Listening and Reading Practice - British English Podcast

Anna: Hello and welcome to the English Like a Native Podcast,

آنا: سلام و خوش آمدید به پادکست انگلیسی Like a Native،

the podcast that's designed for lovers and learners of English.

پادکستی که برای دوستداران و زبان آموزان انگلیسی طراحی شده است.

I'm your host, Anna, and today we are talking about love.

من میزبان شما آنا هستم و امروز در مورد عشق صحبت می کنیم.

Now, I'm not talking about a romantic candlelit dinner.

در حال حاضر، من در مورد یک شام عاشقانه با شمع صحبت نمی کنم.

I'm not talking about dates and rings and wedding bells.

من در مورد خرما و حلقه و زنگ عروسی صحبت نمی کنم.

No, I am in fact talking about the love of language, so learning English,

نه، من در واقع در مورد عشق به زبان صحبت می کنم، پس یادگیری زبان انگلیسی،

what's love got to do with it?

عشق چه ربطی به آن دارد؟

Ah, and my mind instantly jumps straight to Tina Turner.

آه، و ذهن من فوراً مستقیماً به سمت تینا ترنر می‌رود.

"What's love got to do, got to do with it."

"عشق چه ربطی دارد، به آن ربط دارد."

Great song!

آهنگ عالی!

Bad rendition from me, but great song.

اجرای بد از من، اما آهنگ عالی.

Now the question, "What has something got to do with something?"

حال این سوال که "چیزی به چیزی ربطی دارد؟"

is used to ask how two things are related.

برای پرسیدن اینکه دو چیز چگونه به هم مرتبط هستند استفاده می شود.

For example, if you and I are having a debate about climate change and you

به عنوان مثال، اگر من و شما در مورد تغییرات آب و هوایی بحث می کنیم و

mention the '90s boy band, Take That.

به گروه پسر دهه 90 اشاره می کنید، Take That.

I would want to know how Take That are related to our

من می خواهم بدانم Take That چگونه با

conversation on climate change.

گفتگوی ما در مورد تغییرات آب و هوایی مرتبط است.

I would say, "What's Take That got to do with it?"

می‌گفتم: «تایکه چه ربطی به آن دارد؟»

By the way, are you familiar with Take That?

راستی آیا با Take That آشنایی دارید؟

They've recently appeared in the Coronation Concert?

آنها اخیراً در کنسرت تاجگذاری ظاهر شده اند؟

Now, I say recently I'm aware that you may be listening to this podcast

حالا، من می گویم اخیراً می دانم که شما ممکن است

10 years from now and wondering what on earth am I talking about?

10 سال آینده به این پادکست گوش دهید و فکر کنید که من در مورد چه چیزی صحبت می کنم؟

What concert?

چه کنسرتی؟

Did I miss something?

آیا چیزی را از دست دادم؟

Well, today as I'm recording this podcast episode, it is May 2023.

خوب، امروز که دارم این قسمت پادکست را ضبط می کنم، ماه می 2023 است.

And recently King Charles III was crowned.

و اخیراً پادشاه چارلز سوم تاج گذاری کرد.

The nation came together for a long weekend of celebration and many people,

ملت برای یک جشن طولانی آخر هفته گرد هم آمدند و بسیاری از مردم،

including myself, had a whale of a time.

از جمله من، یک نهنگ خوش گذراندیم.

There was a star-studded concert in which Take That performed a few numbers.

یک کنسرت پر ستاره برگزار شد که در آن Take That چند شماره اجرا کرد.

Now Take That originally consisted of five band members.

اکنون Take That در ابتدا شامل پنج عضو گروه بود.

They were Gary Barlow, Robbie Williams, Mark Owen, Jason

آنها گری بارلو، رابی ویلیامز، مارک اوون، جیسون

Orange, and Howard Donald.

اورنج و هاوارد دونالد بودند.

Recognise any of those names?

کدام یک از آن نام ها را می شناسید؟

You may have heard of Robbie Williams, who famously ditched Take That to

ممکن است در مورد رابی ویلیامز شنیده باشید، که به طور معروف Take That را کنار گذاشت تا

strike out on his own, which was a risk because when he did leave

خودش به او حمله کند، که این یک ریسک بود زیرا وقتی او

Take That were very successful.

Take That را ترک کرد بسیار موفق بود.

But it actually paid off for Robbie because he's enjoyed a very

اما در واقع برای رابی نتیجه داد زیرا او از یک

successful career as a solo artist.

حرفه بسیار موفق به عنوان یک هنرمند انفرادی لذت برده است.

He's had some huge hits with songs like Angel and She's the One,

او با آهنگ هایی مانند Angel and She's the One،

Millenium, and Let Me Entertain You.

Millenium و Let Me Entertain You موفقیت های زیادی کسب کرده است.

Oh, Angel.

اوه فرشته

I say Angel.

میگم فرشته

Angels!

فرشتگان!

It's called Angels.

And it's one of those songs that always ends a night in a pub.

به آن فرشتگان می گویند.

و این یکی از آن آهنگ هایی است که همیشه یک شب در یک میخانه به پایان می رسد.

So if there's some form of disco or karaoke going on, usually Angels is the

بنابراین اگر نوعی دیسکو یا کارائوکه در جریان باشد، معمولا فرشتگان

last song to be played, and everyone sings along very merrily, very drunk.

آخرین آهنگی است که پخش می‌شود، و همه با شادی، بسیار مست می‌خوانند.

They sing along with the song Angels.

آنها همراه با آهنگ فرشتگان می خوانند.

"I'm loving angels instead."

در عوض من عاشق فرشته ها هستم.

Anyway, I will not keep singing, I promise.

به هر حال به آواز خواندن ادامه نمی دهم، قول می دهم.

So, it was a shock revelation at the time when he left.

بنابراین، این یک افشاگری تکان دهنده در زمان خروج او بود.

He actually left in the middle of a world tour, which was really leaving

او در واقع در وسط یک تور جهانی رفت، که واقعاً

them in the lurch, to be honest.

آنها را در کمین می گذاشت، صادقانه بگویم.

So Robbie left, leaving just four band members to carry on regardless for a short

بنابراین رابی رفت و تنها چهار عضو گروه را برای مدت کوتاهی بدون توجه به ادامه کار باقی گذاشت

time, but they split up a year later.

، اما آنها یک سال بعد از هم جدا شدند.

So obviously it had a big impact.

بنابراین واضح است که تأثیر زیادی داشته است.

Though, as is often the case, of course, they reunited later down the line, which

اگرچه، همانطور که اغلب اتفاق می‌افتد، البته، آنها بعداً در خط تولید، که

was about 10 years down the line, in fact.

در واقع حدود 10 سال بعد بود، دوباره متحد شدند.

So as a newly reformed group in 2005, as a foursome, Take That

بنابراین به‌عنوان یک گروه تازه اصلاح‌شده در سال 2005، به‌عنوان چهارنفره، Take That

enjoyed a huge resurgence thanks to songs like Patience and Shine.

به لطف آهنگ‌هایی مانند صبر و درخشش از تجدید حیات دوباره برخوردار شد.

Gosh, I sound like I'm a huge Take That super fan, a groupie who knows everything

خدایا، به نظر من یک طرفدار بزرگ Take That هستم، گروهی که همه چیز را

about this band, but the truth of the matter is, I hated them back in the '90s.

در مورد این گروه می داند، اما حقیقت ماجرا این است که در دهه 90 از آنها متنفر بودم.

Aw, hate is a strong word.

اوه، نفرت کلمه قوی است.

I didn't hate them.

من از آنها متنفر نبودم.

I just didn't get it.

فقط متوجه نشدم

I didn't understand what all the fuss was about.

من نفهمیدم این همه هیاهو برای چیست.

The music was okay, but not really to my taste, at least not by teenage taste.

موسیقی خوب بود، اما نه به سلیقه من، حداقل نه به سلیقه نوجوان.

I guess it was all too generic in my view.

حدس می‌زنم از نظر من خیلی کلی بود.

If you are a Take That fan, please don't hate me.

اگر طرفدار Take That هستید، لطفا از من متنفر نباشید.

Nowadays, I will sing along quite happily if I hear one of their songs.

این روزها اگر یکی از آهنگ های آنها را بشنوم با خوشحالی می خوانم.

I mean, the melodies and the lyrics, they're very catchy, that's for sure.

منظورم این است که ملودی ها و اشعار، آنها بسیار جذاب هستند، مطمئناً.

But I wasn't blown away by them back in the day, and I couldn't understand why

اما من در آن روز از آنها غافلگیر نشده بودم، و نمی توانستم بفهمم چرا

girls were going nuts for these guys.

دخترها برای این پسرها دیوانه می شوند.

It baffled me.

من را گیج کرد.

Anyway, during the Coronation Concert, Take That were the final act and

به هر حال، در طول کنسرت Coronation، Take That آخرین عمل بود و

well, that says a lot about their place in pop culture because you

خوب، چیزهای زیادی در مورد جایگاه آنها در فرهنگ پاپ می گوید زیرا شما

know, we always save the best to last.

بدانید، ما همیشه بهترین ها را برای ماندگاری ذخیره می کنیم.

So the point of this story is I was very surprised to see just three boys

بنابراین هدف این داستان این است که من از دیدن تنها سه پسر

out on stage at the Coronation Concert.

روی صحنه در کنسرت تاج گذاری بسیار شگفت زده شدم.

I say boys, I mean men.

من می گویم پسرا، منظورم مردان است.

Because they are now in their fifties, so I can't really call them boys.

چون الان در پنجاه سالگی هستند، بنابراین من واقعا نمی توانم آنها را پسر بنامم.

Yeah.

آره

So there's only three.

بنابراین فقط سه وجود دارد.

And so of course I did what I always do when I get curious, I turned

و بنابراین مطمئناً کاری را انجام دادم که همیشه وقتی کنجکاو می‌شوم، به Google مراجعه کردم

to Google and learned that Jason Orange had also mysteriously taken

و فهمیدم که جیسون اورنج نیز به طرز مرموزی

a step back from the music industry.

یک قدم از صنعت موسیقی

And this got me thinking, the organisers of the concert and the remaining band

برداشته است . و این مرا به فکر واداشت، برگزارکنندگان کنسرت و

members must have spoken to Jason and Robbie when the invitation came in.

اعضای باقی‌مانده گروه باید با جیسون و رابی صحبت کرده باشند. وقتی از

When they were asked to perform in, probably one of the biggest concerts

آنها خواسته شد که در یکی از بزرگترین کنسرت‌های

of their career, they must have reached out to the old band members

دوران حرفه‌ای خود اجرا کنند. به اعضای گروه قدیمی رسید

and said, "Come on, old chaps!

و گفت: "بفرمایید، بچه های قدیمی!

One more for old times' sake."

یکی دیگر به خاطر قدیم."

I mean, they actually wouldn't have spoken like that in that very old English accent.

منظورم این است که آنها در واقع با آن لهجه بسیار قدیمی انگلیسی اینطور صحبت نمی کردند.

"oh chaps, come on one more for old time's sake."

"اوه بچه ها، به خاطر زمان قدیم یکی دیگه بیا."

No, they're all Northern, actually, so Gary Barlow would've been

نه، در واقع همه آنها شمالی هستند، بنابراین گری بارلو چنین می گفت

like, "Oh, come on, old chaps.

: "اوه، بیا، بچه های قدیمی.

One more for old times' sake."

یکی دیگر به خاطر زمان های قدیم."

Well, if it was me, I would've jumped at the chance to take

خوب، اگر من بودم، از شانس شرکت

part in an event like that.

در چنین رویدادی استفاده می کردم.

I would have snapped up that offer in a heartbeat.

من آن پیشنهاد را با تپش قلب می پذیرفتم.

Right.

Okay.

درست.

باشه.

I've gone right off on a tangent here.

من دقیقاً روی یک مماس اینجا رفته ام.

I do apologise.

من عذرخواهی میکنم

I'm meant to be talking about learning English, and somehow I ended up

من قرار است در مورد یادگیری زبان انگلیسی صحبت کنم، و به نوعی

babbling on about a '90s boy band.

در مورد یک گروه پسر دهه 90 صحبت کردم.

Naughty Anna.

Let's get back on track.

آنا شیطون.

بیایید به مسیر خود برگردیم.

So, about-face, here we go in the right direction.

بنابراین، در مورد چهره، در اینجا ما در جهت درست می رویم.

Learning English, what has love got to do with it?

یادگیری زبان انگلیسی، عشق چه ربطی به آن دارد؟

So whenever I get a new student join my Fluency Programme, which is a programme

بنابراین هر زمان که دانش آموز جدیدی گرفتم به برنامه Fluency من بپیوندید، برنامه ای که

designed to help English learners to achieve fluency through online immersion.

برای کمک به زبان آموزان انگلیسی طراحی شده است تا از طریق غوطه وری آنلاین به تسلط خود دست یابند.

Whenever I get a new student join our fluency program, I have a one-to-one,

هر زمان که دانش آموز جدیدی را به برنامه تسلط ما ملحق می کنم، با آنها یک به یک،

face-to-face, heart-to-heart with them.

رو در رو و صمیمانه صحبت می کنم.

Oh, that was fun.

اوه، این سرگرم کننده بود.

Let me say that again.

اجازه بدهید دوباره آن را تکرار کنم.

A one-to-one, face-to-face, heart-to-heart.

یک به یک، رو در رو، صمیمانه.

Oh, I love that.

اوه، من آن را دوست دارم.

Okay, so basically that means we have a private chat on Zoom and

بسیار خوب، اساساً به این معنی است که ما یک چت خصوصی در زوم داریم و در مورد

we discuss the student's goals and motivations for learning the language.

اهداف و انگیزه های دانش آموز برای یادگیری زبان بحث می کنیم.

Now, from conducting these meetings, I've started to notice a pattern emerge.

اکنون، از انجام این جلسات، متوجه شده ام که الگویی ظاهر شده است.

All the students are very different, but each and every one of them love English,

همه دانش آموزان بسیار متفاوت هستند، اما تک تک آنها انگلیسی را دوست دارند،

and the ones who speak of a deep love for the language are the ones that see the

و کسانی که از عشق عمیق به این زبان صحبت می کنند، کسانی هستند که

fastest progression in their learning.

سریع ترین پیشرفت را در یادگیری خود می بینند.

You may have heard the quote by Confucius, "Choose a job you love and

شاید این جمله کنفوسیوس را شنیده باشید که می گوید: «شغلی را که دوست دارید انتخاب کنید و

you'll never work a day in your life."

هرگز در زندگی خود یک روز کار نخواهید کرد».

Now, work is often considered to be hard, laborious, dull, draining.

در حال حاضر، کار اغلب سخت، پرزحمت، کسل کننده و خسته کننده در نظر گرفته می شود.

Work is something we have to do, we must do, but not necessarily

کار کاری است که باید انجام دهیم، باید انجام دهیم، اما لزوماً

something we enjoy doing.

کاری نیست که از انجام آن لذت ببریم.

However, if you do enjoy your work, then the typical negative

با این حال، اگر از کار خود لذت می برید،

associations with work will not apply.

ارتباط منفی معمول با کار اعمال نخواهد شد.

In essence, you won't be working at all.

در اصل، شما اصلاً کار نخواهید کرد.

You will be playing.

شما بازی خواهید کرد.

When we play, we transform into creatures of exploration, full of

وقتی بازی می کنیم، به موجوداتی کاوشگر، پر از

energy, positivity, and curiosity.

انرژی، مثبت و کنجکاوی تبدیل می شویم.

We feel more open to collaboration with others, assuming the others are also in

ما برای همکاری با دیگران احساس آمادگی بیشتری می کنیم، با این فرض که دیگران نیز در

a playful mood and not just miserable.

خلق و خوی بازیگوش هستند و نه فقط بدبخت.

We don't like working with a fun sponge, that's for sure.

ما دوست نداریم با یک اسفنج سرگرم کننده کار کنیم، مطمئناً.

Now, the quote from Confucius tells us that doing something

اکنون، نقل قول کنفوسیوس به ما می گوید که انجام کاری که

we love makes the experience so much more enjoyable and easy.

دوست داریم، تجربه را بسیار لذت بخش تر و آسان تر می کند.

And we can relate this to learning.

و ما می توانیم این را با یادگیری مرتبط کنیم.

If you love the subject that you are studying, then you aren't going to

اگر به موضوعی که در حال مطالعه آن هستید علاقه دارید، پس

dread going to your lessons and dodge your assignments by giving some lame

از رفتن به درس های خود هراسی ندارید و با

excuse or playing truant, but rather you will be in your element, thriving,

بهانه جویی یا فرار از مدرسه از انجام تکالیف طفره می روید، بلکه در عطش خود موفق خواهید بود، و

satisfying your thirst for knowledge.

عطش خود را رفع خواهید کرد. دانش

Now we're not all lucky enough to find work that inspires

اکنون همه ما آنقدر خوش شانس نیستیم که کاری پیدا کنیم که

us, that lights our fire.

به ما الهام بخشد، آتش ما را روشن کند.

And you will hear the phrase soul-destroying work, which I

و شما عبارت کار نابود کننده روح را خواهید شنید که من

actually saw in the papers recently.

در واقع اخیراً در روزنامه ها دیدم.

Apparently, a third of UK workers describe their work as

ظاهراً یک سوم از کارگران بریتانیا کار خود را به عنوان

soul-destroying and utterly dull.

روح ویران کننده و کاملا کسل کننده توصیف می کنند.

I have certainly felt that way with some of my many jobs from the past.

من مطمئناً چنین احساسی را با برخی از مشاغل متعدد گذشته خود داشته ام.

I did a lot of different jobs when I was younger, and I think the

من در جوانی کارهای مختلفی انجام دادم و فکر می کنم

worst of those jobs were working on a production line, packing boxes.

بدترین آن کارها کار در خط تولید، بسته بندی جعبه ها بود.

I thought it would be fun because I was actually working in like a sweets factory.

فکر می کردم سرگرم کننده باشد زیرا در واقع مانند یک کارخانه شیرینی سازی کار می کردم.

I was packing Roses Chocolates, if you are familiar with Cadbury's Roses Chocolates.

من داشتم شکلات های رز بسته بندی می کردم، اگر با شکلات های رز کادبری آشنا هستید.

I was, I'm not so much now because I prefer dark chocolate, but I was

من بودم، الان زیاد نیستم چون شکلات تلخ را ترجیح می‌دهم، اما

quite partial to a little Cadbury's Chocolate when I was younger and

وقتی جوانتر بودم نسبت به شکلات کوچک کادبری بی‌تفاوت بودم و

I thought working in a chocolate factory, that's going to be amazing.

فکر می‌کردم کار در یک کارخانه شکلات‌سازی، شگفت‌انگیز خواهد بود.

But all I was doing on this production line was unfolding the boxes that

اما تمام کاری که من در این خط تولید انجام می‌دادم این بود که جعبه‌هایی را که

were initially flat and I would pop them open and taking a packet,

در ابتدا صاف بودند باز می‌کردم و آنها را باز می‌کردم و یک بسته،

a sealed packet of the chocolates, and putting them into the box.

یک بسته مهر و موم شده از شکلات‌ها را می‌گرفتم و آنها را داخل جعبه می‌گذاشتم.

And then it would carry onto the next person who would seal the

و سپس به نفر بعدی که جعبه را مهر و موم می کرد منتقل می شد

box, and then the next person would put the sticker on the box.

و نفر بعدی برچسب را روی جعبه می گذاشت.

So why was this so dull?

پس چرا این انقدر کسل کننده بود؟

I mean, firstly, I didn't get to eat any chocolate while doing this

منظورم این است که اولاً من نتوانستم در حین انجام این

job, which I think was probably the most soul-destroying part of it.

کار هیچ شکلاتی بخورم، که فکر می کنم احتمالاً روح ویران کننده ترین قسمت آن بود.

No, I'm joking.

نه شوخی می کنم.

The worst thing was not being able to talk to anyone.

بدترین چیز این بود که نمی توانستم با کسی صحبت کنم.

So we're sat in this line, but we're probably...

بنابراین ما در این صف نشسته ایم، اما احتمالا...

How far?

Maybe a metre and a half apart.

تا کجا؟

شاید با فاصله یک متر و نیم.

And we're all sitting facing the same direction.

و همه ما رو به یک جهت نشسته ایم.

So I was looking at the back of somebody else, just staring at the back of her

بنابراین من به پشت سر شخص دیگری نگاه می کردم، فقط به پشت

head, and we were working to the clock.

سر او خیره شده بودم، و ما به ساعت کار می کردیم.

So the production line would start, and if you weren't sat in your spot, then

بنابراین خط تولید شروع می‌شد، و اگر شما در جای خود نمی‌نشستید،

you would hold up the whole production line, and so you had to be there.

کل خط تولید را نگه می‌داشتید، و بنابراین باید آنجا می‌بودید.

You couldn't stop.

نمی توانستی متوقف شوی.

You had to just keep doing it, the same repetitive task.

باید به انجام آن ادامه می دادی، همان کار تکراری.

It didn't require any creative thinking.

نیازی به تفکر خلاقانه نداشت.

You couldn't even really stop to scratch your nose.

حتی نمی توانستی برای خاراندن بینی خود بایستی.

There was this huge clock on the wall.

این ساعت بزرگ روی دیوار بود.

And I remember we'd have a break, a morning break, which was about 15

و یادم می‌آید استراحت می‌کردیم، یک استراحت صبحگاهی، که حدوداً 15

minutes, in which time you had to...

دقیقه بود، در آن زمان باید...

There was a huge alarm that would go off, ehh, and the production line would stop.

یک آلارم بزرگ بود که خاموش می‌شد، هه، و خط تولید متوقف می‌شد.

And then you had 15 minutes to run from the factory floor up into

و سپس شما 15 دقیقه فرصت داشتید تا از طبقه کارخانه به سمت بالا به

the staff area, go to the toilet.

محوطه کارکنان بدوید، به توالت بروید.

You'd have to remove your protective clothing.

شما باید لباس محافظ خود را در بیاورید.

Go to the toilet.

برو توالت.

I might have time to quickly grab a drink, throw a snack down my neck,

من ممکن است وقت داشته باشم که سریع یک نوشیدنی بخورم، یک میان وعده به گردنم بیندازم

and then get back to the production line, because exactly 15 minutes

و سپس به خط تولید برگردم، زیرا دقیقاً 15 دقیقه

after that first alarm, ehh, the production line started once again.

بعد از اولین زنگ هشدار، آهان، خط تولید یک بار دیگر شروع شد.

So it was very strict and I just...not having that flexibility, even though

بنابراین بسیار سختگیرانه بود و من فقط...این انعطاف پذیری را نداشتم، حتی با وجود اینکه

I'm not one to slack off, it just felt really rigid and I didn't speak to anyone.

اهل سست کردن نیستم، اما واقعاً سفت و سخت بود و با کسی صحبت نکردم.

It was awful.

It didn't feel very sociable or creative in any way.

خیلی بد بود.

به هیچ وجه احساس اجتماعی یا خلاقیتی نداشت.

I didn't feel very valuable.

من احساس ارزشمندی نمی کردم.

That was for sure.

این مطمئنا بود.

Anyway, that was the first one and the second one...

به هر حال این اولی بود و دومی...

The second job that was soul-destroying was standing in

شغل دومی که روحش را نابود می کرد، ایستادن در

a town centre with a sale sign.

مرکز شهر با تابلوی فروش بود.

So this was a huge sign on a really long pole, a big sign that was, I

بنابراین این یک تابلوی بزرگ روی یک میله واقعاً طولانی بود، یک تابلوی بزرگ که، نمی‌دانم،

don't know, 10 feet high and this huge sign that said, 'closing down sale'

10 فوت ارتفاع داشت و این تابلوی بزرگ که می‌گفت «تعطیلی فروش»

and then an arrow pointing to the shop that I was representing at the time.

و سپس فلشی که به مغازه‌ای اشاره می‌کند که من بودم. نمایندگی در آن زمان

I did this for a few days in different places.

من این کار را چند روز در جاهای مختلف انجام دادم.

This particular day that I'm thinking of, it was a full day, so it was eight hours.

این روز خاص که به آن فکر می کنم، یک روز کامل بود، بنابراین هشت ساعت بود.

Eight hours of standing out in the town centre, which wouldn't be that bad.

هشت ساعت ایستادگی در مرکز شهر، که بد نیست.

I mean, it's boring.

منظورم این است که خسته کننده است.

I used to sneak a little headphone in.

قبلاً یواشکی یک هدفون کوچک وارد می‌کردم.

I wasn't really allowed to, but I would sneak a little headphone in

واقعاً اجازه نداشتم، اما یک هدفون کوچک را یواشکی در

my ear and listen to my podcast, but for eight hours, it's very dull.

گوشم فرو می‌کردم و به پادکستم گوش می‌دادم، اما تا هشت ساعت، خیلی کسل کننده است.

You're just standing holding a sign.

تو فقط ایستاده ای و تابلویی در دست گرفته ای.

I mean, oh, I was basically a flower pot.

یعنی اوه، من اساسا یک گلدان گل بودم.

That's all I was.

من فقط همین بودم.

I was a concrete block holding a post.

من یک بلوک سیمانی بودم و یک پست نگه داشتم.

I didn't have to talk to anyone.

من مجبور نبودم با کسی صحبت کنم.

I wasn't expected to talk to anyone, and people just ignore you.

از من انتظار نمی رفت که با کسی صحبت کنم و مردم فقط شما را نادیده می گیرند.

So this one particular day, it was torrential rain all day.

بنابراین این یک روز خاص، تمام روز باران سیل آسا بود.

So we had torrential rain all day, just absolutely pelting it down.

بنابراین ما در تمام روز باران سیل آسا داشتیم، فقط آن را کاملاً فرو ریختیم.

So no one was out.

پس هیچکس بیرون نبود.

Everyone was sheltering from the rain.

همه از باران پناه گرفته بودند.

No one was coming anywhere near me.

هیچ کس نزدیک من نمی آمد.

People probably couldn't see the sign because the visibility was so poor.

مردم احتمالاً نمی توانستند تابلو را ببینند زیرا دید بسیار ضعیف بود.

And I just had to stand there in the rain.

و من فقط باید آنجا زیر باران بایستم.

In fact, the manager of the shop, I wasn't working for them directly.

در واقع، مدیر مغازه، من مستقیماً برای آنها کار نمی کردم.

I was working for an agency and the agency would come and check up on us,

من در یک آژانس کار می‌کردم و آژانس می‌آمد و ما را بررسی می‌کرد،

sneakily come and arrive and see if I was in my post standing there doing my job.

یواشکی می‌آمد و می‌آمد و می‌دید که آیا من در پستم هستم و کارم را انجام می‌دهم یا نه.

But the manager of the shop felt so sorry for me.

اما مدیر مغازه خیلی برای من متاسف شد.

He said to me at one point, do you want to come in just for a little while?

یه دفعه بهم گفت میخوای یه کم بیای داخل؟

And let me have a 20-minute break, extra to my normal break times.

و اجازه دهید 20 دقیقه استراحت داشته باشم، بیشتر از زمان استراحت معمولی ام.

Yeah, that was soul-destroying.

آره، این روحیه را نابود می کرد.

But I've moved up in the world, I'm no longer representing a concrete block.

اما من در دنیا بالا رفته ام، دیگر نماینده یک بلوک سیمانی نیستم.

I'm now teaching English.

الان دارم انگلیسی تدریس میکنم

Fantastic.

خارق العاده.

I'm so pleased.

من خیلی راضی هستم.

Anyway.

به هر حال.

The problem with feeling this way at work is that it directly impacts your output.

مشکل این احساس در محل کار این است که به طور مستقیم بر خروجی شما تأثیر می گذارد.

You lack energy, thus, production is slower, attention to detail easily

شما کمبود انرژی دارید، بنابراین، تولید کندتر است، توجه به جزئیات به راحتی

wanes, and mistakes are more common.

کاهش می یابد، و اشتباهات رایج تر است.

You're more susceptible to stress.

شما بیشتر مستعد استرس هستید.

And you may come across as not caring about the job, which can put a strain

و ممکن است متوجه شوید که به شغل اهمیت نمی دهید، که می تواند

on your professional relationships and in turn, lower your chances of

بر روابط حرفه ای شما فشار وارد کند و به نوبه خود، شانس

promotion and career progression.

ارتقاء و پیشرفت شغلی شما را کاهش دهد.

On the other end of the spectrum, loving what you do enhances productivity

از طرف دیگر، دوست داشتن کاری که انجام می دهید، بهره وری را افزایش می دهد

and boosts your performance.

و عملکرد شما را افزایش می دهد.

You are more optimistic, you're motivated, so you take more care over

شما خوشبین تر هستید، با انگیزه هستید، بنابراین مراقب

each task, which decreases mistakes.

هر کار بیشتری هستید، که اشتباهات را کاهش می دهد.

You don't make as many mistakes, colleagues and clients or customers,

شما آنقدرها اشتباه نمی کنید، همکاران و مشتریان یا مشتریان،

they love to be around you because, well, you have a positive attitude

آنها دوست دارند در کنار شما باشند، زیرا، خوب، شما نگرش مثبتی دارید

and you seem to love your work.

و به نظر می رسد کارتان را دوست دارید.

So, they love you, they love to be around you, they want to work with

بنابراین، آنها شما را دوست دارند، دوست دارند در کنار شما باشند، می خواهند

you more, or they want to revisit you.

بیشتر با شما کار کنند یا می خواهند دوباره شما را ملاقات کنند.

They want to buy products from you, and so that gives you greater

آنها می خواهند محصولاتی را از شما بخرند و این به شما

opportunities in your career.

فرصت های بیشتری در حرفه شما می دهد.

Now, let me ask you an important question.

حالا یک سوال مهم از شما بپرسم.

Why are you learning English?

چرا انگلیسی را یاد میگیری؟

Is it something you NEED to do or something you WANT to do?

آیا این چیزی است که شما باید انجام دهید یا چیزی است که می خواهید انجام دهید؟

Some of you may answer both.

ممکن است برخی از شما به هر دو پاسخ دهید.

You may need to learn because you're moving to the UK perhaps.

ممکن است نیاز به یادگیری داشته باشید زیرا احتمالاً در حال نقل مکان به انگلستان هستید.

But equally, you love the language and that's why you're moving to the UK.

اما به همان اندازه، زبان را دوست دارید و به همین دلیل به بریتانیا مهاجرت می کنید.

Now, loving English is going to make your learning experience

اکنون، دوست داشتن زبان انگلیسی تجربه یادگیری شما را

much more effective and enjoyable.

بسیار مؤثرتر و لذت بخش تر می کند .

And if you do love English, that's great!

و اگر عاشق انگلیسی هستید، عالی است!

But if you don't, what can you do about that?

اما اگر این کار را نکنید، چه کاری می توانید انجام دهید؟

Well, if you are not a fan of the language, if English is to

خوب، اگر شما طرفدار این زبان نیستید، اگر انگلیسی برای

you as Take That are to me, then it's not the end of the world.

شما مانند Take That برای من باشد، پس این پایان دنیا نیست.

It is possible to train yourself to love English, and I'm going to

این امکان وجود دارد که خود را برای عشق به زبان انگلیسی آموزش دهید، و من قصد دارم

give you three steps to help you to fall in love with this language.

سه مرحله را به شما ارائه دهم تا به شما کمک کند عاشق این زبان شوید.

So number one - you need to SORT.

بنابراین شماره یک - شما باید مرتب سازی کنید.

Number two - you need to BUILD.

شماره دو - شما باید بسازید.

And number three - REDEFINE.

و شماره سه - REDEFINE.

So firstly, sort!

بنابراین اول، مرتب کنید!

You need to sit down and examine why exactly you don't like English.

شما باید بنشینید و بررسی کنید که چرا دقیقاً انگلیسی را دوست ندارید.

What is it that turns you off?

چه چیزی شما را خاموش می کند؟

Are there negative associations from your past?

آیا تداعی های منفی از گذشته شما وجود دارد؟

Maybe you were once verbally abused by an Englishman, and if that's the

شاید یک بار توسط یک انگلیسی مورد آزار لفظی قرار گرفتید و اگر اینطور است

case, then I apologise on their behalf.

، من از طرف آنها عذرخواهی می کنم.

That's terrible.

این وحشتناک است.

Perhaps your family had negative views about English and

شاید خانواده شما دیدگاه های منفی در مورد انگلیسی داشته اند و

passed those views on to you.

این دیدگاه ها را به شما منتقل کرده اند.

That reminds me, I remember stating once, " We can't have a Volvo."

این به من یادآوری می کند، یادم می آید یک بار گفتم: "ما نمی توانیم ولوو داشته باشیم."

When my partner wanted to test drive a Volvo.

وقتی شریکم می خواست ولوو را آزمایش کند.

Now, despite this particular car having an incredible safety record,

اکنون، با وجود داشتن رکورد ایمنی باورنکردنی این خودروی خاص،

I think it was touted as one of the safest cars in the world.

به نظر من به عنوان یکی از ایمن ترین خودروهای جهان معرفی شده است.

I wrongly believed that they were bad cars because my stepdad had been

من به اشتباه فکر می کردم که آنها ماشین های بدی هستند زیرا پدر ناتنی ام

knocked off his bike by a Volvo.

توسط ولوو از دوچرخه اش به زمین زده شده بود.

Now, it was a bad accident that left my stepdad in intensive care for months.

حالا این یک تصادف بد بود که پدر ناتنی ام را ماه ها در مراقبت های ویژه قرار داد.

And after that, he would always say, "Never drive a Volvo.

و بعد از آن همیشه می گفت: "هرگز با ولوو رانندگی نکنید.

Volvos are terrible.

Never drive a Volvo."

ولووها وحشتناک هستند.

هرگز ولوو نروید."

And that negative influence really stuck until I addressed the root cause of

و این تأثیر منفی واقعاً ماندگار شد تا اینکه بعداً در زندگی به علت اصلی

my opposition to Volvos later in life when I examined why I didn't like them

مخالفت خود با ولوو پرداختم، وقتی بررسی کردم که چرا آنها را دوست ندارم

and realised that's the association.

و متوجه شدم که این ارتباط است.

And then I realised that that association was silly and I

و بعد متوجه شدم که آن ارتباط احمقانه است و من

should just use my common sense.

باید فقط از عقل سلیمم استفاده کنم.

Anyway, long story short, we now have a Volvo and it's wonderful.

به هر حال، خلاصه داستان، ما اکنون یک ولوو داریم و فوق العاده است.

So work out why you don't like English and try to sort out what

بنابراین بررسی کنید که چرا انگلیسی را دوست ندارید و سعی کنید

pros and cons exist for you.

مزایا و معایب شما را مشخص کنید.

So perhaps one of the pros is you like speaking English, but the con is

بنابراین شاید یکی از نکات مثبت این باشد که شما دوست دارید انگلیسی صحبت کنید، اما مشکل این است که از

you hate grammar, because it's very different to the grammar in your own

گرامر متنفر هستید، زیرا با گرامر زبان خودتان بسیار متفاوت است.

language, and that just confuses you.

زبان، و این فقط شما را گیج می کند.

Maybe the pro is you don't mind reading English because you love reading.

شاید طرفدار این باشد که شما از خواندن انگلیسی بدتان نمی آید زیرا عاشق خواندن هستید.

You're a bit of a bookworm, but the con is speaking terrifies you, you

شما کمی اهل کتاب هستید، اما حرف زدن شما را می ترساند،

haven't had any good experiences and you just get too nervous.

تجربه خوبی نداشته اید و فقط خیلی عصبی می شوید.

Maybe a con is you found English class really boring at school, and so you think

شاید مشکل این باشد که شما کلاس انگلیسی را در مدرسه واقعا خسته کننده می دانید، و بنابراین فکر می کنید

that general English classes are boring.

که کلاس های عمومی انگلیسی خسته کننده هستند.

So you have to try to get a good idea about why exactly you don't like English,

بنابراین باید سعی کنید ایده خوبی در مورد اینکه چرا دقیقاً انگلیسی را دوست ندارید به دست آورید

and then dig even deeper and find what aspects of English really bother you.

و سپس عمیق‌تر بگردید و ببینید چه جنبه‌هایی از زبان انگلیسی واقعاً شما را آزار می‌دهد.

Secondly, build!

ثانیاً بسازید!

Build associations with things that you do love.

با چیزهایی که دوست دارید ارتباط برقرار کنید.

If you love literature, then rediscover literature in English.

اگر عاشق ادبیات هستید، پس ادبیات به زبان انگلیسی را دوباره کشف کنید.

If you love horror films, if you like scaring yourself silly, then watch

اگر عاشق فیلم های ترسناک هستید، اگر دوست دارید خودتان را احمقانه بترسانید،

English horror films with subtitles.

فیلم های ترسناک انگلیسی را با زیرنویس تماشا کنید.

If you love knitting, find knitting groups online and start interacting with others

اگر عاشق بافندگی هستید، گروه‌های بافتنی را به صورت آنلاین پیدا کنید و در مورد موضوعی که دوست دارید

in English over a subject that you love.

با دیگران به زبان انگلیسی تعامل کنید .

If you are very sociable, find an English friend.

اگر خیلی اجتماعی هستید، یک دوست انگلیسی پیدا کنید.

Last but not least, redefine!

آخرین اما نه کم اهمیت، بازتعریف!

Visualise the end goal.

هدف نهایی را تجسم کنید.

If you are learning English because you have to, then focus on the

اگر انگلیسی را به این دلیل یاد می گیرید که مجبورید، پس روی

outcome of acquiring English fluency.

نتیجه کسب تسلط به زبان انگلیسی تمرکز کنید.

What will it mean to be fluent in English?

تسلط به زبان انگلیسی به چه معناست؟

Better outcomes at work, perhaps.

نتایج بهتر در کار، شاید.

Fitting in more easily in your local community in the English-speaking

به راحتی در جامعه محلی خود در کشور انگلیسی زبانی که

country you've just moved to.

به تازگی به آن نقل مکان کرده اید، قرار می گیرید.

Making friends and having people to hang out with.

دوست پیدا کردن و داشتن افرادی برای معاشرت.

Travelling with the freedom to communicate your thoughts and feelings.

سفر با آزادی برای برقراری ارتباط با افکار و احساسات خود.

Everyone's goal will be slightly different.

هدف هر کس کمی متفاوت خواهد بود.

So, what does it mean to you to be a fluent English speaker?

بنابراین، برای شما چه معنایی دارد که انگلیسی مسلط باشید؟

If you dislike the journey, then focus instead on the destination.

اگر سفر را دوست ندارید، در عوض روی مقصد تمرکز کنید.

Just like when you are heading out to a far-off destination for the holiday of a

درست مانند زمانی که برای تعطیلات یک عمر به مقصدی دور می روید

lifetime, the journey to get there sucks.

، سفر برای رسیدن به آنجا بد است.

It really sucks.

واقعاً بد است.

It's long.

طولانی است.

It's tiring.

خسته کننده است.

Oh, my knees always hurt on the plane, when I've been sat down for too long.

آه، زانوهایم همیشه در هواپیما درد می کند، وقتی که برای مدت طولانی نشسته ام.

The food's not always great.

غذا همیشه عالی نیست

It can be stressful.

می تواند استرس زا باشد.

Sometimes the journey's even longer than you planned because of delays and

گاهی اوقات به دلیل تاخیرها و اعتصاب مردم و هر چیز دیگری،

people going on strike and whatever.

سفر حتی طولانی تر از آنچه برنامه ریزی کرده بودید است

But the point is you go through that, all that torture.

. اما نکته این است که شما از آن رنج می برید، آن همه شکنجه.

Some people like travelling, the actual travelling part.

برخی از مردم سفر کردن را دوست دارند، بخش واقعی سفر.

You go through that knowing that paradise awaits when you get there, when you go

شما از آن عبور می کنید که بدانید بهشت ​​در انتظار شماست وقتی به آنجا برسید، وقتی از

through that torture, something amazing will reward you at the other end.

آن شکنجه گذشتید، در انتهای دیگر چیزی شگفت انگیز به شما پاداش خواهد داد.

So, English is your long uncomfortable journey.

بنابراین، انگلیسی سفر طولانی ناخوشایند شماست.

So just focus on your paradise at the other end.

پس فقط روی بهشت ​​خود در انتهای دیگر تمرکز کنید.

Wow, that that got a little deep.

وای که کمی عمیق شد

Okay, ladies and gentlemen, it has been an absolute pleasure

بسیار خوب، خانم‌ها و آقایان، امروز غلغلک دادن پرده گوش شما

to tickle your eardrums today.

بسیار لذت بخش بوده است .

So, whether I accompanied you during your commute or while you were sat in a traffic

بنابراین، چه در طول رفت‌وآمدتان همراهتان باشم، چه زمانی که در ترافیک نشسته‌اید

jam, or while you worked out at the gym or did some housework, whatever you were

، یا زمانی که در باشگاه ورزش می‌کنید یا کارهای خانه انجام می‌دهید، هر کاری که می‌کنید

or still are doing, I am pleased that you chose to listen to me while you did it.

یا هنوز انجام می‌دهید، خوشحالم که تصمیم گرفتید به حرف‌های من گوش دهید. در حالی که شما آن را انجام دادید.

Now, if you are watching the video version and wondering, "Why some

حال، اگر در حال تماشای نسخه ویدیویی هستید و از خود می پرسید: "چرا برخی

of your words and phrases are highlighted in big, bold letters?"

از کلمات و عبارات شما با حروف بزرگ و پررنگ برجسته شده اند؟"

Well, these are the common phrases and phrasal verbs or idioms, or even like

خوب، اینها عبارات رایج و افعال عبارتی یا اصطلاحات، یا حتی مانند

single words like nouns that I think you should add to your vocabulary list.

کلمات منفرد مانند اسم هستند که فکر می کنم باید به لیست واژگان خود اضافه کنید.

So, if you're watching the video, start to make a list of those

بنابراین، اگر در حال تماشای ویدیو هستید، شروع به تهیه فهرستی از آن

words, or at least notice them.

کلمات کنید، یا حداقل به آنها توجه کنید.

Take a mental note of them.

آنها را به صورت ذهنی یادداشت کنید.

And if you are listening to the audio only version and you are not aware that

و اگر فقط به نسخه صوتی گوش می‌دهید و نمی‌دانید که

there's a video version, then you can find this podcast in video form on my

نسخه ویدیویی آن وجود دارد، می‌توانید این پادکست را به صورت ویدیویی در

YouTube channel, English Like a Native.

کانال YouTube من، English Like a Native، پیدا کنید.

For those of you extra generous listeners who support this

برای آن دسته از شما شنوندگان سخاوتمندی که

podcast via the Plus membership.

از طریق عضویت پلاس از این پادکست حمایت می کنند.

Then towards the end of each month, around the 25th, you will receive

سپس در پایان هر ماه، در حوالی 25 ام،

an email with links to all available bonus material from the past month's

ایمیلی با پیوندهایی به تمام مطالب جایزه موجود از

episodes, which will now include bonus podcasts where I dive deeper into the

قسمت‌های ماه گذشته دریافت خواهید کرد، که اکنون شامل پادکست‌های جایزه می‌شود و من عمیق‌تر در

highlighted text in these public podcasts.

متن برجسته‌شده در این پادکست‌های عمومی فرو می‌روم.

So the bonus material will be like support material to the public podcasts.

بنابراین مواد جایزه مانند مواد پشتیبانی برای پادکست های عمومی خواهد بود.

I hope that makes sense.

امیدوارم منطقی باشد.

Thank you so much for listening.

خیلی ممنون که گوش دادید

Until next time, take care and goodbye!

تا دفعه بعد مراقب باشید و خداحافظ!