Rives: The Museum of Four in the Morning

Translator: Pedram Pourasgari Reviewer: Masoud Motamedifar

The most romantic thing to ever happen to me online

رمانتیک‌ترین اتفاقی که در اینترنت برای من اتفاق افتاد

started out the way most things do:

مثل بیشتر اتفاقات دیگر شروع شد:

without me, and not online.

بدون من و بیرون از اینترنت.

On December 10, 1896, the man on the medal,

در ۱۰ دسامبر ۱۸۹۶، مردی که تصویرش روی مدال است،

Alfred Nobel, died.

یعنی آلفرد نوبل، جان سپرد.

One hundred years later, exactly, actually,

دقیقاً صد سال بعد،

December 10, 1996,

در تاریخ ۱۰ دسامبر ۱۹۹۶،

this charming lady, Wislawa Szymborska,

این خانم جذاب، ویسلاوا شیمبورسکا،

won the Nobel Prize for literature.

جایزه‌ی نوبل ادبیات را دریافت کرد.

She's a Polish poet.

او یک شاعر لهستانی است.

She's a big deal, obviously,

بسیار سرشناس است،

but back in '96, I thought I had never heard of her,

اما در سال ۱۹۹۶ به نظرم هیچ‌وقت اسمش را نشنیده بودم،

and when I checked out her work,

و وقتی آثارش را بررسی می‎‎کردم،

I found this sweet little poem,

به این شعر کوچک دلنشین برخوردم:

"Four in the Morning."

"چهار صبح"

"The hour from night to day.

"ساعت گذر از شب به روز.

The hour from side to side.

ساعت گذر از این کران به آن کران.

The hour for those past thirty..."

ساعتی برای پس از سی سالگی ..."

And it goes on, but as soon as I read this poem,

و همینطور ادامه پیدا می‎کند، اما بعد از خواندنش،

I fell for it hard,

شدیداً به آن علاقه پیدا کردم،

so hard, I suspected we must have met

به قدری شدید، که احساس کردم قبلاً

somewhere before.

جایی این شعر را دیده‌ام.

Had I shared an elevator ride with this poem?

آیا قبلاً در آسانسور آن را دیده بودم؟

Did I flirt with this poem

آیا قبلاً با این شعر در یک

in a coffee shop somewhere?

کافی‎شاپ لاس زده بودم؟

I could not place it, and it bugged me,

یادم نمی‌آمد، و همین آزارم می‌داد.

and then in the coming week or two,

و سپس طی یکی دو هفته‌ی آینده،

I would just be watching an old movie,

داشتم فیلمی قدیمی می‎دیدم،

and this would happen.

که این اتفاق افتاد:

(Video) Groucho Marx: Charlie, you should have come to the first party.

(ویدئو) گروچو مارکس: چارلی، باید به مهمانی اول می‌آمدی.

We didn't get home till around four in the morning.

ما تا حوالی چهار صبح به خانه نرفتیم.

Rives: My roommates would have the TV on,

رایوِز: یا هم‌اتاقی‎ام تلویزیون را روشن می‌کرد،

and this would happen.

و این آهنگ پخش می‌شد:

(Music: Seinfeld theme)

(موسیقی: ملودی ساینفیلد)

(Video) George Costanza: Oh boy, I was up til four in the morning

(ویدئو) جورج کاستانزا: اوه پسر، تا چهار صبح بیدار بودم

watching that Omen trilogy.

و سه‌ گانه "اُمِن" رو می‌دیدم.

Rives: I would be listening to music,

رایوِز: وقتی موسیقی گوش می‌دادم،

and this would happen.

ناگهان این پخش می‌شد:

(Video) Elton John: ♪ It's four o'clock in the morning, damn it. ♪

(ویدئو) التون جان: ♪ ساعت ۴ صبحه، لعنتی ♪

Rives: So you can see what was going on, right?

رایوِز: می‌دانید ماجرا از چه قرار بود، نه؟

Obviously, the demigods of coincidence

بی شک، الهه‌های اتفاق تصادفی،

were just messing with me.

داشتند سر به‌ سرم می‌گذاشتند.

Some people get a number stuck in their head,

بعضی‌ها یک عدد مشخص از ذهنشان بیرون نمی‌رود،

you may recognize a certain name or a tune,

شاید شما هم یک اسم یا آهنگ خاص از ذهنتان بیرون نرود،

some people get nothing, but four in the morning

برای بعضی‌ها هم چنین اتفاقی نمی‌افتد، اما چهار صبح

was in me now, but mildly,

رفته بود در ذهن من، اما به صورت ملایم،

like a groin injury.

مثل درد کشاله‌ی ران.

I always assumed it would just go away

همیشه فکر می‌کردم بالاخره

on its own eventually,

خود به خود برطرف می‌شود،

and I never talked about it with anybody,

و هیچ‌وقت با کسی درباره‌اش حرف نزدم،

but it did not, and I totally did.

اما برطرف نشد، و اتفاقاً با همه درباره‌اش حرف زدم.

In 2007, I was invited to speak at TED

در سال ۲۰۰۷، به سخنرانی در TED دعوت شدم

for the second time,

برای دومین بار،

and since I was still an authority on nothing,

و از آنجا که هنوز در هیچ زمینه‌ای صاحب‌نظر نبودم،

I thought, what if I made a multimedia presentation

فکر کردم چه می‌شود اگر یک ارائه‌ی چندرسانه‌ای

on a topic so niche

درباره‌ موضوعی آنقدر خاص داشته باشم

it is actually inconsequential

که در واقع بی‌اهمیت

or actually cockamamie.

یا مسخره به نظر می‌رسد.

So my talk had some of my four in the morning examples,

سخنرانی من شامل چند نمونه‌ی چهار صبحی خودم بود،

but it also had examples

وهمین‌طور چند نمونه ازآنچه در

from my fellow TED speakers that year.

آثار دیگر سخنرانان TED در آن سال یافته بودم.

I found four in the morning in a novel

چهار صبح را در رمانی به قلم

by Isabel Allende.

ایزابِل آلِنده پیدا کردم.

I found a really great one

نمونه‌ای عالی

in the autobiography of Bill Clinton.

در زندگینامه‌‌ی بیل کلینتون پیدا کردم.

I found a couple in the work of Matt Groening,

چند نمونه هم در آثار مَت گرینیگ،

although Matt Groening told me later

گرچه مَت بعداً به من گفت

that he could not make my talk

because it was a morning session

که نتوانسته به سخنرانی‌ام برسد

چون سخنرانی‌ام صبح برگزار می‎شد،

and I gather that he is not an early riser.

و شنیده‌ام او چندان هم سحرخیز نیست.

However, had Matt been there,

گرچه، اگرهم مَت آنجا بود،

he would have seen this mock conspiracy theory

می‌توانست این توهم توطئه هجو آمیز را ببیند

that was un-freaking-canny for me to assemble.

که سرهم کردنش برای خودم هم عجیب و غریب بود.

It was totally contrived

آن سخنرانی تماماً برای آن

just for that room, just for that moment.

حضار، و برای آن زمان خاص طرح‌ریزی شده بود.

That's how we did it in the pre-TED.com days.

قبل از راه‌اندازی سایت TED، شیوه‌ی کارمان اینطور بود.

It was fun. That was pretty much it.

خوش می‎گذراندیم. تقریباً همین.

When I got home, though, the emails started coming in

البته وقتی به خانه رسیدم، ایمیل‌هایی برایم آمد

from people who had seen the talk live,

از افرادی که سخنرانی را زنده دیده بودند،

beginning with, and this is still my favorite,

اولین ایمیل که هنوز ایمیل مورد علاقه‌ام است:

"Here's another one for your collection:

"این هم یک مورد دیگر برای کلکسیونت

'It's the friends you can call up at 4 a.m. that matter.'"

'دوستانی واقعی‌اند که بتوانی ۴ صبح به آن‌ها زنگ بزنی.'"

The sentiment is Marlene Dietrich.

این نظر مارلین دیتریش است.

The email itself was from another very

و خودِ ایمیل از طرف یک فرد

sexy European type,

اروپایی جذاب دیگر بود:

TED Curator Chris Anderson.

کریس اندرسون، سرپرست TED.

(Laughter)

(خنده‌)

Chris found this quote

کریس این نقل‌قول را روی

on a coffee cup or something,

چیزی مثل یک فنجان قهوه دیده بود،

and I'm thinking, this man is the Typhoid Mary

و فکر کردم، این مرد خودش ناقِل ایده‌هایی است

of ideas worth spreading, and I have infected him.

که ارزش اشاعه دارند، و من به او سرایت کردم.

I am contagious,

من واگیردارم،

which was confirmed less than a week later

که این کمتر از یک هفته بعد ثابت شد

when a Hallmark employee scanned and sent

وقتی یکی از کارمندان هالمارک

an actual greeting card

یک کارت تبریک با دقیقاً

with that same quotation.

همان نقل‌قول برایم فرستاد.

As a bonus, she hooked me up with a second one they make.

تازه، کارت دومی را هم که طراحی کرده بودند برایم فرستاد.

It says, "Just knowing I can call you

رویش نوشته شده بود: "همین‌ که می‎دانم می‌توانم

at four in the morning if I need to

makes me not really need to,"

۴ صبح به تو زنگ بزنم، باعث می‌شود

چنین نیازی نداشته باشم"

which I love, because together these are like,

که عاشقش هستم، چون با هم مثل این است که:

"Hallmark: When you care enough

"هالمارک: وقتی آن‌قدر ارزش قائلید

to send the very best twice,

که ارادت خود را دو بار نشان می‎دهید،

phrased slightly differently."

هر بار با کمی تغییر در جمله‎بندی".

I was not surprised at the TEDster

من از همپوشانی فعالیت‌های هواداران TED

and New Yorker magazine overlap.

و مجله‌ی نیویورکر تعجب نکردم.

A bunch of people sent me this when it came out.

عده‌ی زیادی این را وقتی منتشر شد، برایم فرستادند:

"It's 4 a.m.—maybe you'd sleep better if you bought some crap."

" ۴ صبح است -- شاید اگر کمی چرندیات خریده بودید، بهتر می‌خوابیدید."

I was surprised at the TEDster/"Rugrats" overlap.

اما از دیدن همپوشانیِ "راگرتز" با فعالیت هواداران TED تعجب کردم.

More than one person sent me this.

چند نفر این را برایم فرستادند:

(Video) Didi Pickles: It's four o'clock in the morning.

(ویدئو) دیدی پیکلز: ساعت چهار صبحه.

Why on Earth are you making chocolate pudding?

آخه برای چی داری پودینگ شکلاتی درست می‌کنی؟

Stu Pickles: Because I've lost control of my life.

استو پیکلز: چون کنترل زندگیم رو از دست دادم.

(Laughter)

(خنده‌)

Rives: And then there was the lone TEDster

رایوِز: و بعدش یکی از هواداران TED

who was disgruntled I had overlooked

از این ناراضی بود که چرا یکی از چیزهایی

what he considers to be a classic.

که به نظرش، نمونه‌ای کلاسیک بود را از قلم انداخته بودم.

(Video) Roy Neary: Get up, get up! I'm not kidding. Ronnie Neary: Is there an accident?

(ویدئو) روی نیری: پاشو، پاشو! جدی میگم. رانی نیِری: اتفاقی افتاده؟

Roy: No, it's not an accident. You wanted to get out of the house anyway, right?

روی: نه، چیزی نشده. تو که به هر حال می‌خواستی از این خونه بری بیرون، نه؟

Ronnie: Not at four o'clock in the morning.

رانی: نه ساعت چهار صبح.

Rives: So that's "Close Encounters,"

رایوِز: این "برخورد نزدیک" است،

and the main character is all worked up

و نقش اول فیلم دستپاچه است،

because aliens, momentously,

چون فرازمینی‌ها، خیلی اتفاقی،

have chosen to show themselves to earthlings

تصمیم گرفته‌اند که خودشان را

at four in the morning,

۴ صبح به زمینی‌ها نشان دهند،

which does make that a very solid example.

که آن را به مثالی قابل‌توجه تبدیل می‌کند.

Those were all really solid examples.

البته همگی مثال‌های قابل توجهی بوده‌اند.

They did not get me any closer to understanding

هیچ کدام به هیج عنوان به من کمک نکردند

why I thought I recognized this one particular poem.

که بفهمم چرا فکر می‎کنم آن شعر خاص را می‎شناسم.

But they followed the pattern. They played along.

اما از الگو پیروی می‌کردند. با هم متناسب بودند.

Right? Four in the morning as this scapegoat hour

درسته؟ چهار صبح به عنوان ساعتِ قربانی

when all these dramatic occurrences

که گفته شده تمامی این وقایع دراماتیک

allegedly occur.

در آن اتفاق افتاده‌اند.

Maybe this was some kind of cliche

شاید این نوعی کلیشه بود

that had never been taxonomized before.

که پیش از این هرگز ثبت نشده بود.

Maybe I was on the trail

شاید در جریان یک الگوی رفتاری جدید

of a new meme or something.

قرار گرفته بودم.

Just when things were getting pretty interesting,

وقتی قضیه داشت کم‌کم جالب می‌شد،

things got really interesting.

ناگهان همه چیز خیلی جالب شد.

TED.com launched, later that year,

سایت TED در اواخر همان سال راه‌اندازی شد،

with a bunch of videos from past talks,

با چند ویدئو از سخنرانی‌های گذشته،

including mine,

از جمله سخنرانی من،

and I started receiving "four in the morning" citations

و دریافت نقل‌قول‌های "چهار صبح" شروع شد

from what seemed like every time zone on the planet.

که به نظر می‌رسید از تمام نقاط زمین ارسال شده‌اند.

Much of it was content I never would have found

اکثر آن‌ها را هیچ‌وقت پیدا نمی‌کردم

on my own if I was looking for it,

اگر تنهایی به دنبالشان می‌گشتم

and I was not.

که البته نمی‎گشتم.

I don't know anybody with juvenile diabetes.

هیچ نوجوان دارای دیابتی نمی‎شناسم.

I probably would have missed the booklet,

پس ممکن بود این کتابچه را هم نبینم،

"Grilled Cheese at Four O'Clock in the Morning."

"پنیر گریل شده در ساعت چهار صبح"

(Laughter)

(خنده‌)

I do not subscribe to Crochet Today! magazine,

مشترک مجله "قلاب‌دوزی امروز!" نیستم

although it looks delightful. (Laughter)

هرچند دلپذیر به نظر می‌رسد. (خنده‌)

Take note of those clock ends.

به موقعیت عقربه‌ها توجه کنید.

This is a college student's suggestion

این پیشنهاد یک دانشجوی کالج

for what a "four in the morning" gang sign

برای علامت دارودسته‌ای به نام

should look like.

"چهار صبح" است.

People sent me magazine ads.

مردم برایم تبلیغات مجله فرستادند.

They took photographs in grocery stores.

در فروشگاه‌های مواد غذایی عکس گرفتند.

I got a ton of graphic novels and comics.

یک عالمه رمان گرافیکی و داستان مصور دریافت کردم.

A lot of good quality work, too:

خیلی‎هایشان هم از آثار شاخص بودند:

"The Sandman," "Watchmen."

مثل "مرد شنی"، یا "نگهبانان".

There's a very cute example here from "Calvin and Hobbes."

این مثال خیلی بامزه‌ای از کمیک "کالوین و هابز" است.

In fact, the oldest citation anybody sent in

در واقع قدیمی‌ترین نقل‌قولی است که برایم فرستاده شده،

was from a cartoon from the Stone Age.

از کارتون "عصر حَجَر" بوده است.

Take a look.

نگاه کنید.

(Video) Wilma Flintstone: Like how early?

(ویدیو) ویلما فلینتِستون: مثلاً چقدر زود؟

Fred Flintstone: Like at 4 a.m., that's how early.

فرِد فیلنتِستون: مثلاً ۴ صبح. این قدر زود.

Rives: And the flip side of the timeline,

رایوِز: و در سوی دیگر زمان،

this is from the 31st century.

این برای قرن ۳۱ است.

A thousand years from now,

هزار سال بَعد،

people are still doing this.

مردم هنوز این کار را می‌کنند.

(Video): Announcer: The time is 4 a.m.

(ویدیو) گوینده: ساعت ۴ صبح است.

(Laughter)

(خنده)

Rives: It shows the spectrum.

رایوِز: طیف زمانی را نشان می‌دهند.

I received so many songs, TV shows, movies,

آهنگ‌ها، سریال‌ها و فیلم‌های بسیاری دریافت کردم

like from dismal to famous,

که ناشناخته یا مشهور بودند.

I could give you a four-hour playlist.

می‌توانم یک لیست پخش ۴ ساعته به شما بدهم.

If I just stick to modern male movie stars,

اگر بخواهم فقط به ستاره‌های مرد سینما بپردازم،

I keep it to the length

آن‌ها را در مدت زمان

of about a commercial.

یک آگهی تبلیغاتی نشان می‌دهم.

Here's your sampler.

که نتیجه‌اش این می‌شود:

(Movie montage of "It's 4 a.m.")

(مونتاژ فیلم "ساعت چهار صبحه")

(Laughter)

(خنده)

Rives: So somewhere along the line,

رایوِز: جایی در این میان،

I realized I have a hobby

من متوجه شدم که یک سرگرمی دارم

I didn't know I wanted,

که خودم هم از آن خبر نداشتم،

and it is crowdsourced.

و الآن هم جمع‌سپاری شده.

But I was also thinking what you might be thinking,

اما به این هم فکر می‌کردم و شاید شما هم به آن فکر کنید

which is really, couldn't you do this

که آیا نمی‌شد این کار را

with any hour of the day?

با هر ساعت دیگری انجام داد؟

First of all, you are not getting clips like that

اولاً، شما کلیپ‌هایی مثل این

about four in the afternoon.

درباره چهار بعد از ظهر دریافت نمی‌کنید.

Secondly, I did a little research.

دوماً، من کمی تحقیق کردم.

You know, I was kind of interested.

می‌دانید، می‌خواستم بدانم

If this is confirmation bias,

که آیا دچار سوگیری تأییدی شده‌ام،

there is so much confirmation, I am biased.

یعنی تعصبِ من موجب زیاد شدن تأییدها شده است.

Literature probably shows it best.

شاید ادبیات بهتر آن را نشان بدهد.

There are a couple three in the mornings in Shakespeare.

شکسپیر دو بار به ساعت سه صبح اشاره کرده است.

There's a five in the morning.

یک بار به پنج صبح.

There are seven four in the mornings,

و هفت بار به چهار صبح

and they're all very dire.

که همه‌ی آن‌ها مهم بوده‌اند.

In "Measure for Measure," it's the call time for the executioner.

در نمایشنامه "قیاس برای قیاس"، زمان اعدام بوده است.

Tolstoy gives Napoleon insomnia

تولستوی بی‌خوابی ناپلئون را بیان می‌کند

at four in the morning right before battle

در ساعت چهار صبح، درست قبل از جنگ

in "War and Peace."

در رمان "جنگ و صلح"

Charlotte Brontë's "Jane Eyre" has got kind of

در رمان "جین ایر" نوشته شارلوت برونته هم

a pivotal four in the morning,

چهار صبح نقش محوری داشته،

as does Emily Brontë's "Wuthering Heights."

در رمان "بلندی‌های بادگیر" نوشته امیلی برونته هم این‌چنین بوده است.

"Lolita" has as a creepy four in the morning.

رمان "لولیتا" یک چهار صبح چندش‌آور دارد.

"Huckleberry Finn" has one in dialect.

رمان "هاکلبری فین"، با لهجه گفته می‌شود.

Someone sent in H.G. Wells' "The Invisible Man."

یک نفر "مرد نامرئی" اثر اچ.جی. ولز را برایم فرستاد.

Someone else sent in Ralph Ellison's "Invisible Man."

یکی دیگر "مرد نامرئی" اثر رالف الیسون را فرستاد.

"The Great Gatsby" spends the last

"گتسبی بزرگ" آخرین

four in the morning of his life

چهار صبحِ زندگی خود را صرف

waiting for a lover who never shows,

انتظار برای معشوقه‌ای کرد که هرگز پیدایش نشد،

and the most famous wake-up in literature, perhaps,

و شاید مشهورترین بیدار شدن در ادبیات:

"The Metamorphosis."

"مَسخ".

First paragraph, the main character wakes up

در پاراگراف اول، شخصیت اصلی بیدار می‌شود

transformed into a giant cockroach,

در حالی که به یک سوسک غول‌پیکر تبدیل شده،

but we already know, cockroach notwithstanding,

اما صرف نظر از سوسک، همه می‌دانیم،

something is up with this guy.

چیزی در مورد او وجود دارد.

Why? His alarm is set for four o'clock in the morning.

چه چیز؟ زنگ ساعتش برای چهار صبح تنظیم شده است.

What kind of person would do that?

چه کسی چنین کاری می‌کند؟

This kind of person would do that.

این آدم چنین کاری می‌کند.

(Music)

(موسیقی)

(4 a.m. alarm clock montage)

(مونتاژ زنگ ساعت ۴ صبح)

(Video) Newcaster: Top of the hour. Time for the morning news.

(ویدئو) گوینده خبر: در این ساعت، خبرهای صبح.

But of course, there is no news yet.

اما البته، هیچ خبری نیست.

Everyone's still asleep in their comfy, comfy beds.

همه هنوز در تخت‌خواب‌های راحت خود خواب هستند.

Rives: Exactly.

رایوِز: دقیقاً.

So that's Lucy from the Peanuts,

پس می‌تواند لوسی از کمیک بادام‌زمینی‌ها،

"Mommie Dearest", Rocky, first day of training,

"مامان جون"، اولین روز تمرین راکی،

Nelson Mandela, first day in office,

اولین روز کاری نلسون ماندلا،

and Bart Simpson, which combined with a cockroach

و بارت سیمپسون که همراه با یک سوسک

would give you one hell of a dinner party

برای شما یک مهمانی واقعی

and gives me yet another category,

و برای من یک دسته‌بندی دیگر در

people waking up, in my big old database.

مجموعه داده‌های بزرگ و قدیمی‌ام هستند: زمان بیدار شدن افراد.

Just imagine that your friends and your family

فقط تصور کنید که خانواده یا دوستانتان

have heard that you collect, say, stuffed polar bears,

شنیده‌اند که شما مثلاً خرس قطبی تاکسیدرمی شده جمع‌آوری می‌کنید

and they send them to you.

و آن‌ها را برایتان بفرستند.

Even if you don't really, at a certain point,

حتی اگر در یک زمان واقعاً آن کار را نکرده باشید،

you totally collect stuffed polar bears,

بعدش دقیقاً خرس‌های قطبی تاکسیدرمی شده را جمع‌آوری کرده‌اید،

and your collection is probably pretty kick-ass.

و کلکسیون‌تان احتمالاً خیلی خفن است.

And when I got to that point, I embraced it.

و وقتی به آن نقطه رسیدم، از آن استقبال کردم.

I got my curator on. I started fact checking,

حس سرپرستی خودم را فعال کردم، شروع کردم به صحت‌سنجی،

downloading, illegally screen-grabbing.

دانلود کردن، عکاسی غیرمجاز از صفحه نمایش.

I started archiving.

آرشیو کردن را شروع کردم.

My hobby had become a habit,

سرگرمی‌ام به یک عادت تبدیل شده بود،

and my habit gave me possibly the world's

و عادتم احتمالاً به من متنوع‌ترین

most eclectic Netflix queue.

لیست پخش نتفلیکس را داد.

At one point, it went, "Guys and Dolls: The Musical,"

یک بار "موزیکال بچه‌ها و عروسک‌ها" پخش می‌شد،

"Last Tango in Paris,"

بعد "آخرین تانگو در پاریس"،

"Diary of a Wimpy Kid,"

"دفترچه خاطرات یک بی‌عرضه"،

"Porn Star: Legend of Ron Jeremy."

"پورن‌استار: افسانه ران جرمی".

Why "Porn Star: Legend of Ron Jeremy"?

چرا "پورن‌استار: افسانه ران جرمی؟"

Because someone told me I would find this clip in there.

چون یک نفر به من گفت این کلیپ را در آن پیدا می‌کنم.

(Video) Ron Jeremy: I was born

(ویدئو) ران جرمی: من متولد شدم

in Flushing, Queens

در فلاشینگ، کوئینز

on March, 12, 1953,

در تاریخ ۱۲ مارس ۱۹۵۳،

at four o'clock in the morning.

در ساعت چهار صبح.

Rives: Of course he was. (Laughter) (Applause)

رایوِز: البته که اینطور بود. (خنده) (تشویق)

Yeah. Not only does it seem to make sense,

بله. نه تنها منطقی به نظر می‌رسد،

it also answers the question,

بلکه به این سؤال هم پاسخ می‌دهد:

"What do Ron Jeremy and Simone de Beauvoir

"ران جرمی و سیمون دو بووار

have in common?"

چه اشتراکی با هم دارند؟"

Simone de Beauvoir begins her entire autobiography

سیمون دو بووار زندگی‌نامه خود را

with the sentence, "I was born at four o'clock in the morning,"

با این جمله آغاز می‌کند: "من در ساعت چهار صبح متولد شدم"

which I had because someone else had emailed it to me,

این را هم یک نفر دیگر برایم ایمیل کرده بود،

and when they did, I had another bump up

و بعد از این، یک سطح بالاتر

in my entry for this, because porn star Ron Jeremy

در ورودی‌هایم داشتم، چون ران جرمیِ پورن‌استار

and feminist Simone de Beauvoir

و سیمون دو بووارِ فمینیست

are not just different people.

تنها افراد متفاوتی نیستند.

They are different people that have this thing connecting them,

آن‌ها افراد متفاوتی هستند که چیزی آن‌ها را به هم وصل می‌کند،

and I did not know if that is trivia or knowledge

و من نمی‌دانستم که این دانستنیِ کم‌اهمیت است یا دانش است

or inadvertent expertise, but I did wonder,

یا تخصص ناخودآگاه است، اما کنجکاو بودم که بدانم

is there maybe a cooler way to do this?

آیا راه باحال‌تری برایش وجود دارد؟

So last October, in gentleman scholar tradition,

پس در ماه اکتبر گذشته، به سنت علمی باکلاس،

I put the entire collection online

من تمام کلکسیون را روی اینترنت قرار دادم

as "Museum of Four in the Morning."

با نام "موزه چهار صبح"

You can click on that red "refresh" button.

می‌توانید روی آن دکمه "نوسازی" کلیک کنید.

It will take you at random to one of

شما را به صورت تصادفی به یکی از

hundreds of snippets that are in the collection.

صدها قطعه موجود در کلکسیون می‌برد.

Here is a knockout poem

این یک شعر است

by Billy Collins called "Forgetfulness."

از بیلی کالینز به نام "فراموشی".

(Video) Billy Collins: No wonder you rise

(ویدئو) بیلی کالینز: جای تعجب نیست

in the middle of the night

اگر نیمه شب بیدار شوی

to look up the date of a famous battle

که تاریخ یک نبرد مشهور را

in a book on war.

در یک کتاب جنگی ببینی.

No wonder the moon in the window

جای تعجب نیست که به نظر می‌رسد ماه در پنجره

seems to have drifted out of a love poem

از یک شعر عاشقانه آمده

that you used to know by heart.

که قبلاً با قلبت به خاطرش داشتی.

Rives: So the first hour of this project

رایوِز: خب اولین ساعت این پروژه

was satisfying.

رضایت‌بخش بود.

A Bollywood actor sang a line on a DVD in a cafe.

در یک دی‌وی‌دی، یک بازیگر بالیوود جمله‌ای در کافه‌ای گفت.

Half a globe away, a teenager

نصف جهان آنطرف‌تر، نوجوانی

made an Instagram video of it and sent it to me,

یک ویدئوی اینستاگرام از آن درست کرده و برایم فرستاد،

a stranger.

یک غریبه.

Less than a week later, though,

اگرچه کمتر از یک هفته بعد،

I received a little bit of grace.

کمی مورد لطف قرار گرفتم.

I received a poignant tweet.

یک توئیت کنایه‌آمیز دریافت کردم.

It was brief.

مختصر بود.

It just said, "Reminds me of an ancient mix tape."

فقط گفته بود: "یک نوار قدیمی را یادم می‌آورد."

The name was a pseudonym, actually, or a pseudo-pseudonym.

نامش در واقع مستعار بود، یا شبیه به نام متسعار بود.

As soon as I saw the initials, and the profile pic,

اما همین که حروف اولش و عکس پروفایل را دیدم،

I knew immediately, my whole body knew

بلافاصله فهمیدم، تمام وجودم

immediately who this was,

فوراً فهمید که او چه کسی بود،

and I knew immediately

و بلافاصله فهمیدم

what mix tape she was talking about.

او از چه نواری صحبت می‌کرد.

(Music)

(موسیقی)

L.D. was my college romance.

ال. دی. عشقِ دوران دانشجویی‌ام بود.

This is in the early '90s. I was an undegrad.

اوایل دهه ۱۹۹۰ بود. من دانشجوی کارشناسی بودم.

She was a grad student in the library sciences department.

او دانشجوی کارشناسی ارشد در گروه علوم کتابداری بود.

Not the kind of librarian that takes her glasses off,

نه از آن نوع کتابدارها که عینکش را برمی‌دارد،

lets her hair down, suddenly she's smoking hot.

موهایش را رها می‌کند، و ناگهان جذاب می‌شود.

She was already smoking hot,

از اولش هم جذاب بود،

she was super dorky,

خیلی بی دست و پا بود،

and we had a December-May romance,

و ما یک عشق "دسامبر تا مِی" داشتیم،

meaning we started dating in December,

یعنی از دسامبر قرار گذاشتن را شروع کردیم،

and by May, she had graduated

و در ماه مِی، او فارغ‌التحصیل شد

and became my one that got away.

و به "کسی که رفته"ی من تبدیل شد.

But her mix tape did not get away.

اما نوارش نرفت.

I have kept this mix tape in a box

من این نوار را در یک جعبه نگه داشته‌ام،

with notes and postcards, not just from L.D.,

با یادداشت‌ها و کارت پستال‌هایی، نه تنها از ال. دی.

from my life, but for decades.

از تمام زندگی‌ام، اما برای ده‌ها سال.

It's the kind of box where,

از آن نوع جعبه‌هاست که

if I have a girlfriend, I tend to hide it from her,

اگر دوست‌دختر داشته باشم، از او پنهانش می‌کنم،

and if I had a wife, I'm sure I would share it with her,

و اگر همسر داشتم، مطمئنم که با او به اشتراک می‌گذاشتم،

but the story — (Laughter) — with this mix tape

اما داستانِ -- (خنده) -- این نوار

is there are seven songs per side,

این است که هر طرفش هفت آهنگ دارد،

but no song titles.

اما بدون عنوان آهنگ،

Instead, L.D. has used the U.S. Library of Congress

به جای آن، ال. دی. از سیستم طبقه‌بندیِ کتابخانه کنگره آمریکا

classification system, including page numbers,

از جمله شماره صفحات استفاده کرده بود،

to leave me clues.

تا سرنخ‌هایی به من بدهد.

When I got this mix tape,

وقتی این نوار را گرفتم،

I put it in my cassette player,

آن را در دستگاه پخش نوار کاستم گذاشتم،

I took it to the campus library, her library,

با آن به کتابخانه‌ی دانشگاه رفتم، کتابخانه‌ی او،

I found 14 books on the shelves.

۱۴ کتاب روی قفسه‌ها پیدا کردم.

I remember bringing them all

یادم می‌آید همه را برداشتم

to my favorite corner table,

و به میز کناری موردعلاقه‌ام بردم،

and I read poems paired to songs

و من شعرها را همراه با آهنگ‌ها خواندم

like food to wine,

مثل خوردن غذا با شراب،

paired, I can tell you,

همراه با هم، می‌توانم بگویم

like saddle shoes

مثل کفش سَدِل

to a cobalt blue vintage cotton dress.

در کنار یک پیراهن پنبه‌ای آبی کبالتی.

I did this again last October.

این کار را اکتبر گذشته دوباره انجام دادم.

I'm sitting there, I got new earbuds,

همان جا نشستم، با هدفون‌های جدید

old Walkman, I realize this is just the kind

اما واکمن قدیمی، فهمیدم این همان نوع

of extravagance I used to take for granted

ولخرجی است که قدرش را نمی‌دانستم

even when I was extravagant.

حتی وقتی آدم ولخرجی بودم.

And then I thought, "Good for him."

و بعد فکر کردم "خوش به حالش".

"PG" is Slavic literature.

"پی جی" نشانه‌ی ادبیات اسلاوی است.

"7000" series Polish literature.

سری "۷۰۰۰" ادبیات لهستانی.

Z9A24 is a collection of 70 poems.

Z9A24 مجموعه‌ای از ۷۰ شعر است.

Page 31 is Wislawa Szymborska's poem

صفحه ۳۱ شعر ویسلاوا شیمبورسکا است

paired with Paul Simon's "Peace Like a River."

که با آهنگ "آرام مثل یک رود" پُل سایمون جُفت شده بود.

(Music: Paul Simon, "Peace Like a River")

(موسیقی: پُل سایمون، "آرام مثل یک رود")

(Video) Paul Simon: ♪ Oh, four in the morning ♪

(ویدئو) پُل سایمون: ♪ آه، چهار صبح ♪

♪ I woke up from out of my dream ♪

♪ از خواب و رویا بیدار شدم ♪

Rives: Thank you. Appreciate it. (Applause)

رایوِز: متشکرم. سپاسگزارم. (تشویق)