laughter)

(خنده)

RSW: What's his schedule on that?

ر.و: برنامه ایشان برای آن پروژه چیست؟

FG: I don't know.

ف.گ: من نمی‌دانم.

What's the schedule, Richard?

برنامه یعنی چی ریچارد؟

Richard Koshalek: [Unclear] starts from 2004.

ریچارد: از ۲۰۰۴ شروع می‌شود.

FG: 2004.

ف.گ: ۲۰۰۴

You can come to the opening. I'll invite you.

شما می‌توانید افتتاحییه آن بیایید. من شما را دعوت می‌کنم.

No, but the issue of city building in democracy is interesting

اما، موضوع شهرسازی در دموکراسی جالب است.

because it creates chaos, right?

بخاطر اینکه هرج و مرج ایجاد می‌کند، درسته؟

Everybody doing their thing makes a very chaotic environment,

وقتی هر کسی کار خودش را می‌کند، فضای خیلی مغشوشی بوجود می‌آید،

and if you can figure out how to work off each other --

و اگر بتوانی راهی پیدا کنی تا باهم کنار بیایید--

if you can get a bunch of people

منظورم اینه که، -- اگر بتوانی جمعی را کنار هم بیاوری

who respect each other's work and play off each other,

که برای هم احترام قائل‌اند و با هم کنار می‌آیند،

you might be able to create models for

آنوقت می‌توانی مدلهایی بسازی برای

how to build sections of the city without resorting to the one architect.

ساخت مقطع‌هایی از شهر، بدون متوسل شدن به یک معمار خاص

Like the Rockefeller Center model,

مثل مدل مرکز راکفلر،

which is kind of from another era.

که در واقع مال یک دوره دیگری است.

RSW: I found the most remarkable thing.

ر.و: به موضوع بسیار جالبی را پی بردم.

My preconception of Bilbao was this wonderful building,

درک من از ساختمان بیلباو یک ساختمان شگفت‌آوری بود،

you go inside and there'd be extraordinary spaces.

که وقتی به داخلش می‌رفتی با یک فضای خارق‌العاده‌ای روبرو می‌شوی.

I'd seen drawings you had presented here at TED.

بخاطر می‌آوردم طراحی‌هاتان را وقتی در TED ارائه‌شان دادید.

The surprise of Bilbao was in its context to the city.

غیرمنتظره بودن بیلبائو بخاطر مفهومش در بافت شهر بود.

That was the surprise of going across the river,

عجیب بودن آن برای اینکه وقتی از روی رودخانه عبور می‌کنی،

of going on the highway around it,

یا در بزرگراه آن را دور می‌زنی،

of walking down the street and finding it.

اینکه وقتی از پایین خیابان می‌آیی و پیداش می‌کنی

That was the real surprise of Bilbao.

اینها پروژه بیلبائو را جالب می‌کرد.

FG: But you know, Richard,

ف.گ: اما می دانید ، ریچارد،

most architects when they present their work --

اکثر معمارها وقتی که کار خود را ارائه می‌دهند --

most of the people we know,

اکثر مردمی که می‌شناسیم،

you get up and you talk about your work,

می‌ایستند و درباره کارشون صحبت می‌کنند

and it's almost like you tell everybody you're a good guy

ومثل این می‌ماند که به همه می گویند من آدم خوبی هستم

by saying, "Look, I'm worried about the context,

با گفتن اینکه ، "ببینید، من نگران مفهوم کار هستم ،

I'm worried about the city,

من نگران بافت شهری‌ام،

I'm worried about my client,

من نگران مشتری‌هایم هستم،

I worry about budget, that I'm on time."

من نگران بودجه‌ام، و اینکه به موقع تمام کنم."

Blah, blah, blah and all that stuff.

و غیره و غیره و امثال آن.

And it's like cleansing yourself so that you can ...

و مثل این می‌ماند که خودت را پاکسازی کنی تا بتوانی --

by saying all that, it means your work is good somehow.

با تمام این حرفها ، این به این معناست که کار شما به نحوی خوبه

And I think everybody --

و من فکر می کنم همه --

I mean that should be a matter of fact, like gravity.

منظورم این است که باید واقعیتی مثل جاذبه وجود داشته باشد

You're not going to defy gravity.

شما با جاذبه مخالفت نمی‌کنید.

You've got to work with the building department.

شما باید با قوانین ساخت و ساز کنار بیایید.

If you don't meet the budgets, you're not going to get much work.

اگر شما در حیطه بودجه تعیین شده عمل نکنید، پروژه‌های چندانی نخواهید گرفت.

If it leaks --

اگر ساختمان نشتی بدهد --

Bilbao did not leak.

یلبائو نشتی نداد

I was so proud.

از این بابت بهش افتخار می‌کردم.

(Laughter)

(خنده)

The MIT project -- they were interviewing me for MIT

پروژه دانشگاه فنی ماساچوست -- آنها با من برای دانشگاه MIT مصاحبه می‌کردند،

and they sent their facilities people to Bilbao.

و آنها مسئولین تاسیسات‌اشون را به بیلبائو فرستادند.

I met them in Bilbao.

با آنها در بیلبائو دیدار کردم.

They came for three days.

برای سه روز آمدند.

RSW: This is the computer building?

ر.و: آیا این در ارتباط با ساختمان کامپیوتر است؟

FG: Yeah, the computer building.

ف.گ: بله ، ساختمان کامپیوتر.

They were there three days and it rained every day

(ملاقاتمان) سه روز طول کشید، و هر روز باران آمد.

and they kept walking around --

و آنها اطراف ساختمان راه می‌رفتند

I noticed they were looking under things

متوجه شدم که آنها زیر گوشه‌های آنرا وارسی می‌کردند،

and looking for things,

و دنبال چیزهایی می‌گشتند

and they wanted to know where the buckets were hidden, you know?

ومی‌خواستند بدانند که سطلها کجا پنهان شده‌‌اند، می دانید؟

People put buckets out ...

مردم سطل میگذارند (زیر سوراخهای ساختمان)

I was clean. There wasn't a bloody leak in the place,

(ساختمان) من پاک بود! هیچ نشتی در محل وجود ندارد

it was just fantastic.

این خیلی عالی بود.

But you've got to --

و آدم باید اینگونه باشه --

yeah, well up until then every building leaked, so this ...

بله ، خوب قبلا همه ساختمانها نشتی داشتند، بنابراین --

(Laughter)

(خنده)

RSW: Frank had a sort of ...

ر.و: فرانک صاحب یکجور --

FG: Ask Miriam!

ف.گ: ازمریم بپرس

RW: ... sort of had a fame. His fame was built on that in L.A. for a while.

ر.و: -- یکجور شهرتی بود -- شهرت او بخاطر این بود که در لس‌آنجلس برای مدتی

(Laughter)

(خنده)

FG: You've all heard the Frank Lloyd Wright story,

ف.گ : همه داستان فرانک لوید رایت راشنیده‌اید،

when the woman called and said,

وقتی خانمی زنگ زد و گفت،

"Mr. Wright, I'm sitting on the couch

"آقای رایت ، من روی مبل نشسته‌ام،

and the water's pouring in on my head."

وآب است که همیتطور روی سرم میریزد "

And he said, "Madam, move your chair."

و اوجواب داد: "خانم، مبلتان را جابجا کنید"

(Laughter)

(خنده)

So, some years later I was doing a building,

حالا چند سال بعدش من مشغول ساختن یک بنا بودم،

a little house on the beach for Norton Simon,

یک خانه کوچک در کنار دریا برای نورتون سیمون

and his secretary, who was kind of a hell on wheels type lady,

و منشی‌اش، که فرد بسیار سختی بود

called me and said,

به من زنگ زد و گفت:

"Mr. Simon's sitting at his desk

"آقای سیمون پشت میزش نشسته‌اند

and the water's coming in on his head."

و آب داره روی سرش می‌ریزد. "

And I told her the Frank Lloyd Wright story.

و من داستان فرانک لوید رایت را برایش تعریف کردم.

RSW: Didn't get a laugh.

ر.و: نخندید؟

FG: No. Not now either.

ف.گ: نه، نه دیگه.

(Laughter)

(خنده)

But my point is that ... and I call it the "then what?"

منظورم اینست که -- و من به این می‌گم ' بعدش چی؟ '

OK, you solved all the problems,

خوب، گیرم که تمام مسائل را حل کنید.

you did all the stuff, you made nice,

همه کارهای لازم را انجام دادید. کار را خوب تمام کردید.

you loved your clients,

مشتری‌هاتان را دوست راشتید

you loved the city,

شهر را دوست داشتید.

you're a good guy, you're a good person ...

تو آدم خوبی هستی -- کارت خوبه.

and then what?

و بعدش چی؟

What do you bring to it?

حالا چه چیزی به آن اضافه می‌کنی؟

And I think that's what I've always been interested in,

و فکر می‌کنم این همان چیزی‌ است که من همیشه برایم جالب بوده،

is that -- which is a personal kind of expression.

اینکه -- (اکسپرسیون) بیان شخصی کار چیست.

Bilbao, I think, shows that you can have

بنای بیلبائو، به نظر من، نشان میدهد که

that kind of personal expression

می‌توان یک چنین اکپرسیون شخصی داشت،

and still touch all the bases that are necessary

در حالی که تمام مسائل پایه‌ای و ضروری‌اش در نظر گرفته شده

of fitting into the city.

اینکه با شهر مناسبت دارد.

That's what reminded me of it.

این چیزی است که مرا به یادش می‌اندازد.

And I think that's the issue, you know;

و من فکر می‌کنم که این مسئله اصلی است، میدانید.

it's the "then what" that most clients who hire architects --

این ' بعدش چی ' که بیشتر کسانی که معماران را استخدام می‌کنند --

most clients aren't hiring architects for that.

(در واقع) بیشتر آدمها معمارها را برای اینکار استخدام نمی‌کنند.

They're hiring them to get it done, get it on budget,

بلکه استخدامشان می‌کنند تا کار را تمام کنند و از بودجه بالا نزنند.

be polite,

می‌دانید -- مودب باشیم.

and they're missing out on the real value of an architect.

و آنها ارزش واقعی یک معمار را درک نمی‌کنند.

RSW: At a certain point a number of years ago, people --

ر.و: سالها پیش --

when Michael Graves was a fashion, before teapots ...

وقتی مایکل گریوز مد بود، قبل از طراحی قوری‌ها --

FG: I did a teapot and nobody bought it.

ف.گ: من یک قوری طراحی کردم ولی کسی نخریدش.

(Laughter)

(خنده)

RSW: Did it leak?

ر.و: نشتی نداد؟

FG: No.

نه.

(Laughter)

(خنده)

RSW: ... people wanted a Michael Graves building.

ر.و: مردم دنبال ساختمانها مایکل گریوز بودند.

Is that a curse, that people want a Bilbao building?

آیا این یک نفرین است که مردم ساختمان بیلبائو بخواهند؟

FG: Yeah.

ف.گ: بله. درخواست زیاد گرفته‌ام.

Since Bilbao opened, which is now four, five years,

از وقتی که بیلبائو باز شده -- الآن تغزیبا ۴ ، ۵ سال شده، نمی‌دانم --

both Krens and I have been called

کرن و من تماسهایی دریافت کرده‌ایم

with at least 100 opportunities --

برای، نمیدانم، حداقل ۱۰۰ تا فرصت کاری دیگر

China, Brazil, other parts of Spain --

چین، برزیل، جاهای دیگر اسپانیا

to come in and do the Bilbao effect.

که بریم و کاری شبیه بیلبائو ارائه بدهیم.

And I've met with some of these people.

و من با برخی از این افراد ملاقات کرده‌ام.

Usually I say no right away,

معمولا اولش می‌گویم نه،

but some of them come with pedigree

ولی بعضی از آنها با تبارشان می‌آیند،

and they sound well-intentioned

و بنظر نیتهای خوبی دارند.

and they get you for at least one or two meetings.

و بعد آنها شما را برای یکی دو جلسه می‌خواهند.

In one case, I flew all the way to Malaga with a team

در یک مورد من با یک تیم تا مالاگا پرواز کردم،

because the thing was signed with seals and various

به خاطر اینکه دعوتنامه‌ای که فرستاده بودند مهرو موم شده و کلی --

very official seals from the city,

می‌دانید -- یک مهر رسمی از طرف شهر بود.

and that they wanted me to come and do a building in their port.

و آنها می‌خواستند که برم و یک ساختمان برای بندرآنجا بسازم.

I asked them what kind of building it was.

و من از آنها پرسیدم که چه جور بنایی در نظر دارند.

"When you get here we'll explain it." Blah, blah, blah.

' وقتی بیایید اینجا برایتون توضیح می‌دهیم -- و غیره و غیره '

So four of us went.

خلاصه چهار نفر از ما رفتیم.

And they took us -- they put us up in a great hotel

و آنها ما را پذیرفتند -- ما را توی یک هتل بسیار خوب گذاشتند،

and we were looking over the bay,

و ما از آنجا منظره رو به خلیج داشتیم.

and then they took us in a boat out in the water

وما را با قایق بردند وسط آب

and showed us all these sights in the harbor.

و تمام مناظر کنار بندر را نشانمان دادند.

Each one was more beautiful than the other.

و هر منظره‌ای بهتر از دیگری بود.

And then we were going to have lunch with the mayor

و قرار بود که بعدش با شهردار آنجا ملاقات ناهار داشته باشیم،

and we were going to have dinner with

و قرار بود برای شام با

the most important people in Malaga.

مهمترین شخصیتهای مالاگا دیدار کنیم.

Just before going to lunch with the mayor,

و درست قبل از اینکه بریم برای ناهار با شهردار،

we went to the harbor commissioner.

رفتیم پیش کمیسر بندر.

It was a table as long as this carpet

میزی بود به بزرگی این فرش

and the harbor commissioner was here,

و کمیسر بندر آنجا بود،

and I was here, and my guys.

و من و همراهانم اینجا بودند.

We sat down, and we had a drink of water

و نشستیم و آبی نوشیدیم،

and everybody was quiet.

و همه سکوت کرده بودند.

And the guy looked at me and said,

و ایشان نگاهی به من کرد و گفت،

"Now what can I do for you, Mr. Gehry?"

' حالا من چه کاری می‌توانم برای شما بکنم آقای گاری؟ '

(Laughter)

(خنده)

RSW: Oh, my God.

ر.و: خدای من.

FG: So, I got up.

ف.گ: خوب من بلند شدم.

I said to my team,

و به تیم همراهم گفتم،

"Let's get out of here."

' بیایید از اینجا بریم.'

We stood up, we walked out.

ما بلند شدیم، آمدیم بیرون.

They followed -- the guy that dragged us there followed us and he said,

آمدند دنبالمان -- کسی که ما را آنجا برده بود دنبالمان آمد و گفت،

"You mean you're not going to have lunch with the mayor?"

' منظورتان اینست که شما با شهردار ناهار نخواهید خورد؟ '

I said, "Nope."

من گفتم، ' نه خیر'

"You're not going to have dinner at all?"

' شما اصلا شام نخواهید خورد؟ '

They just brought us there to hustle this group,

آنها ما را آنجا آورده بودند که به این گروه فشار بیاورند --

you know, to create a project.

می‌دانید، که پروژه‌ای بسازند.

And we get a lot of that.

وما با اینجور چیزها زیاد برخورد می‌کنیم.

Luckily, I'm old enough that

خوشبختانه، به اندازه کافی سنم بالا هست که، می‌دانید،

I can complain I can't travel.

می‌توانم اعتراض کنم، نمیتوانم سفر کنم.

(Laughter)

(خنده)

I don't have my own plane yet.

من هواپیمای خصوصی خودم را هنوز ندارم.

RSW: Well, I'm going to wind this up and wind up the meeting

ر.و: خوب، من دیگر سعی می‌کنم این نشست رو به پایان برسانم،

because it's been very long.

چرا که خیلی طولانی شد.

But let me just say a couple words.

اما بگذارید چند کلمه‌ای بگویم.

FG: Can I say something?

ف.گ: من می‌توانم چیزی بگم؟

Are you going to talk about me or you?

می‌خواهید درباره من صحبت کنید یا درباره خودتان؟

(Laughter)

(خنده)

(Applause)

(کف زدن)

RSW: Once a shit, always a shit!

ر.و: وقتی چیزی بده، همیشه بده!

FG: Because I want to get a standing ovation like everybody, so ...

ف.گ: بخاطر اینکه می‌خواهم مثل همه حس تحسین شدنم را بگیرم --

RSW: You're going to get one! You're going to get one!

ر.و: می‌گیری! الآن تحسین خواهی شد!‌

(Laughter)

(خنده)

I'm going to make it for you!

من دارم زمینه‌اش را فراهم می‌کنم!

FG: No, no. Wait a minute!

نه، نه. یک لحظه صبر کن!

(Applause)

(تشویق)