9 English Conversation Questions to Know Someone Better

Vanessa: Hi, I'm Vanessa from SpeakEnglishWithVanessa.com.

ونسا: سلام، من ونسا هستم از SpeakEnglishWithVanessa.com.

Are you ready to have a conversation?

آیا برای گفتگو آماده اید؟

Dan: I am.

دن: من هستم.

Vanessa: Let's do it.

ونسا: بیا انجامش بدیم.

For today's English lesson, I'm here in front of my Christmas tree with my husband, Dan-

برای درس انگلیسی امروز، من اینجا مقابل درخت کریسمس با شوهرم،

Dan: Hello, everyone.

Dan-Dan: سلام، همه.

Vanessa: ... in our matching Christmas sweaters.

ونسا: ... در ژاکت های کریسمس ما.

Dan: Looking sharp.

دن: تیزبین به نظر می رسد.

Vanessa: Yes, we are drinking some port today.

ونسا: بله، امروز در حال نوشیدن بندری هستیم.

Cheers.

به سلامتی.

Dan: Cheers.

دن: به سلامتی.

Vanessa: And we're going to be talking about nine conversation questions that are great

ونسا: و ما در مورد 9 سوال مکالمه صحبت خواهیم کرد که

for getting to know someone better.

برای شناخت بهتر یک نفر عالی هستند.

Some of these questions are silly.

برخی از این سوالات احمقانه هستند.

Some of them are deep.

برخی از آنها عمیق هستند.

Some of them are serious and we're going to be asking them to each other.

برخی از آنها جدی هستند و ما آنها را از یکدیگر می خواهیم.

I hope it will be a great opportunity for you to listen to some real English, but also

امیدوارم این فرصت خوبی برای شما باشد تا به زبان انگلیسی واقعی گوش دهید، اما همچنین

to expand your vocabulary and be able to learn some new expressions.

دایره لغات خود را گسترش دهید و بتوانید برخی از عبارات جدید را یاد بگیرید.

If we say anything interesting, then I'll try to write it up here so that you can learn

اگر چیز جالبی بگوییم، سعی می‌کنم آن را اینجا بنویسم تا در حین حرکت

as you go and improve your English skills.

یاد بگیرید و مهارت‌های انگلیسی خود را بهبود بخشید.

Are you ready for the first question?

آیا برای اولین سوال آماده اید؟

Dan: I'm ready, I think.

دن: من آماده ام، فکر می کنم.

Vanessa: Okay.

ونسا: باشه.

The first question is what was the most embarrassing moment of your life?

اولین سوال این است که شرم آورترین لحظه زندگی شما چه بوده است؟

Dan: Wow.

دن: وای.

This is going to go right straight for the gut.

این مستقیماً برای روده پیش می رود.

Vanessa: Yep.

ونسا: بله.

Dan: This is a pretty tough question I think.

دن: فکر می کنم این یک سوال بسیار سخت است.

The most embarrassing moment of my life.

شرم آور ترین لحظه زندگی من.

Well, it depends.

خب، بستگی دارد.

When I was a child, I had a very embarrassing moment where I was about to sing in my choir

وقتی بچه بودم، لحظه‌ای شرم‌آور داشتم که می‌خواستم در گروه کر خود

at church, and I stepped up to the microphone and I didn't know that if I got too close,

در کلیسا بخوانم، و جلوی میکروفون رفتم و نمی‌دانستم که اگر خیلی نزدیک شوم،

it would have all this feedback and noise and stuff.

این همه بازخورد را خواهد داشت. و سر و صدا و چیزهای دیگر

And I got too close and it made a bunch of fuzzy sounds.

و من خیلی نزدیک شدم و یک سری صداهای مبهم ایجاد کرد.

And I remember distinctly a girl who was in the choir said, "You don't have to eat the

و به طور مشخص به یاد دارم که دختری که در گروه کر بود گفت: "نیازی نیست میکروفون را بخوری

mic, Dan."

، دن."

Vanessa: Oh.

ونسا: اوه

Dan: She said something like that.

دن: اون یه همچین چیزی گفت.

Vanessa: In front of everyone?

ونسا: جلوی همه؟

Dan: And everybody was laughing.

دن: و همه می خندیدند.

Vanessa: Oh.

ونسا: اوه

Dan: So that was a really embarrassing moment.

دن: پس آن لحظه واقعاً شرم آور بود.

Vanessa: How old were you?

ونسا: چند ساله بودی؟

Dan: Like seven, eight.

دن: مثل هفت، هشت.

Vanessa: Ah, that's bad.

ونسا: آه، بد است.

Dan: Yeah.

دن: آره

So I was a little kid there.

بنابراین من یک بچه کوچک آنجا بودم.

And then see, I have two most embarrassing moments.

و سپس ببینید، من دو لحظه شرم آور را دارم.

So I got a lot of embarrassment to go around.

بنابراین من خجالت می‌کشیدم که دور بزنم.

But this is actually pretty similar.

اما این در واقع بسیار شبیه است.

So the second most embarrassing, maybe number one, would be when I failed the speech in

بنابراین دومین شرم آور، شاید شماره یک، زمانی است که در سخنرانی در

speech class in university.

کلاس سخنرانی در دانشگاه شکست خوردم.

Vanessa probably remembers this.

احتمالاً ونسا این را به یاد دارد.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Dan: So I stayed up all night trying to finish my speech and I'm a bit of a perfectionist

دن: بنابراین من تمام شب را بیدار ماندم و سعی کردم سخنرانی خود را تمام کنم و گاهی اوقات کمی کمال گرا

sometimes.

هستم.

And I was just working on it way too long and I didn't sleep at all.

و من مدت زیادی روی آن کار می کردم و اصلاً نخوابیدم.

And then when I got into the school room and started the presentation, I could not remember

و سپس وقتی وارد اتاق مدرسه شدم و ارائه را شروع کردم، اصلاً چیزی به خاطر

anything at all.

نداشتم.

So I just stood up there like this, and I couldn't say anything.

بنابراین من همینطور همانجا ایستادم و نتوانستم چیزی بگویم.

And everybody in the room had this look of horror like, "Oh, my God, he doesn't remember

و همه در اتاق این نگاه وحشتناک مانند "اوه، خدای من، او چیزی به یاد نمی آورد

anything."

."

Vanessa: This is called secondhand embarrassment when you're embarrassed for someone else.

ونسا: وقتی برای شخص دیگری خجالت می کشی به این حالت خجالت دست دوم می گویند.

Dan: Yes.

دن: بله.

Everybody was embarrassed for me and I felt so embarrassed and terrible, and I had to

همه برای من خجالت می‌کشیدند و من احساس شرمندگی و وحشتناکی می‌کردم، و مجبور شدم

leave the room and then I kind of fumbled my way through it later.

اتاق را ترک کنم و بعداً به نوعی راهم را زیر و رو کردم.

But yeah.

ولی آره.

So some advice out there, if you have a speech, practice it, number one, and number two, sleep.

بنابراین توصیه هایی وجود دارد، اگر سخنرانی دارید، آن را تمرین کنید، شماره یک و شماره دو، بخوابید.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

I remember you said, too, at the end of that class, everyone kind of patted you on the

یادمه تو هم گفتی آخر اون کلاس همه یه جوری

shoulder.

دست زد به شونه ات.

Dan: They're like, "It's okay."

دن: آنها می گویند، "اشکالی ندارد."

Vanessa: That's really embarrassing.

ونسا: این واقعا شرم آور است.

And they're both kind of public speaking type situations.

و هر دو از نوع موقعیت‌های سخنرانی عمومی هستند .

Dan: Yeah.

دن: آره

These are probably the top embarrassing moments.

اینها احتمالاً بهترین لحظات شرم آور هستند.

Public speaking makes me nervous anyways, if you can believe it.

به هر حال صحبت کردن در جمع من را عصبی می کند، اگر می توانید آن را باور کنید.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

I'm sure that you're not alone.

من مطمئنم که تو تنها نیستی

In fact, that is one of my most embarrassing moments, too.

در واقع، این یکی از شرم آورترین لحظات من نیز هست.

Dan: Oh, really?

دن: اوه، واقعا؟

Vanessa: In fact, it was during a theater practice.

ونسا: در واقع، در حین تمرین تئاتر بود.

I was one of the lead roles in our high school play.

من یکی از نقش های اصلی نمایشنامه دبیرستانمان بودم .

Dan: Of course, you were.

دن: البته تو بودی.

Vanessa: And the problem was that during rehearsals, during that time period, those weeks, I broke

ونسا: و مشکل این بود که در طول تمرین، در آن دوره زمانی، آن هفته ها،

my wrist.

مچ دستم شکست.

So I had a lot of doctor's appointments and I missed a lot of rehearsals.

بنابراین وقت های زیادی با دکتر داشتم و تمرین های زیادی را از دست دادم.

So one day I went to the rehearsal and I was on the stage.

بنابراین یک روز به تمرین رفتم و روی صحنه بودم.

There was no audience.

هیچ مخاطبی وجود نداشت.

It was just the other classmates who were in the play and my teacher was in the audience.

فقط بقیه همکلاسی ها در نمایش حضور داشتند و معلم من هم در بین تماشاگران.

And I didn't know it, but we were supposed to memorize all of our lines on that day.

و من نمی دانستم، اما قرار بود در آن روز تمام خطوطمان را حفظ کنیم.

Dan: Uh-oh.

دن: اوه اوه.

Vanessa: But I didn't know it because I had missed so many rehearsals.

ونسا: اما من آن را نمی دانستم زیرا تمرینات زیادی را از دست داده بودم.

And so I got on the stage with my playbook and I was reading my lines because I didn't

و به این ترتیب با کتاب نمایشم روی صحنه رفتم و مشغول خواندن سطرهایم بودم چون نمی

know we were supposed to memorize them.

دانستم قرار است آنها را حفظ کنیم.

And she yelled at me so much.

و اون خیلی سرم داد زد

She was screaming at me.

داشت سرم فریاد می زد.

This is not a good teacher situation in the first place-

در وهله اول این وضعیت معلم خوبی نیست-

Dan: Yeah.

دن: آره.

Vanessa: ... but she was yelling at me, "Vanessa, why didn't you remember your lines?"

ونسا: ... اما او سر من فریاد می زد: "ونسا، چرا خطوطت را به یاد نیاوردی؟"

And I stood there and the only thing I could do was just cry.

و من همان جا ایستادم و تنها کاری که می توانستم انجام دهم این بود که فقط گریه کنم.

Dan: Oh, no.

دن: اوه، نه.

Vanessa: And I just cried in front of everyone on the stage.

ونسا: و من فقط جلوی همه روی صحنه گریه کردم.

Dan: Oh, my God.

دان: اوه، خدای من.

Vanessa: I was so ashamed and embarrassed- Dan: That sounds so bad.

ونسا: خیلی شرمنده و خجالت کشیدم- دن: خیلی بد به نظر میاد.

Vanessa: ... and I was embarrassed that I was crying.

ونسا: ... و من از اینکه گریه می کردم خجالت می کشیدم .

It was just a really bad situation all around.

این فقط یک وضعیت واقعا بد در همه جا بود.

Dan: I hope that teacher felt bad.

دن: امیدوارم معلم احساس بدی داشته باشد.

Vanessa: I don't know.

ونسا: نمی دانم.

She wasn't the nicest person if you can imagine.

اگر بتوانید تصور کنید، او خوبترین فرد نبود.

Dan: Yeah.

دن: آره

She probably reveled in it, too, like, "Heh, heh, I got one."

احتمالاً او نیز از آن لذت می‌برد، مانند "هه، هه، من یکی گرفتم."

Vanessa: Oh, yeah.

ونسا: اوه، آره.

So that was probably my most embarrassing moments.

پس شاید شرم آورترین لحظات من بود.

All right, let's go to our second question.

خیلی خب، بریم سراغ سوال دوممون.

Dan: All right.

دن: خیلی خب.

The next question is, if you found out that you were the direct descendant of a king or

سوال بعدی این است که اگر بفهمید که از نوادگان مستقیم یک پادشاه یا

a queen, would you find them and claim your title or would you keep your life as it is?

یک ملکه هستید، آیا آنها را پیدا می کنید و عنوان خود را به دست می آورید یا زندگی خود را همانطور که هست حفظ می کنید؟

Vanessa: There is no question, no doubt in my mind.

ونسا: هیچ شکی در ذهن من نیست.

I would absolutely, what do you think I'm going to say?

من کاملاً می خواهم، فکر می کنید چه چیزی می خواهم بگویم؟

Dan: Oh, you would find out.

دان: اوه، شما متوجه خواهید شد.

Vanessa: Really?

ونسا: واقعا؟

Dan: Oh, no.

دن: اوه، نه.

Am I wrong?

آیا من اشتباه می کنم؟

Vanessa: No.

ونسا:

I would absolutely keep my life as it is.

نه.

Dan: Wow, okay.

دن: وای، باشه.

Vanessa: I think that I am not famous at all on YouTube.

ونسا: فکر می کنم در یوتیوب اصلا معروف نیستم .

YouTube is a very small- Dan: I don't know about that.

یوتیوب خیلی کوچک است- دن: من در مورد آن چیزی نمی دانم.

Vanessa: ... the internet is a very small piece of the world.

ونسا: ... اینترنت قطعه بسیار کوچکی از جهان است.

Dan: It's not like being a princess.

دن: مثل شاهزاده خانم بودن نیست.

Vanessa: But I think if I were very, very extremely famous on the internet or like Hollywood

ونسا: اما فکر می‌کنم اگر در اینترنت بسیار بسیار مشهور بودم یا مانند هالیوود

or something like this, I would feel so uncomfortable because you can't have a daily life.

یا چیزی شبیه به این، خیلی احساس ناراحتی می‌کردم زیرا شما نمی‌توانید زندگی روزمره داشته باشید.

You can't go to the grocery store.

شما نمی توانید به فروشگاه مواد غذایی بروید.

You can't walk down the street with your children.

شما نمی توانید با فرزندان خود در خیابان راه بروید.

You just can't live a normal life without people looking at you or even potentially

شما نمی توانید بدون اینکه دیگران به شما نگاه کنند یا حتی

hurting you, or you just can't be normal.

به شما صدمه بزنند، یک زندگی عادی داشته باشید، یا نمی توانید عادی باشید.

And I would never want that for myself, I think.

و من فکر می کنم هرگز آن را برای خودم نمی خواهم.

Dan: You wouldn't even want to go meet your royal family?

دان: تو حتی نمی‌خواهی به ملاقات خانواده سلطنتی خود بروی؟

Vanessa: Well, I think the part of this question is claim your title or claim your throne.

ونسا: خوب، من فکر می کنم بخشی از این سوال ادعای عنوان خود یا ادعای تاج و تخت است.

I would not want to rule or just become famous and then never be able to have a private life.

من نمی خواهم حکومت کنم یا فقط مشهور شوم و بعد هرگز نتوانم زندگی خصوصی داشته باشم.

That's something that's really important to me.

این چیزی است که واقعا برای من مهم است .

And thankfully, it's something that is possible due to just the widespreadness of the internet,

و خوشبختانه، این چیزی است که فقط به دلیل گستردگی اینترنت امکان پذیر است،

even though there's many of you who watch these lessons, you're spread out across the

حتی اگر تعداد زیادی از شما که این درس ها را تماشا می کنید، در سراسر

world.

جهان پراکنده شده اید.

So it's not really a problem that I face in daily life.

بنابراین واقعاً مشکلی نیست که من در زندگی روزمره با آن روبرو شوم .

I can still go about my life without being recognized, which is great.

من هنوز هم می توانم بدون اینکه شناخته شوم به زندگی خود ادامه دهم ، که عالی است.

So I think having a private life is really important to me.

بنابراین فکر می کنم داشتن یک زندگی خصوصی واقعا برای من مهم است.

And that's, I think, what people who are celebrities or kings and queens don't have.

و این چیزی است که به نظر من افرادی که سلبریتی یا پادشاه و ملکه هستند ندارند.

They don't have a private life.

زندگی خصوصی ندارند.

Dan: That's true.

دان: این درست است.

Vanessa: So what about you?

ونسا: پس تو چی؟

Would you claim your throne?

آیا ادعای تاج و تخت خود را می کنید؟

Dan: Yeah, definitely.

دن: آره، حتما.

Of course.

البته.

Daniel, King of Scots.

دانیل، پادشاه اسکاتلند.

Vanessa: Oh, why would you want to do that?

ونسا: اوه، چرا می خواهی این کار را بکنی؟

Dan: For Ireland, maybe?

دن: شاید برای ایرلند؟

I don't know.

من نمی دانم.

Well, because number one, I would just be very curious.

خوب، چون شماره یک، من فقط بسیار کنجکاو خواهم بود.

Oh, what's the story here?

اوه، داستان اینجا چیست؟

How did they find out?

چگونه متوجه شدند؟

I want to meet these people.

من می خواهم با این افراد ملاقات کنم.

I also think it would be kind of advantageous to be living as a normal person for most of

من همچنین فکر می‌کنم مفید است که بیشتر عمرم به عنوان یک فرد عادی

my existence and then suddenly find out.

زندگی کنم و بعد ناگهان بفهمم.

That'd be more like a movie type of scene, not so much like I was born into royalty and

این بیشتر شبیه یک نوع صحنه فیلم است، نه چندان شبیه به اینکه من در خانواده سلطنتی به دنیا

I have all these procedures and all this fame from birth and everything was given to me.

آمده ام و از بدو تولد همه این مراحل و این همه شهرت را دارم و همه چیز به من داده شده است.

No, suddenly one day I find out I'm a prince or something like that.

نه، ناگهان یک روز متوجه شدم که یک شاهزاده هستم یا چیزی شبیه به آن.

Vanessa: Oh.

ونسا: اوه

Dan: I'd be far too curious.

دن: من خیلی کنجکاو هستم.

And also maybe, I don't know.

و همچنین شاید، من نمی دانم.

Vanessa: You always live with, what if?

ونسا: شما همیشه با او زندگی می کنید، اگر چه؟

What if I asked?

اگه بپرسم چی؟

Dan: Well, I was going to say, maybe I like fame more than you.

دان: خب، می خواستم بگویم، شاید شهرت را بیشتر از تو دوست دارم.

Maybe I like the idea of it or influence.

شاید ایده آن را دوست داشته باشم یا تأثیر بگذارم.

I like the idea of influence, like maybe I could use that position for good in the world.

من ایده نفوذ را دوست دارم، مثل اینکه شاید بتوانم از آن موقعیت برای خوبی در جهان استفاده کنم.

Vanessa: Well, I mean, that's not a bad thing.

ونسا: خب، منظورم این است که این چیز بدی نیست.

You'd be able to probably influence more people than in your private life-

شما احتمالاً می توانید بر افراد بیشتری نسبت به زندگی خصوصی خود تأثیر بگذارید -

Dan: Exactly.

دن: دقیقاً.

Vanessa: ... but you'd give up your private life at the same time.

ونسا: ... اما در همان زمان زندگی خصوصی خود را رها می کنید .

All right, let's go to our next question.

خیلی خب، بریم سراغ سوال بعدی.

Our next question is to name four things that we have in common.

سوال بعدی ما این است که چهار چیز مشترک را نام ببریم.

Now I'm going to say one, you're going to say one, then I'll say one, then you say one.

حالا یکی میگم تو یکی میگی بعد من یکی میگم تو یکی میگی.

Dan: We haven't practiced this, so we better really know each other.

دن: ما این را تمرین نکرده‌ایم، پس بهتر است واقعاً یکدیگر را بشناسیم.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

What is something that we have in common?

وجه اشتراک ما چیست؟

Dan: Well, we both like to go on adventures.

دن: خوب، ما هر دو دوست داریم به ماجراجویی برویم.

Vanessa: Okay, yeah.

ونسا: باشه، آره.

What kind of adventures?

چه نوع ماجراهایی؟

Dan: We like to travel.

دن: ما دوست داریم سفر کنیم.

We really enjoyed our time when we traveled to South Korea and living in a different country,

وقتی به کره جنوبی سفر کردیم و در کشوری متفاوت زندگی می کردیم و

eating different food- Vanessa: Yeah.

غذاهای متفاوتی می خوردیم، واقعاً از زمان خود لذت می بردیم - ونسا: بله.

Dan: ... those experiences, we both enjoy about the same.

دن: ... از این تجربیات، هر دوی ما تقریباً به یک اندازه لذت می بریم.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Dan: Neither of us are prone to complaining about it.

دن: هیچکدام از ما مستعد شکایت از آن نیستیم.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Dan: We endure the differences very well.

دن: ما تفاوت ها را خیلی خوب تحمل می کنیم.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

I would say that another similarity that we have kind of going with this adventure idea

می‌توانم بگویم شباهت دیگری که ما با این ایده ماجراجویی داریم این

is that we both like to be active.

است که هر دو دوست داریم فعال باشیم.

So we often, as a family, go for hikes, or even if it's just a walk around the neighborhood,

بنابراین ما اغلب، به عنوان یک خانواده، برای پیاده‌روی می‌رویم، یا حتی اگر فقط یک پیاده‌روی در اطراف محله باشد،

this doesn't seem like it's extremely active, but I know a lot of people who never go for

به نظر نمی‌رسد که خیلی فعال باشد، اما من افراد زیادی را می‌شناسم که

a walk.

هرگز پیاده‌روی نمی‌کنند.

So I think something that we have in common is that we really like to move.

بنابراین فکر می کنم وجه اشتراک ما این است که ما واقعاً دوست داریم حرکت کنیم.

We're not extremely active, but we- Dan: Kind of similar to the first.

ما خیلی فعال نیستیم، اما ما- دن: شبیه اولی است.

Vanessa: Yes.

ونسا: بله.

But I think this has to do with- Dan: A little bit.

اما من فکر می‌کنم این مربوط به دن: کمی.

Vanessa: ... exercise and that we chose our house because we can walk to downtown, because

ونسا: ... ورزش کنید و اینکه ما خانه خود را انتخاب کردیم زیرا می توانیم به مرکز شهر پیاده روی کنیم، زیرا

we can walk to the park, and a lot of places in the US that's not possible.

می توانیم به پارک قدم بزنیم، و بسیاری از مکان ها در ایالات متحده امکان پذیر نیست.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: So I think that that's something we have in common.

ونسا: پس من فکر می کنم که این چیزی است که ما مشترک هستیم.

Dan: We have a similar taste in that way.

دن: ما در این راه سلیقه ای مشابه داریم.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Yeah.

آره

What do you think?

شما چی فکر میکنید؟

What's another thing we have in common?

وجه مشترک دیگر ما چیست؟

Dan: Well, I think both of us, this is something that we both dislike.

دن: خوب، فکر می کنم هر دوی ما، این چیزی است که هر دوی ما از آن متنفریم.

Vanessa: Oh, okay.

ونسا: اوه، باشه.

Dan: Yeah.

دن: آره

We both really dislike phony people.

هر دوی ما واقعاً از افراد قلابی خوشمان نمی آید.

Vanessa: Oh, that's a good one.

ونسا: اوه، این یکی خوب است.

Yeah.

آره

Dan: Fake people or dishonest people.

دان: افراد جعلی یا افراد نادرست.

We just really don't hang out with people who are fake in any way, really.

ما واقعاً به هیچ وجه با افرادی که جعلی هستند معاشرت نمی کنیم، واقعاً.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Dan: And we can tell, or even like, I don't know, really full of themselves.

دن: و ما می‌توانیم بگوییم، یا حتی دوست داشته باشیم، نمی‌دانم، واقعاً پر از خودشان هستند.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Dan: We like genuine people- Vanessa: Yeah.

دن: ما افراد واقعی را دوست داریم- ونسا: آره.

Dan: ... like us.

دن: ... مثل ما.

Vanessa: I think that when you surround yourself with people like that, people who are fake

ونسا: من فکر می‌کنم وقتی اطرافت را با چنین افرادی احاطه می‌کنی، افرادی که جعلی

or shallow, then it really influences you personally.

یا سطحی هستند، واقعاً بر شخص شما تأثیر می‌گذارد.

So by having people around you who you enjoy and are a positive influence, that can really

بنابراین با داشتن افرادی در اطراف خود که از آنها لذت می برید و تأثیر مثبتی دارند، واقعاً می تواند

shape your life.

زندگی شما را شکل دهد.

Dan: Yeah.

دن: آره

I have a bonus one.

من یک جایزه دارم.

Vanessa: Oh, I'm not done.

ونسا: اوه، من تمام نشدم.

Dan: I know.

دن: میدونم.

Vanessa: What if it's mine?

ونسا: اگه مال من باشه چی؟

Dan: We're very fashionable.

دن: ما خیلی شیک هستیم.

Vanessa: We like- Dan: ... high fashion-

ونسا: ما دوست داریم- دن: ... مد بالا-

Vanessa: ... high fashions, cat sweaters.

ونسا: ... مدهای بالا، ژاکت های گربه ای.

Very, yeah, maybe we have a low embarrassment threshold.

خیلی، بله، شاید آستانه خجالت پایینی داریم .

Dan: Me more than you.

دن: من بیشتر از تو.

Vanessa: Oh, yeah, yeah.

ونسا: اوه، آره، آره.

I'd say so.

من می خواهم بگویم.

Maybe that's high embarrassment threshold?

شاید این آستانه خجالت بالا باشد؟

Dan: Yes.

دن: بله.

Vanessa: We're not embarrassed easily.

ونسا: ما به راحتی خجالت نمی کشیم.

We're not embarrassed easily because we can wear sweaters like this on the internet.

ما به راحتی خجالت نمی کشیم زیرا می توانیم چنین پلیورهایی را در اینترنت بپوشیم.

Okay.

باشه.

Dan: Okay your real last one, sorry.

دن: باشه آخرین موردت باشه، ببخشید.

Vanessa: Yes.

ونسا: بله.

So my final one is that I think we are both really good at rationally communicating our

بنابراین آخرین مورد من این است که فکر می کنم ما هر دو واقعاً در انتقال منطقی

thoughts to each other.

افکارمان به یکدیگر خوب هستیم.

So this is not 100% of the time, but I think that our relationship works really well because

بنابراین این 100٪ مواقع نیست، اما من فکر می کنم که رابطه ما واقعاً خوب کار می کند زیرا

when I get upset about something or you're bothered by something, or even life's just

وقتی من از چیزی ناراحت می شوم یا شما از چیزی اذیت می شوید یا حتی زندگی به

going well, we can kind of put on our rational thinking hats-

خوبی پیش می رود، ما می توانیم به نوعی تفکر منطقی خود را به کار بگیریم. کلاه-

Dan: Set aside our biases for a minute.

دن: تعصباتمان را برای یک دقیقه کنار بگذار.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

And even if it's really difficult, try to rationally communicate with each other and

و حتی اگر واقعاً دشوار است، سعی کنید به طور منطقی با یکدیگر ارتباط برقرار کنید و به

kind of set aside emotion or set aside, yeah, that kind of bias.

نوعی احساسات را کنار بگذارید یا این نوع تعصب را کنار بگذارید.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: And that doesn't work 100% of the time, of course.

ونسا: و البته این 100% کار نمی کند.

But I think that we are both kind of naturally good at that, but we've also worked on that

اما من فکر می کنم که هر دوی ما به طور طبیعی در آن خوب هستیم، اما روی آن نیز زیاد کار کرده

a lot.

ایم.

Dan: Yeah.

دن: آره

We're also pretty lucky because neither of us have extremely high negative emotion.

ما همچنین بسیار خوش شانس هستیم زیرا هیچ یک از ما احساسات منفی بسیار بالایی نداریم.

So we don't yell at each other very much.

پس زیاد سر هم داد نمیزنیم.

We don't feel very angry that often.

ما اغلب احساس عصبانیت نمی کنیم.

Or if we do, it's not the way some people are when they're angry.

یا اگر این کار را بکنیم، اینطور نیست که برخی افراد هنگام عصبانیت هستند.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Dan: Let's just put it that way.

دن: بیایید این طور بیان کنیم.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

So I think that that's something we have in common is that we communicate in a similar

بنابراین من فکر می کنم که این وجه اشتراک ما این است که به روشی مشابه با یکدیگر ارتباط برقرار می کنیم

way to each other.

.

All right, let's go to our next question.

خیلی خب، بریم سراغ سوال بعدی.

Dan: Okay.

دن: باشه.

The next question is what would constitute a perfect day for you?

سوال بعدی این است که چه روزی برای شما یک روز عالی است؟

Vanessa: Perfect.

ونسا: عالی.

Wow.

وای.

Well, I think when I saw this question, I kind of thought about a pretty realistically

خوب، فکر می‌کنم وقتی این سوال را دیدم، به نوعی به یک روز کاملاً واقعی فکر کردم

perfect day, not I win the lottery and then I get to fly around the world.

، نه اینکه در لاتاری برنده شوم و سپس به دور دنیا پرواز کنم.

This is not realistic.

این واقع بینانه نیست.

So when I thought about a perfect day, I start at the beginning of the day.

بنابراین وقتی به یک روز عالی فکر می کنم ، از ابتدای روز شروع می کنم.

I think the perfect day would be, I wake up, no children are crying.

فکر می‌کنم روز عالی این باشد، من از خواب بیدار می‌شوم، هیچ بچه‌ای گریه نمی‌کند.

Dan: I'm just going to say no children.

دن: من فقط میخوام بگم نه بچه.

Vanessa: No children are crying because Dan has woken up and is giving them breakfast.

ونسا: هیچ بچه ای گریه نمی کند چون دن از خواب بیدار شده و به آنها صبحانه می دهد.

And he has already prepared a wonderful breakfast of oatmeal-

و او قبلاً یک صبحانه فوق العاده از بلغور جو تهیه کرده است -

Dan: Oh, this is detailed.

دان: اوه، این مفصل است.

Vanessa: ... and- Dan: Oatmeal?

ونسا: ... و- دن: بلغور جو دوسر؟

Vanessa: We eat oatmeal every morning.

ونسا: ما هر روز صبح جو دوسر می خوریم.

Dan: How about bacon and eggs?

دن: بیکن و تخم مرغ چطور؟

Vanessa: Okay.

ونسا: باشه.

There's bacon and eggs.

بیکن و تخم مرغ وجود دارد.

And I wake up at a nice, not too early hour and I get to eat this wonderful breakfast.

و من در یک ساعت خوب و نه خیلی زود از خواب بیدار می شوم و می توانم این صبحانه فوق العاده را بخورم.

And we go for a family hike.

و ما برای پیاده روی خانوادگی می رویم.

Dan: Is this just at our house?

دان: این فقط در خانه ماست؟

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Dan: Okay.

دن: باشه.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

We go for a family hike in the mountains all morning and afternoon and have a picnic on

صبح و بعدازظهر برای پیاده روی خانوادگی در کوه می رویم و در کوه پیک نیک می گیریم

the mountain.

.

And then in the afternoon, we come back and our children magically are just playing so

و بعد از ظهر، ما برمی‌گردیم و بچه‌های ما به شکلی جادویی در

peacefully while we prepare dinner together.

حالی که ما با هم شام آماده می‌کنیم، خیلی آرام بازی می‌کنند.

Dan: Wow.

دن: وای.

Oh, together.

اوه با هم

Vanessa: I think it would be fun, too, yeah.

ونسا: فکر می‌کنم این هم سرگرم کننده باشد، بله.

We like to cook together, but we often don't get a chance to cook together because one

ما دوست داریم با هم آشپزی کنیم، اما اغلب فرصتی برای آشپزی با هم

of us is watching the kids while the other is cooking.

نداریم، زیرا یکی از ما بچه ها را تماشا می کند در حالی که دیگری در حال آشپزی است.

So I think it would be lovely, a very realistic day, minus some of the children things, too.

بنابراین من فکر می‌کنم که روزی بسیار زیبا و واقعی خواهد بود، منهای بعضی از چیزهای بچه‌ها.

Yeah.

آره

They're playing nicely and happy and we cook together and they go to bed so peacefully.

آنها خوب و خوشحال بازی می کنند و ما با هم آشپزی می کنیم و آنها خیلی آرام به رختخواب می روند.

And in the evening, we play our favorite board game, which is Carcassonne.

و عصر بازی رومیزی مورد علاقه مان که Carcassonne است را انجام می دهیم.

Dan: Oh, okay.

دن: اوه، باشه.

Vanessa: And I win.

ونسا: و من برنده شدم.

Dan: Oh, come on.

دن: اوه، بیا.

Vanessa: Perfect day.

ونسا: روز عالی.

Dan: Wow.

دن: وای.

That's a very humble perfect day.

آن روز بسیار متواضعانه است.

Vanessa: Yeah?

ونسا: آره؟

Dan: You don't even go anywhere.

دن: تو حتی جایی نمیری.

Vanessa: Oh, we go hiking.

ونسا: اوه، ما به پیاده روی می رویم.

Dan: Okay.

دن: باشه.

Well, we go somewhere.

خب میریم یه جایی

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

What about you?

تو چطور؟

What's the perfect day for you?

بهترین روز برای شما چه روزی است؟

Dan: Okay.

دن: باشه.

Well, mine is- Vanessa: I have a feeling it's a little more

خوب، مال من است - ونسا: احساس می کنم کمی ولخرجی تر است

extravagant.

.

Dan: ... a little bit, yeah maybe a little bit more.

دن: ... کمی، آره شاید کمی بیشتر.

Vanessa: Okay.

ونسا: باشه.

Dan: So we'd be traveling somewhere.

دن: پس ما قراره به جایی سفر کنیم.

So say Japan.

پس بگو ژاپن.

I've been having like a itch to go visit Japan, but I know it's not going to happen for a

من برای بازدید از ژاپن احساس خارش داشتم، اما می‌دانم که برای مدت طولانی این اتفاق نخواهد افتاد،

long time because it's far away and we have little kids.

زیرا این کشور دور است و ما بچه‌های کوچک داریم.

So you have one of those like perfect travel days where you're not too tired.

بنابراین شما یکی از آن‌هایی مانند روزهای عالی سفر را دارید که در آن خیلی خسته نیستید.

You do something really interesting.

شما واقعاً کار جالبی انجام می دهید.

So maybe we see- Vanessa: A temple.

پس شاید ببینیم - ونسا: معبد.

Dan: Well, I love nature, so some of my favorite hikes in South Korea were going up mountains

دن: خوب، من عاشق طبیعت هستم، بنابراین برخی از پیاده روی های مورد علاقه من در کره جنوبی بالا رفتن از کوه

by like old walls, old city walls, some kind of hike like that.

ها مانند دیوارهای قدیمی، دیوارهای قدیمی شهر، نوعی پیاده روی مانند آن بود.

And it's beautiful weather.

و هوای قشنگی داره

And we stop by a delicious restaurant and I'd be with our kids.

و ما در یک رستوران خوشمزه توقف می کنیم و من با بچه هایمان خواهم بود.

Our kids would be older and everybody would be having a great time.

بچه‌های ما بزرگ‌تر می‌شوند و به همه خوش می‌گذرد .

They would also be holding my arm and say, "Thanks, Dad, for sending us here.

آنها همچنین بازوی من را می گرفتند و می گفتند: "پدر ممنون که ما را اینجا فرستادی

It's great.

. عالی است.

We love it."

ما آن را دوست داریم."

And everybody would give me a kiss, my children and my wife that is, and all the Japanese

و همه به من بوسیدند، فرزندانم و همسرم، و همه مردم ژاپن

people, too.

.

And then we'd jump on a dragon and fly off into the sky.

و سپس روی یک اژدها می پریدیم و به آسمان پرواز می کردیم.

Vanessa: Wow.

ونسا: وای.

That was really amazing.

این واقعا شگفت انگیز بود.

Dan: And that's my perfect day.

دن: و این روز عالی من است.

Vanessa: Especially the dragon part.

ونسا: مخصوصاً قسمت اژدها.

Okay.

باشه.

Well, maybe I've had a couple sips of port too much, but that was a wonderful day.

خوب، شاید من چند جرعه از پورت بیش از حد نوشیده باشم، اما آن روز فوق العاده بود.

All right, let's go to our next question.

خیلی خب، بریم سراغ سوال بعدی.

Our next question is a little more serious and it is what questions do you think that

سوال بعدی ما کمی جدی تر است و این است که به نظر شما

partners should ask each other before getting married?

شرکا قبل از ازدواج چه سوالاتی باید از یکدیگر بپرسند ؟

So we've been married for 10 years.

بنابراین ما 10 سال است که ازدواج کرده ایم.

Dan: Whoa.

دن: اوه

Vanessa: 10, almost 10 and a half years.

ونسا: 10، تقریبا 10 سال و نیم.

Dan: Would you believe it, internet?

دن: باورت میشه اینترنت؟

Vanessa: I know.

ونسا: میدونم.

It's amazing.

این شگفت انگیز است.

So we have a little experience, not as much experience as a lot of people who've been

بنابراین ما تجربه کمی داریم، نه به اندازه بسیاری از افرادی که

married a lot longer than us, but what do you think?

مدت طولانی‌تر از ما ازدواج کرده‌اند، اما نظر شما چیست؟

Yeah.

آره

What's some things that couples should ask each other?

چند چیز است که زوج ها باید از یکدیگر بپرسند؟

Dan: Just one question or there's just one question.

دن: فقط یک سوال یا فقط یک سوال وجود دارد .

Vanessa: What questions.

ونسا: چه سوالاتی.

Dan: Okay.

دن: باشه.

Vanessa: Don't say all of them because I have to answer, too.

ونسا: همه را نگو چون من هم باید جواب بدهم.

Dan: Well, I would probably start with, "If you're thinking about marriage, do you want

دن: خوب، احتمالاً با این جمله شروع می کنم، " اگر به ازدواج فکر می کنید، آیا بچه می خواهید

children?"

؟"

Vanessa: Hmm.

ونسا: هوم.

Dan: There you go.

دن: برو.

And, "How many kids do you want?"

و "چند تا بچه می خواهی؟"

Vanessa: Okay.

ونسا: باشه.

Dan: Because if one person wants zero and one person wants one or any variation of that,

دن: چون اگر یک نفر صفر می‌خواهد و یک نفر یک یا هر نوع دیگری از آن را می‌خواهد،

it's usually if somebody doesn't want any kids, then that could be a brick wall where

معمولاً اگر کسی بچه‌ای نمی‌خواهد ، پس این می‌تواند یک دیوار آجری باشد که

you don't want to go any further.

شما نمی‌خواهید جلوتر بروید.

Vanessa: We call that a deal-breaker- Dan: A deal-breaker.

ونسا: ما به آن معامله شکن می گوییم- دن: معامله شکن.

Vanessa: ... a deal-breaker.

ونسا: ... یک معامله شکن.

Yep.

بله

Dan: And then number two would be money, like, what's your money expectations, who's going

دن: و سپس شماره دو پول خواهد بود، مثلاً انتظارات شما از پول چیست، چه کسی قرار

to work, when, how much are they going to work.

است کار کند، چه زمانی و چقدر قرار است کار کند.

Vanessa: Ah, like how much money are you going to make?

ونسا: آه، مثلاً چقدر می‌خواهی پول در بیاوری ؟

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: Those expectations?

ونسا: این انتظارات؟

Dan: Or even how much you spend on stuff?

دن: یا حتی چقدر برای چیزها خرج می کنی؟

Like, what's your goals financially?

مثلاً از نظر مالی چه اهدافی دارید؟

Do you have financial goals, period?

آیا اهداف مالی، دوره ای دارید؟

Vanessa: Okay.

ونسا: باشه.

Dan: That's what your dad asked me.

دن: این چیزی بود که پدرت از من پرسید.

Vanessa: And when did you say?

ونسا: و کی گفتی؟

Dan: I said, "I don't know, sir."

دن: گفتم: "نمیدونم قربان."

Vanessa: But you know what?

ونسا: اما میدونی چیه؟

That's one of our communication things that we have communicated and step-by-step grown

این یکی از موارد ارتباطی ما است که با آن ارتباط برقرار کرده ایم و گام به گام

together and figured it out.

با هم رشد کرده ایم و آن را کشف کرده ایم.

Dan: And I left you with the harder ones.

دن: و من تو رو با سخت ترها گذاشتم.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Dan: Yeah.

دن: آره

Do you have anything after that?

بعد از آن چیزی دارید؟

Vanessa: I think that it's kind of connected to yours.

ونسا: من فکر می کنم که به نوعی به شما متصل است.

The first one is, I think it's really important to talk about your expectations for your roles,

اولین مورد این است که، من فکر می کنم واقعا مهم است که در مورد انتظارات خود از نقش هایتان، به

specifically gender roles.

ویژه نقش های جنسیتی صحبت کنید.

And a lot of us maybe have parents who have a traditional gender role situation where

و شاید بسیاری از ما والدینی داشته باشیم که موقعیت‌های سنتی نقش جنسیتی دارند که

the father goes to work and the mother stays with the children, but for our generation,

در آن پدر سر کار می‌رود و مادر پیش فرزندان می‌ماند، اما برای نسل ما،

it's not exactly always like that.

همیشه اینطور نیست.

There's a lot of variations of that.

تنوع زیادی در آن وجود دارد.

So for us, we both take care of our children and we both teach you English and work on

بنابراین برای ما، هم ما از فرزندانمان مراقبت می کنیم و هم به شما انگلیسی آموزش می دهیم و هم در

this English teaching business.

این تجارت آموزش انگلیسی کار می کنیم.

So our life is a lot different than what our parents traditionally had.

بنابراین زندگی ما با آنچه که والدین ما به طور سنتی داشتند بسیار متفاوت است.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: So I think that it would be important to talk about what do you expect me to do?

ونسا: پس فکر می‌کنم مهم است که در مورد اینکه انتظار دارید من چه کار کنم صحبت کنیم؟

What do you expect you to do?

توقع داری چکار کنی؟

What do I expect of myself?

از خودم چه انتظاری دارم؟

And then, in different stages of life, when we have kids, what do we expect to do?

و بعد، در مراحل مختلف زندگی، وقتی بچه دار می شویم، انتظار داریم چه کار کنیم؟

If we're going to have kids, what do we expect?

اگر قرار است بچه دار شویم، چه انتظاری داریم؟

So I think that those roles in general are good to talk about.

بنابراین من فکر می کنم که به طور کلی آن نقش ها برای صحبت کردن خوب است.

But even more specifically, I remember when we first got married, this might be a little

اما به طور خاص تر، به یاد دارم زمانی که برای اولین بار ازدواج کردیم، گفتن این جمله ممکن است کمی

strong to say, but one of the best things we did was just to say, "I do the dishes,

قوی باشد، اما یکی از بهترین کارهایی که ما انجام دادیم این بود که گفتیم: "من ظرف ها را می شستیم،

you do the laundry."

شما لباس ها را می شستید."

Like this is so simple.

مثل این خیلی ساده است.

Dan: Clear separation.

دن: جدایی واضح.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

But just having a really clear delegation of this is my task, this is your task.

اما این وظیفه من است، این وظیفه شماست.

And we're still working on that because every stage in life is a little bit different.

و ما هنوز روی آن کار می کنیم زیرا هر مرحله از زندگی کمی متفاوت است.

But I think that having this accepted and talked about role is really important instead

اما من فکر می کنم که پذیرفته شدن این نقش و صحبت در مورد آن به

of just assuming, "Oh yeah, she's going to do it.

جای این که فرض کنیم، "اوه بله، او این کار را خواهد کرد.

Oh yeah.

اوه بله.

He's going to do that."

او این کار را خواهد کرد."

No, you should talk about it because it's always evolving and changing.

نه، شما باید در مورد آن صحبت کنید زیرا همیشه در حال تغییر و تغییر است.

So yeah.

پس آره.

I think you should talk about your roles.

فکر می کنم باید در مورد نقش هایتان صحبت کنید.

All right.

خیلی خوب.

Let's talk about our next question.

بیایید در مورد سوال بعدی خود صحبت کنیم.

Dan: The next question is your house catches on fire and you are running out the door and

دن: سوال بعدی اینه که خونه ات آتیش میگیره و داری از در بیرون میری و

you can only grab one thing.

فقط یه چیز می تونی بگیری.

What would it be and why?

چه خواهد بود و چرا؟

Vanessa: I think that there's more to this question.

ونسا: فکر می‌کنم این سوال چیزهای بیشتری دارد .

Dan: Is there?

دن: هست؟

Vanessa: It says after saving your loved ones and all of your pets, you can make a final-

ونسا: می‌گوید پس از نجات عزیزانتان و همه حیوانات خانگی‌تان، می‌توانید فینال بسازید -

Dan: That's a given.

دن: این یک چیز است.

Vanessa: ... a final dash into your house safely.

ونسا: ... آخرین حرکت امن به خانه شما .

So we want to exclude all of these situations.

بنابراین ما می خواهیم همه این موقعیت ها را حذف کنیم.

Your kids are safe.

بچه های شما در امان هستند

Your loved ones are safe.

عزیزان شما در سلامت هستند.

Your pets are safe and you can safely get something else.

حیوانات خانگی شما ایمن هستند و می توانید با خیال راحت چیز دیگری تهیه کنید.

What would it be?

چی میتونه باشه؟

Dan: Okay.

دن: باشه.

Everybody else is out of the house already- Vanessa: Yeah, yeah.

همه از خانه خارج شده اند - ونسا: آره، آره.

Dan: ... including your little cat and dog and your fish.

دن: ... از جمله گربه و سگ کوچولو و ماهی شما.

Vanessa: Yes, so what is, basically we're talking about an item, what is something that

ونسا: بله، پس چه چیزی است، اساساً ما در مورد یک آیتم صحبت می کنیم، چیزی که

you would grab.

شما می توانید آن را بگیرید.

Oh boy.

اوه پسر.

I think for some reason, my first instinct with this question is to say in our closet

فکر می‌کنم بنا به دلایلی، اولین غریزه‌ام با این سوال این است که بگویم در

there is a box of my pictures from growing up, of my journals from growing up.

کمدمان جعبه‌ای از عکس‌های من از دوران بزرگ‌شدن، از دفترچه‌های خاطرات من در دوران رشد وجود دارد.

Yeah.

آره

These kind of personal mementos and it's all in one box.

این نوع یادگاری های شخصی و همه در یک جعبه است.

So maybe it's kind of cheating because I can take the whole box.

بنابراین شاید این یک نوع تقلب است زیرا می توانم کل جعبه را بگیرم.

But I think that maybe I would take this.

اما من فکر می کنم که شاید من این را قبول کنم.

I don't know in reality what I would actually grab.

من در واقعیت نمی دانم چه چیزی را واقعاً می چنگم.

I'd probably grab something random, like a house plant that I don't care about.

من احتمالاً چیزی تصادفی می گیرم، مانند یک گیاه خانگی که به آن اهمیتی نمی دهم.

I think in that moment of panic, you'd probably do something not rational.

من فکر می کنم در آن لحظه وحشت، شما احتمالاً کاری غیر منطقی انجام می دهید.

Dan: Can your phone be considered a loved one?

دن: آیا می توان گوشی شما را یکی از عزیزان دانست ؟

Because I just automatically grab that.

چون من به طور خودکار آن را می گیرم.

Vanessa: Is your phone a loved one?

ونسا: آیا گوشی شما عزیزی است؟

Dan: Well, I mean, if I'm only going to grab one thing-

دن: خب، منظورم اینه که اگه قرار باشه فقط یه چیز رو بگیرم-

Vanessa: At the table and- Dan: ... like the second I get out of bed,

ونسا: سر میز و- دن: ... مثل دومی که از تخت بلند میشم،

my hand would just grab the phone.

دستم فقط گوشی رو میگیره.

I don't think it counts.

فکر نمی کنم به حساب بیاید.

Vanessa: So are you saying that like- Dan: We're excluding our phone.

ونسا: پس این را می گویید- دن: ما تلفن خود را حذف می کنیم.

Vanessa: ... if your phone is a loved one, that at the family table, you have a chair

ونسا: ... اگر گوشی شما عزیزی است، که سر میز خانواده، یک صندلی

for you, a chair for your wife, a chair for your kid and a chair for your phone, because

برای خود، یک صندلی برای همسرتان، یک صندلی برای فرزندتان و یک صندلی برای گوشی خود دارید، زیرا

it's a loved one?

آن یکی از عزیزانتان است؟

Dan: Yeah, in the baby chair.

دن: آره، روی صندلی بچه.

Vanessa: In the baby chair, okay.

ونسا: روی صندلی کودک، باشه.

All right.

خیلی خوب.

Dan: Anyway.

دن: به هر حال.

Vanessa: So what would you bring if you- Dan: Besides my phone?

ونسا: پس اگر تو چی می آوری- دن: به جز گوشی من؟

Vanessa: Besides your phone, I guess.

ونسا: حدس می زنم علاوه بر تلفن شما.

Dan: Okay.

دن: باشه.

Vanessa: What would you take?

ونسا: چی میگیری؟

Dan: Well, so I'd probably be pretty practical.

دن: خب، پس احتمالاً عملی خواهم بود.

I think I'd grab a box full of hard drives, external hard drives.

فکر می کنم یک جعبه پر از هارد دیسک، هارد اکسترنال بگیرم.

Vanessa: Oh, okay.

ونسا: اوه، باشه.

Dan: Because we have all Vanessa's old videos that are not backed up on the internet and

دن: چون ما همه ویدیوهای قدیمی ونسا را ​​داریم که در اینترنت پشتیبان‌گیری نشده‌اند و

all kinds of pictures that we don't have anywhere.

انواع عکس‌هایی که هیچ جا نداریم.

Vanessa: That's true.

ونسا: این درست است.

Dan: And it's digital, but it's not on the cloud.

دن: و دیجیتال است، اما روی ابر نیست.

I wouldn't probably even grab a computer now because most of the stuff is online in some

من احتمالاً در حال حاضر حتی یک رایانه هم نمی گیرم زیرا بیشتر موارد به نوعی آنلاین هستند

way or easily re-accessed.

یا به راحتی دوباره به آنها دسترسی پیدا می کنند.

Vanessa: Oh, like you can get your pictures on Google Photos, but the pictures-

ونسا: اوه، مثل اینکه می‌توانید عکس‌هایتان را در Google Photos دریافت کنید، اما عکس‌ها -

Dan: Not some of our old pictures.

دن: برخی از عکس‌های قدیمی ما نیستند.

Vanessa: ... pictures that are on the hard drive, you can't get.

ونسا: ... تصاویری که روی هارد هستند، نمی توانید دریافت کنید.

Dan: All of our pictures from South Korea.

دن: همه عکس های ما از کره جنوبی.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

All of that kind of stuff.

همه از این جور چیزها

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: Which kind of makes me think maybe we should back that up.

ونسا: چه نوعی باعث می شود فکر کنم شاید باید از آن حمایت کنیم.

Dan: Yeah, maybe we should, yeah.

دن: آره، شاید باید، آره.

Maybe, yeah.

شاید، آره

Vanessa: Maybe we should put it in the cloud somewhere or think about that.

ونسا: شاید باید آن را در جایی در ابر بگذاریم یا در مورد آن فکر کنیم.

Yeah.

آره

Well, thank you YouTube video for making us think about that.

خوب، از ویدیوی YouTube تشکر می کنیم که ما را به فکر کردن در مورد آن واداشتید.

Dan: My phone already ran out the door, so don't worry about-

دن: تلفن من قبلاً از در خارج شده است، پس نگران نباشید-

Vanessa: Okay.

ونسا: باشه.

Dan: ... him or her?

دن: ... اون یا اون؟

Vanessa: Your loved one?

ونسا: عزیز شما؟

Dan: They.

دن: آنها.

Vanessa: Oh, all right.

ونسا: اوه، باشه.

Let's go to our next question.

بریم سراغ سوال بعدی.

The next question is a more personal one and it is what is something that most people would

سوال بعدی یک سوال شخصی تر است و این است که چه چیزی

find surprising about you?

در مورد شما برای اکثر مردم تعجب آور است؟

And when I say most people, I'm talking about people who are watching here.

و وقتی می گویم اکثر مردم، در مورد افرادی صحبت می کنم که اینجا را تماشا می کنند.

So those of you who are watching this video, you've probably learned a lot about us personally

بنابراین کسانی از شما که در حال تماشای این ویدیو هستید، احتمالاً با تماشای این درس های انگلیسی، شخصاً چیزهای زیادی در مورد ما یاد گرفته اید

by watching these English lessons, even though you're also learning English.

، حتی اگر در حال یادگیری زبان انگلیسی نیز هستید.

But what do you think is something that our students would find surprising about you?

اما فکر می‌کنید چیزی که دانش‌آموزان ما در مورد شما شگفت‌انگیز می‌کنند چیست؟

Dan: Yeah, I think it would probably be that I can occasionally be a little bit, I don't,

دن: آره، فکر می‌کنم احتمالاً گاهی اوقات می‌توانم کمی باشم، نه،

depressive is strong, but I can be somber or melodramatic perhaps.

افسرده قوی است، اما می‌توانم غمگین یا ملودراماتیک باشم.

Vanessa: Ah.

ونسا: آه.

Yeah.

آره

There's ebbs and flows in life.

جزر و مد در زندگی وجود دارد.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: And sometimes on those downs you can be more sad.

ونسا: و گاهی اوقات در آن سراشیبی ها می توانی غمگین تر باشی.

Dan: Probably more in my teens and 20s though.

دن: احتمالاً بیشتر در نوجوانی و 20 سالگی من.

Since I've hit 30, I'm just stable as a rock, as a boat in a still sea.

از زمانی که به 30 رسیده ام، مثل یک صخره پایدار هستم، مثل یک قایق در دریای ساکن.

Vanessa: Okay.

ونسا: باشه.

Yeah.

آره

I think that just shows, too, though that everybody has different sides of themselves

فکر می‌کنم این هم نشان می‌دهد، هرچند که هر کس جنبه‌های متفاوتی از خودش دارد

and is a real human- Dan: Yeah.

و یک انسان واقعی است- دان: آره.

Vanessa: ... not just a silly, happy all the time, very normal.

ونسا: ... نه فقط یک احمق، همیشه شاد، خیلی عادی.

Dan: I certainly present myself as very silly.

دن: مطمئناً خودم را خیلی احمق نشان می دهم.

I mean, I enjoy being silly and I'm actually generally a happy person, but I even kind

منظورم این است که من از احمق بودن لذت می برم و در واقع یک فرد شاد هستم، اما حتی

of revel in sadness a little bit.

کمی از غم و اندوه لذت می برم.

Like I like to listen to sad songs a lot.

مثل اینکه خیلی دوست دارم آهنگ های غمگین گوش کنم.

And I like to just like think and like be sad-

و من دوست دارم فقط دوست داشته باشم فکر کنم و دوست داشته باشم غمگین باشم -

Vanessa: Just as an example- Dan: ... be like not grumpy, just, yeah.

ونسا: فقط به عنوان مثال - دن: ... مثل غمگین نباش، فقط، آره.

I don't really know the right, it's not quite sadness.

من واقعاً درست را نمی دانم، این غم و اندوه نیست.

It's more just like- Vanessa: Blue.

بیشتر شبیه ونسا: آبی است.

Dan: ... dramatic or blue.

دن: ... دراماتیک یا آبی.

Yes.

آره.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Just as an example, Dan likes to create playlists, which are kind of like different songs that

فقط به عنوان مثال، دن دوست دارد لیست های پخش ایجاد کند، که به نوعی مانند آهنگ های مختلفی هستند که

he can listen to that are grouped together.

او می تواند به آنها گوش دهد و با هم گروه بندی شده اند.

And one of his playlists is songs for feeling blue.

و یکی از لیست های پخش او آهنگ هایی برای احساس آبی است.

So when Dan is feeling a little sad, he likes to listen to sad music.

بنابراین وقتی دن کمی غمگین است، دوست دارد به موسیقی غمگین گوش دهد.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: And this is- Dan: Or even when I'm feeling happy, honestly.

ونسا: و این است- دن: یا حتی وقتی که من احساس خوشحالی می کنم، صادقانه.

Vanessa: Really?

ونسا: واقعا؟

Dan: Sure.

دن: حتما.

Vanessa: Oh.

ونسا: اوه

This is absolutely not like me.

این مطلقا شبیه من نیست.

Dan: I love sad music.

دن: من عاشق موسیقی غمگین هستم.

Vanessa: I am not like that at all.

ونسا: من اصلا اینطور نیستم.

When I feel sad, I'm trying to do everything possible to get rid of the sadness, not to

وقتی احساس ناراحتی می‌کنم، سعی می‌کنم تمام تلاشم را برای رهایی از غم انجام دهم،

kind of be in that moment.

نه اینکه در آن لحظه باشم.

Dan: I'm not sure I've ever seen you sad.

دان: مطمئن نیستم که تا به حال تو را غمگین دیده باشم.

Vanessa: Really?

ونسا: واقعا؟

Dan: I mean, not often.

دن: منظورم این است که اغلب نه.

Vanessa: Yeah, I guess so.

ونسا: آره، حدس می‌زنم همینطور باشد.

Dan: We've been married 10 years.

دن: ما 10 سال است که ازدواج کرده ایم.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

I think there's been- Dan: She's not a low person at all.

فکر می کنم این اتفاق افتاده است- دن: او اصلا آدم پستی نیست.

Vanessa: There's been very few times where- Dan: I mean, you could probably tell.

ونسا: خیلی کم بوده است که در آن- دن: منظورم این است که احتمالاً می‌توانی تشخیص بدهی.

Vanessa: ... it's kind of stayed in my life.

ونسا: ... یه جورایی تو زندگیم مونده.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: Usually it's just a moment or like it's usually more-

ونسا: معمولاً فقط یک لحظه یا بیشتر است-

Dan: Usually when you drink wine.

دن: معمولاً وقتی شراب می نوشید.

Vanessa: Uh-oh.

ونسا: اوه اوه.

Am I going to be- Dan: That's the only times I can really remember

آیا من خواهم بود- دن: این تنها زمانی است که واقعاً می توانم به یاد داشته

you saying- Vanessa: Am I going to be blue?

باشم که گفتی- ونسا: آیا من قرار است آبی باشم؟

Dan: ... "I feel like bummed," or sad or something.

دن: ... "احساس می کنم که دچار بی قراری هستم" یا غمگین یا چیزی دیگر.

Vanessa: Ah.

ونسا: آه.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: Sometimes red wine especially makes me feel a little bummed, but how I would answer

ونسا: گاهی اوقات شراب قرمز مخصوصاً باعث می‌شود کمی احساس ناراحتی کنم، اما اینکه چگونه به

this question, something that you might find surprising about me, is that I think that

این سؤال پاسخ دهم، چیزی که ممکن است در مورد من تعجب آور باشد، این است که فکر

I have a pretty strong nihilistic streak.

می‌کنم یک رگه نیهیلیستی بسیار قوی دارم.

This is- Dan: But she's a very happy nihilist.

این است- دن: اما او یک نیهیلیست بسیار خوشحال است.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

So nihilism kind of means that you think it's all pointless.

بنابراین نهیلیسم به نوعی به این معناست که شما فکر می کنید همه چیز بیهوده است.

There's no meaning.

معنی نداره

Why would this matter?

چرا این مهم است؟

And kind of the feeling that there's no hope.

و یه جورایی این حس که امیدی نیست

Dan: Yeah.

دن: آره

If I get charged up about politics or something, she just kind of shrugs her shoulders.

اگر من در مورد سیاست یا چیزهای دیگر مورد اتهام قرار بگیرم، او فقط شانه هایش را بالا می اندازد.

Vanessa: Right.

ونسا: درسته.

Well, it's all, of course it's not going to work.

خوب، همه چیز است، البته این کار نخواهد کرد.

Of course everyone's corrupt.

البته همه فاسدند

Dan: Yeah, the sun's going to die eventually.

دن: آره، خورشید بالاخره میمیره.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Nothing's going to happen like this kind of negative outlook, but at the same time-

هیچ چیز مثل این نوع دیدگاه منفی اتفاق نمی افتد ، اما در عین حال-

Dan: She's more cynical than you would expect.

دن: او بدبین تر از آن چیزی است که شما انتظار دارید.

Vanessa: It doesn't make me feel depressed to think like that.

ونسا: من را افسرده نمی کند که اینطور فکر کنم.

I try to find some hope in nihilism.

سعی می کنم به نیهیلیسم امیدی پیدا کنم.

Dan: Maybe Zen is a better word, yeah.

دن: شاید ذن کلمه بهتری باشد، بله.

Vanessa: Maybe by saying that- Dan: Like a Buddhist kind of approach.

ونسا: شاید با گفتن آن - دن: مانند یک نوع رویکرد بودایی.

Vanessa: ... if, for example, if I feel like there's some big world concept that is potentially

ونسا: ... اگر، برای مثال، اگر من احساس می کنم که یک مفهوم جهانی بزرگ وجود دارد که به طور بالقوه

going to ruin the world, I don't know.

قرار است دنیا را خراب کند، نمی دانم.

It's the year 2020.

سال

There has been many things like this.

2020 است. موارد زیادی از این دست وجود داشته است.

Dan: We're going down, folks.

دن: ما داریم پایین می آییم، مردم.

Vanessa: Many things that have happened this year where everyone feels like the world is

ونسا: بسیاری از اتفاقات امسال رخ داده است که در آن همه احساس می کنند دنیا در حال

ending.

پایان است.

But for me I feel like, "Okay, well, if everything bad happens, the best thing I can do is to

اما برای من احساس می کنم، "خوب، خوب، اگر هر اتفاق بدی بیفتد، بهترین کاری که می توانم انجام دهم این است

maintain a positive family.

که خانواده ای مثبت

And if my family is doing something positive, the rest of the world might be going down,

داشته باشم. و اگر خانواده من کار مثبتی انجام دهند ، ممکن است بقیه دنیا رو به زوال باشند،

but this is my small circle of influence."

اما این حلقه کوچک نفوذ من است."

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: "And I can influence this small circle and that's about it."

ونسا: "و من می توانم روی این دایره کوچک تاثیر بگذارم و همین."

So I feel, yeah, so sometimes I can feel nihilistic.

بنابراین من احساس می کنم، بله، بنابراین گاهی اوقات می توانم احساس پوچ گرایی کنم.

Dan: But you're influencing them out there.

دن: اما تو داری اونها رو تحت تاثیر قرار میدی.

Vanessa: Yes.

ونسا: بله.

But I think that- Dan: Maybe a little bit?

اما من فکر می کنم که - دن: شاید کمی؟

I don't know.

من نمی دانم.

Vanessa: We have much more influence on our family than we do on people on the internet.

ونسا: تأثیر ما بر خانواده‌مان بسیار بیشتر از افراد در اینترنت است.

Dan: She doesn't do this YouTube thing for influence necessarily.

دن: او این کار یوتیوب را لزوما برای نفوذ انجام نمی دهد .

Vanessa: No.

ونسا: نه.

If I could do it anonymously, that would be nice.

اگر بتوانم ناشناس این کار را انجام دهم، خوب است.

Like I said, I want a private life.

همانطور که گفتم من یک زندگی خصوصی می خواهم.

Dan: You do want to help people, though- Vanessa: Yeah.

دن: تو می خواهی به مردم کمک کنی، ونسا: آره.

Dan: ... but it's like not in the influence kind of way, if you know what I mean, lifestyle.

دن:... اما اگر منظورم را بدانید سبک زندگی، به نوعی تاثیرگذار نیست.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Well, needless to say, I do have a nihilistic streak in me, even though I do feel generally

خوب، نیازی به گفتن نیست، من یک رگه پوچ گرایانه در خود دارم، حتی اگر به طور کلی احساس

pretty positive.

مثبتی دارم.

I think I can maintain positivity even though I do feel nihilistic about a lot of things.

فکر می کنم می توانم مثبت اندیشی را حفظ کنم، حتی اگر در مورد خیلی چیزها احساس پوچ گرایی می کنم.

All right, let's go to our next question.

خیلی خب، بریم سراغ سوال بعدی.

Dan: The next question is if you could wake up tomorrow and gain one quality or ability,

دن: سوال بعدی این است که اگر فردا می توانستی از خواب بیدار شوی و یک ویژگی یا توانایی به دست بیاوری،

what would it be?

آن چیست؟

Vanessa: Hmm.

ونسا: هوم.

It might be a little selfish to say this because it's not one quality, but one ability that

گفتن این حرف ممکن است کمی خودخواهانه باشد زیرا این یک ویژگی نیست، بلکه یک توانایی است که

I would like to have, can I choose something magical?

دوست دارم داشته باشم، آیا می توانم چیزی جادویی انتخاب کنم ؟

Dan: Hmm.

دن: هوم.

Okay.

باشه.

Yeah.

آره

Vanessa: Is I would love- Dan: There are no rules here.

ونسا: آیا دوست دارم- دن: اینجا هیچ قانونی وجود ندارد.

Vanessa: Okay.

ونسا: باشه.

I would love to be able to snap my fingers and our family would appear in a different

من دوست دارم بتوانم انگشتانم را بشکنم و خانواده ما در مکان دیگری ظاهر شوند

location.

.

Dan: Whoa.

دن: اوه

Oh, like- Vanessa: This means that there is no need

اوه، مثل ونسا: این یعنی نیازی

for travel.

به سفر نیست.

Dan: ... teleportation.

دن: ... دوربری.

Vanessa: Yes.

ونسا: بله.

We could instantly, boom, be in Tokyo.

ما می‌توانیم فوراً در توکیو باشیم.

Boom, be in Rio de Janeiro.

بوم، در ریودوژانیرو باشید.

Boom, be at my parents' house.

بوم، خانه پدر و مادرم باش.

Boom, be at your parents' house.

بوم، خانه پدر و مادرت باش.

Oh, wouldn't it be amazing.

اوه، شگفت انگیز نیست

Dan: Your parents' house.

دان: خانه پدر و مادرت.

Vanessa: Your parents' house.

ونسا: خانه پدر و مادرت.

It would be so great because just that travel process.

این بسیار عالی خواهد بود زیرا فقط همین روند سفر.

I love, like we said, we like to travel and go places and have adventures, but sometimes

دوست دارم، همانطور که گفتیم، دوست داریم سفر کنیم و جاهایی برویم و ماجراجویی کنیم، اما گاهی

the travel part of it, sometimes we say travel is a curse.

قسمت سفر، گاهی اوقات می گوییم سفر نفرین است.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: We love to be there, but we don't like to get there.

ونسا: ما دوست داریم آنجا باشیم، اما دوست نداریم به آنجا برسیم.

Dan: I mean, it could be kind of fun.

دن: منظورم اینه که میتونه یه جورایی سرگرم کننده باشه.

But planning for traveling is not fun.

اما برنامه ریزی برای سفر جالب نیست.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

I'm sure there's plenty of other things that I would actually really like to do if I had

مطمئنم اگر

a genie with a magic lamp and I could gain one quality or ability, but this is the first

یک جن با یک چراغ جادویی داشتم و می توانستم یک کیفیت یا توانایی به دست بیاورم، خیلی چیزهای دیگر وجود دارد که واقعاً دوست دارم انجام دهم، اما این اولین

thing that came to my mind.

چیزی است که به ذهن من رسید.

And also I drank a couple sips of this wine, port, so that was my answer.

و همچنین چند جرعه از این شراب، بندر، نوشیدم، پس جواب من این بود.

Dan: So, she wants to teleport to the wine shop.

دن: بنابراین، او می خواهد به مغازه شراب فروشی تله پورت کند .

Vanessa: No, I don't.

ونسا: نه، ندارم.

We probably drink- Dan: Is that what you do when you teleport?

ما احتمالا می نوشیم- دن: آیا این همان کاری است که وقتی دوربری می کنید؟

Vanessa: I probably drink alcohol maybe once a month, maybe less.

ونسا: من احتمالاً ماهی یک بار ، شاید کمتر الکل می‌نوشم.

Dan: Yeah, once a month is about right.

دن: بله، یک بار در ماه تقریباً درست است.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Maybe one glass of wine once a month, so they might say I'm a lightweight.

شاید ماهی یک بار یک لیوان شراب بخورند، بنابراین ممکن است بگویند من سبک وزن هستم.

What about you?

تو چطور؟

What is one quality or ability that you would like to have?

یک کیفیت یا توانایی که دوست دارید داشته باشید چیست؟

Dan: Hmm.

دن: هوم.

So I was thinking about this and first I thought invisibility.

بنابراین من به این فکر می کردم و ابتدا به نامرئی بودن فکر کردم.

It's kind of cliche, but- Vanessa: Classic.

این یک نوع کلیشه است، اما - ونسا: کلاسیک.

Dan: ... I think I would rather have, probably a lot of you have watched Star Wars.

دن: ... فکر می کنم ترجیح می دهم، احتمالاً بسیاری از شما جنگ ستارگان را تماشا کرده اید.

Do you remember in the original Star Wars where Ben Kenobi walks up to the Stormtrooper

آیا در جنگ ستارگان اصلی به یاد دارید که بن کنوبی به سمت Stormtrooper

and says, and he like waves his hand and basically hypnotizes them and just like kind of makes

می رود و می گوید، و او دوست دارد دستش را تکان دهد و اساساً آنها را هیپنوتیزم می کند و درست مثل اینکه

them do what he wants.

آنها را وادار می کند آنچه را که می خواهد انجام دهند.

Vanessa: Oh, my Gosh.

ونسا: اوه، خدای من.

Dan: "We are not the travelers you're looking for."

دن: "ما مسافری نیستیم که شما به دنبالش هستید."

Vanessa: Oh, yeah.

ونسا: اوه، آره.

He says something like that.

یه همچین چیزی میگه

Dan: That thing.

دن: اون چیز.

"You will let me into the building."

"شما به من اجازه می دهید وارد ساختمان شوم."

I would do that.

من این کار را خواهم کرد.

Vanessa: You already said you want to be king.

ونسا: قبلاً گفتی که می‌خواهی پادشاه شوی.

You want to have influence, now you want people to do what you want.

شما می خواهید نفوذ داشته باشید، حالا می خواهید مردم آنچه را که می خواهید انجام دهند.

Dan: No, it's not that I want to trick them.

دن: نه، اینطور نیست که بخواهم آنها را فریب دهم.

It's that I want to find out things.

این است که من می خواهم چیزهایی را کشف کنم.

I would go to the White House and I would go to the guards and I'd be like, "I belong

من به کاخ سفید می رفتم و به نگهبانان می رفتم و می گفتم "من به اینجا تعلق دارم

here."

."

And then I would go into- Vanessa: In my cat sweater, I belong here.

و بعد می‌رفتم - ونسا: با ژاکت گربه‌ای من، من به اینجا تعلق دارم.

Dan: ... the White House and I'd go up to Donald Trump for now.

دن: ... کاخ سفید و من فعلاً به سراغ دونالد ترامپ می رویم.

Eventually it will be Joe Biden, I guess, or whoever.

در نهایت جو بایدن، حدس می‌زنم، یا هرکس دیگری خواهد بود.

I don't know.

من نمی دانم.

And I'd be like, "I belong here."

و من می خواهم بگویم، "من به اینجا تعلق دارم."

Vanessa: Tell me all your secrets.

ونسا: تمام رازهایت را به من بگو.

Dan: Yeah.

دن: آره

"You will tell me what you're really thinking."

"شما به من خواهید گفت که واقعا به چه چیزی فکر می کنید."

Or I'd go up to like a CIA agent or something.

یا می‌خواهم از یک مأمور سیا یا چیز دیگری خوشم بیاید.

"You will show me your secret vaults."

"تو خزانه های مخفی خود را به من نشان خواهی داد."

And then I would have all the knowledge and then knowledge is power.

و آنگاه من تمام دانش را خواهم داشت و آنگاه دانش قدرت است.

Vanessa: And you would rule the world.

ونسا: و تو بر جهان حکومت می کنی.

Dan: No, I'd be like a journalist kind of guy.

دن: نه، من مثل یک روزنامه نگار هستم.

I'd reveal it to the world.

من آن را به جهان فاش خواهم کرد.

Unless what I found was so dangerous, which I assume there's probably something super

مگر اینکه چیزی که من پیدا کردم خیلی خطرناک باشد، که فکر می کنم احتمالاً چیزی فوق العاده

dangerous out there.

خطرناک در آنجا وجود دارد.

Then I'd be like, "Nevermind.

سپس می گویم: "بیخیال.

I'm not sharing this with the world."

من این را با دنیا به اشتراک نمی گذارم."

And everybody would go crazy.

و همه دیوانه می شدند.

Vanessa: Aha.

ونسا: آها.

Dan: Which is probably what they're thinking.

دن: احتمالاً همان چیزی است که آنها فکر می کنند.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Dan: See, this is where my mind goes.

دن: ببین، فکر من اینجاست.

Vanessa: So I think we're kind of different on this.

ونسا: پس من فکر می کنم که ما در این مورد متفاوت هستیم.

Dan: So, maybe instant hypnotism.

دن: بنابراین، شاید هیپنوتیزم فوری.

Hypnotism.

هیپنوتیزم

Vanessa: Oh.

ونسا: اوه

As long as you are someone using your powers for good.

تا زمانی که فردی هستید که از قدرت خود برای خیر استفاده می کنید .

Dan: I would use it for good, guys.

دن: بچه ها من از آن به خوبی استفاده خواهم کرد.

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Because there's also a lot of bad that can be done in that situation.

زیرا در آن شرایط کارهای بد زیادی نیز وجود دارد.

Dan: That's true.

دان: این درست است.

"You will off the building."

شما از ساختمان خارج خواهید شد.

Vanessa: "You will give me all of your money."

ونسا: "تو تمام پولت را به من می دهی."

Dan: Oh, yeah.

دن: اوه، آره.

I didn't even think of that.

من حتی به آن فکر هم نمی کردم.

Vanessa: Good.

ونسا: خوب.

That's good.

خوبه.

Dan: That's how you know I'd use my power for good.

دن: اینطوری میدونی که من از قدرتم برای خوب استفاده میکنم.

Vanessa: Yes.

ونسا: بله.

Let's go to our last question.

بریم سراغ آخرین سوالمون.

Our final question is what do you feel the most grateful for in life?

سوال آخر ما این است که برای چه چیزی در زندگی بیشتر احساس سپاس می کنید؟

Dan: I have only cliche answers for this, but they're cliche because they're true.

دن: من فقط پاسخ های کلیشه ای برای این دارم، اما آنها کلیشه ای هستند زیرا درست هستند.

I am very grateful that I have a fantastic, amazing wife.

من بسیار سپاسگزارم که همسری فوق العاده و شگفت انگیز دارم.

Yeah, you guys have no idea.

آره بچه ها هیچ نظری ندارید

Although you might have an idea.

اگرچه ممکن است ایده ای داشته باشید.

Hmm.

هوم

And healthy children, great children, fantastic children, fantastic baby.

و بچه های سالم، بچه های عالی، بچه های فوق العاده، بچه فوق العاده.

And good health myself.

و خودم سلامت باشم

There you go.

شما بروید.

Vanessa: That's great.

ونسا: عالی است.

Dan: That's the trifecta.

دن: این تریفکتا است.

Vanessa: Hmm.

ونسا: هوم.

Yeah.

آره

Well, I was thinking those things- Dan: And then she thought.

خوب، داشتم به این چیزها فکر می کردم - دن: و بعد او فکر کرد.

Vanessa: Of course, I have a wonderful husband and children, but I also think that-

ونسا: البته، من شوهر و فرزندان فوق العاده ای دارم، اما فکر می کنم که-

Dan: She loves our minivan.

دن: او مینی ون ما را دوست دارد.

Vanessa: It is this Christmas tree.

ونسا: این درخت کریسمس است.

I'm just kidding.

شوخی کردم.

It's not that Christmas tree.

آن درخت کریسمس نیست.

I think that something that kind of brings all of this together is I'm very extremely

فکر می‌کنم چیزی که همه اینها را گرد هم می‌آورد، بسیار

grateful for our job.

سپاسگزار کارمان است.

Dan: I was going to say you guys.

دن: میخواستم بگم شما بچه ها.

Vanessa: Well, you were highly included in that because without you, we wouldn't have

ونسا: خوب، شما به شدت در آن شرکت داشتید، زیرا بدون شما،

a job teaching English.

ما شغلی برای آموزش زبان انگلیسی نداشتیم.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: But I think it's true that yes, we can have a great husband or kids or health,

ونسا: اما من فکر می‌کنم این درست است که بله، ما می‌توانیم یک شوهر یا بچه یا سلامتی عالی داشته باشیم،

but if you can't spend time together, then it's kind of sad, right?

اما اگر نمی‌توانید وقت خود را با هم بگذرانید، کمی ناراحت کننده است، درست است؟

Dan: Yes.

دن: بله.

Vanessa: So because of this job, we can work from home.

ونسا: پس به خاطر این شغل، می توانیم از خانه کار کنیم.

We can work for ourselves, If it's a beautiful day outside, we throw away work and go outside

می‌توانیم برای خودمان کار کنیم، اگر بیرون روز قشنگی است ، کار را دور می‌اندازیم و می‌رویم بیرون

and go for a hike.

و پیاده‌روی می‌کنیم.

If it's raining or an awful day outside, we do work.

اگر بیرون باران می بارد یا روز بدی است، ما کار می کنیم.

So it's so flexible that, thanks to you, that we can really spend time together.

بنابراین آنقدر منعطف است که، به لطف شما، واقعاً می توانیم با هم وقت بگذرانیم.

And that's what I love to do the most.

و این کاری است که من بیشتر از همه دوست دارم انجام دهم.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: So being able to have this kind of open-ended lifestyle, where we're doing something

ونسا: بنابراین اینکه بتوانیم این نوع سبک زندگی بدون پایان داشته باشیم، جایی که در حال انجام کاری

that we like, something creative, where at 9:00 PM, 10:00 PM at night, we can sit in

هستیم که دوست داریم، کاری خلاقانه، جایی که در ساعت 9:00 شب، ساعت 10:00 شب، می

front of our Christmas tree and drink wine and ask silly questions to each other and

توانیم جلوی کریسمس خود بنشینیم. درخت و شراب بنوشید و سوالات احمقانه از یکدیگر بپرسید و

I hope you watch it, but we get to do that.

امیدوارم تماشا کنید، اما ما موفق به انجام این کار می شویم.

And we also get to, because of that, we also get to spend time with each other.

و همچنین می‌توانیم، به همین دلیل، می‌توانیم زمانی را با یکدیگر بگذرانیم.

So I think that I'm really grateful for this job.

بنابراین فکر می کنم که واقعاً برای این کار سپاسگزارم.

So, thank you.

بنابراین، متشکرم.

Dan: Yeah.

دن: آره

Vanessa: Thank you everyone.

ونسا: از همه متشکرم.

I'm grateful for you.

من از شما سپاسگزارم.

Dan: And none of this would be possible without the internet.

دن: و هیچ یک از اینها بدون اینترنت امکان پذیر نخواهد بود .

Vanessa: Yeah.

ونسا: آره.

Dan: So, really we should be grateful for the internet.

دن: بنابراین، واقعاً باید قدردان اینترنت باشیم.

Vanessa: Wow.

ونسا: وای.

Thank you, internet.

ممنون اینترنت

Yes.

آره.

Dan: Thank you, internet.

دن: ممنون، اینترنت.

Vanessa: So on that note, I would like to thank you so much for watching this conversation

ونسا: پس در این یادداشت، می‌خواهم از شما برای تماشای این گفتگو بسیار

and thank you, Dan, for joining me.

تشکر کنم و از شما تشکر کنم، دن، که به من پیوستید.

Dan: You're welcome.

دن: خوش اومدی.

I hope it wasn't too crazy.

امیدوارم زیاد دیوانه نبوده باشد.

Vanessa: Yes.

ونسا: بله.

I hope this is interesting and useful to you for vocabulary, for grammar, for your listening

امیدوارم این برای شما برای واژگان، گرامر، مهارت شنیداری شما جالب و مفید باشد

skills.

.

If you would like to take your listening skills to the next level, maybe you watched this

اگر می‌خواهید مهارت‌های شنیداری خود را به سطح بالاتری برسانید، شاید این

conversation and you thought, "Yeah, I understand Dan and Vanessa pretty well, but I can't understand

مکالمه را تماشا کرده‌اید و فکر کرده‌اید، "آره، من دن و ونسا را ​​به خوبی درک می‌کنم، اما نمی‌توانم

movies and TV shows.

فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی

I can understand them, but I can't understand other people."

را درک کنم. می‌توانم آنها را درک کنم. اما من نمی توانم دیگران را درک کنم ."

Well, I have some good news.

خب من یه خبر خوب دارم

I would like to invite you to join us in our course, the 30 Day English Listening Challenge.

من می خواهم از شما دعوت کنم که در دوره ما، چالش 30 روزه گوش دادن به زبان انگلیسی، به ما بپیوندید.

On December 22nd, we are going to be opening the Pack 5 of the Listening Challenge, which

در 22 دسامبر، بسته 5 چالش Listening را باز می کنیم،

means that we've done this for five years in a row.

به این معنی که ما این کار را برای پنج سال متوالی انجام داده ایم .

Amazing.

شگفت انگيز.

At the end of every year, we open the Listening Challenge, a new version of the Listening

در پایان هر سال، چالش Listening را باز می کنیم ، نسخه جدیدی از

Challenge.

چالش Listening.

And that means that in the month of January, I will give you a new listening lesson every

و این بدان معناست که در ماه ژانویه هر روز یک درس شنیداری جدید به شما خواهم داد

day.

.

And that will challenge your listening skills and help you to build your knowledge.

و این مهارت های شنیداری شما را به چالش می کشد و به شما کمک می کند تا دانش خود را بسازید.

So I hope that you'll be able to join us.

پس امیدوارم که بتوانید به ما بپیوندید.

Thank you so much for joining us.

خیلی از شما ممنونیم که به ما ملحق شدید.

Let us know in the comments some answers to these questions so that we can learn more

پاسخ این سوالات را در نظرات با ما در میان بگذارید تا بتوانیم با

about each other and get to know you.

یکدیگر بیشتر آشنا شویم و شما را بشناسیم.

Dan: Yes.

دن: بله.

Let us know the most embarrassing moments of your life.

شرم آورترین لحظات زندگی خود را با ما در میان بگذارید.

Vanessa: Yes.

ونسا: بله.

Please let us know on the internet, in the comment section.

لطفا از طریق اینترنت، در بخش نظرات به ما اطلاع دهید .

That will be great.

واقعا عالی خواهد بود.

Well, thank you so much for learning English with us and we'll see you again next Friday

خوب، از اینکه انگلیسی را با ما یاد گرفتید بسیار متشکرم و جمعه آینده دوباره شما را

for a new lesson here on my YouTube channel.

برای یک درس جدید در کانال یوتیوب من می بینیم.

Bye.

خدا حافظ.

Dan: Bye.

دن: خداحافظ.

Okay.

باشه.

The next question is your houch, your houch.

سوال بعدی حواس شماست.

Dang it.

ولش کن

All right.

خیلی خوب.

I'm not moving.

من حرکت نمی کنم.

Vanessa: So, on that note- Dan: I wasn't ready.

ونسا: پس، در این یادداشت- دن: من آماده نبودم.

Wait, I'm not still not ready.

صبر کن من هنوز آماده نیستم

Okay.

باشه.

I'm ready now.

من الان آماده ام.

It is 20% (alcohol), you know?

20% (الکل) است، می دانید؟

Vanessa: That was a lot.

ونسا: خیلی زیاد بود.

You’re like, “And then we all get on a dragon and fly away?!

شما می گویید، "و بعد همه ما سوار یک اژدها می شویم و پرواز می کنیم؟!

I was not expecting that.

من انتظار این را نداشتم.

Dan: I know.

دن: میدونم.

Well, I said everybody was kissing me, so I thought I should be absurd at the end.

خوب، من گفتم همه مرا می بوسند، بنابراین فکر کردم که در آخر باید پوچ باشم.

Hide your puppies.

توله سگ های خود را پنهان کنید

Vanessa: What?

ونسا: چی؟

My puppies?

توله های من؟

Dan: She's a nihilist.

دن: او یک نیهیلیست است.

Vanessa: A nihilist doesn't mean you're a murderer.

ونسا: یک نیهیلیست به این معنی نیست که شما یک قاتل هستید.

Dan: Will to power.

دن: اراده به قدرت.

Oh, the word’s mind control.

اوه، کنترل ذهن کلمه.

Vanessa: You want to have mind control?

ونسا: می خواهی کنترل ذهن داشته باشی؟

Dan: Oh, I'm just listening to you.

دان: اوه، من فقط به تو گوش می دهم.

Vanessa: Thank you.

ونسا: ممنون.

Dan: Mm-hmm (affirmative).

دان: مم-هم (تأیید کننده).

Vanessa: All right.

ونسا: خیلی خب.

Let's say our next- Dan: I'm going to move on to yours.

بیایید بگوییم بعدی ما - دن: من می خواهم به سمت شما حرکت کنم.

Vanessa: Hey, that's mine.

ونسا: هی، اون مال منه.

Dan: You drink too slow.

دن: خیلی آهسته می نوشی.

Vanessa: No, I'm also talking and trying to organize a video at the same time.

ونسا: نه، من هم دارم صحبت می کنم و سعی می کنم یک ویدیو را سازماندهی کنم.

Dan: I save all my sips for in between.

دن: تمام جرعه هایم را برای این بین ذخیره می کنم.

It's so easy.

آن چنان آسان.

It's my wife.

این همسر من است.

Vanessa: Oh, I wasn't going to say you.

ونسا: اوه، قرار نبود بهت بگم.

Dan: I was going to say my precious couch.

دن: قرار بود کاناپه گرانبهایم را بگویم.

Vanessa: This wine.

ونسا: این شراب.

Dan: This Christmas tree, this table that I found at a flea market.

دن: این درخت کریسمس، این میزی که در یک بازار کثیف پیدا کردم.

I am so, I love you.

من اینطورم، دوستت دارم

Grateful.

سپاسگزار.

Vanessa: The next step is to download my free ebook Five Steps To Becoming a Confident English

ونسا: گام بعدی دانلود کتاب الکترونیکی رایگان من پنج قدم برای تبدیل شدن به یک سخنران مطمئن انگلیسی است

Speaker.

.

You'll learn what you need to do to speak confidently and fluently.

شما یاد خواهید گرفت که برای صحبت کردن با اعتماد به نفس و روان باید چه کاری انجام دهید .

Don't forget to subscribe to my YouTube channel for more free lessons.

فراموش نکنید که برای دروس رایگان بیشتر در کانال یوتیوب من مشترک شوید .

Thanks so much.

خیلی ممنون.

Bye.

خدا حافظ.