1.5 Hour English Conversation Lesson

Vanessa: Hi, I'm Vanessa  

ونسا: سلام، من ونسا هستم

from SpeakEnglishWithVanessa.com. Today,  I have a special guest, my husband, Dan. 

از SpeakEnglishWithVanessa.com. امروز ، یک مهمان ویژه دارم، شوهرم، دن.

Dan: Hello. 

Vanessa: Today, we are going to be having a long  

دن: سلام.

ونسا: امروز، ما قرار است یک

English conversation, because over two years ago,  back in February 2020, we made this conversation  

مکالمه طولانی انگلیسی داشته باشیم، زیرا بیش از دو سال پیش ، در فوریه 2020، این مکالمه را انجام دادیم

and millions of you loved this and said that  it helped you to immerse yourself in English  

و میلیون‌ها نفر از شما این گفتگو را دوست داشتند و گفتید که به شما کمک کرد در زبان انگلیسی غرق شوید.

and have a fun time. Today, we are going to be  doing something similar. We'll be talking about  

وقت خوشی. امروز، ما قرار است کاری مشابه انجام دهیم. ما در مورد

at least 10, possibly more, topics. We'll be  giving our opinions and stories and ideas. 

حداقل 10 موضوع، احتمالاً بیشتر، صحبت خواهیم کرد. ما نظرات، داستان‌ها و ایده‌های خود را ارائه خواهیم کرد.

Dan: Answers. 

دن: پاسخ می دهد.

Vanessa: Yes, whatever comes up  

ونسا: بله، هر چیزی که در

along the way. There will be subtitles for key  phrases down here, but you can also click CC to  

طول راه پیش بیاید. زیرنویس‌هایی برای عبارات کلیدی در اینجا وجود خواهد داشت ، اما می‌توانید برای دریافت زیرنویس کامل روی CC کلیک کنید

get the full subtitles so that you don't miss any  words. All right, are you ready to get started? 

تا هیچ کلمه‌ای را از دست ندهید . بسیار خوب، آیا برای شروع آماده اید؟

Dan: I'm ready. 

دن: من آماده ام.

Vanessa: Let's do it.  

ونسا: بیا انجامش بدیم.

But wait, before we get started, like always, I  have created a free PDF worksheet for this lesson  

اما صبر کنید، قبل از شروع، مانند همیشه ، یک کاربرگ PDF رایگان برای این درس ایجاد کرده ام

that you can download. Never forget what you are  about to learn. You can click on the link in the  

که می توانید آن را دانلود کنید. هرگز آنچه را که می خواهید یاد بگیرید را فراموش نکنید. امروز می‌توانید روی پیوند موجود در توضیحات کلیک کنید

description to download this free PDF worksheet  today, and you will have a chance to answer all  

تا این کاربرگ PDF رایگان را دانلود کنید ، و فرصتی خواهید داشت که به

of today's questions too. Dan: 

همه سؤالات امروز نیز پاسخ دهید. دن:

Oo. Vanessa: 

Okay. Are you ready for question number one? Dan: 

اوه. ونسا:

باشه. آیا برای سوال شماره یک آماده هستید؟ دن:

Yes, I'm ready. What is it? Vanessa: 

بله، من آماده هستم. چیست؟ ونسا: خیلی

All right. Question number one ... Dan: 

خب. سوال شماره یک ... دن:

What is the meaning of life? Vanessa: 

معنای زندگی چیست؟ ونسا:

Oh, that would be a good start. Topic number one  is family. I'm going to be putting the timestamps  

اوه، شروع خوبی خواهد بود. موضوع شماره یک خانواده است. من قرار است مهرهای زمانی را

for all of these topics in the description, so if  you want to rewatch any of these sections you can  

برای همه این موضوعات در توضیحات قرار دهم، بنابراین اگر می‌خواهید هر یک از این بخش‌ها را دوباره تماشا کنید، می‌توانید

easily skip to them. My first question is about  family, and that is what is an interesting fact  

به راحتی به آنها رد شوید. اولین سوال من درباره خانواده است، و این این است که یک واقعیت جالب

about your family history? Dan: 

درباره سابقه خانوادگی شما چیست؟ دن:

Interesting fact. Well, I don't know too much  about my mom's side of the family. I know they've  

واقعیت جالب. خوب، من چیز زیادی درباره خانواده مادرم نمی‌دانم. من می‌دانم که آنها

been in the United States for a long time, but  they just didn't really keep any records. On my  

برای مدت طولانی در ایالات متحده بوده‌اند، اما آنها واقعاً هیچ سابقه‌ای را حفظ نکرده‌اند. از

dad's side, on the other hand, I have a, well, I  had a particularly detail-oriented grandmother who  

طرف دیگر، از طرف پدرم، من یک مادربزرگ به خصوص جزئیات گرا

would remember everything about her childhood. She  went back and looked at, I don't even know how she  

داشتم که همه چیز دوران کودکی اش را به یاد می آورد. او برگشت و نگاه کرد، من حتی نمی‌دانم چگونه

found documents about where they came from. Her  family was in Germany, near, I can't remember,  

اسنادی را پیدا کرد که از کجا آمده‌اند. خانواده‌اش در آلمان بودند، نزدیک، یادم نمی‌آید،

I think it's Hamburg, Hamburg. Grandpa was also  from somewhere in Germany, and both of them  

فکر می‌کنم هامبورگ، هامبورگ است. پدربزرگ نیز از جایی در آلمان بود، و هر

just happened to move to eastern Kansas, which  is if you've ever been to Kansas, it's just corn  

دو   اتفاقاً به شرق کانزاس نقل مکان کردند، که اگر تا به حال به کانزاس رفته باشید، فقط

fields and that's it. It's not a very beautiful  place, but somehow they ended up in Kansas. 

مزارع ذرت است و تمام. این مکان خیلی زیبا نیست، اما به نوعی آنها به کانزاس ختم شدند.

Dan: My grandma would always give lots of details  

دن: مادربزرگ من همیشه جزئیات زیادی

about growing up there on the farm and how they  didn't have electricity. She would go on about  

درباره بزرگ شدن در مزرعه و اینکه چگونه آنها برق نداشتند می‌گفت. او

these stories about, this is how she would  talk, one time, me and my brother Bern,  

درباره این داستان ها ادامه می داد، این طوری صحبت می کرد، یک بار، من و برادرم برن،

we went to the backyard and filled up  the tin bucket with hot boiling water,  

به حیاط خانه رفتیم و سطل حلبی را با آب جوش پر کردیم،

and he took all the hot water, Daniel. Vanessa: 

و او تمام آب گرم را برداشت، دانیال . ونسا:

She remembered it was a tin bucket. Dan: 

او به یاد آورد که یک سطل حلبی است. دن:

Yeah, and it was cousin Bern, and it  was Uncle Freddie, people like that.  

آره، و این پسر عموی برن بود، و عمو فردی بود، چنین افرادی.

I think her father's name was Freddie. Vanessa: 

فکر کنم اسم پدرش فردی بود. ونسا:

Oh, that's her son's name. Dan: 

اوه، این اسم پسرش است. دن:

Yeah. I don't know how interesting  that is, but it's the only  

آره. نمی‌دانم چقدر جالب است، اما این تنها

cultural knowledge I have about my past. The  other side of the family, they just, we lived  

دانش فرهنگی است که درباره گذشته‌ام دارم. طرف دیگر خانواده، آن‌ها، ما

in Virginia a long time ago, and my great  grandfather was a coal miner apparently so  

مدت‌ها پیش در ویرجینیا زندگی می‌کردیم، و پدربزرگ بزرگم معدنچی زغال‌سنگ بود که ظاهراً

kind of interesting, I guess. Vanessa: 

خیلی جالب بود، حدس می‌زنم. ونسا:

Yeah. I think that's pretty cool though that  because in the US everyone has heritage from  

آره. من فکر می‌کنم که خیلی جالب است، زیرا در ایالات متحده همه میراثی از

other places around the world and it gets lost  sometimes. In fact, that's what I was going to  

مکان‌های دیگر در سراسر جهان دارند و گاهی اوقات گم می‌شوند . در واقع، این همان چیزی است که من هم قرار

talk about too in a moment. That area in Kansas,  I remember your grandma saying that there were  

بود در یک لحظه درباره آن صحبت کنم. در آن منطقه در کانزاس، به یاد می‌آورم که مادربزرگت می‌گفت

German-only churches. Dan: 

کلیساهایی فقط آلمانی وجود دارد. دن:

Oh yeah. Vanessa: 

اوه بله. ونسا:

So they would speak only German.  Did your grandma know any German? 

پس آنها فقط آلمانی صحبت می کنند. مادربزرگت آلمانی بلد بود؟

Dan: Very little. I don't think she knew a lot. 

دن: خیلی کم. من فکر نمی کنم او چیز زیادی می دانست.

Vanessa: I think that's kind of the generational thing,  

ونسا: فکر می‌کنم این یک نوع نسل است،

like her parents knew it. Dan: 

مانند والدینش که می‌دانستند. دن:

She's probably the last generation that spoke  German, or her parents were the last generation  

احتمالاً او آخرین نسلی است که آلمانی صحبت می‌کند ، یا والدینش آخرین نسلی هستند

that spoke German. Vanessa: 

که آلمانی صحبت می‌کنند. ونسا:

Yeah, but then for her she just understood  probably some German. That community was,  

آره، اما برای او فقط آلمانی فهمید. آن جامعه،

for some reason, where lots of German people  moved to and that's where your family's from. 

به دلایلی، جایی بود که بسیاری از مردم آلمان به آنجا نقل مکان کردند و خانواده شما از آنجا بودند.

Dan: Yeah. They went through a lot of  

دن: آره آنها

really challenging cultural changes. There was a  lot of German mistrust and hate during that time,  

تغییرات فرهنگی بسیار چالش برانگیزی را پشت سر گذاشتند. بدیهی است که به دلایلی که می‌توانیم درک کنیم ، در آن زمان بی‌اعتمادی و نفرت آلمانی‌ها زیاد بود

obviously, for reasons that we can understand. Vanessa: 

. ونسا:

Political reasons. Dan: 

We were at war with Germany a lot, so I think  they were trying to scrub out a lot of the super  

دلایل سیاسی. دن:

ما خیلی با آلمان در جنگ بودیم، بنابراین فکر می‌کنم آنها سعی می‌کردند بسیاری از چیزهای فوق‌العاده آلمانی را از بین ببرند

German sounding things. Apparently our last  name was more German sounding at one point.  

. ظاهراً نام خانوادگی ما زمانی بیشتر آلمانی بود.

I don't know how they said it, and speaking  German would certainly be one of those things. 

نمی‌دانم آنها چگونه این را گفتند، و آلمانی صحبت کردن قطعاً یکی از آن چیزها خواهد بود.

Vanessa: Yeah, so they tried to assimilate to  

ونسا: بله، بنابراین آنها سعی کردند با

life and that's similar to my ... Dan: 

زندگی سازگار شوند و این شبیه به زندگی من است... دن:

Tell me about your family history. Vanessa: 

درباره تاریخچه خانواده خود به من بگویید. ونسا:

...similar to the interesting point I wanted  to tell you about. My family history is that  

... مشابه نکته جالبی که می خواستم درباره آن به شما بگویم. سابقه خانوادگی من این است که

on my dad's side, my great  grandma and my great grandpa, they  

از طرف پدرم، مادربزرگ بزرگم و پدربزرگ بزرگم،

are from around the area of Naples, Italy.  First, my great grandpa went on a boat,  

آنها از اطراف ناپل، ایتالیا هستند. اول، پدربزرگ من سوار قایق شد،

came to the US, married someone, had three kids. Dan: 

به ایالات متحده آمد، با کسی ازدواج کرد، سه بچه داشت. دن

It was a good story. Vanessa: 

:  داستان خوبی بود. ونسا:

Then his wife died. Dan: 

سپس همسرش مرد. دن:

Oh, that's the bad part. Vanessa: 

اوه، قسمت بد همین است. ونسا:

He had three kids and no wife and he's working,  I'm sure, a really difficult job. That was not a  

او سه فرزند داشت و همسری نداشت و دارد کار می‌کند ، مطمئنم کار بسیار سختی است. آن

time when you could be a single father. Dan: 

زمانی نبود که بتوانید یک پدر مجرد باشید. دن:

This was in Pittsburgh, right? Vanessa: 

این در پیتسبورگ بود، درست است؟ ونسا:

They were either in New York or Pittsburgh,  but by the time my great grandma came, they  

آنها یا در نیویورک یا پیتسبورگ بودند، اما وقتی مادربزرگ بزرگم آمد،

went to Pittsburgh. We're getting a little ahead  of ourselves. He wrote a letter to his mother who  

به پیتسبورگ رفتند. ما کمی جلوتر از خودمان هستیم. او نامه‌ای به مادرش که

lived back in Italy, and he said, I need to find  a new wife. Can you help me to find a new wife  

در ایتالیا زندگی می‌کرد، نوشت و گفت، باید همسر جدیدی پیدا کنم. آیا می توانید به من کمک کنید تا همسر جدیدی

from our hometown that will come here to live  with me and help take care of my three kids.  

از شهر خود پیدا کنم که به اینجا بیاید تا با من زندگی کند و به مراقبت از سه فرزندم کمک کند.

His mom said, no problem. I'll find you a wife. I  got her. Here's her height. Here's her dimensions.  

مامانش گفت مشکلی نیست من برات زن پیدا میکنم او را گرفتم. اینم قدش اینم ابعادش

Get a wedding dress for her. My great grandpa got  a wedding dress made in the US, the right size and  

براش لباس عروس بگیر پدربزرگ من یک لباس عروسی ساخت ایالات متحده، اندازه مناسب و

everything for his future mysterious wife. We call  this a mail order bride. He basically ordered her  

همه چیز برای همسر مرموز آینده اش گرفت. ما به این می‌گوییم عروس سفارش پستی. او اساساً در نامه‌ای به او سفارش داد

in a letter like you would a package. Vanessa: 

، مانند یک بسته. ونسا:

I don't know what he did with his kids,  but he went to Italy, and as legend has it,  

نمی‌دانم با بچه‌هایش چه کرد، اما به ایتالیا رفت و طبق افسانه‌ها،

one day he was in the house. They  were preparing things for the wedding,  

یک روز در خانه بود. آنها در حال آماده کردن وسایل برای عروسی بودند،

and he looked out the window and a woman walked  by, and he said, oh, that's the woman I want  

و او از پنجره به بیرون نگاه کرد و زنی از کنارش گذشت و گفت: اوه، این همان زنی است که من می خواهم

to marry. Dan: 

با او ازدواج کنم. دن: اون

Who is that? Vanessa: 

کیه؟ ونسا:

Was that his mail order bride?  Nope, that was my great-grandmother. 

آیا این عروس پستی او بود؟ نه، آن مادربزرگ من بود.

Dan: Was it her sister? The original woman's sister? 

دن: خواهرش بود؟ خواهر زن اصلی؟

Vanessa: One of the legends is that  

ونسا: یکی از افسانه ها این است

it was his, well not his sister ... Dan: 

که    او بود، نه خواهرش ... دن:

Adds to the drama. Vanessa: 

به درام اضافه می کند. ونسا:

But my grandma clarified. This was her mother.  She said, oh, he saw her outside the window. 

اما مادربزرگم توضیح داد. این مادرش بود. گفت: اوه او را بیرون از پنجره دید.

Dan: Just a random lady? 

دن: فقط یک خانم تصادفی؟

Vanessa: Uh-huh. Well, this is all a little vague  

ونسا: اوه ها. خوب، همه اینها کمی مبهم است

because this is going back quite some time. Dan: 

زیرا این به مدتی قبل بازمی گردد. دن:

Excuse me, ma'am? Will you marry me?? Vanessa: 

ببخشید خانم؟ با من ازدواج میکنی؟؟ ونسا:

Basically. She was taller than his other  supposed to be wife. He married her. Her name  

اصولا. او از همسر دیگری که قرار بود همسرش باشد بلندتر بود. با او ازدواج کرد. نام

was Antoinette. He married her. She said, yes, I'm  going to move to the US with you, leave my family.  

او آنتوانت بود. با او ازدواج کرد. او گفت، بله، من با شما به ایالات متحده نقل مکان می کنم، خانواده ام را ترک کنید. تصور

She must have had a really tough situation, I  imagine. They were all farmers. I'm sure that  

می‌کنم که او باید شرایط بسیار سختی داشته باشد. همه آنها کشاورز بودند. من مطمئن هستم

was a really hard life, and that could give her  some hope for the future. In the wedding pictures,  

که زندگی واقعاً سختی بود، و این می‌توانست او را به آینده امیدوار کند. در عکس های عروسی،

her dress is a little bit too short because  it was not supposed to be her dress. It was  

لباس او کمی خیلی کوتاه است، زیرا قرار نبود لباس او باشد.

supposed to be the other lady's dress.  I'm glad that happened because otherwise  

قرار بود لباس آن خانم دیگر باشد. خوشحالم که این اتفاق افتاد زیرا در غیر این

I would not be here. Dan: 

صورت  من اینجا نبودم. دن:

That's Vanessa's origin story, really. Vanessa: 

این داستان اصلی ونسا است، واقعاً. ونسا:

Yeah. This lady, Antoinette, she moved to the  US. She had three kids and then her husband died,  

آره. این خانم، آنتوانت، او به ایالات متحده نقل مکان کرد . او سه فرزند داشت و سپس شوهرش فوت کرد،

so she had six children in a new country. Crazy  story. She raised them. She's what we might call  

بنابراین او صاحب شش فرزند در کشوری جدید شد. داستان دیوانه. او آنها را بزرگ کرد. او همان چیزی است که ما می‌توانیم

the matriarch of my dad's side of the family. Dan: 

آن را مادرسالار خانواده پدرم بدانیم. دن:

Antoinette Manolfi. Vanessa: 

آنتوانت مانولفی. ونسا:

Everybody who is from that side of the  family knows her and reveres her. Oh,  

همه کسانی که از آن طرف خانواده هستند او را می شناسند و به او احترام می گذارند. اوه،

she was so amazing. Oh yeah, she just helped  us survive. We might say she was a survivor.  

او خیلی شگفت انگیز بود. اوه بله، او فقط به ما کمک کرد زنده بمانیم. ممکن است بگوییم او یک بازمانده بود.

She really went through a lot, and she  was the right person for the job because  

او واقعاً چیزهای زیادی را متحمل شد، و او فرد مناسبی برای این کار بود، زیرا

she made it work. Dan: 

او باعث شد این کار عملی شود. دن:

Nice. Vanessa: 

Yeah. That's an interesting story about  my family. I'm sure everyone has those  

خوبه. ونسا:

آره. این یک داستان جالب درباره خانواده من است. من مطمئن هستم که همه آن‌ها

as well. I want to ask you the same  question. Let us know in the comments,  

را دارند. من می خواهم همین سوال را از شما بپرسم . در نظرات به ما اطلاع دهید

what's an interesting story or an interesting  fact about your family history. We'd love to know.  

،   یک داستان جالب یا یک واقعیت جالب درباره سابقه خانوادگی شما چیست. ما دوست داریم بدانیم.

Let's go to question number two. This is about  childhood. I'd like to know what's something that  

بریم سراغ سوال شماره دو. این مربوط به دوران کودکی است. می‌خواهم بدانم کاری که

you did as a child that you still do now. These  are kind of personal questions to start off with. 

در کودکی انجام می‌دادید چیست و اکنون هم انجام می‌دهید. اینها به نوعی سؤالات شخصی برای شروع هستند.

Dan: Well, we laughed before  

دن: خوب، ما قبل از

this because she said everything. I am a little  bit, let's just say, youthful in my approach  

این خندیدیم چون او همه چیز را گفت. من کمی، فقط بگوییم، در رویکردم

to life. That's the positive way to say it anyway.  Something that I directly do, especially now,  

به زندگی جوان هستم. به هر حال این راه مثبت برای گفتن آن است. کاری که من مستقیماً انجام می‌دهم، مخصوصاً اکنون،

because I have kids, is catching critters. Vanessa: 

چون بچه دارم، شکار موجودات است. ونسا:

Oh yeah. Dan: 

Catching critters and keeping them. I would  say critters are generally small animals.  

اوه بله. دن:

گرفتن موجودات و نگهداری آنها. من می‌توانم بگویم موجودات معمولاً حیوانات کوچکی هستند.

When I was a kid, I spent, I would say 50%  of my life trying to catch frogs, lizards,  

وقتی بچه بودم، می‌توانم بگویم 50 درصد از زندگی‌ام را صرف صید قورباغه، مارمولک،

grasshoppers, snakes, bugs of any  kind, and I would keep them in cages.  

ملخ، مار، حشره از هر نوع می‌کردم و آنها را در قفس نگه می‌داشتم.

I would use nets to catch butterflies, terrariums,  aquariums, fish, anything like that. I caught and  

من از تورها برای گرفتن پروانه، تراریوم، آکواریوم، ماهی و هر چیز دیگری استفاده می کنم. من

kept lots and lots of critters. There was probably  a five-year phase where we didn't do that very  

تعداد زیادی موجودات را گرفتم و  نگه داشتم. احتمالاً یک مرحله پنج ساله وجود داشت که ما این کار را زیاد انجام ندادیم

much. Funnily enough, even when we first got  married, and you're into this too, I don't know  

. به اندازه کافی خنده دار است، حتی زمانی که ما برای اولین بار ازدواج کردیم، و شما هم به این موضوع علاقه دارید، نمی

where she got this. Maybe it's infectious. Vanessa: 

دانم   او این را از کجا آورده است. شاید عفونی باشه ونسا:

We caught tad poles as kids. Dan: 

ما در بچگی میله های بچه را گرفتیم. دن:

We would catch tad poles as just a married  couple. We'd go down to the pond and scoop  

ما فقط به عنوان یک زوج متاهل، میله های بچه را می گرفتیم . ما به برکه

in and get some mucky, gucky tad poles and watch  them change into frogs. It's the miracle of life. 

می‌رفتیم و می‌رفتیم و تعدادی میله‌های بچه‌های کثیف و بداخلاق می‌گرفتیم و تبدیل‌شان به قورباغه را تماشا می‌کردیم. این معجزه زندگی است.

Vanessa: You know what? I have a  

ونسا: میدونی چیه؟ من یک

distinct memory on our honeymoon, we were taking a  hike, and you saw, I think this was the first time  

خاطره متمایز در ماه عسلمان دارم، ما در حال پیاده روی بودیم، و دیدی، فکر می کنم این اولین باری

I'd ever caught critters with you because,  I don't know, maybe when we were dating ... 

بود که با شما موجودات را می گرفتم،  نمی دانم، شاید زمانی که قرار می گذاشتیم ...

Dan: She didn't know what she was signing up for. 

دن: او نمی دانست برای چه چیزی ثبت نام می کند.

Vanessa: Maybe when we were dating, we just  

ونسا: شاید زمانی که قرار می‌گذاشتیم،

weren't in those situations. I remember we were on  a hike and you were in a stream picking up rocks,  

فقط در آن موقعیت‌ها نبودیم. یادم می‌آید که ما در حال پیاده‌روی بودیم و شما در رودخانه‌ای مشغول برداشتن سنگ‌ها

and you were so excited. This is a good salamander  spot. There might be salamanders. Then you found  

بودید، و خیلی هیجان‌زده بودید. این یک نقطه سمندر خوب است . ممکن است سمندر وجود داشته باشد. سپس شما

one and I was so impressed. Dan: 

یکی را پیدا کردید و من بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم. دن:

Yeah. Thank you. Thank you. Vanessa: 

آره. متشکرم. متشکرم. ونسا:

How did you find that salamander because I caught  tad poles maybe like every summer as a kid,  

چطور آن سمندر را پیدا کردی چون من مثل هر تابستان در کودکی میله‌های کوچک

but I never caught salamanders or whole frogs or  fish. We had nets and caught fireflies and stuff,  

صید کردم، اما هرگز سمندر یا قورباغه کامل یا ماهی صید نکردم . ما تور داشتیم و کرم شب تاب و چیزهای دیگر را گرفتیم،

but I think you take it to the next level. Dan: 

اما فکر می کنم شما آن را به سطح بعدی ببرید. دن:

Yeah. Especially as a kid, I took it to  the next level. One time I caught a five  

آره. به خصوص در کودکی، آن را به سطح بعدی رساندم. یک بار یک مار پنج پایی گرفتم

foot snake. I didn't even know what kind  it was, I just reached into the bushes.  

. من حتی نمی دانستم چه نوع است، فقط دستم را به داخل بوته ها بردم.

I didn't grab it the right way. I was like  swinging it through the air. That was probably  

من آن را به روش درست نگرفتم. مثل آن بودم که آن را در هوا تاب دهم. این

the dumbest thing I ever did honestly catching  critters as a child. It extends beyond that too.  

احتمالاً احمقانه‌ترین کاری بود که من در کودکی صادقانه برای گرفتن موجودات انجام دادم . فراتر از آن نیز گسترش می یابد.

I've always liked keeping fish. I love making fish  tanks and the environments. Obviously you can do  

من همیشه دوست داشتم ماهی نگه دارم. من عاشق ساختن تانک ماهی و محیط‌ها هستم. بدیهی است که می‌توانید این کار

that for frogs and reptiles. I have big dreams  for my son because he's also very into this. 

را برای قورباغه‌ها و خزندگان انجام دهید. من رویاهای بزرگی برای پسرم دارم زیرا او نیز به این موضوع علاقه زیادی دارد.

Vanessa: Oh yeah.  

ونسا: اوه بله.

He is crazed about his net and catching stuff. He  just loves that. I mean it's treasures in nature. 

او دیوانه تور خود و گرفتن چیزها است. او فقط آن را دوست دارد. منظورم این است که این گنج در طبیعت است.

Dan: Soon enough,  

دن: به زودی،

our house will turn into a menagerie of critters. Vanessa: 

خانه ما تبدیل به باغی از موجودات خواهد شد. ونسا:

I just have one rule. I would ... Dan: 

من فقط یک قانون دارم. من... دن:

Scorpions. Vanessa: 

عقرب ها. ونسا:

I don't mind keeping frogs and lizards and fish. Dan: 

من از نگهداری قورباغه و مارمولک و ماهی بدم نمی آید. دن:

Snakes? Vanessa: 

مارها؟ ونسا:

But I don't want to keep any snakes. Dan: 

اما من نمی خواهم هیچ مار را نگه دارم. دن:

Oh, come on. Vanessa: 

I know a lot of snakes are harmless ... Dan: 

اوه، بیا. ونسا:

من می دانم که بسیاری از مارها بی ضرر هستند ... دن:

They're cute. Vanessa: 

آنها ناز هستند. ونسا:

... but I would rather the snakes live  under our shed than live in our house. 

... اما من ترجیح می دهم مارها زیر آلونک ما زندگی کنند تا اینکه در خانه ما زندگی کنند.

Dan: That's more dangerous. 

دن: این خطرناک تر است.

Vanessa: Well, if they're not poisonous.  

ونسا: خوب، اگر آنها سمی نیستند.

If they're not venomous, then they can catch  rats and catch things and keep our chicken safe,  

اگر سمی نباشند، می توانند موش ها را بگیرند و چیزهایی را بگیرند و مرغ ما را ایمن نگه دارند،

that type of thing. Dan: 

این نوع چیزها. دن:

That's what snakes do? Vanessa: 

این کاری است که مارها انجام می دهند؟ ونسا:

Yeah. A lot of chickens ... Dan: 

آره. جوجه های زیادی... دن:

They protect chickens. Vanessa: 

آنها از مرغ ها محافظت می کنند. ونسا:

Yeah. A lot of people, and this  is getting a little deep ... 

آره. بسیاری از مردم، و این کمی عمیق تر می شود...

Dan: Are chickens critters? 

دن: آیا جوجه ها موجوداتی هستند؟

Vanessa: I don't  

ونسا: من اینطور نیستم

this so. When I think of a critter, I think of  crawling, like something that goes like k-k-k-k,  

. وقتی به یک موجود فکر می‌کنم ، به خزیدن فکر می‌کنم، مانند چیزی که شبیه k-k-k-k است،

like a little crawly thing. Dan: 

مانند یک چیز خزنده کوچک. دن:

Am I a critter? Vanessa: 

آیا من یک مخلوق هستم؟ ونسا:

That's a good question. I was going to say some  people, we have chickens, you might have seen  

این سؤال خوبی است. می‌خواستم بگویم برخی از مردم، ما جوجه‌هایی داریم، شاید قبلاً

this on our YouTube channel before, some people  purposefully have a rat snake or a black snake,  

این را در کانال YouTube ما دیده باشید، برخی افراد عمداً یک مار موش یا یک مار سیاه دارند،

a garter snake that lives in their chicken  coop, and they eat like one egg per  

یک مار جوراب‌دار که در مرغداری‌شان زندگی می‌کند ، و مثل یک مار می‌خورند. تخم مرغ در هر

two weeks or something. They don't eat that much. Dan: 

دو هفته یا بیشتر آنقدرها نمی خورند. دن:

Is that good? Vanessa: 

خوبه؟ ونسا:

They do it for protection. They're keeping rats  away. They're keeping other things away from the  

آنها این کار را برای محافظت انجام می دهند. آنها موش‌ها را دور نگه می‌دارند . آنها چیزهای دیگر را از قفس دور نگه می دارند

coop. There's a whole, let me tell you ... Dan: 

. یک کلی وجود دارد، اجازه دهید به شما بگویم... دن

You want me to bring snakes into  our family, well, but outside? 

: می‌خواهید مارها را به خانواده‌مان بیاورم ، خوب، اما بیرون؟

Vanessa: As long as they are outside,  

ونسا: تا زمانی که بیرون هستند

that's okay. I don't want snakes in my house. Dan: 

، اشکالی ندارد. من نمی خواهم مار در خانه من باشد. دن:

I have lots of good stories about snakes in  the house. One snake escaped in the house. 

من داستان‌های خوب زیادی درباره مارهای داخل خانه دارم. یک مار در خانه فرار کرد.

Vanessa: Oh, don't tell me that. 

ونسا: اوه، این را به من نگو.

Dan: My mom found it under the couch months later  

دن: مادرم ماه‌ها بعد آن را زیر مبل پیدا کرد

and it was dead. Vanessa: 

و مرده بود. ونسا:

Oh no. Yeah. Dan: 

اوه نه. آره دن

It was one of those classic situations of  mom screams in the other room, and we're  

: یکی از آن موقعیت‌های کلاسیک بود که در آن اتاق مامان جیغ می‌کشید، و ما

like what? What? Vanessa: 

شبیه آن هستیم؟ چی؟ ونسا:

You kids have that snake in here? 

شما بچه ها آن مار را اینجا دارید؟

Dan: Daniel,  

دن: دنیل،

gee, what is this thing? That's what she'd say. Vanessa: 

هی، این چیه؟ این چیزی است که او می گوید. ونسا:

Well, do you want to share also while we're  on this topic, your first memory, the frog? 

خوب، آیا می‌خواهید تا زمانی که درباره این موضوع هستیم، اولین خاطره شما، قورباغه را نیز به اشتراک بگذارید؟

Dan: Oh my very first memory. 

دن: اوه اولین خاطره من.

Vanessa: Yes. This will drill in the point that Dan  

ونسا: بله. این موضوع باعث می‌شود که دن به

loves critters. Dan: 

مخلوقات علاقه داشته باشد. دن:

Yeah. I caught a toad probably when I was  two years old and I was, for some reason,  

آره. احتمالاً وقتی دو ساله بودم وزغی را گرفتم و به دلایلی

holding it off my deck and I dropped it down into  the bushes. I remember thinking, no, my toad. Then  

آن را از روی عرشه‌ام نگه داشتم و آن را در بوته‌ها انداختم. یادم می‌آید فکر می‌کردم، نه، وزغ من. سپس

I went down to look for it and I couldn't find it. Vanessa: 

برای جستجوی آن پایین رفتم و نتوانستم آن را پیدا کنم. ونسا:

This is Dan's first memory in life. Dan: 

این اولین خاطره دن در زندگی است. دن:

Yeah, literally one, at least as far as I know. Vanessa: 

آره، به معنای واقعی کلمه یکی، حداقل تا جایی که من می دانم. ونسا:

Well, there you go. Dan: 

خب، شما برو. دن:

Yeah. That's the point of it? Vanessa: 

آره. هدفش همینه؟ ونسا:

A lifetime of catching critters started  at a young age. Well, I think ... 

یک عمر صید موجودات از سنین پایین شروع شد. خوب، من فکر می کنم ...

Dan: Yeah. How about you? 

دن: آره. در مورد شما چطور؟

Vanessa: For me? 

Dan: What do you still do besides catching  

ونسا: برای من؟

دن: به جز صید

lots of critters? Vanessa: 

تعداد زیادی موجودات، هنوز چه کار می‌کنید؟ ونسا:

I do catch tad poles still. That's fun. I  think the thing that first came to my mind,  

هنوز هم میله های بچه را می گیرم. این سرگرم کننده است. فکر می‌کنم اولین چیزی که به ذهنم رسید،

and I tried to think about just like the first  thing that came to my mind for each of these, is  

و سعی کردم درست مثل اولین چیزی که برای هر یک از اینها به ذهنم رسید، فکر کنم،

when I was a kid I loved to dig in the dirt.  My sister and I had two best friends who lived  

وقتی بچه بودم دوست داشتم در خاک حفر کنم. من و خواهرم دو دوست صمیمی داشتیم که

right across the street, and we spent hours in  the backyard just digging in the dirt. We built  

دقیقاً آن طرف خیابان زندگی می‌کردند، و ساعت‌ها در حیاط خلوت فقط به کندن خاک مشغول بودیم. ما

things in the dirt. We had little inventions. We  made homes in the dirt. We did so many things.  

چیزهایی را در خاک ساختیم. اختراعات کمی داشتیم. ما در خاک خانه‌سازی کردیم. ما خیلی کارها انجام دادیم.

Now I dig in the dirt, but I call it gardening. Dan: 

الان خاک می کنم اما اسمش را می گذارم باغبانی. دن:

I think we have the wrong YouTube channel.  We just need to be covered in mud with like  

فکر می‌کنم کانال YouTube اشتباهی داریم. ما فقط باید با مارهایی مانند و باغبانی در گل پوشیده شویم

snakes and gardening. Vanessa: 

. ونسا:

Maybe that will be YouTube channel ... Dan: 

شاید این کانال یوتیوب باشد... دن:

Number two. Vanessa: 

Number two, Dan catches critters and  Vanessa digs in the dirt and gardens.  

شماره دو. ونسا:

شماره دو، دن موجودات را می‌گیرد و ونسا در خاک و باغ‌ها حفاری می‌کند.

I remember when I was in seventh grade at school,  we had a class, I think it was Home Ec., which  

یادم می‌آید وقتی کلاس هفتم مدرسه بودم، کلاس داشتیم، فکر می‌کنم Home Ec. بود،

is like home economics. You learn about cooking,  and sewing, and those types of things. There was  

که مثل اقتصاد خانگی است. شما در مورد آشپزی، و خیاطی و این نوع چیزها یاد می گیرید.

a hygiene section where you learned how to take  care of your hair, how to take care of your nails.  

یک بخش بهداشت وجود داشت که در آن یاد گرفتید چگونه از موهای خود مراقبت کنید، چگونه از ناخن های خود مراقبت کنید.

I remember specifically ... Dan: 

من به طور خاص به یاد دارم ... دن:

How to take care of your nails? Vanessa: 

چگونه از ناخن های خود مراقبت کنیم؟ ونسا:

I know. Dan: 

می دانم. دن

There's a class about that? Vanessa: 

:  کلاسی در این مورد هست؟ ونسا:

Well, it was like how to, I don't know, some  people maybe don't learn that at home, like how  

خب، نمی‌دانم، شاید بعضی‌ها این را در خانه یاد نگیرند، مثلاً

to trim your nails and stuff. This lady was one  of those people that as a middle schooler, most  

چطور ناخن‌هایتان را کوتاه کنید و چیزهای دیگری. این خانم یکی از آن افرادی بود که به عنوان یک دانش‌آموز راهنمایی، اکثر

middle schoolers just roll their eyes at, like,  oh, you think I'm going to do that? Oh, I'm not  

دانش‌آموزان راهنمایی فقط چشمانشان را می‌چرخانند، مثلاً، اوه، فکر می‌کنید من این کار را انجام خواهم داد؟ اوه، من

going to be like you, but she was our teacher. She  was telling us how to clean our nails and paint  

قرار نیست مثل شما باشم، اما او معلم ما بود. او به ما می‌گفت که چگونه ناخن‌هایمان را تمیز کنیم و

them in this type of thing. I remember asking ... Dan: 

آن‌ها را در این نوع چیزها رنگ کنیم. یادم می‌آید پرسیدم... دن:

Was it for ladies only? Vanessa: 

آیا فقط برای خانم‌ها بود؟ ونسا:

Yeah, we were split by gender, so there was boys  in one class, girls in the other just for Home  

بله، ما بر اساس جنسیت تقسیم شدیم، بنابراین در یک کلاس پسران و در کلاس دیگر دختران فقط برای خانه

Ec. I remember her saying how to clean  your nails and make them look nice. I  

Ec. یادم می‌آید که او می‌گفت چگونه ناخن‌های خود را تمیز کنید و آنها را زیبا کنید.

remember asking in the class, I said, but  what if I always have dirt under my nails? 

به یاد دارم که در کلاس پرسیدم، گفتم، اما اگر همیشه زیر ناخن‌هایم خاک باشد چه؟

Dan: You raised your hands and asked that? 

دن: دستاتو بالا آوردی و پرسیدی؟

Vanessa: I asked that question. I was so  

ونسا: من این سوال را پرسیدم. من خیلی

naive. I always have dirt under my nails. I can't  get them clean like that. She looked at me like,  

ساده لوح بودم من همیشه زیر ناخنم خاک دارم. من نمی‌توانم آنها را اینطور تمیز کنم. او به من نگاه کرد،

what? Like I had three heads on my head. What?  Why would you have dirt under your nails? You're  

چی؟ مثل اینکه سه سر روی سرم بود. چی؟ چرا باید زیر ناخن هایتان خاک باشد؟ شما

a seventh grade girl. I think after that ... Dan: 

یک دختر کلاس هفتمی هستید. فکر می‌کنم بعد از آن... دن:

Be proper. Vanessa: 

درست باش. ونسا

... maybe when I was in eighth grade or so I  had a phase where I stopped playing in the dirt  

: شاید زمانی که کلاس هشتم بودم ، مرحله‌ای داشتم که بازی در خاک را متوقف کردم

and did other things. Now I have come full  circle and well, I took a shower recently,  

و کارهای دیگری انجام دادم. حالا من به دور کامل آمده‌ام و خوب، اخیراً دوش گرفتم،

so my nails are actually clean, but they're  almost always full of dirt. Just like our kids. 

بنابراین ناخن‌هایم واقعاً تمیز هستند، اما تقریباً همیشه پر از خاک هستند. درست مثل بچه های ما

Dan: I'm sure you put in more  

دن: مطمئنم که اکنون

effort to get the dirt out now. Vanessa: 

تلاش بیشتری برای پاک کردن خاک می‌کنید. ونسا:

Yeah. Kind of. Sometimes it works, sometimes  it doesn't, but I have the same mindset as a  

آره. نوع. گاهی اوقات کار می‌کند، گاهی اوقات نمی‌شود، اما من مانند یک دانش‌آموز کلاس

seventh grader of, well, my hands aren't  going to be completely clean because ... 

هفتم فکر می‌کنم، خوب، دست‌هایم کاملاً تمیز نمی‌شوند، زیرا...

Dan: You really do. 

دن : واقعاً اینطور است.

Vanessa: ... I was just playing in the dirt.  

ونسا: ... من فقط در خاک بازی می کردم.

What's the matter with that? Dan: 

این چه مشکلی دارد؟ دن:

If you look at Vanessa's wardrobe,  I have more clothes than her  

اگر به کمد لباس ونسا نگاه کنید، نیمی از اوقات من بیشتر از او لباس دارم

half the time. Vanessa: 

. ونسا:

I don't really care about those kind of things. Dan: 

من واقعاً به این چیزها اهمیت نمی دهم. دن:

Yeah. She's not you're a typical girly  girl. Let's put it that way. A girly girl. 

آره. او نیست که شما یک دختر معمولی دخترانه هستید . بیایید آن را اینگونه بیان کنیم. یه دختر دختر

Vanessa: That's okay. 

ونسا : اشکالی نداره.

Dan: That's my sister.  

دن: اون خواهر منه.

Maybe we'll talk about her later. Vanessa: 

شاید بعداً در مورد او صحبت کنیم. ونسا:

Okay. All right. Well, let's go to our next  question. But before we do that, I want to ask  

باشه. خیلی خوب. خوب، بیایید به سؤال بعدی خود برویم . اما قبل از اینکه این کار را انجام دهیم، می‌خواهم از

you, what is something that you did in childhood  that you still do now? Let us know in the  

شما بپرسم، کاری که در دوران کودکی انجام می‌دادید چیست که هنوز هم انجام می‌دهید؟ در نظرات به ما اطلاع دهید

comments. All right. Let's go to question number  three. Question number three is about hobbies.  

. خیلی خوب. به سوال شماره سه برویم. سوال شماره سه در مورد سرگرمی ها است.

I'd like to know if you could wake up tomorrow  and magically have any kind of education,  

می‌خواهم بدانم اگر می‌توانید فردا از خواب بیدار شوید و به شکلی جادویی هر نوع تحصیلات

talent, or skill set, what would it be? Dan: 

، استعداد یا مجموعه‌ای از مهارت‌ها را داشته باشید، آن تحصیلات چیست؟ دن:

Education or skill? Vanessa: 

تحصیلات یا مهارت؟ ونسا:

Yeah, this is very broad. Dan: 

بله، این بسیار گسترده است. دن:

Yes. Well, when I think skill, I mean, I  think that I would want to be, and this is  

بله. خوب، وقتی به مهارت فکر می‌کنم، منظورم این است که فکر می‌کنم می‌خواهم باشم، و

a little stereotypical, an athlete of some kind,  particularly a hockey player. When you are playing  

این کمی کلیشه‌ای است، یک نوع ورزشکار، به‌ویژه یک بازیکن هاکی. وقتی در حال انجام

a sport and you really like that sport, you get  into the flow and you just live in that moment  

یک ورزش هستید و واقعاً آن ورزش را دوست دارید، وارد جریان می‌شوید و فقط در آن لحظه زندگی

and you just have so much fun. I can remember  as a kid, one time I scored a goal to win the  

می‌کنید و بسیار سرگرم می‌شوید. می‌توانم به خاطر بیاورم که در کودکی، یک بار گل زدم تا

game in hockey, and that's just the greatest  feeling ever. Now, if you add to that, a big  

در بازی هاکی برنده شوم، و این بهترین احساس است. حالا، اگر به آن اضافه کنید، یک

stadium full of fans cheering your name ... Am I  egotistical? I don't know. That would just be the  

استادیوم بزرگ پر از هوادارانی که نام شما را تشویق می‌کنند... آیا من خودخواه هستم؟ من نمی دانم. این فقط

ultimate thrill to score a goal and hear everybody  cheering. I would say, yeah, either an athlete of  

بهترین هیجان برای گل زدن و شنیدن تشویق همه است . من می‌گویم، بله، یا یک ورزشکار در

some kind or a performer. I think you get the same  kind of feeling if you are acting, if you're maybe  

نوع خود یا یک مجری. فکر می‌کنم اگر بازیگری می‌کنید، اگر ممکن

a standup comedian and you're making people laugh. Dan: 

است کمدین استندآپ باشید و مردم را بخندانید، همین احساس را دارید. دن:

Even to a certain degree, I think  being a really great teacher,  

حتی تا حدی، فکر می‌کنم معلم واقعاً عالی بودن،

being a really great teacher probably gives you  that same kind of feeling of you're performing  

معلم واقعا عالی بودن احتمالاً همین احساس را به شما می‌دهد که دارید اجرا می‌کنید

and bringing value and people are entertained.  If I were to have like, I wasn't thinking so much  

و ارزش می‌آورید و مردم سرگرم می‌شوند. اگر دوست داشتم، به

education, I was thinking more skills, so I would  wake up tomorrow and I'd be the best hockey player  

تحصیلات زیاد فکر نمی‌کردم، به مهارت‌های بیشتری فکر می‌کردم، پس فردا از خواب بیدار می‌شدم و بهترین بازیکن هاکی

on earth. Vanessa: 

روی زمین می‌شدم. ونسا:

Wow. Dan: 

Maybe that'd be a little bit boring  just beating everybody right and left.  

وای. دن:

شاید این کمی خسته کننده باشد فقط اینکه همه را به راست و چپ کتک بزنیم.

I'm sure you still have to work though.  Yeah, I'd have great athletic prowess. 

من مطمئن هستم که شما هنوز باید کار کنید. بله، من توانایی ورزشی بالایی دارم.

Vanessa: Cool. 

ونسا: باحال.

Dan: How about you? What would you  

دن: تو چطور؟

want to wake up tomorrow with? Vanessa: 

می‌خواهید فردا با چه چیزی بیدار شوید؟ ونسا:

Well, I said something a little bit stereotypical  too. I had my primary answer and then  

خب، من هم یک چیز کمی کلیشه ای گفتم . من پاسخ اصلی خود را داشتم و سپس

a maybe cheat answer. I think if I  could wake up tomorrow with a skill,  

یک پاسخ شاید تقلبی. فکر می‌کنم اگر می‌توانستم فردا با مهارتی بیدار شوم،

maybe I said something a little more realistic.  I said, I'd like to be able to play the ukulele  

شاید چیزی کمی واقع‌بینانه‌تر گفتم. گفتم، دوست دارم بتوانم یوکلل را

really well. Dan: 

خیلی خوب بازی کنم. دن

The ukulele? Vanessa: 

: یوکولل؟ ونسا:

I don't play the ukulele. I play the flute. I  don't know. I just thought if I could have a  

من یوکلل بازی نمی کنم. من فلوت میزنم من نمی دانم. من فقط فکر کردم که اگر بتوانم

cool skill, I mean, that's something that I could  take outside. I could be playing while the kids  

مهارت جالبی داشته باشم، منظورم این است که این چیزی است که می‌توانم آن را بیرون ببرم. من می‌توانم در حالی بازی کنم که بچه‌ها

are playing. Dan: 

This is a very humble dream. Vanessa: 

در حال بازی هستند. دن:

این یک رویای بسیار فروتنانه است. ونسا:

Maybe it is. I didn't want to think for  too long about this. I wanted to give you  

شاید اینطور باشد. نمی‌خواستم برای مدت طولانی به این موضوع فکر کنم. می خواستم

my initial response. Yeah, I think it would be  cool. A guitar is pretty big to take somewhere.  

پاسخ اولیه ام را به شما بدهم. بله، فکر می‌کنم جالب باشد. گیتار برای بردن به جایی بسیار بزرگ است.

A piano would be amazing, but it's not quite as  portable. I just feel like sometimes when you're,  

یک پیانو شگفت‌انگیز خواهد بود، اما کاملاً قابل حمل نیست. احساس می‌کنم گاهی وقتی که هستی،

I had this image, like you're sitting around  a bonfire and the sun setting and you're just  

این تصویر را داشتم، مثل اینکه دور یک آتش‌سوزی نشسته‌ای و خورشید غروب می‌کند و فقط  داری

chatting with your friends, just having a ukulele  and playing some music, oh, that just brings the  

با دوستانت گپ می‌زنی، فقط یک یوکلله می‌خوری و کمی موسیقی می‌نوازی، اوه، این فقط

atmosphere to a very warm place. Dan: 

جو را به مکانی بسیار گرم می آورد. دن:

You could play Wheels On the Bus for our children. Vanessa: 

می‌توانی برای بچه‌های ما Wheels On the Bus بازی کنی. ونسا:

I could maybe play Wheels  On the Bus in five minutes. 

شاید بتوانم در پنج دقیقه Wheels  On the Bus را بازی کنم.

Dan: That's the first song that comes to my  

دان: این اولین آهنگی است که به ذهنم می رسد

head. The version we listen to, It's like  do, do, do, do, and I just hear ukulele. 

. نسخه‌ای که ما به آن گوش می‌دهیم، مانند انجام، انجام، انجام، انجام، و من فقط یوکلل را می‌شنوم.

Vanessa: Yeah. Well, if you  

ونسا: آره. خب، اگر شما

play the ukulele and you have any recommendations,  let me know in the comments, but my cheat answer,  

یوکلل بازی می‌کنید و توصیه‌ای دارید، در نظرات به من اطلاع دهید، اما جواب تقلب من است،

because I wasn't sure if it was a skillset or a  character trait, but I said unlimited patience.  

زیرا مطمئن نبودم که این یک مهارت است یا یک ویژگی شخصیتی، اما گفتم صبر نامحدود.

If I could wake up in the morning ... Dan: 

اگر می توانستم صبح از خواب بیدار شوم... دن:

That's an education. Vanessa: 

این یک آموزش است. ونسا

... and oh, I guess you can learn patience. If I  could have unlimited patience with my children,  

: و اوه، حدس می‌زنم می‌توانی صبر را یاد بگیری. اگر می‌توانستم با فرزندانم صبر نامحدودی داشته باشم،

that would be amazing, and with myself. Dan: 

شگفت‌انگیز خواهد بود و با خودم. دن:  با

They'd get away with you too much though. Vanessa: 

این حال، آنها خیلی از شما دور می شوند. ونسا:

I don't know. I think you can be firm and also be  patient. It doesn't mean you have no standards,  

نمی‌دانم. فکر می‌کنم می‌توانید محکم و صبور باشید. این بدان معنا نیست که شما هیچ استانداردی ندارید،

but I think that I would, yeah, just be able to  be a little bit, I think you're always a better  

اما فکر می‌کنم که، بله، فقط می‌توانم کمی باشم، فکر می‌کنم

parent when you are more patient. Dan: 

وقتی صبورتر هستید همیشه والدین بهتری هستید. دن:

They certainly test the patience. Vanessa: 

مطمئناً آنها صبر را آزمایش می کنند. ونسا:

Yes. Unlimited patience would be awesome. What  about you? If you could wake up tomorrow and have  

بله. صبر نامحدود عالی خواهد بود. تو چطور؟ اگر بتوانید فردا از خواب بیدار شوید

any education, talent, or skill set, what would  it be? Would it be speaking English fluently,  

و تحصیلات، استعداد یا مهارتی داشته باشید، آن چه می بودید؟ آیا صحبت کردن به زبان انگلیسی روان است،

or maybe it would be something else. Let us know  in the comments. Let's go to question number four.  

یا شاید چیز دیگری باشد. در نظرات به ما اطلاع دهید. بریم سراغ سوال شماره چهار.

Question number four is about travel. I'd like  to know where is the next place in the US that  

سوال شماره چهار در مورد سفر است. می‌خواهم بدانم مکان بعدی در ایالات متحده

you'd like to visit? Dan: 

که می‌خواهید از آن بازدید کنید کجاست؟ دن:

Oh, I've got to travel in the US? Vanessa: 

آه، من باید به ایالات متحده سفر کنم؟ ونسا:

Yeah. I wanted it to be a little more  specific and it might be interesting to  

آره. می‌خواستم کمی دقیق‌تر باشد و شاید برای

some of our international students  to learn about places in the US. 

برخی از دانشجویان بین‌المللی ما جالب باشد که درباره مکان‌های ایالات متحده بیاموزند.

Dan: I'm joking because there are a lot of amazing  

دن: شوخی می کنم زیرا مکان های شگفت انگیز زیادی

places in the US, but I really love international  cities like Europe and Asia. I just think they're  

در ایالات متحده وجود دارد، اما من واقعاً شهرهای بین المللی مانند اروپا و آسیا را دوست دارم. فقط فکر می کنم

so interesting. Vanessa: 

I know. Dan: 

خیلی جالب هستند. ونسا:

می دانم. دن:

But the US has lots of beautiful natural  environments, so I would probably travel  

اما ایالات متحده دارای بسیاری از محیط‌های طبیعی زیبا است، بنابراین من احتمالاً

to Washington or Oregon. Vanessa: 

به واشنگتن یا اورگان سفر خواهم کرد. ونسا:

You know what? Dan: 

میدونی چیه؟ دن:

You'd say the same thing. Vanessa: 

شما هم همین را می گویید. ونسا:

My first answer was the northwest, Seattle,  that area, Oregon, and I crossed it off. 

اولین پاسخ من شمال غربی، سیاتل، آن منطقه، اورگان بود، و آن را خط زدم.

Dan: Did you think that I was going to say that? 

دن: فکر کردی من میخوام اینو بگم؟

Vanessa: No, I thought of somewhere  

ونسا: نه، به جایی

I would rather visit first. Dan: 

فکر کردم   ترجیح می‌دهم ابتدا از آن بازدید کنم. دن:

Oh, I'm with you. Okay. Vanessa: 

اوه، من با تو هستم. باشه. ونسا:

I'd like to go there too. Dan: 

من هم دوست دارم به آنجا بروم. دن:

Yeah. The Pacific northwest because I've never  been there and it just looks so stunningly  

آره. شمال غربی اقیانوس آرام، زیرا من هرگز آنجا نرفته‌ام و به طرز خیره‌کننده‌ای در

beautiful there, at least for part of the year.  It has really big mountains and really dense green  

آنجا، حداقل برای بخشی از سال به نظر می‌رسد. کوه های واقعاً بزرگ و

forests, and it has the ocean as well. I really  love a landscape that has lots of rocky features,  

جنگل های سبز واقعاً متراکم دارد و اقیانوس نیز دارد. من واقعاً منظره‌ای را دوست دارم که دارای ویژگی‌های صخره‌ای زیاد است،

but also the ocean. That's one of my favorite  kinds of landscapes. I would probably go there,  

اما اقیانوس را نیز دوست دارم. این یکی از انواع مناظر مورد علاقه من است . احتمالاً به آنجا خواهم رفت،

and it has really cool cities too. Seattle is  a really awesome city and you could jump up,  

و شهرهای بسیار جالبی نیز دارد. سیاتل یک شهر واقعاً فوق‌العاده است و می‌توانید به بالا بپرید،

I mean I've never been there, but it looks really  cool, and you can jump up to Vancouver as well  

منظورم این است که من هرگز آنجا نرفته‌ام، اما واقعاً جالب به نظر می‌رسد، و می‌توانید به ونکوور نیز بپرید

and get that full Pacific northwest experience.  That's where I would choose. I could do lots of  

و آن تجربه کامل از شمال غربی اقیانوس آرام را تجربه کنید. آنجا بود که من انتخاب می کردم. می‌توانستم کارهای زیادی در

outdoorsy stuff. I could see a different side of  the country and even do some urban things as well. 

فضای باز انجام دهم. می‌توانستم قسمت دیگری از کشور را ببینم و حتی کارهای شهری را نیز انجام دهم.

Vanessa: Yeah. That sounds like a fun place. In fact,  

ونسا: آره. به نظر یک مکان سرگرم کننده است. در واقع،

one of my options too. Dan: 

یکی از گزینه‌های من نیز هست. دن:

Yeah. What did you choose instead? Vanessa: 

آره. در عوض چه چیزی را انتخاب کردید؟ ونسا:

Well, I thought about that. Dan: 

خب، به این فکر کردم. دن:

Wait, let me guess. Grand Canyon. Vanessa: 

صبر کن، بگذار حدس بزنم. گرند کانیون. ونسا:

Close. Dan: 

ببند. دن:

New Mexico. Vanessa: 

نیومکزیکو. ونسا

A little more general. Dan: 

:  کمی کلی تر. دن:

Arizona. Vanessa: 

آریزونا. ونسا:

I said I want to rent an RV and have a big  tour of the west, southwest, national parks. 

گفتم می‌خواهم یک RV اجاره کنم و یک تور بزرگ در غرب، جنوب غربی، پارک‌های ملی داشته باشم.

Dan: Oh this is a regional thing. 

دن: اوه این یک چیز منطقه ای است.

Vanessa: Yeah, because there's so many  

ونسا: بله، چون

amazing national parks in the west, southwest,  not even southwest, but just the west of the US.  

پارک‌های ملی شگفت‌انگیز بسیاری در غرب، جنوب غربی، حتی جنوب غربی، بلکه فقط در غرب ایالات متحده وجود دارد.

I think that would be an awesome two month journey  where you say I'm going to book a bunch of camping  

فکر می‌کنم این یک سفر دو ماهه فوق‌العاده خواهد بود، جایی که شما می‌گویید من می‌خواهم یک سری مکان‌های کمپینگ رزرو

places and you're not having to like tent camp.  I think that might be a little too intense for us  

کنم و مجبور نیستید کمپ چادری را دوست داشته باشید. من فکر می‌کنم این ممکن است برای ما برای دو ماه کمی بیش از حد شدید باشد

for two months, but in an RV with ... Vanessa: 

، اما در RV با ... ونسا:

... Were intense for us for two months. But,  in an RV, it would still be in cool locations,  

... برای ما دو ماه شدید بود. اما، در یک RV، هنوز هم در مکان‌های خنک،

maybe closer to the national parks,  and you get to see a lot. Because,  

شاید نزدیک‌تر به پارک‌های ملی باشد، و شما می‌توانید چیزهای زیادی ببینید. زیرا،

two months ago, we went to Colorado,  in Colorado Springs and I'd never seen  

دو ماه پیش، ما به کلرادو، در کلرادو اسپرینگز رفتیم و من هرگز

the Rocky Mountains or that area of the U.S.  And I was blown away. It is so beautiful. Yeah,  

کوه‌های راکی ​​یا آن ناحیه از ایالات متحده را ندیده بودم و من به وجد آمدم. خیلی زیباست. بله

I've been reading some books about that area  of the U.S., and historical fiction about the  

،   چند کتاب درباره آن منطقه از ایالات متحده و داستان‌های تاریخی درباره

history there. And yeah, I'm fascinated. I think  that would be really cool to check out some of  

تاریخ آنجا خوانده‌ام. و بله، من مجذوبم. من فکر می‌کنم که دیدن

the history, check out some beautiful places.  We like hiking, so it seems like a good fit. 

برخی از تاریخچه‌ها، دیدن مکان‌های زیبا بسیار جالب خواهد بود. ما پیاده روی را دوست داریم، بنابراین به نظر می رسد مناسب باشد.

Dan: Yeah. And it's very different  

دن: آره و

from where we live now. Vanessa: 

با جایی که اکنون زندگی می کنیم بسیار متفاوت است. ونسا:

Yeah. Surprisingly, so. Dan: 

Yeah. So, I chose the wettest part of  the country and you chose the driest. 

آره. با کمال تعجب، بنابراین. دن:

آره. بنابراین، من مرطوب‌ترین قسمت کشور را انتخاب کردم و شما خشک‌ترین قسمت را.

Vanessa: Yeah. Yeah. I think  

ونسا: آره. آره فکر

that was really shocking to me, when we  went to Colorado. It's super dry there.  

می‌کنم وقتی به کلرادو رفتیم، این برای من واقعاً تکان‌دهنده بود . اونجا فوق العاده خشکه

And I've been in dry climates before- Dan: 

و من قبلاً در آب و هوای خشک بوده‌ام - دن:

And, Arizona is way drier. Vanessa: 

و آریزونا بسیار خشک‌تر است. ونسا:

... Oh, I bet. Yeah, there's deserts there. Dan: 

... اوه، شرط می بندم. آره اونجا بیابان هست دن:

Mm-hmm. Vanessa: 

But I feel like, being somewhere  like that, even though the U.S.  

مم-هوم. ونسا:

اما من احساس می‌کنم، با وجود داشتن چنین جایی ، حتی با وجود اینکه ایالات متحده

is the same country, it feels so different,  that it does feel like you've gone almost into  

همان کشور است، احساس بسیار متفاوتی دارد، به طوری که

a different world when you visit different  climates like that and different geography. 

وقتی از آب و هواهای مختلف و جغرافیای متفاوت بازدید می‌کنید، احساس می‌کنید که تقریباً به دنیای دیگری رفته‌اید. .

Dan: It is very  

دن : به

easily could be many countries. Vanessa: 

راحتی می‌توان بسیاری از کشورها را داشت. ونسا:

Oh, it could very easily be. Dan: 

اوه، خیلی راحت می تواند باشد. دن:

Maybe it should be. Vanessa: 

شاید باید باشد. ونسا:

Many countries. So, I want to know for you, if  you live in the U.S. or if you got the chance to  

بسیاری از کشورها. بنابراین، می‌خواهم برای شما بدانم، اگر در ایالات متحده زندگی می‌کنید یا اگر فرصتی برای

visit the U.S., where would you like to visit?  Where's the first place that you would like to go  

بازدید از ایالات متحده دارید، دوست دارید از کجا دیدن کنید؟ اگر بخواهید به ایالات متحده بیایید اولین جایی که دوست دارید به آن بروید

if you got to come to the U.S.? Let us know in the  comments. And, let's go to question number four. I  

کجاست؟ در نظرات به ما اطلاع دهید . و به سوال شماره چهار برویم.

actually meant question number five. Dan: 

منظورم سوال شماره پنج بود. دن:

Whoops. Vanessa: 

اوه. ونسا:

So question number five, the topic is food. Dan: 

پس سؤال شماره پنج، موضوع غذا است. دن:

Yes. Vanessa: 

بله. ونسا:

Something that we love. I would  like to know what is a food from  

چیزی که ما دوست داریم. می‌خواهم بدانم غذایی از

your travels, our travels, that  you wish you could have again? 

سفرهای شما، سفرهای ما، چیست که آرزو می‌کنید دوباره بخورید؟

Dan: Man, this is the hardest question,  

دن: مرد، این سخت ترین سوال است،

because we've had so many delicious meals in our  travels. And we just love different food as well. 

زیرا ما در سفرهایمان غذاهای خوشمزه زیادی خورده ایم . و ما فقط عاشق غذاهای مختلف هستیم.

Vanessa: Yeah. 

Dan: And this is very tied up in nostalgia for me too,  

ونسا: آره.

دان: و این برای من نیز بسیار با نوستالژی گره خورده است،

because we lived in South Korea for three years.  And, the meals were so different from America,  

زیرا ما سه سال در کره جنوبی زندگی کردیم. و، وعده‌های غذایی بسیار متفاوت از آمریکا،

and distinct, and we actually enjoyed them. So,  now I can't get them the same way. So, if you  

و متمایز بود، و ما واقعاً از آنها لذت بردیم. بنابراین، اکنون نمی‌توانم آنها را به همان شیوه دریافت کنم. بنابراین،

go to a Korean restaurant in America, you're going  to spend a lot more to get something that isn't as  

اگر به یک رستوران کره‌ای در آمریکا بروید، برای به دست آوردن چیزی که احتمالاً به کیفیت چیزی که در آنجا می‌رسید نیست، خیلی بیشتر هزینه

probably as quality as what you'd get there. Vanessa: 

می‌کنید. ونسا:

It's a different atmosphere, all of that. Dan: 

این یک فضای متفاوت است، همه اینها. دن:

So I had a tough decision to make. So, I chose  a meal called [foreign language 00:27:46]. 

پس تصمیم سختی گرفتم. بنابراین، یک وعده غذایی به نام [زبان خارجی 00:27:46] را انتخاب کردم.

Vanessa: Okay. 

ونسا: باشه.

Dan: Which means three layered flesh in Korean. 

Dan: که در زبان کره ای به معنای گوشت سه لایه است.

Vanessa: Thick bacon, basically. 

ونسا: اساساً بیکن غلیظ.

Dan: It's bacon. It's thick bacon. But,  

دن: این بیکن است. بیکن غلیظ است. اما،

you would cook this on a grill in front of you  in a restaurant with lots of people and you'd  

شما این را روی یک کباب در رستورانی با تعداد زیادی از مردم

hit a little bell and it goes dingdong. And then  waitress says, " [foreign language 00:28:05]." And  

می‌پزید و کمی زنگ می‌زنید و می‌خورد. و سپس پیشخدمت می‌گوید: "[زبان خارجی 00:28:05]." و

she fills up your water. It's more a whole  experience than just the food. But if- 

او آب شما را پر می کند. این یک تجربه بیشتر از صرف غذا است. اما اگر-

Vanessa: If you finish your side dishes, they'll bring you  

ونسا: اگر مخلفات خود را تمام کنید،

endless amounts of other side dishes. Dan: 

مقدار بی‌پایانی از مخلفات دیگر برایتان خواهند آورد. دن:

... Yes. Endless side dishes. So, it's not really  just one thing, it's more of the whole experience.  

… بله. مخلفات بی پایان. بنابراین، این واقعاً فقط یک چیز نیست، بیشتر از کل تجربه است.

And it has a lot of nostalgia for us, because you  can't really get the same thing here. You can,  

و این برای ما نوستالژی زیادی دارد، زیرا شما واقعاً نمی‌توانید همان چیزی را اینجا دریافت کنید. شما می توانید،

but it's just not quite the same. Vanessa: 

اما کاملاً یکسان نیست. ونسا:

Yeah. Dan: 

And it was always delicious, especially in  South Korea. Even us, relatively thin people,  

آره. دن:

و همیشه خوشمزه بود، مخصوصاً در کره جنوبی. حتی ما، افراد نسبتاً لاغر،

we lost weight when we went to South Korea,  because it's just way less rich food in general,  

وقتی به کره جنوبی رفتیم، وزن کم کردیم، زیرا به طور کلی غذای کم‌مقدار در

compared to American diets. And, we didn't have  very much money, so we didn't eat this all the  

مقایسه با رژیم‌های غذایی آمریکایی است. و، ما پول زیادی نداشتیم، بنابراین همیشه این را نمی‌خوردیم

time. We just ate it sometimes. So, that was  always a winner. And, I have to add another one,  

. فقط گاهی می خوردیم. بنابراین، این همیشه یک برنده بود. و، باید یکی دیگر را اضافه کنم،

because we have traveled in Europe as well.  And, technically this meal is tastier,  

زیرا ما در اروپا نیز سفر کرده ایم. و، از نظر فنی، این غذا خوشمزه تر است،   به

I'm thinking of... Can you guess? Vanessa: 

این فکر می کنم... آیا می توانید حدس بزنید؟ ونسا:

Cinque Terre. Dan: 

Cinque Terre. دن:

Yep. Vanessa: 

بله. ونسا:

Cinque Terre. Dan: 

Cinque Terre. دن:

Yes. There was a seafood meal we ate in Cinque  Terre that had... I don't even remember what we  

بله. یک غذای دریایی بود که ما در Cinque Terre خوردیم که ... حتی یادم نمی‌آید چه

ate, fish, pasta. Vanessa: 

خوردیم، ماهی، پاستا. ونسا:

I had a octopus. Dan: 

اختاپوس داشتم. دن:

Amazing wine. Vanessa: 

شراب شگفت انگیز. ونسا:

And pasta meat thing. Yeah. Dan: 

و گوشت ماکارونی. آره دن:

Yes. Vanessa: 

Crazy. Dan: 

And, that was also a good vibe. Nostalgic  experience. Because, when I think back to it, we  

بله. ونسا:

دیوانه. دن:

و این نیز حال و هوای خوبی بود. تجربه نوستالژیک. زیرا، وقتی به آن فکر می‌کنم،

did a lot of beautiful hikes on that trip. And  then, we ended in the last little town and ate at  

در آن سفر پیاده‌روی‌های زیبای زیادی انجام دادیم. و سپس، به آخرین شهر کوچک پایان دادیم و در

that restaurant and it was really delicious. Vanessa: 

آن رستوران غذا خوردیم و واقعاً خوشمزه بود. ونسا:

Yeah. Dan: 

So, it all worked out perfectly. Vanessa: 

آره. دن:

بنابراین، همه چیز به خوبی انجام شد. ونسا:

Even if we go back there, it will be a different  vibe and different feel, because like you said,  

حتی اگر به آنجا برگردیم، حال و هوای متفاوت و احساس متفاوتی خواهد داشت، زیرا همانطور که شما گفتید،

I think, food is really tied to nostalgia. So,  the atmosphere and you can't just eat the food  

فکر می‌کنم، غذا واقعاً با نوستالژی مرتبط است. بنابراین ، جو و شما نمی‌توانید غذا را

separately from anything else. Dan: 

جدا از هر چیز دیگری بخورید. دن:

Bing bong. Vanessa: 

بینگ بونگ. ونسا:

Yeah. We don't have bells on  the table to call the waitress. 

آره. ما زنگ روی میز نداریم که پیشخدمت را صدا کنیم.

Dan: If you're Korean and watching this,  

دان: اگر کره‌ای هستید و این را تماشا

you're like, "What's the big deal about that?" Vanessa: 

می‌کنید، می‌گویید: "مشکل بزرگ در مورد آن چیست؟" ونسا:

But for us- Dan: 

But for us, it's just so, "This is so funny and-" 

اما برای ما- دن:

اما برای ما، این خیلی بامزه است و-

Vanessa: ... It was so great. And yeah,  

ونسا: ... خیلی عالی بود. و بله،

we love that experience. Dan: 

ما آن تجربه را دوست داریم. دن:

... Yes. Vanessa: 

… بله. ونسا:

Mine is- Dan: 

So how about you? Yes. Vanessa: 

مال من است- دن:

پس تو چطور؟ آره. ونسا:

... Very similar. In fact, yeah- Dan: 

... خیلی شبیه. در واقع، بله- دن:

Was it the same meal? Vanessa: 

آیا همان وعده غذایی بود؟ ونسا:

... No, I thought about saying, not specifically  some [inaudible 00:30:22], but just eating  

... نه، به این فکر کردم که بگویم، نه به طور خاص برخی [نامفهوم 00:30:22]، بلکه فقط

outside. It's basically on a sidewalk, there's  little plastic tables and you're cooking this  

بیرون غذا بخورم. اساساً در یک پیاده رو است، میزهای پلاستیکی کوچکی وجود دارد و شما در حال پختن این

type of thing that Dan's talking about. But, the  one that I thought about was also in Korea because  

نوع چیزهایی هستید که دن درباره آن صحبت می کند. اما، موردی که من به آن فکر کردم نیز در کره بود، زیرا

there's a lot of nostalgia. Dan: 

نوستالژی زیادی وجود دارد. دن:

Is it [inaudible 00:30:37]? Vanessa: 

آیا [نامفهوم 00:30:37]؟ ونسا:

I almost said [inaudible 00:30:39]. Dan: 

I thought that too. Vanessa: 

I almost said [inaudible 00:30:40]. Dan: 

It's not always the best food,  but the environment was perfect. 

تقریباً گفتم [نامفهوم 00:30:39]. دن:

من هم به این فکر کردم. ونسا:

تقریباً گفتم [نامفهوم 00:30:40]. دن

:  همیشه بهترین غذا نیست،  اما محیط عالی بود.

Vanessa: Yeah. But what I said also because I like  

ونسا: آره. اما چیزی که گفتم همچنین به این دلیل

the food so much is a meal called dak-galbi. Dan: 

که غذا را خیلی دوست دارم، غذایی است به نام داک گالبی. دن:

Oh. Vanessa: 

And, there was a restaurant specifically the  restaurant that we went to often in Incheon, which  

آه. ونسا:

و، رستورانی بود به‌خصوص رستورانی که اغلب در اینچئون می‌رفتیم،

was the city we lived in for the first two years  in Korea. And, our first week living there, it was  

شهری که در دو سال اول در کره در آن زندگی می‌کردیم. و اولین هفته زندگی ما در آنجا،

my birthday in September. And, we went there  with a bunch of new friends. And, I had never  

تولد من در سپتامبر بود. و، ما با تعدادی از دوستان جدید به آنجا رفتیم. و، من قبلاً هرگز

eaten something like this before, where we sat  at a table, and they had a burner on the table,  

چنین چیزی نخورده بودم، جایی که ما پشت میز نشستیم، و آنها یک شعله روی میز داشتند،

and they had all the ingredients  there, and it was uncooked chicken,  

و همه مواد را آنجا داشتند، و آن مرغ نپخته،

cabbage, rice cakes, all of these things,  carrots, the sauce. It was all in this thing. And,  

کلم، کیک برنجی، همه این چیزها بود. هویج، سس. همه در این چیز بود. و

the person who was the server was helping to- Dan: 

،   شخصی که سرور بود به دن کمک می کرد :

She tossed it up. Vanessa: 

او آن را پرت کرد. ونسا:

... Helping to cook it. And we were  all just sitting there and watching  

... کمک به پختن آن. و همه ما فقط آنجا نشسته بودیم و

it. It's very different from an American  hibachi experience. That's a similar  

آن را تماشا می کردیم. این بسیار متفاوت از تجربه هیباچی آمریکایی است. این یک

experience or similar idea where someone is  cooking in front of you, but this was different,  

تجربه   یا ایده مشابه است که در آن شخصی جلوی شما در حال آشپزی است، اما این متفاوت بود،

much more casual. Dan: 

خیلی معمولی تر. دن:

Yeah. Vanessa: 

And I remember sitting there for my  birthday, surrounded by all these  

آره. ونسا:

و یادم می‌آید که برای تولدم آنجا نشسته بودم

new friends, in a new city, eating this food that  I thought was so exciting, and they're cooking it  

، در یک شهر جدید در محاصره همه این دوستان جدید، این غذایی را می‌خوردم که به نظرم خیلی هیجان‌انگیز بود، و آنها دارند آن را

in front of us. And it is amazingly delicious. Dan: 

در جلوی ما می‌پزند. و به طرز شگفت انگیزی خوشمزه است. دن:

Mm-hmm. It was very yummy. Vanessa: 

مم-هوم. خیلی خوشمزه بود ونسا:

And, that place is, yeah, full of so many  memories. So, whenever someone came to visit us  

و، آن مکان، بله، پر از خاطرات بسیار است . بنابراین، هر زمان که کسی از ایالات متحده به دیدن ما می‌آمد

from the U.S., or we made a new friend, we would  always go to that restaurant. And then, the third  

، یا دوست جدیدی پیدا می‌کردیم، همیشه به آن رستوران می‌رفتیم. و سپس، سال سومی

year we lived in South Korea, we moved to a  city called Suan, which is about an hour away.  

که در کره جنوبی زندگی می‌کردیم، به شهری به نام سوان نقل مکان کردیم که حدود یک ساعت با آن فاصله داشتیم.

And, after that year, that restaurant closed. No. Dan: 

و بعد از آن سال، آن رستوران تعطیل شد. نه. دن:

No. Vanessa: 

نه. ونسا:

So, when this question says, something  you wish you could try again,  

بنابراین، وقتی این سؤال می‌گوید، چیزی که آرزو می‌کردید دوباره امتحان کنید،

this will always be just a wish. Dan: 

این همیشه فقط یک آرزو خواهد بود. دن:

I'm sure that lady opened up  another restaurant, right? 

مطمئنم که آن خانم رستوران دیگری باز کرد، درست است؟

Vanessa: I hope so. I  

ونسا: امیدوارم.

hope she is world renowned as amazing dak-galbi  restaurant, because we had dak-galbi also in Suan,  

امیدوارم که او به عنوان رستوران شگفت انگیز داک گالبی شهرت جهانی داشته باشد ، زیرا ما داک گالبی را نیز در سوان داشتیم،

and that was nice. That lady was super nice.  We talked through Google translate a lot. 

و این خوب بود. اون خانم فوق العاده خوب بود ما از طریق مترجم گوگل زیاد صحبت کردیم.

Dan: Yeah. Their dak-galbi was good too. 

دن: آره داک گالبی آنها هم خوب بود.

Vanessa: Yeah, but there something about  

ونسا: بله، اما چیزی در

that first place that really- Dan: 

مورد اولین مکان وجود دارد که واقعاً- دن

It had the nostalgia. Vanessa: 

:  نوستالژی داشت. ونسا:

... It has a special place in my  heart. So, that's what I would say. 

... جایگاه ویژه ای در قلب من دارد. بنابراین، این چیزی است که من می گویم.

Dan: It is funny though,  

دن: با این حال خنده دار است،

we would take Korean people there and  they'd be like, "Yeah, it's pretty good." 

ما مردم کره را به آنجا می بردیم و آنها می گفتند: "آره، خیلی خوب است."

Vanessa: But for us, that was- 

ونسا: اما برای ما این بود-

Dan: We're like, "This is so awesome." 

دن: ما می‌گوییم: "این خیلی عالی است."

Vanessa: ... So fun. Yeah. Anyway, you can see,  

ونسا: ... خیلی سرگرم کننده است. آره به هر حال، می بینید،

we get very excited about food. Now, maybe I know  why our children are also excited about food.  

ما در مورد غذا بسیار هیجان زده می شویم. حالا، شاید می‌دانم چرا بچه‌های ما درباره غذا هم هیجان‌زده هستند.

They're crazed about food, so. Dan: 

آنها دیوانه غذا هستند، بنابراین. دن:

It's because their kids. Vanessa: 

به خاطر بچه هایشان است. ونسا:

Yeah. But some kids are very picky. Dan: 

آره. اما برخی از بچه ها بسیار حساس هستند. دن:

Well, that's true. Yeah, they do  like more food than average kids. 

خب، این درست است. بله، آنها غذا را بیشتر از بچه های معمولی دوست دارند.

Vanessa: Our kids love all this type of stuff  

ونسا: بچه های ما همه این نوع چیزها

just as passionately as us. All right. So I have a  question for you. What is a food from your travels  

را مانند ما با اشتیاق دوست دارند. خیلی خوب. بنابراین من یک سوال از شما دارم. غذایی از سفرهایتان چیست

that you wish you could have again? It might be  because it was good. It might be because of the  

که دوست دارید دوباره بخورید؟ ممکن است به این دلیل باشد که خوب بود. ممکن است به خاطر

vibe, and the atmosphere, and the memories, the  nostalgia, like what we talked about. Let us know  

حال و هوا، و فضا، و خاطرات، نوستالژی، مانند آنچه در مورد آن صحبت کردیم باشد. در نظرات به ما اطلاع دهید که

in the comments what food you wish you could have  again, and we'll learn about food from around the  

دوست دارید دوباره چه غذایی بخورید ، و ما در مورد غذا از سرتاسر

world. All right, let's go to the next question,  question number six. I think we're on six. 

دنیا یاد خواهیم گرفت. خیلی خب، بریم سراغ سوال بعدی، سوال شماره شش. من فکر می کنم ما در شش هستیم.

Dan: Yeah. 

Vanessa: All right, question number six.  

دن: آره

ونسا: بسیار خب، سوال شماره شش.

Question number six is about nature. This  is maybe a little silly of a question,  

سوال شماره شش در مورد طبیعت است. شاید این سؤال کمی احمقانه باشد،

but that's okay. Dan: 

اما اشکالی ندارد. دن:

We like critters, so that's okay. Vanessa: 

ما موجودات را دوست داریم، پس اشکالی ندارد. ونسا:

Yeah, as you can tell. So, this question is, if  you could have any defense mechanism of an animal,  

بله، همانطور که می توانید بگویید. بنابراین، این سوال این است که اگر می‌توانید مکانیزم دفاعی از یک حیوان داشته باشید،

what would you have? So if you could  have that type of defense mechanism  

چه چیزی را خواهید داشت؟ بنابراین، اگر می‌توانید آن نوع مکانیسم دفاعی را

in your body or become you- Dan: 

در بدن خود داشته باشید یا خودتان شوید - دن:

In my body. Vanessa: 

در بدن من. ونسا:

... Yes. What would it be? So can we maybe  explain quickly what a defense mechanism is? 

… بله. چی میتونه باشه؟ بنابراین می‌توانیم سریع توضیح دهیم که مکانیسم دفاعی چیست؟

Dan: Yeah, sure. So, a  

دن: آره حتما. بنابراین،

defense mechanism is something that an animal has  or uses a feature that protects it from predators. 

مکانیزم دفاعی چیزی است که یک حیوان دارد یا از ویژگی‌ای استفاده می‌کند که از آن در برابر شکارچیان محافظت می‌کند.

Vanessa: Yeah. 

ونسا: آره.

Dan: Or is a way to either get the predator  

دن: یا راهی است برای اینکه شکارچی

to go away or escape the predator. Vanessa: 

را دور کنید یا از شکارچی فرار کنید. ونسا:

So maybe quills on a porcupine, something like  this. And we can even say humans have a defense  

پس شاید جوجه تیغی، چیزی شبیه به این. و حتی می توانیم بگوییم که انسان ها مکانیسم دفاعی

mechanism. We might use that emotionally. Dan: 

دارند. ما ممکن است از آن به صورت احساسی استفاده کنیم. دن:

Oh yeah. Vanessa: 

اوه بله. ونسا:

To say, "Oh, why is he always making jokes?"  It's actually a defense mechanism because  

برای گفتن، "اوه، چرا او همیشه جوک می کند؟" این در واقع یک مکانیسم دفاعی است زیرا

he experienced a lot of trauma in his  life, and joking, and laughing helps him to  

او ضربه های روحی زیادی را در زندگی خود تجربه کرده است و شوخی و خندیدن به او کمک می کند

not feel so vulnerable. Dan: 

تا آنقدر آسیب پذیر نباشد. دن:

Yeah. Vanessa: 

آره. ونسا:

Or something like this. It's a more of an  emotional thing. So you can have a defense  

یا چیزی شبیه به این. این بیشتر یک چیز احساسی است. بنابراین شما می‌توانید

mechanism as a human, but I want to know, in a  silly way, if you could imagine having an animal's  

به عنوان یک انسان یک مکانیسم دفاعی داشته باشید، اما من می‌خواهم بدانم، به طرز احمقانه‌ای، اگر بتوانید مکانیسم دفاعی یک حیوان را تصور کنید

defense mechanism, what would it be? Dan: 

، آن چه خواهد بود؟ دن:

Mine would be... This is  a little bit of a cop out. 

مال من می شود... این یک کمی پلیس است.

Vanessa: Okay. 

ونسا: باشه.

Dan: Flying. 

دن: پرواز.

Vanessa: Oh. 

ونسا: اوه

Dan: Because now we don't really  

دن: چون اکنون ما

associate flying with just defense, but  it can certainly be used as a defense,  

پرواز را فقط با دفاع مرتبط نمی‌دانیم، اما مطمئناً می‌توان از آن به عنوان یک دفاع استفاده کرد،

so a bird will fly away when you come near it. And  we were talking about it earlier and saying that  

بنابراین وقتی شما به آن نزدیک می‌شوید، پرنده پرواز می‌کند. و قبلاً در مورد آن صحبت می‌کردیم و می‌گفتیم

flying probably evolved as a defense mechanism for  an animal to get out of the way from a predator  

پرواز احتمالاً به عنوان یک مکانیسم دفاعی برای  یک حیوان تکامل یافته است تا بتواند به طور واقعاً کارآمد و مؤثری از سر راه یک شکارچی خارج

really efficiently and effectively. Vanessa: 

شود. ونسا:

Yeah, I almost said flying too for this one. Dan: 

آره، تقریباً گفتم برای این پرواز هم پرواز کنم. دن:

Yeah. Vanessa: 

It's a good one. Dan: 

آره. ونسا

:  خیلی خوب است. دن:

So, I mean, but who doesn't want to fly? Vanessa: 

پس منظورم این است، اما چه کسی نمی‌خواهد پرواز کند؟ ونسا:

Yeah. Dan: 

I mean, of course then you  have to be really lightweight  

آره. دن:

منظورم این است که شما باید واقعاً سبک وزن

and you're probably not very intimidating.  And then, you have to be a bat or a bird. 

باشید و احتمالاً خیلی ترسناک نیستید. و سپس، شما باید یک خفاش یا یک پرنده باشید.

Vanessa: You could be an Eagle. 

ونسا: تو میتوانی عقاب باشی.

Dan: But, if I could still be me and fly,  

دن: اما، اگر هنوز می‌توانستم خودم باشم و پرواز کنم،

then I would choose that. Vanessa: 

آنوقت آن را انتخاب می‌کردم. ونسا:

Yeah, just imagine, you're walking down a dark  alley, I don't know why you're walking down a  

آره، فقط تصور کن، داری از یک کوچه تاریک قدم می‌زنی، نمی‌دانم چرا در یک

dark alley, and then somebody dangerous  steps out and all of a sudden your wings  

کوچه تاریک قدم می‌زنی، و بعد یک نفر خطرناک بیرون می‌آید و ناگهان بال‌هایت

open up and you fly away. Dan: 

باز می‌شود و پرواز می‌کنی. . دن:

Ooh, they pop out of my back like an angel. Vanessa: 

اوه، مثل یک فرشته از پشتم بیرون می آیند. ونسا:

That's it. Yeah, that's it. I think there's  some X-Men or superhero or something  

همین است. درسته خودشه. فکر می‌کنم مردان ایکس یا ابرقهرمان‌ها یا چیزی وجود دارند

that does that. Dan: 

که این کار را انجام می‌دهند. دن:

Oh, yeah, probably. We  don't know about that stuff. 

آه، بله، احتمالا. ما درباره آن چیزها نمی‌دانیم.

Dan: Bird man. 

دن: مرد پرنده.

Vanessa: Bird man. Is that a- 

ونسا: مرد پرنده. آیا این یک-

Dan: Or Batman, squawk man. 

دان: یا بتمن، مرد غوغایی.

Vanessa: ... Eagle man. 

ونسا: ... مرد عقاب.

Dan: Eagle man. 

دن: مرد عقاب.

Vanessa: Okay. 

Dan: Raven man. Robin man.  

ونسا: باشه.

دن: مرد کلاغ. مرد رابین

Robin. Vanessa: 

رابین ونسا:

California condo man. Dan: 

مرد آپارتمانی در کالیفرنیا. دن:

Blue bird man. Vanessa: 

مرد پرنده آبی. ونسا:

These are all the birds we know. Okay, well- Dan: 

اینها همه پرنده هایی هستند که ما می شناسیم. خوب، خب دن:

And we're not into superheroes, so. Vanessa: 

و ما اهل ابرقهرمانان نیستیم، پس. ونسا:

... Flying is a good one. I almost said that.  And you know what? I think, I have something  

... پرواز خوب است. تقریباً این را گفتم. میدونی چیه؟ فکر می‌کنم، چیز

different I'd like to share. But, I think for me  actually flying is probably more realistic. Not  

متفاوتی دارم که می‌خواهم به اشتراک بگذارم. اما، فکر می‌کنم برای من، در واقع پرواز احتمالاً واقعی‌تر است. نه

like I can actually fly, but because if I'm faced  with danger, I'm probably more likely to flee. 

مثل اینکه واقعاً می‌توانم پرواز کنم، بلکه به این دلیل که اگر با خطر مواجه شوم، احتمالاً فرار می‌کنم.

Dan: Oh, yeah. 

دن: اوه، آره.

Vanessa: Than to fight. So, we call this fight or flight.  

ونسا: تا جنگیدن. بنابراین، ما این را مبارزه یا فرار می نامیم.

When you're in a dangerous situation, either  dangerous physically or dangerous emotionally,  

وقتی در موقعیت خطرناکی قرار می گیرید، چه از نظر فیزیکی و چه از نظر احساسی خطرناک،

we say, "Oh, your fight or flight kicks in."  

ما می گوییم: "اوه، دعوا یا فرار شما شروع می شود."

So, either you fight and you try  to win or you flee. So, that's- 

بنابراین، یا می جنگید و سعی می کنید پیروز شوید یا فرار می کنید. بنابراین، این است-

Dan: Run away. 

دن: فرار کن.

Vanessa: ... The flight part. You're not actually flying,  

ونسا: ... قسمت پرواز. شما واقعاً پرواز نمی‌کنید،

but maybe you try to run away from that dangerous  situation. And I think for me, that's more true.  

اما شاید سعی می‌کنید از آن موقعیت خطرناک فرار کنید . و من فکر می کنم برای من، این درست تر است.

I'm more likely to run away from danger. Dan: 

احتمال فرار من از خطر بیشتر است. دن:

Lady folk, in general. Vanessa: 

به طور کلی بانو. ونسا:

But I said something dinner... Dinner?  Different. I said something different. 

اما من چیزی گفتم شام... شام؟ ناهمسان. من یه چیز دیگه گفتم

Dan: Food is still on her mind. 

دن: غذا هنوز در ذهنش است.

Vanessa: Oh, food. I said something  

ونسا: اوه، غذا. من چیز دیگری گفتم

different. I said, a horny toad, which is actually  a type of lizard. A horny toad has something very  

. گفتم وزغ شاخی که در واقع نوعی مارمولک است. یک وزغ شاخ دار چیزهای بسیار

interesting that they do. They, when faced with  danger can stop their blood flow to their heart.  

جالبی دارد که انجام می دهند. وقتی با خطر مواجه می‌شوند می‌توانند جریان خونشان را به قلبشان متوقف کنند.

Their blood fills up in them and they shoot  blood out of their eyes at their aggressor. What? 

خون آنها در آنها پر می شود و خون از چشمانشان به طرف متجاوزشان شلیک می کنند. چی؟

Dan: Into their aggressor's eyes? 

دن: به چشم متجاوزشون؟

Vanessa: At least at their aggressor. And the blood  

ونسا: حداقل در مورد متجاوز آنها. و

isn't venomous or anything like this, it's just  shocking. So, I thought it would be hilarious. 

خون    سمی یا چیزی شبیه به این نیست، فقط تکان دهنده است. بنابراین، فکر کردم خنده دار خواهد بود.

Dan: That would shock me. 

دان: این مرا شوکه می کند.

Vanessa: If, "Oh, hi, I'm Vanessa. Nice Vanessa."  

ونسا: اگر، "اوه، سلام، من ونسا هستم. ونسا خوب."

And then, somebody is a bad person and I just  went bzz and shot blood out my eyes at them. 

و بعد، یک نفر آدم بدی است و من فقط بز زدم و چشمانم را به سمت آنها پرتاب کردم.

Dan: Yeah. 

Vanessa: I think it would be so shocking  

دن: آره

ونسا: فکر می‌کنم آنقدر تکان دهنده باشد

that I could be saved. Dan: 

که بتوانم نجات پیدا کنم. دن:

Sure. Vanessa: 

But, maybe flying is something I would  realistically be more likely to do.  

مطمئنا. ونسا:

اما، شاید پرواز چیزی باشد که من به‌طور واقع بینانه انجامش می‌دهم.

Oh, I probably would fly away instead of  fighting. But, shooting blood out of your  

اوه، احتمالاً به جای جنگیدن، پرواز خواهم کرد . اما، اگر در خطر هستید، از چشمانتان خون بیرون بیاورید

eyes if you're in danger? Dan: 

؟ دن:

It's not going to win you a lot of dates. Vanessa: 

قرار نیست قرارهای زیادی را برای شما به ارمغان بیاورد. ونسا:

No. Dan: 

نه. دن:

"Hey, baby." Vanessa: 

"هی عزیزم." ونسا:

"Look what I can do." Yeah, but isn't that crazy,  that it's actually a lizard, but the horn toad  

"ببین چه کاری می توانم انجام دهم." بله، اما آیا این دیوانه نیست، که در واقع یک مارمولک است، اما وزغ شاخدار

can shoot blood out of its eyes? How in the world- 

می تواند خون از چشمانش پرتاب کند؟ چطور در دنیا-

Dan: And how does that even help it? 

Vanessa: ... Did even nature decide to do this? 

دن: و این چه کمکی به آن می کند؟

ونسا: ... آیا حتی طبیعت تصمیم به انجام این کار گرفت؟

Dan: I don't know. 

دن: نمی دونم.

Vanessa: I mean, it must be  

in danger in some ways that it goes away, it makes  stuff go away because of that. Anyway, crazy, so. 

ونسا: منظورم این است که باید

از جهاتی در خطر باشد که از بین می رود، به همین دلیل باعث می شود چیزها از بین بروند. به هر حال، دیوانه، بنابراین.

Dan: The animal is just so disgusted,  

دن : حیوان خیلی منزجر است،

it doesn't want to eat it. Vanessa: 

نمی‌خواهد آن را بخورد. ونسا:

I know. "You got blood shooting out of your eyes.  What?" So, I want to know for you, if you could  

می دانم. "تو از چشمانت خون جاری شد. چی؟" بنابراین، من می‌خواهم برای شما بدانم، اگر می‌توانید

have any animal's defense mechanism, what would it  be? There are many crazy things out there. There  

مکانیزم دفاعی هر حیوانی را داشته باشید، آن مکانیزم چیست؟ چیزهای دیوانه کننده زیادی وجود دارد.

are ants that shoot acid, there are porcupines  that have quills. This is a great way to expand  

مورچه‌هایی هستند که اسید پرتاب می‌کنند، خارپشت‌هایی هستند که لنگ دارند. این یک راه عالی برای گسترش

your vocabulary in a fun way. If you would like,  you can type into Google amazing animal defense  

دایره لغات شما به روشی سرگرم کننده است. اگر می‌خواهید، می‌توانید مکانیسم‌های دفاعی شگفت‌انگیز حیوانات   Google را تایپ کنید

mechanisms. And you'll see many lists of cool  things that animals do if you like that stuff.  

. و اگر آن چیزها را دوست داشته باشید، فهرست‌های بسیاری از کارهای جالبی را که حیوانات انجام می‌دهند، مشاهده خواهید کرد.

So I want to know, let me know in the comments,  what would you like to defend yourself with?  

بنابراین می خواهم بدانم، در نظرات به من اطلاع دهید،  می خواهید با چه چیزی از خود دفاع کنید؟

All right, let's go to our next question. Dan: 

خیلی خب، بریم سراغ سوال بعدی. دن:

"Caw." Vanessa: 

"کاو." ونسا:

Question number seven is about holidays.  

سؤال شماره هفت درباره تعطیلات است.

The question is, what is your favorite holiday  tradition? And I have a feeling that we might  

سوال این است که سنت مورد علاقه شما در تعطیلات چیست؟ و من این احساس را دارم که ممکن است ما

have the same one. Dan: 

هم همین را داشته باشیم. دن:

We had to have. Vanessa: 

مجبور بودیم داشته باشیم. ونسا:

So do you want to say it at the same time? Dan: 

پس می‌خواهی هم‌زمان آن را بگوییم؟ دن:

Yeah. Vanessa: 

On three? Dan: 

Yes. Vanessa: 

آره. ونسا

: سه نفر؟ دن:

بله. ونسا:

Okay. 3, 2, 1, Dan: 

Christmas tree. Vanessa: 

باشه. 3، 2، 1، دان:

درخت کریسمس. ونسا:

Decorating the Christmas tree. Dan: 

تزیین درخت کریسمس. دن:

Yes. Decorating the Christmas tree. Vanessa: 

بله. تزئین درخت کریسمس. ونسا:

Yeah. Okay. Why don't you explain first? Why  do you like decorating the Christmas tree? 

آره. باشه. چرا اول توضیح نمی دهید؟ چرا تزیین درخت کریسمس را دوست دارید؟

Dan: Man. There's probably  

دن: مرد.

a lot of reasons. One primary reason is that  this is a tradition that our family always did. 

احتمالاً دلایل زیادی وجود دارد. یکی از دلایل اصلی این است که این سنتی است که خانواده ما همیشه انجام می‌داد.

Vanessa: Mm-hmm. 

ونسا: مممم.

Dan: So it has a lot of nostalgia tied up into it.  

دن: بنابراین نوستالژی زیادی در آن گره خورده است.

And we don't have a lot of other traditions that  our family always did. So there's Thanksgiving,  

و ما سنت‌های زیادی نداریم که خانواده ما همیشه انجام می‌دادند. بنابراین روز شکرگزاری وجود

which is, you have a meal and you talk about  what you're thankful for. And that's another  

دارد،   که یک وعده غذایی می خورید و درباره چیزهایی که برای آن سپاسگزار هستید صحبت می کنید. و این یکی دیگر از موارد

big one. But, maybe it's just because you  put presents under a tree that, as a kid,  

بزرگ است. اما، شاید فقط به این دلیل است که شما هدایایی را زیر درختی می‌گذارید که در کودکی

you just can't get enough of Christmas. Vanessa: 

،  از کریسمس سیر نمی‌شوید. ونسا:

And now? Dan: 

و حالا؟ دن:

Yes. And now, I really enjoy picking out a  Christmas tree. We're really nature-y. So,  

بله. و اکنون، من واقعاً از چیدن درخت کریسمس لذت می برم . ما واقعاً طبیعی هستیم. بنابراین،

we get a real Christmas tree and I like the  smell of the pine. It just hits all of the  

ما یک درخت کریسمس واقعی می گیریم و من بوی کاج را دوست دارم. این فقط به همه

right senses and feelings. And then, you get  to decorate it. So, your kids are excited,  

حواس و احساسات درست ضربه می زند. و سپس، می‌توانید آن را تزئین کنید. بنابراین، بچه‌هایتان هیجان‌زده هستند،

and you get to hang up all the stuff, and put  up the lights, and there's a whole process. And,  

و شما مجبور می‌شوید همه چیز را قطع کنید، و چراغ‌ها را روشن کنید، و یک فرآیند کامل وجود دارد. و

it's funny because it's probably the most  useless thing that we do, but it's one of  

،   خنده‌دار است زیرا احتمالاً بی‌فایده‌ترین کاری است که انجام می‌دهیم، اما یکی

the best things. Vanessa: 

از   بهترین کارهاست. ونسا:

Yeah. I think, even before we had  kids, this was a big deal for us. 

آره. فکر می‌کنم، حتی قبل از اینکه بچه‌دار شویم ، این موضوع برای ما بسیار مهم بود.

Dan: Of course. 

دن: البته.

Vanessa: In our marriage,  

ونسا: در ازدواج ما،

because yeah, it's something that you do with  your parents growing up. And then, for us,  

زیرا بله، این کاری است که شما با والدینتان در حال بزرگ شدن انجام می دهید. و بعد، برای ما،

when we got married and we started doing  that with each other, it felt like,  

وقتی ازدواج کردیم و شروع به انجام این کار با یکدیگر کردیم، احساس می‌کردیم:

"Oh, this is our new life. This is us.  We're doing this together." And you're- 

«اوه، این زندگی جدید ماست. این ما هستیم. ما با هم این کار را انجام می‌دهیم». و شما-

Dan: We're starting the new generation. 

دن: ما داریم نسل جدید را شروع می کنیم.

Vanessa: ... Yeah, our new traditions. We're doing this in  

ونسا: ... آره، سنت های جدید ما. ما این کار

our own way. Yeah, it felt different. I said that  for me, because when I was a kid, we didn't have a  

را به روش خودمان انجام می دهیم. آره حس متفاوتی داشت این را برای خودم گفتم، چون وقتی بچه بودم،

real Christmas tree, we had a fake tree. But even  in that, I was so excited about it. First of all,  

درخت کریسمس واقعی نداشتیم، درخت تقلبی داشتیم. اما حتی در آن، من بسیار در مورد آن هیجان زده بودم. اول از همه،

I'll set the stage, my mom popped popcorn. So, we  ate popcorn and it smelled great. We listened to  

من صحنه را آماده می‌کنم، مادرم پاپ کورن ریخت. بنابراین، ما پاپ کورن خوردیم و بوی بسیار خوبی داشت. ما به

Christmas music. Dan: 

Always good. Vanessa: 

موسیقی کریسمس گوش دادیم. دن:

همیشه خوب است. ونسا:

And then, we all sat in the living  room, and because we had a fake tree,  

و بعد، همه در اتاق نشیمن نشستیم ، و چون یک درخت تقلبی داشتیم

there's different fake trees, but the kind we  had, there was a stem in the middle and it had  

، درخت‌های تقلبی مختلفی وجود داشت، اما از آن‌هایی که داشتیم، یک ساقه در وسط بود

different holes and you could hook the branches  in and the branches had different colored rings  

و سوراخ‌های مختلفی داشت و می‌توانی شاخه‌ها را قلاب کنی. در و شاخه‌ها حلقه‌هایی با رنگ‌های مختلف

on them, so you could see the big ones are on the  bottom. But, because these were closed in a box  

روی خود داشتند، بنابراین می‌توانید حلقه‌های بزرگ را در پایین ببینید. اما، چون اینها در یک

the entire year, they were flat. So, we  would all sit around the Christmas tree,  

جعبه  در تمام سال بسته بودند، صاف بودند. بنابراین، همه ما دور درخت کریسمس می‌نشینیم

bending the branches to look realistic. So, we  would bend each of the little branches on it and  

و شاخه‌ها را خم می‌کنیم تا واقع بینانه به نظر برسند. بنابراین، هر یک از شاخه‌های کوچک را روی آن خم می‌کردیم و

then put it in. And we'd look at each other's and  say, "Oh, that one doesn't look good." Or, "Oh,  

سپس آن را داخل می‌کردیم. و به شاخه‌های یکدیگر نگاه می‌کردیم و می‌گفتیم: "اوه، آن شاخه خوب به نظر نمی‌رسد." یا، "اوه،

that was really great." Dan: 

، واقعا عالی بود." دن:

This is all blasphemy to me. Vanessa: 

اینها همه توهین به من است. ونسا:

Because you always had a real tree. Dan: 

چون تو همیشه یک درخت واقعی داشتی. دن

It had to be real. Vanessa: 

:  باید واقعی بود. ونسا:

And then we- Dan: 

و بعد ما- دن:

If there's not a fire hazard in your living room,  

اگر در اتاق نشیمن شما خطر آتش سوزی وجود ندارد،

it's not Christmas. Vanessa: 

کریسمس نیست. ونسا:

... Yeah, that's a big reason why we had a  fake tree is because when my dad was a kid,  

... بله، این دلیل بزرگی است که ما یک درخت تقلبی داشتیم، زیرا وقتی پدرم بچه بود،

they had a real tree. Dan: 

آنها یک درخت واقعی داشتند. دن:

Oh, yeah. Vanessa: 

اوه، بله. ونسا:

Maybe for one Christmas, I don't remember  if it was for longer than that. And they had  

شاید برای یک کریسمس، یادم نمی‌آید که بیشتر از آن بود یا نه. و آن‌ها

a train set going around it so they could turn  on the electric train and it would go around the  

یک قطار داشتند که دور آن می‌چرخد تا بتوانند قطار برقی را روشن کنند و آن

bottom of the Christmas tree, not in the branches,  but just on the ground, and it caught fire. 

درخت کریسمس را نه در شاخه‌ها، بلکه فقط روی زمین دور بزند و آتش گرفت.

Dan: Oh. 

Vanessa: And my dad said one of his first memories  

دن: اوه

ونسا: و پدرم گفت یکی از اولین

is him as a little kid, getting a cup of water and  throwing it on the Christmas tree fire. This is  

خاطراتش او در کودکی بود که یک فنجان آب می‌گرفت و روی آتش درخت کریسمس انداخت. این یک

huge hazard. And there's so many warnings. Dan: 

خطر بزرگ است. و هشدارهای زیادی وجود دارد. دن

I mean, I don't think so much anymore. Vanessa: 

: منظورم این است که دیگر زیاد فکر نمی کنم. ونسا:

Yeah, this is a big deal. Dan: 

آره، این یک معامله بزرگ است. دن:

Christmas trees are safe. Vanessa: 

درخت‌های کریسمس امن هستند. ونسا:

Christmas trees are not safe, because they say  now, I think it's more known now that you should  

درخت‌های کریسمس ایمن نیستند، زیرا می‌گویند اکنون، فکر می‌کنم اکنون بیشتر شناخته شده است که باید

always keep water, so you have the Christmas tree  that's cut and you put it in a little basin of  

همیشه آب نگه دارید، بنابراین درخت کریسمس را دارید که بریده شده است و آن را در یک لگن کوچک آب قرار می‌دهید

water, and if there's not water in there, the tree  will dry out and it will catch fire really easily.  

، و اگر آب نباشد. در آنجا، درخت خشک می‌شود و به راحتی آتش می‌گیرد.

But, if it's filled with water, then the tree  is hydrated and it won't catch fire as easily. 

اما، اگر با آب پر شود، درخت هیدراته می شود و به این راحتی آتش نمی گیرد.

Dan: But also, 60s electronics, versus- 

دن: اما همچنین، الکترونیک دهه 60، در مقابل

Vanessa: Okay. That's true. 

Dan: ... Today's electronics. They're not  

ونسا: باشه. درست است.

دن: ... الکترونیک امروزی. آنها

going to catch fire the same way. Vanessa: 

به همین ترتیب آتش نمی گیرند. ونسا:

Yeah. Dan: 

آره. دن:

Probably. Vanessa: 

Yeah. Dan: 

احتمالاً. ونسا:

آره. دن:

Christmas trees are safe and the best. Vanessa: 

درخت‌های کریسمس ایمن و بهترین هستند. ونسا:

Dan loves Christmas trees. So, I remember,  yeah, we would do that, and then we would  

دن عاشق درختان کریسمس است. بنابراین، به یاد دارم، بله، این کار را انجام می‌دادیم و سپس

decorate the tree. And my mom always had one  ornament, which I now have that was the first  

درخت را تزئین می‌کردیم. و مادرم همیشه یک زینت داشت، که من الان دارم که اولین

ornament we put on the tree. Dan: 

زینتی بود که روی درخت گذاشتیم. دن:

Which one was that? Vanessa: 

اون کدوم بود؟ ونسا:

It's the ball that has lots of  little beads on it. And it's got- 

این توپ است که تعداد زیادی مهره کوچک روی آن است. و باید-

Dan: Ball with beads. 

دن: توپ با مهره.

Vanessa: ... Ribbons, and knots, and stuff on it.  

ونسا: ... روبان، و گره، و چیزهای روی آن.

We have it. Dan: 

ما داریمش. دن:

Well, I love Christmas trees and  I can't remember this ornament. 

خب، من عاشق درخت‌های کریسمس هستم و نمی‌توانم این تزئین را به خاطر بیاورم.

Vanessa: Oh, well it's in our house. 

ونسا: اوه، خوب در خانه ماست.

Dan: That's good. It'll be refreshing  

دن: این خوبه.

this year to see it later. Vanessa: 

امسال برای دیدن آن در فرصتی دیگر، تازه‌سازی خواهد شد. ونسا:

And, she put that on the tree and that  signified, we can start to decorate the tree.  

و او آن را روی درخت گذاشت و به این معنی بود که ما می توانیم شروع به تزئین درخت کنیم.

So yeah, we would decorate the tree together  and it was just a nice time to do that. 

بنابراین بله، ما درخت را با هم تزئین می‌کردیم و زمان خوبی برای انجام آن بود.

Dan: How did you guys sit back and not decorate  

دن: بچه ها چطور نشستید و

the tree right away? Our children are like,  "Bah, get all the stuff. Put it on right away." 

درخت را تزیین نکردید؟ بچه‌های ما می‌گویند: «بها، همه چیز را بگیر. فوراً آن را بپوش».

Vanessa: Yeah, we did the ornaments. We  

were busy doing the branches. Dan: 

ونسا: آره، ما زیور آلات را انجام دادیم.

ما مشغول انجام شاخه ها بودیم. دن:

Maybe because it's two girls versus two boys. Vanessa: 

شاید چون دو دختر در مقابل دو پسر هستند. ونسا:

I don't know. But, we did it and it was  fun. And I remember when we got married,  

نمی‌دانم. اما، ما آن را انجام دادیم و سرگرم کننده بود. و به یاد می‌آورم وقتی ازدواج کردیم،

that was my first real Christmas tree. We  went to a place and got a real tree and- 

آن اولین درخت کریسمس واقعی من بود. ما به مکانی رفتیم و یک درخت واقعی گرفتیم و-

Dan: That was your first? 

دان: این اولین بار بود؟

Vanessa: ... Yeah. 

ونسا: ... آره.

Dan: Oh, we got the little one. 

دن: اوه، ما کوچولو رو گرفتیم.

Vanessa: We got a little tree. Yeah. 

ونسا: ما یک درخت کوچک داریم. آره

Dan: That we planted later. 

دن: که بعدا کاشتیم.

Vanessa: Oh, yeah. 

Dan: That's another thing you can do  

ونسا: اوه، آره.

دن: این کار دیگری است که می‌توانید

sometimes in America, but it's more difficult. Vanessa: 

گاهی در آمریکا انجام دهید، اما سخت‌تر است. ونسا:

Yeah, you can get it with the root ball on  the bottom. The first year we were married- 

بله، می‌توانید با توپ ریشه در پایین آن را دریافت کنید . اولین سالی که ازدواج کردیم-

Dan: It's a lot heavier. 

Vanessa: ... Oh my goodness, it was  

دن : خیلی سنگین تر است.

ونسا: ... اوه خدای من،

so heavy. I remember it took three of us. Dan: 

خیلی سنگین بود. یادم می آید که ما سه نفر را گرفتیم. دن

It was three feet tall. Vanessa: 

:  سه فوت قد داشت. ونسا:

Me, you, and your brother to take it  

من، تو

out of the car and drag it into our house. Dan: 

و برادرت آن را از ماشین بیرون بیاوریم و به خانه خودمان بکشیم. Dan:

Mm-hmm (affirmative). Vanessa: 

Mm-hmm (تأیید کننده). ونسا:

Because it was so big, but we wanted to plant it  later, we didn't want to just cut a tree down. So,  

چون خیلی بزرگ بود، اما می‌خواستیم بعداً آن را بکاریم، نمی‌خواستیم فقط یک درخت را قطع کنیم. بنابراین،

we got this tree with a root ball,  but ever since then, we've just gotten  

ما این درخت را با یک توپ ریشه گرفتیم، اما از آن زمان، ما فقط

a cut tree, and put it in our house, and  decorated it. And yeah, it's a lot of fun. 

یک درخت بریده گرفتیم و آن را در خانه خود گذاشتیم و آن را تزئین کردیم. و بله، بسیار سرگرم کننده است.

Dan: Always a happy time. 

دن: همیشه اوقات خوشی.

Vanessa: Yeah. Well, I want to know for you, what is  

ونسا: آره. خوب، من می خواهم برای شما بدانم،

your favorite holiday tradition? It might not be  about Christmas. It could be about any holiday.  

سنت مورد علاقه شما در تعطیلات چیست؟ ممکن است درباره کریسمس نباشد. این می تواند در مورد هر تعطیلات باشد.

But, I want to know about your experience. Let us  know in the comments, what's your favorite holiday  

اما، من می خواهم در مورد تجربه شما بدانم. در نظرات به ما اطلاع دهید، سنت مورد علاقه شما در تعطیلات

tradition? And we'll go on to our next question.  Question number nine is about sports and exercise.  

چیست؟ و ما به سوال بعدی خود می رویم. سوال شماره نه در مورد ورزش و ورزش است.

What is the most recent sport that you did? Dan: 

جدیدترین ورزشی که انجام دادید چیست؟ دن:

Well, this happened just about a week ago  actually. And it's the first time I ever did this  

خب، این اتفاق تقریباً یک هفته پیش در واقع رخ داد. و این اولین بار است که این کار را در فضای باز انجام می دهم

outdoors. It was rock climbing. Is  this a sport? I guess, it's a sport. 

. صخره نوردی بود. آیا این یک ورزش است؟ من حدس می زنم، این یک ورزش است.

Vanessa: It's considered exercise. 

ونسا: این ورزش محسوب می شود.

Dan: Yeah. And so, my brother-in-law is,  

دن: آره و بنابراین، برادر شوهرم،

let's just say, obsessed with rock climbing. And,  he's gotten pretty good at it lately. And so,  

بیایید بگوییم، وسواس زیادی به صخره نوردی دارد. و او اخیراً در این کار بسیار خوب شده است. و بنابراین،

he met us in between where he lives and  us. We live about eight hours away. And,  

او ما را در بین محل زندگی خود و ما ملاقات کرد . ما حدود هشت ساعت با ما زندگی می کنیم. و،

we were in West Virginia, which has actually a lot  of good rock climbing. And we chose a spot and he  

ما در ویرجینیای غربی بودیم، که در واقع صخره نوردی خوب زیادی دارد. و ما یک نقطه را انتخاب کردیم و

had all the gear, he's got the ropes, he's got  the shoes, he's got the backpacks, he's got the  

او همه وسایل را داشت، طناب‌ها ، کفش‌ها،

harness, and all this stuff. And he actually...  Oh the helmet too. Don't forget the helmet.  

کوله‌پشتی‌ها، تسمه و همه این چیزها را دارد. و او در واقع... اوه کلاه ایمنی هم. کلاه ایمنی را فراموش نکنید.

And, he geared me up to do it. And, I  was actually pretty nervous about it,  

و او مرا برای انجام آن آماده کرد. و، من در واقع نسبت به آن بسیار عصبی بودم،

and not because I'm afraid of heights actually,  he's more scared of Heights than I am.  

و نه به این دلیل که در واقع از ارتفاع می ترسم، او بیشتر از من از ارتفاع می ترسد.

I think it's funny that he likes doing this  so much. He says every single time he does it,  

من فکر می کنم خنده دار است که او اینقدر این کار را دوست دارد. او می گوید هر بار که این کار را می کند،

he's scared. Vanessa: 

می ترسد. ونسا:

Oh. Dan: 

اوه. دن:

Yeah. Vanessa: 

Interesting. Dan: 

آره. ونسا:

جالب است. دن:

But I'm not afraid of heights, so I wasn't really  worried about that. I probably should have been  

اما من از ارتفاع نمی ترسم، بنابراین واقعاً نگران این نبودم. احتمالاً باید

more worried about it. Vanessa: 

What were you worried about? Dan: 

بیشتر نگران آن بودم. ونسا:

نگران چی بودی؟ دن:

I'm a perfectionist, or a completionist. So,  it really bothers me if I try something and I  

من یک کمال گرا یا یک کمال گرا هستم. بنابراین، اگر کاری را امتحان کنم و

can't finish it. Vanessa: 

نتوانم آن را به پایان برسانم، واقعاً آزارم می‌دهد. ونسا:

Ah, so you wanted to be  able to make it to the top. 

آه، پس می‌خواستی بتوانید به اوج برسید .

Dan: So, I knew I could probably do some easy stuff,  

دن: بنابراین، می‌دانستم که احتمالاً می‌توانم کارهای آسانی انجام دهم،

but he's a lot better than I am. So, I knew  that he would be wanting to move on to something  

اما او خیلی بهتر از من است. بنابراین، می‌دانستم که او می‌خواهد به سمت چیز چالش‌برانگیزتر حرکت کند

more challenging. And, I didn't really know if I  wanted to have to just watch, or try it and only  

. و، من واقعاً نمی‌دانستم که می‌خواهم فقط تماشا کنم یا آن را امتحان کنم و فقط

get partway. In the end, I did do that. So, the  first one was a easy one. I don't think it was- 

به نیمه راه بروم. در نهایت من این کار را کردم. بنابراین، اولین مورد آسان بود. فکر نمی‌کنم اینطور باشد-

Vanessa: I'll show you a picture here of Dan  

ونسا: من در اینجا عکسی از دن را به شما نشان می‌دهم که

making it all the way to the top. Yes. Dan: 

تا اوج می‌رود. آره. دن:

... Yes. So, I do naturally have a good body type  for climbing. I'm lightweight. I climb a lot of  

… بله. بنابراین، من طبیعتاً تیپ بدنی خوبی برای کوهنوردی دارم. من سبک وزنم من از درختان زیادی بالا می روم

trees. I like to hike and do all that stuff. So, I  can figure it out. But, the hand strength is just  

. من دوست دارم پیاده روی کنم و همه این کارها را انجام دهم. بنابراین، می توانم آن را بفهمم. اما، قدرت دست فقط

on another level to rock climb. Vanessa: 

در سطح دیگری برای صخره نوردی است. ونسا:

Yeah. Dan: 

And so, I did the easier one and I made it to the  top. But, all the other ones, I made it partway.  

آره. دن:

و به این ترتیب، من ساده‌تر را انجام دادم و به اوج رسیدم . اما، تمام موارد دیگر، من آن را نیمه راه حل کردم.

And, I actually remember, we were with  another guy too, his name was Jim. And,  

و، در واقع به یاد دارم، ما با پسر دیگری هم بودیم، اسمش جیم بود. و،

Jim was really inspiring, because... And don't  worry, this was totally safe. There was a rope  

جیم واقعاً الهام‌بخش بود، زیرا... و نگران نباشید، این کاملاً بی‌خطر بود. یک

tied to the very top. They call it top climbing?  Top rope? I don't remember the terms. There's a  

طناب به بالا بسته شده بود. به آن می گویند بالا رفتن؟ طناب بالا؟ من شرایط را به خاطر نمی آورم.

lot of terms in rock climbing. Vanessa: 

اصطلاحات زیادی در صخره نوردی وجود دارد. ونسا:

Yeah. Dan: 

And so, he was tied to the top and if you fall  that will catch you right away and it's not a  

آره. دن:

و بنابراین، او به بالا بسته شده بود و اگر زمین بخوری، فوراً تو را می‌گیرد و این مسئله

big deal. Vanessa: 

مهمی نیست. ونسا:

Yeah. Dan: 

But, for me, if I fall one time doing that, I'm  like, "All right, I'm done." That's how I feel.  

آره. دن:

اما، برای من، اگر یک بار با انجام این کار زمین بخورم ، مانند «بسیار خوب، تمام شدم.» من اینطور حس میکنم.

But he fell probably 15 times on a climb and  just kept on trying, and trying, and trying,  

اما او احتمالاً 15 بار در یک صعود سقوط کرد و فقط به تلاش، و تلاش و تلاش ادامه داد،

and he made it to the top and I was like, "Wow."  And, when he got down, I said, "I have to try  

و او به اوج رسید و من مثل "وای" گفتم. و وقتی او پایین آمد، گفتم: "باید

a lot more than I would, because I just  saw him persevere." So, it's a very good  

خیلی بیشتر از آنچه که می‌کنم تلاش کنم، چون فقط دیدم که پشتکار دارد." بنابراین، این یک

perseverance sport. Vanessa: 

ورزش استقامتی بسیار خوب است. ونسا:

Yeah. Dan: 

So, I tried, and tried, and tried, and I got one  third of the way, because it was really difficult.  

آره. دن:

بنابراین، من تلاش کردم، تلاش کردم، و تلاش کردم، و یک سوم راه را گرفتم، زیرا واقعاً سخت بود.

It's called crack climbing. And there's just  a crack in the wall. And, you got to put your  

به آن کرک نوردی می گویند. و فقط یک شکاف در دیوار وجود دارد. و، باید دستان خود

hands there. And, just- Vanessa: 

را آنجا بگذارید. و فقط ونسا:

That's so hard. Dan: 

... There's nothing except for a crack and  little tiny ledges. So, their experienced,  

خیلی سخته. دن:

... چیزی جز یک ترک و تاقچه های کوچک وجود ندارد. بنابراین، آنها با تجربه بودند،

so they got up the first part really easily.  So, the girl who was with us, she said,  

بنابراین آنها بخش اول را واقعاً به راحتی پشت سر گذاشتند. بنابراین، دختری که با ما بود، گفت:

"Yeah, that was tricky." But, I  was stuck on the first part for...  

«آره، این مشکل بود.» اما، من در قسمت اول گیر کرده بودم

It felt like 20 minutes, it was probably more  like 10 minutes. They just got up that part. But  

...   احساس می‌کردم 20 دقیقه، احتمالاً بیشتر  10 دقیقه بود. تازه از آن قسمت بلند شدند.

it was literally just a little thin rock you had  to put your fingers in, barely any foothold. But,  

اما به معنای واقعی کلمه فقط یک سنگ نازک بود که باید انگشتان خود را در آن قرار می دادید، به سختی جای پایی داشتید. اما،

I saw Jim fall, and fall, and fall, and I  kept on trying and I finally did it. Yes. 

دیدم جیم افتاد، افتاد، و افتاد، و به تلاشم ادامه دادم و بالاخره این کار را انجام دادم. آره.

Vanessa: Wow. Man, that is not up my alley at all. 

ونسا: وای. مرد، این اصلاً سر کوچه من نیست.

Dan: Yeah. Brad asked me... Brad's my  

دن: آره برد از من پرسید... براد برادر شوهر من

brother-in-law. He said, "Do you think Vanessa  would ever do this with you?" And I was like- 

Dan: Brad's my brother-in-law. He said,  

است. او گفت: "فکر می کنی ونسا هرگز این کار را با تو انجام دهد؟" و من مثل

دن: براد برادر شوهر من است. او گفت:

"Do you think Vanessa would ever do this with  you?" And I was like, "I don't think..." I can't  

«فکر می‌کنی ونسا هرگز این کار را با تو انجام دهد؟» و من می‌گفتم: «فکر نمی‌کنم...» نمی‌توانم

imagine you wanting to do that. Vanessa: 

تصور کنم که بخواهید این کار را انجام دهید. ونسا:

Yeah. I don't like heights like that, and I feel  like I can't just do something like that like you.  

آره. من چنین ارتفاعی را دوست ندارم، و احساس می‌کنم که نمی‌توانم مانند شما چنین کاری را انجام دهم.

I would need to go to the climbing gym and feel  comfortable with it, because at least for me,  

من باید به باشگاه کوهنوردی بروم و با آن احساس راحتی کنم، زیرا حداقل برای من،

that takes a lot of upper body strength,  your abs, your arms, your fingers. I think  

این نیاز به قدرت زیادی در بالاتنه ، شکم، بازوها، انگشتان شما دارد. فکر می‌کنم

maybe for you, you were able to make it to the  top of the easier one and halfway up or a third  

شاید برای شما، توانسته باشید به بالای آسان‌تر و در نیمه‌ی راه یا یک

of the way up the other ones because you're not  afraid of heights and your strength is distributed  

سوم طرف بالا رفتن از سایرین برسید، زیرا از ارتفاع نمی‌ترسی و قدرت شما

differently than mine. Dan: 

متفاوت از من توزیع می‌شود. دن:

Yes. Vanessa: 

بله. ونسا:

But I think for something like that, I would need  to massively feel more comfortable with heights  

اما من فکر می‌کنم برای چنین چیزی، باید احساس راحتی بیشتری با ارتفاع داشته باشم

and go to the gym in advance. Dan: 

و از قبل به باشگاه بروم. دن

The girl who was with us was the best one there. 

:  دختری که با ما بود بهترین دختر آنجا بود.

Vanessa: Yeah. 

Dan: She was  

ونسا: آره.

دن: او

amazing. Vanessa: 

I bet. Dan: 

شگفت انگیز بود. ونسا:

شرط می‌بندم. دن:

Yeah. Vanessa: 

I mean, you can practice that and do it. Dan: 

آره. ونسا:

منظورم این است که شما می توانید آن را تمرین کنید و انجامش دهید. دن:

Women can definitely do it. Vanessa: 

زنان قطعاً می‌توانند این کار را انجام دهند. ونسا:

Yeah. That's the cool thing. Dan: 

آره. این چیز جالبی است. دن:

She was kind of like spider monkey, though. Vanessa: 

او به نوعی شبیه میمون عنکبوتی بود. ونسا:

Going everywhere. Dan: 

همه جا رفتن. دن:

She hadn't had any children yet. Vanessa: 

او هنوز بچه دار نشده بود. ونسا:

Yeah, maybe. Dan: 

آره، شاید. دن:

Children does a number on  you. I speak from experience. 

بچه‌ها یک عدد روی شما انجام می‌دهند. من از روی تجربه صحبت می کنم.

Vanessa: Yeah? In any case, I think that seems like  

ونسا: آره؟ در هر صورت، فکر می‌کنم به نظر

the kind of exercise or sport that I would need to  practice in advance before going outside to do it,  

می‌رسد   نوعی ورزش یا ورزشی است که قبل از رفتن به بیرون برای انجام آن باید از قبل تمرین کنم،

and inside where there's, I don't  know, maybe more predictability- 

و در داخل جایی که، نمی‌دانم، شاید قابل پیش‌بینی بیشتر باشد-

Dan: Mats. 

Vanessa: ... or practice, that would be better for me. 

Dan: Mats.

ونسا: ... یا تمرین، برای من بهتر است.

Dan: I thought it was more fun outside. 

دن: فکر می کردم بیرون سرگرم کننده تر است.

Vanessa: Yeah. 

Dan: Because I've done climbing gyms before,  

ونسا: آره.

دن: چون قبلاً در باشگاه‌های ورزشی کوهنوردی انجام داده‌ام،

and it's okay, but outside's a whole  adventure. It did take forever though. 

و اشکالی ندارد، اما بیرون یک ماجراجویی کامل است. هر چند برای همیشه طول کشید.

Vanessa: Yeah. You have to hook up everything. 

ونسا: آره. شما باید همه چیز را به هم وصل کنید.

Dan: We did four climbs and we were there all day.  

دان: ما چهار صعود انجام دادیم و تمام روز آنجا بودیم.

You're watching other people go, and also one  person has to be the... I forget what it's called. 

شما در حال تماشای رفتن افراد دیگر هستید، و همچنین یک نفر باید آن فرد باشد... فراموش کردم اسمش چیست.

Vanessa: Belay. 

Dan: Belay. Yeah. One person's holding you,  

ونسا: بیلی.

دن: بلی. آره یک نفر شما را نگه می‌دارد

making sure you're not going to fall down, so  they actually hold you up from the other end. 

،   مطمئن می‌شود که قرار نیست زمین بخورید، بنابراین شما را از سر دیگر بالا نگه می‌دارد.

Vanessa: Cool. 

ونسا: باحال.

Dan: I don't know all the terms,  

دن: من همه اصطلاحات را نمی‌دانم،

but you can imagine it, right? Vanessa: 

اما می‌توانید تصورش کنید، درست است؟ ونسا:

Yeah. It seemed like cool camaraderie  too with everybody who was there. 

آره. با همه کسانی که آنجا بودند، رفاقت جالبی به نظر می رسید.

Dan: Yeah. That was probably the best part. 

دن: آره این احتمالا بهترین قسمت بود.

Vanessa: As in we all went together,  

ونسا: همانطور که همه با هم رفتیم،

and then I went on a hike with Dan's sister  and our kids and Dan's parents. We were  

و سپس با خواهر دن و بچه‌هایمان و والدین دن به پیاده‌روی رفتیم. ما

at the same place, but hiking instead. But we were  going back and watching them too. It seemed like  

در همان مکان بودیم، اما در عوض در حال پیاده روی بودیم. اما ما هم برمی‌گشتیم و آنها را تماشا می‌کردیم. به نظر می‌رسید

everyone who was in this area climbing just was  chill. They were all the type of perseverant,  

همه کسانی که در این منطقه کوهنوردی می‌کردند، خنک بودند. همه آن‌ها آدم‌های پشتکار و

motivated type of person, who's like, "I'm  going to climb this rock," a personal challenge. 

با انگیزه‌ای بودند که می‌گفتند «من می‌خواهم از این صخره بالا بروم»، یک چالش شخصی.

Dan: It's a culture, for sure. 

دن: مطمئناً این یک فرهنگ است.

Vanessa: Yeah. 

ونسا: آره.

Dan: Yeah. One guy walked up and there was a climb,  

دن: آره یکی از بچه‌ها بالا رفت و صعود شد،

they all have funny names, and he was like, "Did  you do chalk line? Cool, bro." It was totally- 

همه آنها اسم‌های بامزه‌ای دارند، و او می‌گوید: "آیا خط گچی را انجام دادی؟ عالی، برادر." این کاملاً بود-

Vanessa: Trying to size each other up. 

ونسا: سعی می‌کردیم همدیگر را بزرگ کنیم.

Dan: Surfer vibes. 

دن: حال و هوای موج سواری.

Vanessa: Yeah. I could see that. Well,  

ونسا: آره. من می توانستم آن را ببینم. خوب،   به

sounds like a fun time, even though it was hard. Dan: 

نظر می رسد زمان سرگرم کننده ای باشد، اگرچه سخت بود. دن:

Oh, it twas very hard. Very hard. Vanessa: 

اوه، خیلی سخت بود. خیلی سخت. ونسا:

Bonding together. Dan: 

پیوند با هم. دن:

Yes. How about you? Have you  tried any sports recently? 

بله. در مورد شما چطور؟ آیا اخیراً ورزش‌هایی را امتحان کرده‌اید؟

Vanessa: Yeah, I was trying to think about this,  

ونسا: آره، سعی می‌کردم به این موضوع فکر کنم،

and the answer is not really, but- Dan: 

و پاسخ واقعاً این نیست، اما - دن:

Baseball. Vanessa: 

بیسبال. ونسا:

I was going to say baseball. Dan: 

می خواستم بگویم بیسبال. دن:

Really? Vanessa: 

واقعاً؟ ونسا:

Because our four year old, almost five year  old, maybe by the time you're watching this  

چون چهار ساله ما، تقریباً پنج ساله ما، شاید وقتی شما این را تماشا می کنید

he'll be five, our five year old son has been into  hitting the baseball with a baseball bat lately.  

پنج ساله می شود، پسر پنج ساله ما اخیراً با چوب بیسبال به توپ بیسبال ضربه زده است.

In June, we visited Pittsburgh when Dan went- Dan: 

در ماه ژوئن، وقتی دن رفت، از پیتسبورگ دیدن کردیم - Dan:

Rock climbing. Vanessa: 

صخره نوردی. ونسا:

... rock climbing. After that,  we went to a baseball field with  

... صخره نوردی. پس از آن، با

Dan's sister and their cousins and some  family, little kids. We tried to kind of  

خواهر دن و پسرعموهایشان و چند خانواده، بچه های کوچک، به زمین بیسبال رفتیم. ما سعی کردیم به نوعی

play a baseball field. Dan: 

زمین بیسبال بازی کنیم. دن:

Tried. Yes. Vanessa: 

تلاش کرد. آره. ونسا:

There's bases, and we were all hitting. The kids  hit, we hit, and I've always liked hitting a  

پایگاه‌هایی وجود دارد و ما همگی در حال ضربه زدن بودیم. بچه ها ضربه می زنند، ما ضربه می زنیم، و من همیشه دوست داشتم

baseball. I think it's pretty fun. Dan: 

بیسبال بزنم. فکر می کنم خیلی سرگرم کننده است. دن:

That's when you realize how many  rules there are in baseball. 

آن وقت است که می‌فهمی چند قانون در بیسبال وجود دارد.

Vanessa: Yeah. 

ونسا: آره.

Dan: "Don't run with the bat." "First base is over  

دن: "با خفاش ندو." "پایه اول

there." "No, you have to stop on the base." "Wait,  he's going to throw the ball to you." It's like,  

آنجاست." "نه، باید روی پایگاه بایستی." "صبر کن، او توپ را به سمت تو پرتاب می کند." مثل این است که آن را

forget about it. Just let him hit the ball. Vanessa: 

فراموش کنید. فقط به او اجازه دهید توپ را بزند. ونسا:

Yeah. It was really funny to see our son hit  the ball. He was just so excited that he hit it  

آره. دیدن ضربه پسرمان به توپ واقعا خنده دار بود. او آنقدر هیجان زده بود که به آن ضربه زد

that he was holding onto the bat and he ran to  third base. Like, "No, no, no. That way drop the  

که خفاش را نگه داشت و به سمت پایگاه سوم دوید. مانند، "نه، نه، نه. به این ترتیب خفاش را رها کنید

bat. Go that way." Dan: 

. به آن سمت بروید." دن:

Yes. Vanessa: 

We were just having fun. Yeah, it was fun,  and I like hitting. Yeah. I've always liked  

بله. ونسا:

ما فقط داشتیم خوش می گذشت. بله، جالب بود، و من ضربه زدن را دوست دارم. آره من همیشه

hitting a baseball. Even though it wasn't  organized, like an actual organized sport,  

ضربه زدن به توپ بیسبال را دوست داشتم. حتی با وجود اینکه مثل یک ورزش سازمان‌یافته واقعی، سازمان‌دهی نشده بود،

I think that was still a sport. It  wasn't too much exercise, but it was fun. 

فکر می‌کنم هنوز یک ورزش بود. ورزش خیلی زیاد نبود، اما سرگرم کننده بود.

Dan: I have a funny story about  

دن: من یک داستان خنده دار درباره

baseball. Can I share it? Vanessa: 

بیسبال دارم. آیا می توانم آن را به اشتراک بگذارم؟ ونسا:

Yes. Dan: 

When I was a kid. Vanessa: 

بله. دن:

وقتی بچه بودم. ونسا:

Go ahead. Dan: 

When I was a kid, I played baseball up until  coach pitch, which is where the coach is pitching,  

برو جلو. دن:

وقتی بچه بودم، تا زمین مربی، بیسبال بازی می‌کردم، جایی که مربی توپ می‌زند،

not the players. Then I started getting  scared of how fast the ball was coming.  

نه بازیکنان. سپس شروع کردم به ترس از سرعت آمدن توپ.

At least back then, that's how I felt. But one  time I was the first baseman, and in baseball,  

حداقل در آن زمان من این احساس را داشتم. اما یک بار من اولین بازیکن پایه بودم، و در بیسبال

it's a very slow sport, right? For kids, you  just start getting distracted when they're not  

، ورزش بسیار کندی است، درست است؟ برای بچه‌ها، زمانی که آنها

hitting the ball and you're just waiting out  there. So, I was pretending to be Darth Vader  

به توپ ضربه نمی‌زنند و فقط در آنجا منتظر هستید، شروع به پرت شدن می‌کنید . بنابراین،

with earth fader with my glove over my face.  I was literally standing on first base going,  

من با دستکش روی صورتم وانمود می‌کردم که دارت ویدر هستم. من به معنای واقعی کلمه روی پایه اول ایستاده بودم،

and the player hit the ball  and hit me on the glove,  

و بازیکن ضربه ای به توپ زد و به دستکش من زد،

and we totally missed the play and it was  because I was pretending to be Darth Vader  

و ما کاملاً بازی را از دست دادیم و این به این دلیل بود که در پایه اول وانمود می کردم که دارث ویدر

on first base. Vanessa: 

هستم. ونسا

There you go. Dan: 

:  برو. دن:

That's my story. Vanessa: 

این داستان من است. ونسا:

Wow. Dan: 

That's why I quit baseball. Vanessa: 

وای. دن:

به همین دلیل بیسبال را کنار گذاشتم. ونسا:

Oh, man. Dan: 

اوه، مرد. دن:  در

Actually, that's not why. Vanessa: 

واقع، به همین دلیل نیست. ونسا:

Yeah. Dan: 

It's because I would practice with my  brother and he would throw really hard and  

آره. دن: به

این دلیل است که من با برادرم تمرین می‌کردم و او خیلی محکم پرتاب می‌کرد و

I didn't want to get hit by the ball. Vanessa: 

من نمی‌خواستم با توپ ضربه بخورم. ونسا:

Yeah. I mean, I don't blame you. Dan: 

آره. یعنی من شما را سرزنش نمی کنم. دن:

Baseball. Vanessa: 

I wouldn't want to get hit by a baseball either.  In the US, it's pretty common for kids to do,  

بیسبال. ونسا:

من هم نمی‌خواهم با توپ بیس‌بال ضربه بخورم. در ایالات متحده، انجام این کار برای بچه‌ها بسیار رایج است،

they call it little league, so there's different  stages, and one stage might be like a parent is  

آنها آن را لیگ کوچک می‌نامند، بنابراین مراحل مختلفی وجود دارد ، و یک مرحله ممکن است مانند این باشد که والدین

throwing the ball to the kids, or it's sitting on  a tee, it's sitting on a little stand and the kids  

توپ را به طرف بچه‌ها پرتاب می‌کنند، یا روی یک سه‌آهن می‌نشینند، روی یک سه راهی می‌نشینند. کمی می ایستند و بچه ها

just have to try to hit the ball. Then the next  level might be another player is throwing it, or  

فقط باید سعی کنند توپ را بزنند. سپس سطح بعدی ممکن است بازیکن دیگری باشد که آن را پرتاب می‌کند، یا

then the coach is throwing it as you get more and  more advanced. So, it's kind of working you up to  

سپس مربی آن را پرتاب می‌کند که شما بیشتر و پیشرفت می‌کنید. بنابراین، به نوعی به شما کمک می‌کند

being a better player. Dan: 

تا بازیکن بهتری باشید. دن:

To the majors. Vanessa: 

به رشته‌ها. ونسا:

To the majors. Well, that was your first  answer, right? You wished you could be  

به بزرگان. خب، این اولین پاسخ شما بود، درست است؟ آرزو می کردی که می توانستی

a famous sports player. Dan: 

یک بازیکن ورزشی مشهور باشی. دن:

I'd take the best baseball player,  

من بهترین بازیکن بیسبال را می‌گیرم،

or just really great. Vanessa: 

یا واقعاً عالی. ونسا:  عالی

Cool. Okay. Dan: 

Yeah. Any sport. I love sport. Vanessa: 

. باشه. دن:

آره. هر ورزشی. من عاشق ورزش هستم. ونسا:

Well, I want to ask you the same question. What  was the most recent sport that you've played?  

خب، من می‌خواهم همین سوال را از شما بپرسم. جدیدترین ورزشی که انجام داده اید چه بوده است؟

It could be an organized sport like baseball,  or it could be something that's just more  

این می‌تواند یک ورزش سازمان‌یافته مانند بیسبال، یا چیزی باشد که فقط ورزش بیشتر باشد

exercise, like- Dan: 

، مانند دن:

Like rock climbing. Vanessa: 

مانند صخره‌نوردی. ونسا

... rock climbing, but some people might  say it's a sport. Let us know in the  

: صخره نوردی، اما برخی افراد ممکن است بگویند این یک ورزش است. در نظرات به ما اطلاع دهید

comments what's the most recent sport you've  played, and we'll go on to our next question.  

آخرین ورزشی که انجام داده‌اید چیست و ما به سؤال بعدی خود می‌پردازیم.

Question number 10 is about electronics. This  is another hypothetical question. If you could  

سوال شماره 10 در مورد الکترونیک است. این سؤال فرضی دیگری است. اگر بتوانید

invent any new electronic device,  what would it be and what would it do? 

هر وسیله الکترونیکی جدیدی اختراع کنید، آن چه می بود و چه کار می کرد؟

Dan: When I first  

دن: وقتی برای اولین بار

was thinking about this, I thought gadgets,  like a new toaster that never burnt the toast. 

به این فکر می‌کردم، فکر کردم وسایلی مانند یک توستر جدید که هرگز نان تست را نسوزاند.

Vanessa: Okay. 

ونسا: باشه.

Dan: But I think when I think of  

دن: اما وقتی به

noble uses for electronics, I think of the medical  field. My electronic invention would be a tiny  

کاربردهای اصیل الکترونیک فکر می کنم، به حوزه پزشکی فکر می کنم . اختراع الکترونیکی من یک ربات کوچک است

robot that kills cancer. Vanessa: 

که سرطان را می کشد. ونسا:

Oh, okay. Dan: 

اوه، باشه. دن

A cancer killing search and destroy robot. Vanessa: 

:  روباتی که سرطان را می کشد، جستجو و نابود می کند. ونسا:

Wow. That's noble. Dan: 

وای. این نجیب است. دن:

I think they might be working on this. Vanessa: 

فکر می‌کنم آنها ممکن است روی این موضوع کار کنند. ونسا:

Yeah. I don't know much about that field. Dan: 

آره. من چیز زیادی در مورد آن رشته نمی دانم. دن:

I think there is some kind of tiny robot,  for lack of a better word, that can find  

فکر می‌کنم نوعی ربات کوچک وجود دارد، به دلیل نبود کلمه بهتر، که می‌تواند

certain diseases or cells in the body. You know,  I do not have a background in biotech at all,  

بیماری‌ها یا سلول‌های خاصی را در بدن پیدا کند. می‌دانید، من اصلاً سابقه‌ای در بیوتکنولوژی ندارم،

but I would almost guarantee somebody's trying to  figure out how to get tiny robots that can find  

اما تقریباً تضمین می‌کنم که کسی تلاش کند درباره نحوه تهیه ربات‌های کوچکی که می‌توانند

and kill cancer in people. Vanessa: 

سرطان را در افراد پیدا کنند و از بین ببرند، تضمین می‌کنم. ونسا:

That sounds great. Dan: 

عالی به نظر می رسد. دن:

That would be probably the best  use of an electronic gadget. 

این احتمالاً بهترین استفاده از یک ابزار الکترونیکی خواهد بود.

Vanessa: Mine is very selfish compared to that. 

ونسا: مال من در مقایسه با آن بسیار خودخواه است.

Dan: Yeah, because  

دن: آره

nothing sucks more than cancer, I  think. This is just the worst thing. 

، چون فکر می‌کنم هیچ چیز بیشتر از سرطان بد نیست . این فقط بدترین چیز است.

Vanessa: Yeah. Well, if you are in biotech or if you are  

ونسا: آره. خوب، اگر در رشته بیوتکنولوژی هستید یا اگر

a cancer related doctor or surgeon- Dan: 

پزشک یا جراح مرتبط با سرطان هستید - دان:

Send me your number and I'll tell you my plans. Vanessa: 

شماره خود را برای من ارسال کنید تا برنامه‌هایم را به شما بگویم. ونسا:

Yeah. Let us know. Does something like this  exists? Is this something that's in the works?  

آره. به ما خبر دهید. آیا چیزی شبیه به این وجود دارد؟ آیا این چیزی است که در کار است؟

Yeah. Never know. Dan: 

آره هیچ وقت نمی دانید. دن:

Yeah. How about you? How many cancer destroying  things are you creating in your spare time? 

آره. در مورد شما چطور؟ در اوقات فراغت خود چند چیز نابودکننده سرطان ایجاد می‌کنید؟

Vanessa: Oh, sorry. Mine's very selfish.  

ونسا: اوه، متاسفم. مال من خیلی خودخواهه

I was thinking more personal. In our house, to  go to our deck, we have a sliding door. There's  

بیشتر به شخصی فکر می کردم. در خانه‌مان، برای رفتن به عرشه، یک در کشویی داریم.

a glass sliding door, and then there's a screen  that you can just push through. It's a magnet,  

یک درب کشویی شیشه‌ای وجود دارد، و سپس یک صفحه نمایش وجود دارد که می‌توانید فقط از آن عبور کنید. این یک آهنربا است،

you can just go through it. But in the summer, we  try to keep the glass sliding door closed because  

فقط می‌توانید از آن عبور کنید. اما در تابستان، سعی می‌کنیم درب کشویی شیشه‌ای را بسته نگه داریم، زیرا

there's air conditioning in our house and it's  super hot and muggy, humid outside, so we don't  

در خانه ما تهویه مطبوع وجود دارد و بیرون بسیار گرم و گل‌آلود است، بنابراین

want that air to get inside. We want it to stay  cool inside. We go in and out a lot in our house.  

نمی‌خواهیم هوا وارد آن شود. ما می‌خواهیم که در داخل خنک بماند. در خانه مان زیاد رفت و آمد می کنیم.

With young children, it's kind of tricky  to get them to keep that glass door closed.  

با بچه‌های کوچک، سخت است که آنها را مجبور کنیم آن در شیشه‌ای را بسته نگه دارند.

It's also kind of heavy. Dan: 

یه جورایی هم سنگینه دان

The sliding door. Vanessa: 

:  در کشویی. ونسا:

Yeah, for them to pull it open is okay, and then  they bust through the screen door and they're  

بله، برای آن‌ها که آن را باز کنند اشکالی ندارد، و سپس از در پرده بیرون می‌روند و

outside like, "I'm going to go do something,"  and they don't think about the glass door.  

مثل «من می‌روم کاری انجام بدهم»، و به در شیشه‌ای فکر نمی‌کنند.

And for me too, sometimes if I'm carrying  something, I have to open the door.  

و برای من نیز، گاهی اوقات اگر چیزی با خود حمل کنم، باید در را باز کنم.

My electronic gadget would be a button  that you can push that would open the door,  

ابزار الکترونیکی من دکمه‌ای است که می‌توانید آن را فشار دهید و در را باز می‌کند،

and then automatically within 30 seconds, it would  close the door, so you have time to go through  

و به‌طور خودکار ظرف 30 ثانیه در را می‌بندد، بنابراین شما وقت دارید از آن عبور کنید

and it would close. It might be sensor  by your body, so if you're still  

و بسته می‌شود. ممکن است حسگر بدن شما باشد، بنابراین اگر هنوز

in the doorway it wouldn't close, but  that way it would always close behind us. 

در آستانه در هستید، بسته نمی‌شود، اما به این ترتیب همیشه پشت سر ما بسته می‌شود.

Dan: Couldn't you just use in the grocery  

دن: نمی‌توانید فقط در

store where it automatically opens? Vanessa: 

خواربارفروشی که به‌طور خودکار باز می‌شود، استفاده کنید؟ ونسا:

Yeah, something like that. Dan: 

آره، یه همچین چیزی. Dan:

A sliding automatic door. Vanessa: 

یک درب اتوماتیک کشویی. ونسا:

But people don't have that in their house. Dan: 

اما مردم آن را در خانه خود ندارند. دن:

Oh. But it's only a matter of money. Vanessa: 

آه. اما مسئله فقط پول است. ونسا:

I mean, maybe we could get something  like that installed in our house now,  

منظورم این است که شاید بتوانیم چیزی شبیه به آن را اکنون در خانه‌مان نصب کنیم،

but I was kind of envisioning, I imagine people  who are handicapped or in a wheelchair, maybe they  

اما من به نوعی تصور می‌کردم، تصور می‌کنم افرادی که معلول هستند یا روی ویلچر هستند، شاید

have something like this that's automatic. Dan: 

آن‌ها چیزی شبیه به این دارند که خودکار است. دن:

Probably. Vanessa: 

احتمالاً. ونسا:

I'm sure it's a big system you have to install.  It's probably a lot of money or kind of a hassle,  

مطمئنم که این سیستم بزرگی است که باید نصب کنید. این احتمالاً پول زیادی است یا نوعی دردسر است،

but I'm sure there's some kind of system. Dan: 

اما من مطمئن هستم که نوعی سیستم وجود دارد. دن:

Well, we could go to a closed down grocery  store, and every time it opens, it says,  

خب، می‌توانیم به یک خواربارفروشی تعطیل شده برویم ، و هر بار که باز می‌شود، می‌گوید:

"Welcome to Aldi." Vanessa: 

«به Aldi خوش آمدید». ونسا:

As in we would take Aldi's doors? Dan: 

مثل اینکه درهای آلدی را بگیریم؟ دن:

Yeah. Vanessa: 

And put them in our house, and it would have a  speaker that says, "Welcome to the grocery store,"  

آره. ونسا:

و آن‌ها را در خانه‌مان بگذار، و یک بلندگو خواهد داشت که هر بار که درهای خانه‌مان را باز می‌کنیم، می‌گوید: «به خواربارفروشی خوش آمدید»

every time we open our house's doors? Dan: 

؟ دن:

It'd be the most charming thing  we could possibly add to our home. 

این جذاب‌ترین چیزی است که می‌توانیم به خانه‌مان اضافه کنیم.

Vanessa: Maybe we could have it say,  

ونسا: شاید بتوانیم بگوییم،

"Welcome home, Vanessa." Dan: 

"به خانه خوش آمدی، ونسا." دن:

Oh, yeah. Programmable. Vanessa: 

اوه، بله. قابل برنامه ریزی ونسا:

I don't think I would like my doors to talk. Dan: 

فکر نمی‌کنم دوست داشته باشم درهای خانه‌ام صحبت کنند. دن:

And it also takes off your hat. 

و کلاهت را هم برمی دارد.

Vanessa: Wow. 

ونسا: وای.

Dan: With an arm. 

دن: با یک بازو.

Vanessa: Maybe it also feeds you food and gives you water. 

ونسا: شاید هم به شما غذا می دهد و هم به شما آب می دهد.

Dan: And it's a conveyor belt too,  

دن: و این یک تسمه نقاله نیز هست،

so you don't have to walk through it. Vanessa: 

بنابراین لازم نیست از آن عبور کنید. ونسا:

And maybe it is also your brain,  so you don't have to think. 

و شاید مغز شما نیز باشد، بنابراین لازم نیست فکر کنید.

Dan: And there's another arm that  

دن: و بازوی دیگری هست که

puts a soda in your hand. Vanessa: 

یک نوشابه در دستت می‌گذارد. ونسا

That's weird. Yes. I would like our glass sliding  door to be closed more easily so that it is not a  

: عجیب است. آره. من دوست دارم درب کشویی شیشه‌ای ما راحت‌تر بسته شود تا مشکل

personal hassle or an annoyance in our home. But  I must say that Dan's cancer fighting robots are  

شخصی یا آزاردهنده در خانه ما نباشد. اما باید بگویم که روبات‌های مبارزه با سرطان دن

probably a better idea. Anyway, I thought  about this question for about 4.2 seconds. 

احتمالاً ایده بهتری هستند. به هر حال، من حدود 4.2 ثانیه درباره این سوال فکر کردم.

Dan: And I thought of it for four minutes. 

دن: و من چهار دقیقه بهش فکر کردم.

Vanessa: Okay. 

ونسا: باشه.

Dan: To be fair. 

Vanessa: Yeah. So,  

دن : انصافا.

ونسا: آره. بنابراین،

maybe if I thought about it for four minutes  I would've come up with a better idea. Anyway,  

شاید اگر چهار دقیقه به آن فکر می‌کردم، ایده بهتری به ذهنم می‌رسید. به هر حال،

what about you? What kind of new electronic gadget  would you like to invent, and what would it do?  

شما چطور؟ چه نوع ابزار الکترونیکی جدیدی را دوست دارید اختراع کنید و چه کاری انجام می دهد؟

Let us know in the comments and we'll go to our  next question. Question number 11 is about money.  

در نظرات به ما اطلاع دهید و ما به سؤال بعدی خود خواهیم رفت . سوال شماره 11 در مورد پول است.

I'd like to know what is something that you  can justify spending more money on and why? 

می‌خواهم بدانم چه چیزی است که می‌توانید خرج کردن پول بیشتر روی آن را توجیه کنید و چرا؟

Dan: Yeah. Justify. I mean, probably speakers. 

دن: آره توجیه. منظورم احتمالا بلندگوهاست.

Vanessa: We always talk about speakers. 

ونسا: ما همیشه در مورد سخنرانان صحبت می کنیم.

Dan: I'm kidding. I like audio stuff a lot.  

دن: شوخی کردم. من چیزهای صوتی را خیلی دوست دارم.

I would say maybe once a year I just start  looking into some audio equipment or some kind  

من می‌گویم شاید سالی یک‌بار شروع به جستجوی برخی تجهیزات صوتی یا

of electronics, usually. I'm like, "Vanessa, do  you think we could?" She's like, "No, we have 10  

نوعی لوازم الکترونیکی می‌کنم. من می گویم: "ونسا، فکر می کنی بتوانیم؟" او می‌گوید: "نه، ما 10

speakers," or headphones or something. You know? Vanessa: 

اسپیکر داریم" یا هدفون یا چیزی دیگر. میدونی؟ ونسا:

We talked about this in past videos. Dan: 

ما در ویدیوهای گذشته در این مورد صحبت کردیم. دن:

Yes. This is not actually  my answer. I said property. 

بله. این در واقع پاسخ من نیست. گفتم ملک.

Vanessa: Oh, okay. 

ونسا: اوه، باشه.

Dan: Yeah, because I know for sure  

دن: بله، چون مطمئناً می‌دانم که

we want to have another property. Vanessa: 

می‌خواهیم ملک دیگری داشته باشیم. ونسا:

Like in the woods? Dan: 

مثل جنگل؟ دن:

Yes. We would like to own, it might  just be land, but maybe just a cabin.  

بله. ما دوست داریم مالک باشیم، ممکن است فقط زمین باشد، اما شاید فقط یک کابین.

This is a little bit nostalgic for me because  my grandfather actually gave my parents  

این برای من کمی نوستالژیک است زیرا پدربزرگم در واقع به پدر و مادرم داده است

or I guess gave us access to a very simple cabin  that we would go to in the mountains in Colorado,  

یا حدس می‌زنم به ما دسترسی به یک کابین بسیار ساده را داده است که در کوه‌های کلرادو به آن می‌رویم،

and that was our little escape  from the hubbub of normal life  

و این فرار کوچک ما از زندگی عادی بود.

going to that cabin. Vanessa: 

به آن کابین ونسا:

No electricity, no plumbing. Dan: 

بدون برق، بدون لوله کشی. دن:

Yes, but it has to be like that. It has to be  off grid, basically. I mean, it had electricity. 

بله، اما باید همینطور باشد. اساساً باید خارج از شبکه باشد. یعنی برق داشت.

Vanessa: Oh, yeah. 

ونسا: اوه، آره.

Dan: But it didn't  

دن: اما

have running water. Vanessa: 

آب روان نداشت. ونسا:

Ah, that was a thing. Dan: 

آه، این یک چیز بود. دن:

I mean, I think I'd take  electricity. That's kind of nice. 

منظورم این است که فکر می‌کنم برق مصرف کنم . این یه جورایی خوبه

Vanessa: That is nice. 

ونسا: خوب است.

Dan: I don't know. We'll debate the details later, but  

دن: نمی دونم. ما بعداً درباره جزئیات بحث خواهیم کرد، اما

I know for sure I want to have some more property.  You can always justify it by saying, "Well,  

مطمئناً می‌دانم که می‌خواهم دارایی بیشتری داشته باشم. همیشه می‌توانید آن را با گفتن این جمله توجیه کنید: «خب،

this is an investment too. You can always resell  it." Usually with property you'll at least make  

این هم یک سرمایه‌گذاری است. همیشه می‌توانید آن را دوباره بفروشید». معمولاً با ملک، حداقل

back what you bought it for. Vanessa: 

چیزی را که برای آن خریده‌اید، پس می‌گیرید. ونسا:

Hopefully. Dan: 

Especially in this area, it's always growing,  

امیدوارم. دن:

به خصوص در این منطقه، همیشه در حال رشد است،

so I can make a lot of justifications for  why we need to own many beach homes. I mean- 

بنابراین می‌توانم دلایل زیادی برای اینکه چرا ما باید خانه‌های ساحلی زیادی داشته باشیم، بیاورم. منظورم-

Vanessa: Mountain- 

ونسا: کوه-

Dan: ... mountain homes. 

Vanessa: ... cabins. Yeah. When you were a kid- 

دن: ... خانه های کوهستانی.

ونسا: ... کابین. آره وقتی بچه بودی-

Dan: Many. 

Vanessa: ... you would  

دن: خیلی ها.

ونسا: ... تو

just go to the mountains with your mom  and siblings and play in the woods and  

فقط با مادر و خواهر و برادرت به کوه می‌روی و در جنگل بازی می‌کنی و

catch critters. Dan: 

Yeah. There was acres of land there. There wasn't  as many critters as I would've liked there. 

حیوانات را می‌گیری. دن:

آره. هکتار زمین آنجا بود. آنقدر که من دوست داشتم موجودات زنده وجود نداشت.

Vanessa: Oh, yeah. 

Dan: But there was a pond and there  

ونسا: اوه، آره.

دن: اما یک حوض بود و

were dragon flies and fish. Vanessa: 

مگس اژدها و ماهی وجود داشت. ونسا:

Oh, that sounds fun. Dan: 

اوه، به نظر جالب می رسد. دن:

Yeah. Vanessa: 

آره. ونسا:

I think that's a beautiful childhood too, being  able to do stuff like that. We go hiking a lot,  

من فکر می‌کنم این دوران کودکی زیبایی است، که بتوانم چنین کارهایی را انجام دهم. ما زیاد پیاده‌روی می‌کنیم،

but there's something special about staying there. Dan: 

اما ماندن در آنجا چیز خاصی دارد. دن:

Yeah. Vanessa: 

آره. ونسا:

In the cabin and you go back to the same place,  maybe different seasons, and get to know the  

در کابین و به همان مکان، شاید فصول مختلف برمی‌گردید و

seasons there. Dan: 

فصول آنجا را می‌شناسید. دن:

Yeah. Vanessa: 

That's cool. Dan: 

آره. ونسا:

خیلی خوبه. دن:

Yeah. The best thing about the cabin that we  had was it had a loft. It doesn't seem very safe  

آره. بهترین چیز در مورد کابینی که داشتیم این بود که اتاق زیر شیروانی داشت. فکر کردن به آن خیلی ایمن به نظر نمی رسد

thinking back to it, because my memory of it is it  was like a plywood deck hanging from the ceiling. 

، زیرا خاطره من از آن این است که مانند یک تخته سه لا بود که از سقف آویزان شده بود.

Vanessa: Did it have a- 

ونسا: آیا آن را داشت-

Dan: It was hanging down, and you climbed a ladder up  

دن : آویزان بود، و تو از یک نردبان

to it. It had plywood walls, but there were gaps  in the walls too, where you could just jump down,  

به سمت آن بالا رفتی. دیوارهای تخته سه لا داشت، اما در دیوارها نیز شکاف‌هایی وجود داشت که می‌توانستید به پایین بپرید،

which we didn't jump down. But what we did was  because it was a one room cabin, if my parents  

که ما به پایین نپریدیم. اما کاری که ما انجام دادیم این بود که یک کابین یک اتاقه بود، اگر پدر و

were there with some friends or my grandparents,  they would play cards, and they would send us to  

مادرم با دوستان یا پدربزرگ و مادربزرگم آنجا بودند، کارت بازی می‌کردند و ما را روی

bed, but we could hear everything, so we'd spy on  them and we'd drop stuff down on them and stuff. 

تخت می‌فرستادند، اما همه چیز را می‌شنیدیم، بنابراین جاسوسی می‌کردیم. آنها و ما چیزهایی را روی آنها و چیزهای دیگر می اندازیم.

Vanessa: That sounds fun. 

Dan: Yeah. That was fun. 

ونسا: جالب به نظر می رسد.

دن: آره جالب بود.

Vanessa: Wow, so maybe we can recreate this  

ونسا: وای، پس شاید بتوانیم این

rustic experience. Dan: 

تجربه روستایی را بازسازی کنیم. دن:

We need a loft. Vanessa: 

Do you think it would be just as fun as  an adult? Because you were a kid doing it,  

ما به یک انبار نیاز داریم. ونسا:

فکر می‌کنید به اندازه یک بزرگسال سرگرم‌کننده باشد؟ چون بچه بودی که این کار را

do you think that- Dan: 

می‌کردی،   فکر می‌کنی که - دن:

To sleep in the loft? Vanessa: 

برای خوابیدن در انبار؟ ونسا:

Well, for us, because we're adults now, so  having this rural experience, would it be as  

خب، برای ما، چون اکنون بالغ هستیم، بنابراین داشتن این تجربه روستایی، آیا

fun for us as it would- Dan: 

برای ما همان    سرگرم کننده

I think it would be. Vanessa: 

... as for kids? Dan: 

خواهد بود - دن:  فکر می کنم اینطور باشد. ونسا:

... در مورد بچه ها؟ دن:

Yeah, because one benefit of being in a place like  

بله، زیرا یکی از مزایای حضور در مکانی مانند

America and the United States is that you can  usually find some place that is very rural  

آمریکا و ایالات متحده این است که معمولاً می‌توانید مکانی را پیدا کنید که بسیار روستایی

and quiet. Vanessa: 

و آرام باشد. ونسا:

Quickly and close. Dan: 

سریع و ببند. دن:

We live close enough to a highway  and stuff that it would be nice to  

ما به اندازه کافی نزدیک یک بزرگراه زندگی می کنیم و چیزهایی که خوب است

just only hear the birds chirping. Vanessa: 

فقط صدای جیر جیر پرندگان را بشنویم. ونسا:

Yeah. I think that's really possible. I mean- Dan: 

آره. من فکر می کنم این واقعا ممکن است. منظورم این است- دن:

And get away from electronics and stuff. It would  have to be an intentional, this is not a place  

و از وسایل الکترونیکی و چیزهای دیگر دور شوید. این باید عمدی باشد، مثلاً اینجا جایی نیست

where we have a TV, for example. Vanessa: 

که ما تلویزیون داشته باشیم. ونسا:

Yeah. I think you can drive about 20 minutes away  from our house and be very much in the woods. 

آره. فکر می‌کنم می‌توانید حدود 20 دقیقه از خانه ما دورتر شوید و خیلی در جنگل باشید.

Dan: Yes. 

دن: بله.

Vanessa: But anyway, that's a  

ونسا: اما به هر حال، این یک

specific discussion for another time. Dan: 

بحث خاص برای زمان دیگری است. دن:

Yes. Vanessa: 

بله. ونسا:  عالی

Cool. So, you'd like to have- Dan: 

. بنابراین، می‌خواهید داشته باشید- Dan:

More property. Vanessa: 

دارایی بیشتر. ونسا:

... a cabin, and that would be a investment,  an investment that you could justify.  

... یک کابین، و این یک سرمایه گذاری است، سرمایه گذاری که شما می توانید آن را توجیه کنید.

Well, I think for me, when I thought about this,  I thought more of something that we already do  

خوب، فکر می‌کنم برای من، وقتی به این موضوع فکر کردم، بیشتر به چیزی فکر کردم که قبلاً انجام

that we have justified spending more money on, so- Dan: 

می‌دهیم   که توجیه کرده‌ایم پول بیشتری برای آن خرج کنیم، بنابراین - Dan:

Garden boxes. Vanessa: 

جعبه‌های باغ. ونسا:

I spend too much money on the garden. That's true.  

من پول زیادی برای باغ خرج می کنم. درست است.

These are the world's most expensive tomatoes. Dan: 

اینها گران ترین گوجه فرنگی های جهان هستند. دن:

We are now a small scale farm. Vanessa: 

ما اکنون یک مزرعه در مقیاس کوچک هستیم. ونسا:

That's not what I was saying, but that  is true. I thought of something more  

این چیزی نیست که می‌گفتم، اما درست است.

in our daily life. I think this is different for  everyone depending on how much money you have. At  

در زندگی روزمره به چیز دیگری فکر کردم. من فکر می‌کنم بسته به میزان پولی که دارید، این برای همه متفاوت است.

some point in our marriage, we bought the cheapest  food. This is all that we could afford and  

در مقطعی از ازدواجمان، ارزان‌ترین غذا را خریدیم. این تمام چیزی است که ما می‌توانستیم بپردازیم و

that was it. But then as we made more money, we  wanted to intentionally buy better quality food. 

همین بود. اما پس از آن که پول بیشتری به دست آوردیم، می‌خواستیم عمداً غذای باکیفیت‌تر بخریم.

Dan: We prioritize it. 

دان: ما آن را در اولویت قرار می دهیم.

Vanessa: Yeah. So, instead  

ونسا: آره. بنابراین،

of just buying expensive food, we wanted to buy,  especially we kind of made an intention to buy  

به‌جای خرید صرف غذای گران‌قیمت، می‌خواستیم بخریم، مخصوصاً به نوعی قصد خرید

better quality animal products specifically. In  the US, you have a lot of options. You could buy  

محصولات حیوانی با کیفیت بهتر را داشتیم. در ایالات متحده، گزینه‌های زیادی دارید. می‌توانید

organic carrots or conventional carrots, and  not so much that I'm thinking more about meat  

هویج ارگانیک یا هویج معمولی بخرید، و نه آنقدر که من بیشتر به گوشت

and yogurt and cheese and milk- Dan: 

و ماست و پنیر و شیر فکر کنم- Dan:

Where the creatures are involved. Vanessa: 

جایی که موجودات درگیر هستند. ونسا:

Yeah, because in the area where we live,  there's a lot of options for buying  

بله، زیرا در منطقه ای که ما زندگی می کنیم، گزینه های زیادی برای خرید

local grass fed beef, for example, where  there's a farm down the street and it's  

گوشت گاو محلی با علف وجود دارد، به عنوان مثال، جایی که مزرعه ای در پایین خیابان وجود دارد و

much more expensive than buying the cheapest  beef at the grocery store. But for us,  

بسیار گران تر از خرید ارزان ترین گوشت گاو در فروشگاه مواد غذایی است. اما برای ما،   از

as we've made more money, this has been  something that we justify spending more money on.  

آنجایی که پول بیشتری به دست آورده‌ایم، این چیزی بوده است که صرف هزینه بیشتر برای آن را توجیه می‌کنیم.

If we didn't have money, then I would not spend  money on that, because that wasn't a priority. 

اگر پول نداشتیم، آن وقت پول را برای آن خرج نمی‌کردم، زیرا این یک اولویت نبود.

Dan: It would be hot dogs and canned tuna. 

دن: این هات داگ و کنسرو ماهی تن است.

Vanessa: I mean, maybe not hot dogs, but some beans  

ونسا: منظورم این است که شاید نه هات داگ، بلکه مقداری لوبیا

or just rice, something very simple. Dan: 

یا فقط برنج، چیزی بسیار ساده است. دان:

Rice and beans. There you go. Vanessa: 

برنج و لوبیا. شما بروید. ونسا:

Yeah. You can live off of that. Lots of people  do. But for us, this has been something that  

آره. شما می توانید از آن زندگی کنید. افراد زیادی انجام می دهند. اما برای ما، این چیزی بوده است که

we have been intentional about.  When we buy milk, we try to buy  

به‌عمد در مورد آن بوده‌ایم. وقتی شیر می‌خریم، سعی می‌کنیم

good quality, not just expensive, but either  local milk or something that's whole milk,  

با کیفیت خوب، نه فقط گران، بلکه شیر محلی یا چیزی که شیر کامل است،

grass fed, something local, these types of things.  We have our own chickens, so those are certainly- 

علف تغذیه شده، چیزی محلی، از این قبیل چیزها بخریم. ما جوجه‌های خودمان را داریم، پس مطمئناً آن‌ها

Dan: They're free range. 

هستند-  دن: آنها در محدوده آزاد هستند.

Vanessa: Beautiful quality eggs. But this  

ونسا: تخم مرغ با کیفیت زیبا. اما این

type of thing, because I feel like it is directly  impacting the farming world and the animal's life.  

نوع چیزها، چون احساس می‌کنم مستقیماً بر دنیای کشاورزی و زندگی حیوانات تأثیر می‌گذارد.

We are not vegan, we are not vegetarian,  but I don't like conventional farms and  

ما گیاهخوار نیستیم، ما گیاهخوار نیستیم، اما من مزارع معمولی و

factory farms, big scale farms. Dan: 

مزارع کارخانه، مزارع در مقیاس بزرگ را دوست ندارم. دن:

From the standpoint of the animals? Vanessa: 

از دیدگاه حیوانات؟ ونسا:

From a lot of standpoints, the environment,  animals, all of that, maybe you're eating  

از بسیاری از دیدگاه‌ها، محیط زیست، حیوانات، همه اینها، شاید شما

too much meat, but I completely understand that  if you don't have much money, you buy food. You  

بیش از حد گوشت می‌خورید، اما من کاملاً درک می‌کنم که اگر پول زیادی نداشته باشید، غذا می‌خرید. شما

just have to buy the food that you buy and you  have to survive. Then as you make more money,  

فقط باید غذایی را که می‌خرید بخرید و باید زنده بمانید. سپس با کسب درآمد بیشتر،

you make different choices about what you buy.  For us, that's been increasing the quality of  

انتخاب‌های متفاوتی در مورد آنچه می‌خرید انجام می‌دهید. برای ما، این باعث افزایش کیفیت

the animal products that we buy for a lot of  different reasons. But anyway, that's something  

محصولات حیوانی شده است که به دلایل مختلف می‌خریم. اما به هر حال، این چیزی است

that I can justify spending more money on. Dan: 

که می‌توانم خرج کردن پول بیشتری را برای آن توجیه کنم. دن:

Yes. Better food. Vanessa: 

بله. غذای بهتر ونسا:

Yeah. That's something that we've chosen to  spend more money on over time. That is probably  

آره. این چیزی است که ما تصمیم گرفته‌ایم در طول زمان پول بیشتری برای آن خرج کنیم. این احتمالاً

different for you. Let us know in the comments  for you, what is something that you can justify  

برای شما متفاوت است. در نظرات به ما اطلاع دهید، چه چیزی را می‌توانید توجیه کنید

spending more money on, maybe in the future, like  Dan's answer, some cabin or property, you could  

که برای آن پول بیشتری خرج کنید، شاید در آینده، مانند پاسخ دن، یک کابین یا ملک، بتوانید

justify spending more money on that, or maybe it's  something that you already spend more money on,  

خرج کردن پول بیشتر را برای آن توجیه کنید، یا شاید این چیزی باشد که شما در حال حاضر پول بیشتری خرج کنید،

like my answer. Let us know in the comments.  I'm curious. What are your financial priorities?  

مانند پاسخ من. در نظرات به ما اطلاع دهید. من کنجکاو هستم. اولویت های مالی شما چیست؟

Let us know in the comments, and let's go to the  next question. Question number 11 is about games.  

در نظرات به ما اطلاع دهید و اجازه دهید به سؤال بعدی برویم. سوال شماره 11 در مورد بازی است.

We like games. Dan: 

ما بازی ها را دوست داریم. Dan:

Games. Are they fun? Vanessa: 

بازی ها. آیا آنها سرگرم کننده هستند؟ ونسا:

Yes. Dan: 

I don't know. Vanessa: 

بله. دن:

نمی دانم. ونسا:

I would like to know what is a game that you  play that you're very competitive about. The  

من می‌خواهم بدانم بازی‌ای که انجام می‌دهی و در آن بسیار رقابتی هستی چیست.

word competitive means you want to win.  You feel serious, you can still have fun,  

کلمه رقابتی به این معنی است که شما می خواهید برنده شوید. احساس می کنید جدی هستید، هنوز هم می توانید سرگرم شوید،

but you want to win. Dan: 

اما می خواهید برنده شوید. دن

The real question for me is what is a  game that I don't feel competitive about,  

:  سؤال واقعی برای من این است که بازی‌ای که در مورد آن احساس رقابت نمی‌کنم چیست،

because I have a game switch in my head. I  start playing a game and I'm like, "Strategy on,  

زیرا یک سوئیچ بازی در ذهنم است. من یک بازی را شروع می‌کنم و می‌گویم: «استراتژی ادامه دارد،

let's win this thing," and I feel very competitive  about it. I would say, especially any game that  

بیایید این بازی را ببریم» و در مورد آن احساس رقابتی زیادی دارم . من می‌گویم، به‌ویژه هر بازی‌ای

has strategy where you can actually make  decisions that will really impact the game,  

که   استراتژی داشته باشد که در آن واقعاً می‌توانید تصمیم‌هایی بگیرید که واقعاً روی بازی تأثیر بگذارد،

there's a lot of games that are just roll the dice  and it's random chance. It's a little easier not  

بازی‌های زیادی وجود دارند که فقط تاس می‌اندازند و این یک شانس تصادفی است.

to be competitive about that. Vanessa: 

رقابت نکردن در مورد آن کمی آسان‌تر است. ونسا:

Yeah. Dan: 

Like when I played shoots and ladders  with my son the other day, 100% luck,  

آره. دن:

مثل زمانی که روز قبل با پسرم شوت‌ها و نردبان‌ها بازی کردم، 100% شانس،

which he didn't necessarily understand. He was  like, "Look, I'm going to jump over the slide." 

که او لزوماً نمی‌دانست. او مثل این بود ، "ببین، من از روی سرسره می پرم."

Vanessa: You can't jump over the slide. 

ونسا: شما نمی توانید از روی سرسره بپرید.

Dan: That's not part of the rules.  

دن: این بخشی از قوانین نیست.

But that was very interesting that he  thought about that himself. But anyway, yeah,  

اما این خیلی جالب بود که خودش به این موضوع فکر کرد. اما به هر حال، بله

the question is, what am I competitive- Vanessa: 

،   سؤال این است که من چه رقابتی هستم - ونسا:

Yeah. Give an example of some games,  because maybe our students too would like- 

بله. مثالی از برخی بازی‌ها را بیاورید، زیرا شاید دانش‌آموزان ما هم دوست داشته باشند

Dan: What am I super competitive about? 

: دن: من در چه زمینه‌ای فوق‌العاده رقابتی هستم؟

Vanessa: Yeah. Maybe they'd like some  

ونسا: آره. شاید آن‌ها

examples that they could play. Dan: 

نمونه‌هایی را می‌خواهند که بتوانند بازی کنند. Dan:

A recent example is there's a game called  Code Names, and it's one of the best games  

یک مثال اخیر این است که یک بازی به نام کد نام‌ها وجود دارد، و فکر می‌کنم یکی از بهترین بازی‌های

ever, I think. Vanessa: 

تاریخ است. ونسا:  در

Actually, I have a YouTube video where Dan and I  play this and I teach you how to play it and teach  

واقع، من یک ویدیوی YouTube دارم که در آن من و دن این را می‌نوازیم و به شما یاد می‌دهم که چگونه آن را پخش کنید و

you vocabulary along the way. Dan: 

در طول مسیر به شما واژگان یاد می‌دهم. دان

Is very challenging, it scales,  so if your group is very smart,  

:  بسیار چالش برانگیز است، مقیاس‌پذیر است، بنابراین اگر گروه شما بسیار باهوش است،

they'll play it very smart. If your group is  dumb, it plays to the level of the players.  

آن را بسیار هوشمندانه بازی می‌کند. اگر گروه شما خنگ است، در سطح بازیکنان بازی می کند.

I've had to train myself not to get competitive  about this game, because for example, we first  

مجبور شدم خودم را تمرین بدهم تا در مورد این بازی رقابتی نباشم، زیرا برای مثال، ما ابتدا

played this. We literally went to bed  that night and had an argument about it. 

این بازی را انجام دادیم. آن شب به معنای واقعی کلمه به رختخواب رفتیم و در مورد آن با هم دعوا کردیم.

Vanessa: "But why did you say this thing?" No,  

ونسا : اما چرا این حرف را زدی؟ نه،

I meant that." "How could you not get this?" Dan: 

منظورم این بود." "چطور نتوانستی این را دریافت کنی؟" دن:

Yeah. It feels really bad  to lose that game, I think. 

آره. فکر می کنم شکست دادن آن بازی خیلی احساس بدی است.

Vanessa: Yeah. 

Dan: So, that one really got to me.  

ونسا: آره.

دن: پس، آن یکی واقعاً به من برخورد کرد

The last time we played, I have to usually tell  myself I'm not going to get super competitive.  

. ما بازی کردیم، معمولاً باید به خودم بگویم که نمی‌خواهم فوق‌العاده رقابتی

I'm just going to have a good time, and if I  lose, that's okay. I have to prep myself because  

باشم. من فقط می‌خواهم اوقات خوبی را سپری کنم، و اگر ببازم، اشکالی ندارد. باید خودم را آماده کنم زیرا

I really like to win games. Vanessa: 

من واقعاً دوست دارم بازی‌ها را ببرم. ونسا:

Yeah. Yeah. Dan: 

بله.

Actually, I've gotten better with that over time. Vanessa: 

Yeah. I think Code Names is a good  one for English learners. One that  

we play often or we play maybe three  times a year is Settlers of Catan. 

Settlers of Catan است.

Dan: Yes. 

Dan: بله.

Vanessa: You can play the simple version of sellers  

Vanessa: شما می توانید نسخه ساده

of Catan, or you can use the expansions. Dan: 

فروشندگان   Catan را بازی کنید یا می توانید از برنامه های توسعه دهنده استفاده کنید. Dan

We go a little crazy. Vanessa: 

:  کمی دیوانه می شویم. Vanessa

The original game, it might take one and a half  hours, but the way we play, sometimes it takes  

:  بازی اصلی، ممکن است یک و نیم طول بکشد. ساعت‌ها، اما روشی که ما بازی می‌کنیم، گاهی

five hours, and it can be very intense. It depends  on who you play with. I've played this game with  

پنج ساعت طول می‌کشد، و می‌تواند بسیار شدید باشد. بستگی به این دارد که با چه کسی بازی کنید. من این بازی را با افرادی انجام داده‌ام

people who are so serious that they are not fun  to play with, as in if you set the dice down,  

که آنقدر جدی هستند که بازی کردن با آنها سرگرم کننده نیست ، مثل اینکه اگر تاس را پایین

they'll say, "Oh, your turn's over. It's my  turn now." "What? Give me some slack. Cut  

بیاورید، آنها خواهند گفت: "اوه، نوبت شما تمام شد. حالا نوبت من است .» «چی؟ به من کمی سستی بده

me some slack." But when we play with us, and  the people we usually play with is Dan's sister  

کمی شلوغم کن." اما وقتی با خودمان بازی می کنیم، و افرادی که معمولاً با آنها بازی می کنیم، خواهر دن

and her husband, Brad- Dan: 

و شوهرش براددن هستند :

That's the only people we play with now. Vanessa: 

این تنها افرادی هستند که اکنون با آنها بازی می کنیم. ونسا:

Dan rock climbed with, yeah, when we play with  them, we're all competitive, but we're nice. 

دن راک با آنها صعود کرد، بله، وقتی ما با آنها بازی می کنیم، همه ما رقابتی هستیم، اما خوب هستیم.

Dan: We're lighthearted at the same time. 

دن: ما در عین حال خوش قلب هستیم.

Vanessa: Yeah. We have a good  

ونسا: آره. هنوز هم وقت خوبی داریم

time still. Sometimes at the end of the game,  when it's about two o'clock in the morning- 

. گاهی اوقات در پایان بازی، وقتی نزدیک است ساعت دو بامداد-

Dan: We've gad arguments though. 

دن: ما با هم بحث داریم.

Vanessa: Okay. We've had big  

ونسا: باشه.

arguments, the four of us about it. But  when it's getting really late at night,  

ما چهار نفر در این مورد بحث‌های بزرگی داشتیم. اما وقتی شب واقعاً دیر می‌شود،

everyone's really tired, and we know we have to  wake up early with all of our kids, so it gets a  

همه واقعاً خسته هستند، و ما بدانیم که باید با همه بچه‌هایمان زودتر از خواب بیدار شویم، بنابراین

little more stressful. But that's a fun one. Dan: 

استرس کمی بیشتر می‌شود. اما این یک سرگرمی است. دن:

Yes. Vanessa: 

Those are neither- Dan: 

بله. ونسا:

این هیچکدام نیستند- دن:

You feel competitive about that? Vanessa: 

تو در مورد آن احساس رقابت می‌کنی؟ ونسا:

I feel competitive about- Dan: 

احساس رقابت می‌کنم. درباره- دن:

You're a quiet competitor. Vanessa: 

تو رقیب ساکتی هستی. ونسا:

I feel competitive about those games, but I  feel most competitive when I play Carcassonne. 

در مورد آن بازی‌ها احساس رقابت می‌کنم، اما وقتی کارکاسون را بازی می‌کنم، بیشتر احساس رقابت می‌کنم.

Dan: Oh,  

دان: اوه،

just against me? Vanessa: 

جی علیه من؟ ونسا:

Against you, mainly because- Dan: 

علیه تو، عمدتاً به این دلیل- دن:

You beat me a lot too. Vanessa: 

That's why. Dan: 

تو هم من را خیلی کتک زدی. ونسا:

به همین دلیل است. دن:

I don't like it. Vanessa: 

من آن را دوست ندارم. ونسا:

Because I have probably a 50% chance of winning.  

چون احتمالاً 50 درصد شانس برنده شدن دارم.

A lot of games, depending on what they are, if I  play them with just Dan, I either won't win often  

بسیاری از بازی‌ها، بسته به نوع بازی‌ها، اگر آنها را فقط با دن بازی کنم، یا اغلب برنده نمی‌شوم

or it'll be like 30% of the time I'll win. But  with Carcassonne, I win about 50% of the time. 

یا در 30 درصد مواقع برنده می‌شوم. اما با Carcassonne، من حدود 50٪ مواقع برنده می شوم.

Dan: It's not just luck. 

دن: این فقط شانس نیست.

Vanessa: It's not just luck. There's a lot of  

ونسا: این فقط شانس نیست.

work and strategy. If you miss up a move, you  can lose the entire game, and your three hour  

کار و استراتژی زیادی وجود دارد. اگر حرکتی را از دست بدهید، می‌توانید کل بازی را ببازید و تجربه سه ساعته‌تان

experience is lost. I like Carcassonne a lot  because of that. It's fun to me, I can win. 

از بین می‌رود. من کارکاسون را خیلی دوست دارم  به همین دلیل. برای من جالب است، می توانم برنده شوم.

Dan: We can play one on one. 

دن: ما می توانیم تک به تک بازی کنیم.

Vanessa: We can play just us,  

ونسا: ما می‌توانیم فقط خودمان بازی کنیم،

and I think that's a good... there's not many- Vanessa: 

و من فکر می‌کنم این خوب است... تعداد زیادی وجود ندارد - ونسا:

Play just us, and I think that's a good ...  There's not many good strategy games that you  

فقط با ما بازی کنید، و فکر می‌کنم این یک بازی خوب است ... بازی‌های استراتژیک خوبی وجود ندارد که بتوانید

can play with just two people. It's based off of  a city in France, Carcassonne, the same name. And  

فقط با دو نفر انجام دهید. . این شهر واقع در یکی از شهرهای فرانسه، کارکاسون، به همین نام است.

the game looks like that city. Dan: 

و   بازی شبیه آن شهر است. دن:

You build city walls and roads and stuff. Vanessa: 

شما دیوارهای شهر و جاده ها و چیزهای دیگر می سازید. ونسا:

Yeah. It's quite fun. There's  also expansions on that.  

آره. این کاملا سرگرم کننده است. بسط‌هایی نیز در این زمینه وجود دارد.

That can make it longer. Dan: 

Theo would love that game. Vanessa: 

که می تواند آن را طولانی تر کند. دن:

تئو آن بازی را دوست دارد. ونسا:

I think he could play it. Dan: 

فکر می کنم او می تواند آن را بازی کند. دن:

Yeah. We got to play that with my son. Vanessa: 

آره. ما باید آن را با پسرم بازی کنیم. ونسا:

Yeah. That'd be fun. Anyway. Dan: 

آره. این سرگرم کننده خواهد بود. به هر حال. دن:

He's going to like games too. We're  going to get in a lot of family arguments 

او هم بازی‌ها را دوست خواهد داشت. ما وارد بحث‌های خانوادگی زیادی خواهیم شد.

Vanessa: About being competitive. Actually. He played  

ونسا: درباره رقابت‌پذیر بودن. در حقیقت. او نقش

Settlers of CATAN Jr. Dan: 

Settlers of CATAN Jr. Dan را بازی کرد:

Yeah. Vanessa: 

Which is the kid's version. Dan: 

بله. ونسا:

نسخه کودک کدام است. دن:

He did amazing. Yesterday. Vanessa: 

او فوق العاده عمل کرد. دیروز. ونسا:

Yesterday, for the first time  and you were playing with him. 

دیروز، برای اولین بار و تو با او بازی می کردی.

Dan: I helped him a lot, but he still got it. 

دن: من خیلی به او کمک کردم، اما او هنوز آن را دریافت کرد.

Vanessa: Cool. That's a new  

ونسا: باحال. این مرحله جدیدی

phase in parenting. When we can- Dan: 

در فرزندپروری است. وقتی می‌توانیم- دن:

He's not even five yet and he still sat through  turns and listened to the rules and he looked at  

او هنوز پنج سالش نشده است و هنوز در پیچ‌ها می‌نشیند و به قوانین گوش می‌دهد و به

the little chart and figured it out and stuff. Vanessa: 

نمودار کوچک نگاه می‌کند و آن را می‌فهمد و چیزهای دیگر. ونسا:

That's cool. Dan: 

خیلی خوبه. دن:

Yeah. Vanessa: 

آره. ونسا:

That sounds fun. I would- Dan: 

جالب به نظر می رسد. من می خواهم- دن

It was impressive. Vanessa: 

: تاثیرگذار بود. ونسا:

I like little kid stuff, but I really like- Dan: 

من چیزهای بچه کوچولو دوست دارم، اما خیلی دوست دارم - دن:

Big kid stuff. Vanessa: 

چیزهای بچه بزرگ. ونسا:

... playing baseball with your kids or playing  Settlers of CATAN with your kids. Stuff that I  

... با بچه‌هایتان بیسبال بازی می‌کنید یا با بچه‌هایتان «استرلرهای CATAN» بازی می‌کنید. چیزهایی که من هم

enjoy too. Like for example, we're going to an  aquarium for our five year old's birthday. I like  

از آنها لذت می برم. برای مثال، ما برای تولد پنج سالگی خود به آکواریوم می رویم. من

aquariums and this isn't something that's just for  kids. It's for us too. And it's for his birthday.  

آکواریوم‌ها را دوست دارم و این چیزی نیست که فقط برای بچه‌ها باشد. برای ما هم هست و برای تولدش.

So a new stage of the ... Dan: 

بنابراین مرحله جدیدی از ... Dan:

The giant critter museum. Vanessa: 

موزه مخلوقات غول پیکر. ونسا:

That's Dan's favorite. Dan: 

این مورد مورد علاقه دن است. دن:

Yes. Vanessa: 

بله. ونسا:  به

Anyway, that was a little detour. So I want to  know for you, what game do you feel competitive  

هر حال، این یک انحراف کوچک بود. بنابراین می‌خواهم برای شما بدانم، در مورد کدام بازی احساس

about? Or maybe you are a non-competitive  person. You play a game and you're like,  

رقابت می‌کنید؟ یا شاید شما فردی غیررقابتی هستید . شما یک بازی انجام می دهید و می گویید،

"I can win. I don't have to win. It's okay." Or  maybe you are super competitive. Let us know in  

"من می توانم برنده شوم. لازم نیست برنده شوم. اشکالی ندارد." یا شاید شما فوق العاده رقابتی هستید. در نظرات به ما اطلاع دهید که

the comments what's a game you feel competitive  about and we'll go to our next question. Question.  

در مورد چه بازی احساس رقابت دارید و ما به سؤال بعدی خود خواهیم رفت. سوال

Number 13 is about celebrities or maybe they  don't have to be celebrities. Interesting people. 

شماره 13 در مورد افراد مشهور است یا شاید لازم نباشد آنها افراد مشهور باشند. افراد جالب

Dan: Famous people. 

دان: افراد مشهور.

Vanessa: This is a common- 

Dan: Infamous people. 

ونسا: این یک آدم معمولی است -

دان: افراد بدنام.

Vanessa: ... question, common conversation question  

ونسا: ... سوال، سوال مکالمه رایج

to spice things up. I'm having a special  dinner party. Who is someone dead or alive  

برای تند کردن همه چیز. من یک مهمانی شام ویژه دارم. مرده یا زنده

who you would like to invite? Dan: 

کیست که دوست دارید دعوتش کنید؟ دن:

Yeah, I feel like I've answered  something similar to this recently. 

بله، احساس می‌کنم اخیراً به چیزی شبیه به این پاسخ داده‌ام.

Vanessa: Oh, okay. 

Dan: And I give this answer a lot,  

ونسا: اوه، باشه.

دن: و من این پاسخ را زیاد

so I'm very current. I just want to know  what's going on in the world now. So I would  

می‌دهم،   بنابراین خیلی در جریان هستم. من فقط می‌خواهم بدانم اکنون در دنیا چه می‌گذرد. بنابراین من

just invite the current president. Okay. So Joe  Biden, I would actually take Donald Trump too,  

فقط رئیس جمهور فعلی را دعوت می کنم. باشه. بنابراین جو بایدن، من در واقع دونالد ترامپ را هم

just because I can't believe these people exist  and are so annoying and dumb. I want to see what  

قبول می کنم، فقط به این دلیل که نمی توانم باور کنم این افراد وجود دارند و بسیار آزاردهنده و احمق هستند. می‌خواهم ببینم

they're really like. Are they really as ridiculous  and empty as they seem? Are they faking it? I want  

آنها واقعاً چگونه هستند. آیا واقعاً آنقدر که به نظر می‌رسند مضحک و پوچ هستند؟ جعل می کنند؟ من می‌خواهم

to ask them tough questions and see if Joe Biden  just falls asleep in the middle of dinner, or if  

از آنها سؤالات سختی بپرسم و ببینم آیا جو بایدن در وسط شام به خواب می‌رود یا

Donald Trump just ... I guess he seems pretty ...  Yeah. He'd probably just blow if he ate something.  

دونالد ترامپ فقط ... فکر می‌کنم او زیبا به نظر می‌رسد ... بله. او احتمالاً اگر چیزی می خورد فقط باد می کرد.

But yeah, I want to get into their heads or try  to, and just see how ridiculous they are in real  

اما بله، من می‌خواهم وارد ذهن آنها شوم یا سعی کنم، و فقط ببینم چقدر در زندگی واقعی مسخره هستند

life. Because again- Vanessa: 

. چون دوباره- ونسا:

You're just curious. Dan: 

تو فقط کنجکاو هستی. دن:

I live my life and then I see these are the people  running the country and I just can't put that  

من زندگی‌ام را می‌کنم و بعد می‌بینم که اینها افرادی هستند که کشور را اداره می‌کنند و نمی‌توانم

together and it makes me feel upset usually. Vanessa: 

آن را کنار هم بگذارم و معمولاً باعث می‌شود احساس ناراحتی کنم. ونسا:

They don't seem like real people. Dan: 

به نظر نمی‌آیند که آدم‌های واقعی باشند. دن:

Yeah. They're not. Vanessa: 

آره. آنها نیستند. ونسا:

So having a dinner conversation with somebody can  bring out the real them, the real inside look. 

بنابراین گفتگوی شام با کسی می‌تواند چهره واقعی او را نشان دهد، ظاهر واقعی درونی.

Dan: Sure. Oh yeah. That's another key  

دن: حتما. اوه بله. این یک عنصر کلیدی دیگر

element. I'd get them really drunk. Vanessa: 

است. من آنها را واقعا مست می کنم. ونسا:

Okay. Dan: 

باشه. دن:

Got to spike their drinks a little bit  more. And this is not what I'd really do,  

باید نوشیدنی‌هایشان را کمی بیشتر بنوشند. و این کاری نیست که من واقعاً انجام می‌دهم،

but this is the hypothetical world where I get  Donald Trump at my dinner table or Joe Biden. 

بلکه این دنیای فرضی است که در آن دونالد ترامپ یا جو بایدن را سر میز شام می‌بینم.

Vanessa: Okay. 

Dan: Joe Biden would just fall asleep. I'm  

ونسا: باشه.

دن: جو بایدن فقط می خوابید. من

convinced. He's old and just not with it. Vanessa: 

متقاعد شده ام. او پیر است و فقط با آن نیست. ونسا:

Okay. Well. Dan: 

باشه. خوب. دن:

But he'd probably share a lot of  information if you got them tipsy. 

اما احتمالاً اطلاعات زیادی را در اختیار شما قرار می‌دهد.

Vanessa: That would be very interesting. 

ونسا: خیلی جالب خواهد بود.

Dan: Yeah. Just how close are your fingers  

دن: آره

to the nuclear buttons, Mr. President? Vanessa: 

آقای رئیس جمهور چقدر انگشتان شما به دکمه های هسته ای نزدیک هستند؟ ونسا

Do we want to know? Dan: 

: می‌خواهیم بدانیم؟ دن:

No. Vanessa: 

نه. ونسا:

Well, I feel like for my answer to this  question, I chose to go much more personal.  

خب، من برای پاسخ به این سوال احساس می کنم، ترجیح دادم خیلی شخصی تر باشم.

And that's usually when I think  about this question, I always  

و معمولاً وقتی به این سؤال فکر می‌کنم، همیشه

think that more. Dan: 

بیشتر به آن فکر می‌کنم. دن:

This is the difference between you and me. Vanessa: 

این تفاوت بین من و توست. ونسا:

Yeah. Because if I met with the  current or past presidents of the US,  

آره. زیرا اگر من با روسای جمهور فعلی یا گذشته ایالات متحده ملاقات

I don't know what I would do with that  information. Okay, so this is what they're  

کنم، نمی دانم با آن اطلاعات چه کار خواهم کرد . بسیار خوب، پس الان آنها اینگونه هستند

like now, what do I do? Dan: 

، چه کار کنم؟ دان:

Share it to the world. Vanessa: 

آن را با جهان به اشتراک بگذارید. ونسا:

But I think- Dan: 

اما من فکر می‌کنم- دن:

Nobody'd believe you. Vanessa: 

هیچ‌کس تو را باور نمی‌کند. ونسا

I would be very interested from a personal  standpoint to meet, on my question number one I  

: از دیدگاه شخصی بسیار علاقه مند به ملاقات هستم، در سوال شماره یکم

mentioned Antoinette Menifee, my great grandma who  came from Italy. I would be very interested to sit  

به آنتوانت منیفی، مادربزرگ بزرگم که از ایتالیا آمده بود، اشاره کردم. من بسیار علاقه مند هستم که

down and have a conversation at dinner with her. Dan: 

بنشینم و در هنگام شام با او صحبت کنم. دن:

That would be very interesting. Vanessa: 

خیلی جالب خواهد بود. ونسا: او

What kind of woman is she  that she met a random man,  

چه جور زنی است که با مردی تصادفی آشنا شد

moved to another country, left her family,  never saw them again and raised six children in  

، به کشور دیگری رفت، خانواده‌اش را ترک کرد، دیگر آنها را ندید و شش فرزند را

the US? And here we are. Dan: 

در ایالات متحده بزرگ کرد؟ و ما اینجا هستیم. دن:

I have a question. Vanessa: 

I'd be very interested. Dan: 

من یک سوال دارم. ونسا:

من خیلی علاقه مند هستم. دن:

Would you go back in time or would she come  to current time in this hypothetical universe? 

آیا به گذشته برمی‌گردی یا او به زمان فعلی در این جهان فرضی می‌آید؟

Vanessa: She would come to current times. 

ونسا: او به زمان فعلی می آمد.

Dan: So you want to show her the future? 

دن: پس میخوای آینده رو بهش نشون بدی؟

Vanessa: I wouldn't show her  

ونسا: من چیزی به او نشان نمی دهم

anything. I would just be eating dinner with her  and she would have her entire life experience.  

. من فقط با او شام می خوردم و او تمام تجربه زندگی خود را داشت.

Okay. So I don't want her to be like, so  maybe it doesn't matter 90 years old when she  

باشه. بنابراین من نمی‌خواهم او شبیه او باشد، بنابراین شاید 90 سالگی مهم نباشد وقتی او

can't remember things, but I don't want her  to be 30 years old and she hasn't had a lot of  

چیزهایی را به خاطر نمی‌آورد، اما من نمی‌خواهم او 30 ساله باشد و خیلی چیزها را نداشته باشد.

experiences yet. So this is a magical question. Dan: 

تجربیات هنوز پس این یک سوال جادویی است. دن:

60? Vanessa: 

60؟ ونسا:

I don't know. Dan: 

نمی‌دانم. دن:

How long did she live, anyways? Vanessa: 

به هر حال، او چقدر زندگی کرد؟ ونسا:

I don't know. I met her when I- Dan: 

نمی‌دانم. وقتی او را ملاقات کردم که I- Dan:

You did? Vanessa: 

تو این کار را کردی؟ ونسا

There's a picture of me on her lap as a baby. Dan: 

:  عکسی از من در دوران کودکی روی آغوشش است. دن:

Oh. Vanessa: 

آه. ونسا:

So she lived at least till like 1987,  1988. I don't know how old she was,  

پس او حداقل تا سال 1987، 1988 زندگی

but I'm sure she was- Dan: 

She was probably pretty old. Vanessa: 

کرد. ونسا:

She had a lot of life experiences and I'm always  curious about what life was like back then. And  

او تجربیات زندگی زیادی داشت و من همیشه کنجکاو هستم که بدانم زندگی در آن زمان چگونه بوده است. و

I think it would be a personal touch to be  like, "Oh, this was someone who is part of me  

فکر می‌کنم این یک لمس شخصی است که بگوییم: "اوه، این کسی بود که بخشی از من

and some roots." Anyway, that's  my answer. So I'm curious for you,  

و برخی از ریشه‌هاست." به هر حال، این پاسخ من است. بنابراین من برای شما کنجکاوم،

if you had a magical dinner party, who would you  like to invite someone dead or alive? Let us know  

اگر یک مهمانی شام جادویی داشتید، چه کسی را دوست دارید مرده یا زنده را دعوت کنید؟

in the comments. I'm curious to see what you  have to say and let's go to our next question. 

در نظرات به ما اطلاع دهید. کنجکاو هستم ببینم شما چه می گویید و به سوال بعدی خود برویم.

Vanessa: The 14th question is about  

ونسا : چهاردهمین سوال درباره

pets. What kind of pet would you like to have? Dan: 

حیوانات خانگی است. دوست دارید چه نوع حیوان خانگی داشته باشید؟ دن:

What kind of pet? If I could have any pets. Vanessa: 

چه نوع حیوان خانگی؟ اگر می توانستم حیوان خانگی داشته باشم. ونسا:

If you could have any pet. Dan: 

اگر می‌توانید حیوان خانگی داشته باشید. دن:

In the world. Vanessa: 

در دنیا. ونسا:

Yes. Dan: 

That I don't already have. Vanessa: 

بله. دن:

که قبلاً ندارم. ونسا:

Well, we have chickens. Dan: 

خب، ما جوجه داریم. دن:

We have cats and chickens. Vanessa: 

ما گربه و مرغ داریم. ونسا:

Tadpoles that turned into frogs, cats.  Do we have anything else at the moment? 

قورباغه‌هایی که به قورباغه تبدیل شدند، گربه. آیا در حال حاضر چیز دیگری داریم؟

Dan: Well, okay.  

I can think of one ... Vanessa: 

دن: خب باشه.

من می توانم به یکی فکر کنم ... ونسا:

A caterpillar. Dan: 

یک کاترپیلار. دن:

... that does not really fit our family. Vanessa: 

... این واقعاً به خانواده ما نمی خورد. ونسا:

Okay. Dan: 

And it is a smart dog that doesn't bark too much. Vanessa: 

باشه. دن:

و این سگ باهوشی است که زیاد پارس نمی کند. ونسا:

Our child hates barking dogs. Dan: 

فرزند ما از پارس کردن سگ متنفر است. دن:

Well, I hate barking too. Vanessa: 

خب، من هم از پارس کردن متنفرم. ونسا:

Yeah. Dan: 

آره. دن:

But I really like dogs to a degree. Certain dogs  I really like, because I just feel like humans and  

اما من واقعاً تا حدی سگ ها را دوست دارم. برخی از سگ‌ها را خیلی دوست دارم، زیرا فقط احساس می‌کنم انسان‌ها هستم و

dogs, they really are man's best friend. But when  I think about how much work a dog takes and it's  

سگ‌ها، آنها واقعاً بهترین دوست انسان هستند. اما وقتی به این فکر می‌کنم که یک سگ چقدر کار می‌کند و

like almost taking on another family member. Vanessa: 

تقریباً مثل این است که یکی دیگر از اعضای خانواده را برعهده می‌گیرم. ونسا:

Oh yeah. Dan: 

اوه بله. دن:

And it just doesn't really fit. Not to mention  

و واقعاً مناسب نیست. ناگفته

our oldest son is extremely afraid of dogs. Vanessa: 

نماند   پسر بزرگ ما به شدت از سگ می ترسد. ونسا:

Yeah. Dan: 

And he really, really does not like them. Vanessa: 

آره. دن:

و او واقعاً آنها را دوست ندارد. ونسا:

Yeah. If you have any tips about how to help  kids feel more comfortable with dogs without  

آره. اگر نکته‌ای در مورد اینکه چگونه به بچه‌ها کمک کنید با سگ‌ها راحت‌تر باشند بدون آسیب رساندن به

traumatizing them, I need some help. Dan: 

آنها دارید، به کمک نیاز دارم. دن:

Yeah. Vanessa: 

Let me know in the comments. Dan: 

آره. ونسا:

در نظرات به من اطلاع دهید. دن:

We're working on. It. It's a work in progress. Vanessa: 

داریم روی آن کار می‌کنیم. آی تی. این یک کار در حال پیشرفت است. ونسا:

Yep. Dan: 

بله. دن:

But also, I don't think you  like dogs as much as I do. 

اما همچنین، فکر نمی‌کنم شما به اندازه من سگ‌ها را دوست داشته باشید.

Vanessa: Yeah. 

Dan: I don't think you would put  

ونسا: آره.

دن: فکر نمی‌کنم

it on a bucket list. It's almost a bucket list  thing for me to have a dog someday. A cool dog,  

آن را در فهرست سطلی قرار دهید. اینکه روزی سگ داشته باشم برای من تقریباً یک لیست سطلی است. یک سگ باحال،

like a Border Collie or an Australian Shepherd.  Something that's noble, smart, fast, cunning and  

مثل مرزی یا چوپان استرالیایی. چیزی که نجیب، هوشمند، سریع، حیله گر و

difficult to keep. Because border collies are  notorious for needing lots and lots of exercise. 

نگه داشتن آن دشوار است. زیرا خطوط مرزی به دلیل نیاز به ورزش زیاد و زیاد بدنام هستند.

Vanessa: Yeah. If we were farmers,  

ونسا: آره. اگر ما کشاورز بودیم،

maybe. We worked on a farm. Dan: 

شاید. ما در یک مزرعه کار می کردیم. دن:

We're getting there. Vanessa: 

داریم به آنجا می‌رسیم. ونسا:

But we have a big garden. We worked on a farm in  the south of France and they had a Border Collie  

اما ما یک باغ بزرگ داریم. ما در مزرعه‌ای در جنوب فرانسه کار می‌کردیم و آنها یک Border Collie داشتند

that was so fun and so smart. Dan: 

که بسیار سرگرم‌کننده و هوشمند بود. دن:

You could see the intelligence in that dog's eyes. Vanessa: 

تو می‌توانستی هوش را در چشمان آن سگ ببینی. ونسا:

Oh yeah. That dog was amazing. But that  dog was living in the perfect place. It had  

اوه بله. آن سگ شگفت انگیز بود. اما آن سگ در مکانی عالی زندگی می کرد.

endless stimulation, endless exercise. Dan: 

تحریک بی پایان، ورزش بی پایان داشت. دن:

Never went inside. Vanessa: 

That dog could work there. Yeah. It was great.  But I think it's also smart to know what animals  

هرگز داخل نشد. ونسا:

آن سگ می تواند آنجا کار کند. آره عالی بود. اما فکر می‌کنم این هم هوشمندانه است که بدانید چه حیوانات

don't fit your life. And for us, at least  at the moment, we have a lot of smart, fast  

برای زندگی شما مناسب نیستند. و برای ما، حداقل در حال حاضر، تعداد زیادی باهوش و

running around creatures in our house  called children. So we're at our capacity. 

سریع در اطراف موجوداتی به نام کودکان در خانه‌مان می‌دوند. پس ما در حد توان خود هستیم.

Dan: Yes. Yeah. And there's also more  

دن: بله. آره و همچنین سگ های بیشتری وجود دارد

dogs that I actually dislike than like. There's  a lot of dogs I'm just like, "No, thank you."  

که من واقعاً آنها را دوست ندارم تا دوستشان داشته باشم. سگ‌های زیادی هستند که من می‌گویم: «نه، متشکرم».

Small yippy dogs, no. No, thanks. No. Vanessa: 

سگ‌های کوچولو، نه. نه ممنون. نه. ونسا:

It's not your style. Dan: 

این سبک شما نیست. دن:

Not my thing. Vanessa: 

چیز من نیست. ونسا:

Yeah. Dan: 

It'd need to be bigger, smarter, noble, cunning.  These are the words that come to my mind when I  

آره. دن

:  باید بزرگ‌تر، باهوش‌تر، نجیب‌تر، حیله‌گر باشد. اینها کلماتی هستند که وقتی به

think of a cool dog. Vanessa: 

یک سگ باحال فکر می کنم به ذهنم می رسد. ونسا:

Okay, yeah. A dog that helps you in  some way too. A working dog, maybe. 

باشه، آره. سگی که به نوعی به شما کمک می‌کند . شاید یک سگ کار

Dan: Sure. That's not even necessary.  

دن: حتما. این حتی ضروری نیست.

Just one that can catch a Frisbee. Vanessa: 

فقط یکی که می تواند فریزبی بگیرد. ونسا:

Oh, that sounds fun. Cool. Well,  our kids are getting there.  

اوه، به نظر جالب می رسد. سرد. خب، بچه‌های ما به آنجا می‌رسند.

Did you have another one? I thought  you said you had a second one. 

یکی دیگه داشتی؟ فکر کردم گفتی که دومی داری.

Dan: Oh, well, so I also said some fish. 

دان: اوه، خب، من هم گفتم ماهی.

Vanessa: Oh. 

ونسا: اوه

Dan: Like a giant fish. 

دن: مثل یک ماهی غول پیکر.

Vanessa: What's giant mean? 

ونسا: غول یعنی چی؟

Dan: This is- 

Vanessa: Like a whale? 

دن: این است-

ونسا: مثل یک نهنگ؟

Dan: Both of these are unrealistic.  

دن: هر دوی اینها غیر واقعی هستند.

Because you said any pet. Vanessa: 

چون گفتی هر حیوان خانگی. ونسا:

Yeah. It's okay. We can dream. Dan: 

آره. مشکلی نیست. ما می توانیم رویاپردازی کنیم. دن:

When you get into the aquarium world. Let me  tell you about the aquarium world. You can get  

وقتی وارد دنیای آکواریوم شدید. اجازه دهید درباره دنیای آکواریوم به شما بگویم. می‌توانید

pretty detailed and intense about it. And there  are some really cool fish. There's one, I think  

درباره آن بسیار دقیق و با جزئیات بیشتر صحبت کنید. و چند ماهی واقعاً باحال وجود دارد. یکی وجود دارد، فکر

it's called a arowana. Vanessa: 

می‌کنم به آن آروانا می‌گویند. ونسا:

Okay. Dan: 

I want to say, and they can get like this big. Vanessa: 

باشه. دن:

می‌خواهم بگویم، و آنها می‌توانند اینقدر بزرگ شوند. ونسا:

What kind of tank do you have to have? Dan: 

چه نوع تانکی باید داشته باشی؟ دن:

They're shiny and they can be gold or red,  but they'll literally sell for $10,000. 

آنها براق هستند و می توانند طلایی یا قرمز باشند، اما به معنای واقعی کلمه به قیمت 10000 دلار فروخته می شوند.

Vanessa: What? And you probably have to  

ونسا: چی؟ و احتمالاً

have a tank the size of this room. Dan: 

باید   مخزنی به اندازه این اتاق داشته باشید. دن:

And you need a big tank. Probably  not the size of the room. 

و شما به یک مخزن بزرگ نیاز دارید. احتمالاً اندازه اتاق نیست.

Vanessa: Oh my goodness. 

ونسا: اوه خدای من.

Dan: I wouldn't want to spend money on it.  

دن: من نمی خواهم برای آن پول خرج کنم.

I'd never bring myself to spend money on it. Vanessa: 

من هرگز خودم را مجبور به خرج کردن آن نمی کنم. ونسا:

You can't justify spending money on it. Dan: 

نمی‌توانی خرج کردن برای آن را توجیه کنی. دن:

If somebody just gave me the supplies  and the fish, I'd set it up and be happy. 

اگر کسی فقط لوازم و ماهی را به من می داد، آن را تنظیم می کردم و خوشحال می شدم.

Vanessa: Okay. That's a good dream. Yeah. Like my dream. 

ونسا: باشه. این یک رویای خوب است. آره مثل رویای من

Dan: Yeah. How about you? 

دن: آره در مورد شما چطور؟

Vanessa: I said- 

Dan: A dinosaur. 

ونسا : گفتم-

دن: یک دایناسور.

Vanessa: No, I said a cow. 

ونسا: نه، گفتم گاو.

Dan: Oh. 

دن: اوه

Vanessa: Yeah. I think it would be cool to have a cow, but- 

ونسا: آره. فکر می‌کنم داشتن یک گاو خیلی خوب است، اما -

Dan: Daisy. 

دن: دیزی.

Vanessa: The only way I would have a cow is if basically  

ونسا : تنها راهی که می‌توانم گاو داشته باشم این است که اساساً

I was just the owner and someone else came every  day to milk the cow. Somebody prepared, took care  

من فقط صاحب خانه بودم و شخص دیگری هر روز برای دوشیدن گاو می‌آمد. کسی آماده شد،

of the cow. I don't want to take care of it. Dan: 

از گاو مراقبت کرد. من نمی خواهم از آن مراقبت کنم. دن:

And in this scenario you're a noble woman. Vanessa: 

و در این سناریو شما یک زن نجیب هستید. ونسا:

Yes. Dan: 

Living in her manor. Vanessa: 

بله. دن:

در خانه اش زندگی می کند. ونسا:

Yes. And I would say, "Go take care of my cow  down there." Basically. I just want lots of milk.  

بله. و من می گفتم: "برو از گاو من آنجا مراقبت کن ." اساسا. من فقط شیر زیادی می خواهم. شیر

Lots of milk- Dan: 

Free milk. Vanessa: 

زیاد- Dan:

شیر رایگان. ونسا:

... to make ... It's not free.  There's a lot of work into a cow. 

... ساختن ... رایگان نیست. برای یک گاو کار زیادی وجود دارد.

Dan: Okay. Not so free. 

Vanessa: I have to pay the person  

دن: باشه. نه چندان رایگان.

ونسا: من باید به شخصی

who takes care of the cow. Dan: 

که از گاو مراقبت می‌کند پول بدهم. دن:

You're not touching udders. Vanessa: 

تو پستان ها را لمس نمی کنی. ونسا:

Having endless amounts of yogurt, cheese, milk,  that's from your fresh dairy cow. That's cool.  

مقادیر بی‌پایانی ماست، پنیر، شیر، که از گاو شیری تازه‌تان است. باحاله.

But it's also extremely hard. Dan: 

اما این هم فوق العاده سخت است. دن:

They poop all over your yard. Vanessa: 

آنها در سراسر حیاط شما مدفوع می کنند. ونسا:

Well, I don't even need to keep it in my yard. Dan: 

خب، من حتی لازم نیست آن را در حیاط خود نگه دارم. دن:

So do the chickens. Oh. Vanessa: 

جوجه ها هم همینطور. اوه ونسا:

It would be on my farm. 

در مزرعه من خواهد بود.

Dan: Oh. 

دن: اوه

Vanessa: It would be  

ونسا:

in someone else's farm and  I would just own that cow. 

در مزرعه شخص دیگری بود و من فقط صاحب آن گاو می شدم.

Dan: On your manor. 

دن: در خانه شما.

Vanessa: But there's actually,  

ونسا: اما در واقع، روز پیش

I was thinking about this the other day, we stayed  at an Airbnb that was a farm and they have some  

داشتم به این موضوع فکر می‌کردم، ما در Airbnb که یک مزرعه بود، ماندیم و آن‌ها چند

cows and horses and chickens and they have a milk  sharing program where you can buy part of the cow.  

گاو، اسب و مرغ دارند و یک برنامه اشتراک شیر دارند که می‌توانید بخشی از گاو را بخرید.

So you're not actually like I buy the leg of the  cow, that kind of thing. They're saying, if you  

بنابراین شما واقعاً مثل من نیستید که من پای گاو را بخرم، چنین چیزی. آنها می گویند،

buy part of the cow, the ownership of this  cow, you will get a certain amount of milk  

اگر بخشی از گاو، مالکیت این گاو را بخرید، ماهیانه مقدار مشخصی شیر

per month from that cow.  So it's what I'm thinking.  

از آن گاو دریافت خواهید کرد. پس این همان چیزی است که من به آن فکر می کنم.

You don't have to do any work, but you get the  milk. Yeah. And you pay for it. But it's local  

شما مجبور نیستید کاری انجام دهید، اما شیر را دریافت می کنید . آره و شما هزینه آن را پرداخت می کنید. اما محلی است

and it's going back to justifying, spending  more money on high quality animal products. 

و به توجیه و صرف پول بیشتر برای محصولات حیوانی با کیفیت بالا برمی‌گردد.

Dan: We could just do that. 

دن: ما فقط می توانستیم این کار را انجام دهیم.

Vanessa: We eat a lot of yogurt and I hate  

ونسا: ما ماست زیاد می خوریم و من

to buy all the yogurt. We buy a bulk big yogurt  container, but we go through so many of those.  

از خرید همه ماست متنفرم. ما یک ظرف بزرگ ماست انبوه می‌خریم ، اما تعداد زیادی از آن‌ها را می‌خریم.

We eat yogurt a lot. Our kids eat yogurt a lot. Dan: 

ماست زیاد می خوریم. بچه های ما زیاد ماست می خورند. دن:

Our kids love yogurt. Vanessa: 

بچه های ما ماست را دوست دارند. ونسا:

Yeah. I think that if we had something  like a milk sharing program, we would,  

آره. فکر می‌کنم اگر چیزی مانند برنامه اشتراک شیر داشتیم، می‌توانستیم،

or I would be more inclined to just make some  yogurt in the Crockpot or something and have  

یا من بیشتر مایل بودم که فقط مقداری ماست در ظرف غذا درست کنم و

that at home. Anyway. Dan: 

آن را در خانه داشته باشم. به هر حال. دن:

That's a very Vanessa answer. Vanessa: 

این یک پاسخ بسیار ونسا است. ونسا:

That's a dream. Dan: 

این یک رویاست. دن

A cow that you don't want to take care of. Vanessa: 

:  گاوی که نمی‌خواهی از آن مراقبت کنی. ونسا:

No, I don't want to take care of it. Dan: 

نه، نمی‌خواهم از آن مراقبت کنم. دن:

Those people that had the cow at the  Airbnb, they looked really tired. 

آن افرادی که گاو را در Airbnb داشتند، واقعاً خسته به نظر می رسیدند.

Vanessa: They said- 

ونسا: آنها گفتند-

Dan: They had three cows,  

دن: سه گاو داشتند،

two cows? Vanessa: 

دو گاو؟ ونسا:

They said the word we would use to describe having  a cow is relentless. They said rain or shine,  

آنها گفتند کلمه ای که ما برای توصیف داشتن یک گاو به کار می بریم بی امان است. گفتند باران یا بدر،

sick or not. Dan: 

مریض یا نه. دن:

You got to milk them. Vanessa: 

Christmas or Thanksgiving, any day, twice a day,  they have to go to the barn and milk that cow. 

باید آنها را دوشید. ونسا:

کریسمس یا روز شکرگزاری، هر روز، دو بار در روز، آنها باید به انبار بروند و آن گاو را شیر کنند.

Dan: Yeah. And it's just two people there. 

دن: آره و فقط دو نفر آنجا هستند.

Vanessa: Yeah. They didn't hire anyone to  

ونسا: آره. آنها کسی را استخدام نکردند که به

help them, so they never get a vacation, which  they could hire someone to help occasionally. 

آنها کمک کند، بنابراین آنها هرگز مرخصی نمی‌گیرند، که می‌توانستند کسی را برای کمک به آنها استخدام کنند.

Dan: I will just say- 

دن: من فقط می گویم -

Vanessa: Anyway. Not my style. 

Dan: I saw a twinge of regret in her eyes  

ونسا: به هر حال. سبک من نیست

دن:

when she was talking about this decision. Vanessa: 

وقتی داشت درباره این تصمیم صحبت می‌کرد، در چشمانش پشیمانی دیدم. ونسا:

Yeah. They loved those cows and they took  good care of them. But they're like, "Oh,  

آره. آنها آن گاوها را دوست داشتند و به خوبی از آنها مراقبت کردند. اما آنها می‌گویند: "اوه،

this is relentless." Dan: 

این بی امان است." دن:

Yeah. Because in their previous life, they  weren't ... Well life. Jobs or careers,  

آره. چون در زندگی قبلی‌شان، آن‌ها نبودند... خب زندگی. شغل یا شغل،

they weren't farmers at all. Vanessa: 

آنها اصلاً کشاورز نبودند. ونسا:

Yeah. Dan: 

آره. دن:

They made a conscious decision to go back to  

آنها آگاهانه تصمیم گرفتند که به

farming. Vanessa: 

Yeah. Anyway, that's my answer, a cow. Dan: 

کشاورزی برگردند. ونسا:

آره. به هر حال، این پاسخ من است، یک گاو. دن

That could be you. Vanessa: 

:  ممکن است تو باشی. ونسا

That could be me. We'll see.  Anyway, what about you? What pet,  

: ممکن است من باشم. خواهیم دید. به هر حال شما چطور؟ چه حیوان خانگی،

if you could have any pet in the world, or any  animal really, it doesn't even have to be a pet,  

اگر می‌توانستید یک حیوان خانگی در دنیا داشته باشید، یا واقعاً هر حیوانی، حتی لازم نیست حیوان خانگی باشد،

what would you have? Let us know in the comments.  And we'll go to our final question. Are you ready? 

چه می‌داشتید؟ در نظرات به ما اطلاع دهید. و ما به سوال آخر خود می رویم. اماده ای؟

Dan: Ready. 

دان: آماده است.

Vanessa: Let's go. The final question. Question number 15.  

ونسا: بیا بریم. سوال آخر. سوال شماره

We've made it this far is about books.  Something that's a love of my life. The  

15.   تا اینجای کار در مورد کتاب ها است. چیزی که عشق زندگی من است. سوال این است -

question is- Dan: 

دن:

And not as much mine. Vanessa: 

و نه به اندازه من. ونسا:

Yeah, so I'm very curious what  you have to say about this.  

آره، پس من خیلی کنجکاوم که در این مورد چه می‌گویید.

What is a book that you would recommend  everyone read because you loved it so much? 

کتابی که خواندن آن را به همه توصیه می‌کنید، زیرا آن را بسیار دوست داشتید، چیست؟

Dan: Yeah. My answer's definitely a cop out here. 

دن: آره پاسخ من قطعاً یک پلیس است.

Vanessa: Yeah. 

ونسا: آره.

Dan: Because I don't read that much. And  

دن: چون من زیاد نمی خوانم.

the most I ever read, we had a book club and it  basically required me to read. And I like reading  

و  بیشترین چیزی که تا به حال خوانده ام، ما یک باشگاه کتاب داشتیم و اساساً از من می خواست که بخوانم. و من خواندن

a lot. I just don't do it. I find myself listening  to something or watching something first.  

را خیلی دوست دارم. من فقط این کار را نمی کنم. من خودم را در حال گوش دادن به چیزی یا تماشای چیزی می بینم.

So my cop out answer is some parenting book. Vanessa: 

بنابراین پاسخ پلیس من یک کتاب والدین است. ونسا:

Oh, okay. Dan: 

اوه، باشه. دن:

So the one that comes to my mind is called  Peaceful Parenting, but I don't think it  

بنابراین چیزی که به ذهن من می‌رسد ، والدین مسالمت‌آمیز نامیده می‌شود، اما فکر نمی‌کنم

specifically has to be that. It just has to be  something that is not too modern, but not just  

به‌طور خاص اینطور باشد. این فقط باید چیزی باشد که خیلی مدرن نباشد، اما فقط

handed down generationally, like, "I just do what  my parents did." Something intentional, training  

به نسل‌ها منتقل نشود، مانند «من همان کاری را انجام می‌دهم که والدینم انجام می‌دادند». چیزی عمدی، به

people basically how to be better, kinder, gentler  parents for their children. How to talk to them  

افراد آموزش می‌دهد که چگونه والدین بهتر، مهربان‌تر و مهربان‌تر برای فرزندانشان باشند. چگونه با آنها بهتر صحبت کنیم

better. There's a lot of strategies and tips you  can get for talking about or talking to children.  

. راهبردها و نکات زیادی برای صحبت کردن با کودکان یا صحبت کردن با آنها وجود دارد.

And the book also needs to have like a lot  of what's that child psychology informing it  

و همچنین کتاب باید اطلاعات زیادی از روانشناسی کودک داشته باشد که به صورت علمی به آن اطلاع می‌دهد،

scientifically because the more you learn about  children, the more you learn that they are  

زیرا هر چه بیشتر درباره کودکان بیاموزید، بیشتر یاد می‌گیرید که آنها

developing at different times and rates and  you might think they can handle something,  

در زمان‌ها و سرعت‌های مختلف رشد می‌کنند و ممکن است فکر کنید می‌توانند از عهده چیزی برآیند،

but in reality, their brains literally can't  handle it. So that gives you more patience. 

اما در واقعیت، مغز آنها به معنای واقعی کلمه نمی تواند آن را اداره کند. بنابراین به شما صبر بیشتری می دهد.

Vanessa: Yeah. 

ونسا: آره.

Dan: Because there's a lot of people,  

دن: از آنجایی که افراد زیادی

a lot of parents who just think their kids are  stubborn or just want to yell at them for things,  

،   بسیاری از والدین هستند که فکر می‌کنند بچه‌هایشان لجباز هستند یا فقط می‌خواهند سر آنها برای چیزهایی فریاد بزنند،

but they don't really get the full picture  about the child's development and their needs. 

اما آنها واقعاً تصویر کامل درباره رشد کودک و نیازهای او را نمی‌دانند.

Vanessa: Yeah. Yeah. 

Dan: So that's my answer even though  

ونسا: آره. آره

دن: پس این پاسخ من است حتی اگر

it's not really one specific book. Vanessa: 

این واقعاً یک کتاب خاص نیست. ونسا:

Don't worry. Dan: 

I have other books that I really enjoyed, but  maybe aren't as relevant to people. One that came  

نگران نباش. دن:

من کتاب‌های دیگری دارم که واقعاً از آنها لذت بردم، اما شاید آنقدرها به مردم مربوط نباشند. یکی که

to my mind is called Educated. Vanessa: 

به ذهنم رسید، تحصیل کرده نام دارد. ونسا:

Oh, that was an interesting book. Yeah. Dan: 

اوه، کتاب جالبی بود. آره دن:

But that feels really relevant to me because I was  homeschooled. And so this girl was homeschooled,  

اما این به نظر من واقعاً مرتبط است زیرا در خانه آموزش دیده بودم. و بنابراین این دختر در خانه آموزش دید،

but in a really bad environment. And so it's that  story basically of being extremely sheltered. And  

اما در یک محیط واقعا بد. و بنابراین، این داستان اساساً در مورد پناه گرفتن شدید است. و

basically even in that terrible environment,  there's almost pros and cons to it.  

اساساً حتی در آن محیط وحشتناک ، تقریباً مزایا و معایب آن وجود دارد.

It almost made her stronger in some  ways, even though it was awful. 

تقریباً از برخی جهات او را قوی‌تر می‌کرد ، حتی اگر افتضاح بود.

Vanessa: That's an interesting story. 

ونسا: این داستان جالبی است.

Dan: That was a very interesting book to me. 

دان : برای من کتاب بسیار جالبی بود.

Vanessa: Yeah. I would say for the parenting books,  

ونسا: آره. من برای کتاب های والدین می گویم،

I have an Amazon link. Dan: 

من یک پیوند آمازون دارم. دن:

She's got a list for you. Vanessa: 

او یک لیست برای شما دارد. ونسا:

I do. It's a Speak English With Vanessa Amazon  book storefront. So I've chosen a bunch of books  

من دارم. ویترین کتاب با ونسا آمازون انگلیسی صحبت کنید . بنابراین من مجموعه‌ای از کتاب‌ها را انتخاب

that I recommend because I've made a lot of videos  about books on this channel. So in the description  

کرده‌ام که توصیه می‌کنم زیرا ویدیوهای زیادی درباره کتاب‌ها در این کانال ساخته‌ام. بنابراین در

of this video, you can see the Amazon link for  my book recommendations and there's different  

توضیحات   این ویدیو، می‌توانید پیوند آمازون را برای توصیه‌های کتاب من ببینید و پوشه‌های  مختلفی وجود دارد

folders. There's children's books, there's  beginner English books. If you've never read  

. کتاب‌های کودکانه، کتاب‌های انگلیسی مبتدی وجود دارد. اگر قبلاً

a book in English before, this is what I recommend  reading there's intermediate books, there's  

کتابی به زبان انگلیسی نخوانده‌اید، این چیزی است که توصیه می‌کنم کتاب‌های متوسط ​​را بخوانید، کتاب‌های غیرداستانی وجود دارد

nonfiction books. Vanessa: 

. ونسا:

And in that children's book section are books for  children, but also parenting book recommendations  

و در آن بخش کتاب‌های کودکان، کتاب‌هایی برای کودکان، و همچنین توصیه‌هایی برای والدین وجود دارد

that have really impacted us and have been  useful in our lives. For example, a book called  

که واقعاً بر ما تأثیر گذاشته و در زندگی‌مان مفید بوده‌اند. برای مثال، کتابی به نام

Hunt, Gather, Parent. There's another book  called Peaceful Parent, Happy Kids. And if you  

Hunt, Gather, Parent. کتاب دیگری به نام والدین آرام، بچه‌های شاد وجود دارد. و

have more than one child Peaceful Parent, Happy  Siblings is amazing. We've read a lot of these  

اگر بیش از یک فرزند والدین صلح‌جو دارید، خواهر و برادر شاد شگفت‌انگیز است. ما بسیاری از این

styles of books. And I think it's just changing  your mindset about how to respect your child,  

سبک‌های کتاب را خوانده‌ایم. و من فکر می‌کنم این فقط طرز فکر شما را در مورد نحوه احترام به فرزندتان تغییر می‌دهد،

but also still be the authority. Dan: 

اما همچنان مرجع باشید. دن:

Yeah. Vanessa: 

آره. ونسا:  به

Anyway, like Dan said- Dan: 

It's a tough balance. Vanessa: 

هر حال، همانطور که دن گفت- دن

:  تعادل سختی است. ونسا:

... some psychology as well. So there's a  lot of recommendations. If you click on that  

… مقداری روانشناسی نیز. بنابراین توصیه‌های زیادی وجود دارد. اگر روی آن

Amazon link and you would like to dive into the  world of a better relationship with your child, 

پیوند آمازون کلیک کنید و می‌خواهید به دنیای ارتباط بهتر با فرزندتان بروید،

Dan: Especially if you got kids out there. 

دان: به‌ویژه اگر بچه‌هایی را در آنجا داشته باشید.

Vanessa: Oh yeah. Or you are interacting with children.  

ونسا: اوه بله. یا در حال تعامل با کودکان هستید.

Anyway, it's very insightful. My recommendation  was also on a similar nonfiction route. Because  

به هر حال، بسیار روشنگر است. توصیه من نیز در مسیر غیرداستانی مشابهی بود. زیرا

I've read a lot of fiction that's personally  made me feel passionate about different topics.  

من داستان‌های زیادی خوانده‌ام که شخصاً باعث شده در مورد موضوعات مختلف احساس اشتیاق داشته باشم.

And I love reading fiction and diving into  different worlds, especially historical  

و من عاشق خواندن داستان‌ها و غواصی در جهان‌های مختلف، به‌ویژه

fiction where you're learning about something in  history. But I would say the book that made me  

داستان‌های تاریخی هستم که در آن شما در مورد چیزی در تاریخ یاد می‌گیرید . اما می‌توانم بگویم کتابی که

within the last two years, the  most passionate, can you guess? 

در دو سال گذشته مرا پرشورترین کتاب کرد، می‌توانید حدس بزنید؟

Dan: Something about Native Americans? 

دن: چیزی در مورد بومیان آمریکا؟

Vanessa: No, I do read a lot about native Americans  

ونسا: نه، من درباره آمریکایی‌های بومی زیاد مطالعه می‌کنم

though. Is a book called Digital Minimalism. Dan: 

. کتابی است به نام مینیمالیسم دیجیتال. دن:

Oh yeah. I thought you were talking fiction. Vanessa: 

اوه بله. من فکر می کردم شما دارید داستانی می گویید. ونسا:

Yes. Which is- Dan: 

بله. دان:

Or nonfiction. Vanessa: 

یا غیرداستانی. ونسا:

Oh, this one is not fiction. Dan: 

اوه، این داستان تخیلی نیست. دن:

This is nonfiction. Vanessa: 

این غیرداستانی است. ونسا

It's ironic because we are here  sharing this on social media. 

:  طعنه آمیز است زیرا ما اینجا هستیم این را در رسانه های اجتماعی به اشتراک می گذاریم.

Dan: Yeah. 

دن: آره

Vanessa: But if you feel like you  

ونسا: اما اگر احساس می‌کنید

look at your phone too much, or if you feel like,  "Why did it seem like life was so much more simple  

بیش از حد به تلفنتان نگاه می‌کنید، یا اگر احساس می‌کنید، «چرا در دهه 1990 زندگی خیلی ساده‌تر به نظر می‌رسید

in the 1990s?" Dan: 

؟» دن

It was. Vanessa: 

:  بود. ونسا:

This is a wonderful book to read, Digital  Minimalism. It confirmed everything that I  

این یک کتاب فوق‌العاده برای خواندن است، مینیمالیسم دیجیتال. همه چیزهایی را که به آن

suspected or that I thought about, especially  about phones, but about media in general. 

مشکوک بودم یا به آن فکر می‌کردم تأیید می‌کرد، به‌خصوص درباره تلفن‌ها، اما به طور کلی درباره رسانه.

Dan: Technology. 

دان: فناوری.

Vanessa: But it gave a better  

ونسا: اما

plan for what to do because you can't just  cut out YouTube from your life. I need- 

برنامه بهتری برای کارهایی که باید انجام دهید ارائه کرد زیرا نمی‌توانید YouTube را از زندگی خود حذف کنید. من نیاز دارم-

Dan: I don't know about that. 

دن: من در مورد آن نمی دانم.

Vanessa: You can't cut out Vanessa's videos. When I need  

ونسا: شما نمی توانید ویدیوهای ونسا را ​​قطع کنید. وقتی

to, for example, do something with the garden,  what do I do when I don't know? I Google it. I  

لازم است مثلاً کاری با باغ انجام دهم، وقتی نمی دانم چه کنم؟ گوگلش میکنم من

watch a YouTube video. It's very useful in many  ways, say for education or even for entertainment,  

یک ویدیوی YouTube را تماشا می‌کنم. این کتاب از بسیاری جهات بسیار مفید است، مثلاً برای آموزش یا حتی برای سرگرمی،

but this book helps you to have a good plan so  that you are the one in control of your media use.  

اما این کتاب به شما کمک می‌کند برنامه‌ای خوب داشته باشید تا کسی باشید که استفاده از رسانه خود را کنترل می‌کنید.

It's not just social media. It could be watching  the news all the time. It could be listening to  

این فقط رسانه های اجتماعی نیست. ممکن است همیشه اخبار را تماشا کند. ممکن است همیشه به پادکست‌ها گوش دهید

podcasts all the time, whatever it is. I feel  like this book helped me to create a better  

، هر چه که باشد. احساس می‌کنم این کتاب به من کمک کرد تا برنامه‌ای بهتر

plan for myself so that I felt more in control.  So I highly recommend this book because I feel  

برای خودم ایجاد کنم تا کنترل بیشتری داشته باشم. بنابراین من این کتاب را به شدت توصیه می‌کنم زیرا احساس

like it's ubiquitous that everyone, especially if  you're watching this on YouTube in some way ... 

می‌کنم این کتاب همه جا وجود دارد، مخصوصاً اگر این کتاب را به نحوی در YouTube تماشا می‌کنید...

Dan: Struggles. 

Dan: Struggles.

Vanessa: ... uses technology more than they would like. 

ونسا: ... بیش از آنچه که می خواهند از فناوری استفاده می کنند.

Dan: Yeah. 

دن: آره

Vanessa: And technology's not a bad thing. 

ونسا: و تکنولوژی چیز بدی نیست.

Dan: It's a modern problem. 

Vanessa: Yeah. It's just something that can easily  

دن: این یک مشکل مدرن است.

ونسا: آره. این فقط چیزی است که به راحتی می

get out of hand, which is a great expression. Dan: 

تواند از کنترل خارج شود، که بیان عالی است. دن:

So do you have any fiction books though? Vanessa: 

پس آیا شما هیچ کتاب داستانی دارید؟ ونسا:

Oh yes. But that is ... Dan: 

اوه بله. اما این است... دن:

Recommendations? Vanessa: 

توصیه‌هایی؟ ونسا:

... a whole nother rabbit hole. Dan: 

... یک سوراخ کامل خرگوش. دن:

Yeah. Vanessa: 

I would recommend if you want to read- Dan: 

آره. ونسا:

اگر می‌خواهید بخوانید توصیه می‌کنم - دن:

We didn't mention fiction. Vanessa: 

ما به داستان‌های تخیلی اشاره نکردیم. ونسا:

Yeah. Dan: 

آره. دن:

You got to say one thing at least. Vanessa: 

حداقل باید یک چیز بگویی. ونسا:

Well, I do recommend watching my videos  about fiction book recommendations. 

خب، توصیه می‌کنم ویدیوهایم را درباره توصیه‌های کتاب داستانی تماشا کنید.

Dan: She's got a whole video  

دن: او یک ویدیوی کامل

about it right here. Vanessa: 

درباره آن در اینجا دارد. ونسا:

I have four videos. Dan: 

من چهار ویدیو دارم. دن:

Or is it here? Vanessa: 

Three videos I think so far about book  recommendations. If you would like to  

یا اینجاست؟ ونسا:

من تاکنون به سه ویدیو درباره توصیه‌های کتاب فکر می‌کنم . اگر می‌خواهید

watch my video about books to learn about  America. So they're American books about American  

ویدیوی من درباره کتاب‌ها را تماشا کنید تا درباره آمریکا بیاموزید. بنابراین، آنها کتاب‌های آمریکایی درباره

culture or they're books that are popular  about the US. There's books I mentioned about  

فرهنگ آمریکایی یا کتاب‌هایی هستند که درباره ایالات متحده محبوب هستند. کتاب‌هایی هست که درباره

beginner English books. If you've never read a  book in English before I made a video about those.  

کتاب‌های انگلیسی مبتدی ذکر کردم. اگر قبل از ساختن ویدیویی درباره آن کتاب، هرگز کتابی به زبان انگلیسی نخوانده‌اید.

Nonfiction books, I think I did an advanced  book video as well. There are a lot. So I  

کتاب‌های غیرداستانی، فکر می‌کنم یک ویدیوی کتاب پیشرفته نیز تهیه کردم. زیاد هستند. بنابراین

will put those links in the description. Please  dive into that if you're interested in reading.  

من   آن پیوندها را در توضیحات قرار خواهم داد. اگر به خواندن علاقه دارید، لطفاً به آن بپردازید.

It's something I'm passionate about, so  I'm always happy to share more about it.  

این چیزی است که من به آن علاقه دارم، بنابراین همیشه خوشحالم که بیشتر در مورد آن به اشتراک بگذارم.

And I'm glad this last question was something  that is so exciting for me. Yes. Well,  

و خوشحالم که این سوال آخر چیزی بود که برای من بسیار هیجان انگیز است. آره. خوب،

thank you so much everyone for  joining us today for this very,  

از همه شما بسیار سپاسگزاریم که امروز برای این گفتگوی بسیار طولانی به ما پیوستید

very long conversation. Dan: 

. دن:

Yes. We hope you enjoyed it. Vanessa: 

بله. امیدواریم از آن لذت برده باشید. ونسا:

Yes. I hope that you enjoyed it. I hope that you  can dive into it a little bit deeper if you would  

بله. امیدوارم که لذت برده باشید امیدوارم اگر می‌خواهید MP3 رایگان را دانلود کنید، بتوانید کمی عمیق‌تر

like to download the free MP3. I mean not MP3,  PDF. It's been a long morning making this video.  

به آن بپردازید. منظورم MP3، PDF نیست. صبح طولانی از ساخت این ویدیو گذشت.

If you would like to download the free PDF  worksheet for this video, there is a link in  

اگر می‌خواهید کاربرگ PDF رایگان این ویدیو را دانلود کنید، پیوندی

the description. You'll get access to all of the  questions, some of the key sentences that we said,  

در توضیحات موجود است. شما به همه سؤالات، برخی از جملات کلیدی که گفتیم دسترسی خواهید داشت،

and if all goes well, next week I will be making a  video specifically focusing on some key vocabulary  

و اگر همه چیز خوب پیش برود، هفته آینده ویدیویی می‌سازم که به طور خاص بر روی برخی از واژگان کلیدی تمرکز

from this video. We'll expand. I'll be explaining- Dan: 

دارد. گسترش خواهیم داد توضیح می‌دهم- دن:

Dive into our ramblings. Vanessa: 

شیرجه‌ای به سر و کله‌های ما بزن. ونسا:

Yes. Explaining some of the key expressions that  we talked about in this video. Not all of them,  

بله. توضیح برخی از عبارات کلیدی که در این ویدیو درباره آنها صحبت کردیم. نه همه آنها،

but the ones that I deem the most important.  So stay tuned next week. You can download the  

بلکه آنهایی که به نظر من مهمترین آنها هستند. پس هفته آینده با ما همراه باشید. امروز می‌توانید PDF را دانلود کنید

PDF today and then join me next week to dive into  the vocabulary a little deeper. Well, thanks Dan. 

و هفته آینده به من بپیوندید تا کمی عمیق‌تر به واژگان بپردازم. خب ممنون دن

Dan: You're welcome. 

دن : خوش اومدی.

Vanessa: This has been a journey this morning. 

ونسا: این سفر امروز صبح بوده است.

Dan: Many questions. 

دان: سوالات زیادی.

Vanessa: Many questions. 

Dan: Many answers. Did we solve the meaning of life? 

ونسا: سوالات زیادی.

دن: جواب های زیادی. معنی زندگی را حل کردیم؟

Vanessa: Oh, that's a  

ونسا: اوه، این

good question. Let us know. Do you think we solved  the meaning of life? What is the meaning of life? 

سوال خوبی است. به ما خبر دهید. آیا فکر می کنید ما معنای زندگی را حل کردیم؟ معنی زندگی چیست؟

Dan: I think we did as best we could. 

دن: فکر می کنم ما تا جایی که می توانستیم انجام دادیم.

Vanessa: If you made it to the end of this video,  

ونسا: اگر به پایان این ویدیو رسیدی،

I would like to give you a little ... Dan: 

می‌خواهم کمی به شما بدهم... دن:

High five. Vanessa: 

پنج بالا. ونسا:

A high five, and also a little surprise. Dan: 

یک عدد بالای پنج، و همچنین کمی سورپرایز. دن:

Oh. Vanessa: 

آه. ونسا:

If you made it to the end of this video  in the comments, I want you to write  

اگر در نظرات به پایان این ویدیو رسیدید، می‌خواهم بنویسید

blue water bottle. And when I see that in the  comments, I'll know you finished this video  

بطری آب آبی. و وقتی آن را در نظرات می‌بینم، می‌دانم که این ویدیو را به پایان رسانده‌اید،

because you wrote blue water bottle. Dan: 

زیرا نوشتید بطری آب آبی. دن:

You saw the blue water bottle. Vanessa: 

بطری آب آبی را دیدی. ونسا:

Oh, it's here. Okay. Well that's our little  secret nugget at the end of this video. Thank  

اوه، اینجاست. باشه. خب این قطعه کوچک مخفی ما در پایان این ویدیو است. خیلی از

you so much for joining us. And I will see you  again next Friday for a new lesson here on my  

شما ممنونیم که به ما ملحق شدید. و جمعه آینده دوباره شما را برای یک درس جدید در کانال YouTube خود می بینم

YouTube channel. Bye. Dan: 

. خدا حافظ. دن:

Bye. Vanessa: 

خداحافظ. ونسا:

The next step is to download the  free PDF worksheet for this lesson.  

مرحله بعدی دانلود کاربرگ PDF رایگان برای این درس است.

With this free PDF, you will master today's lesson  and never forget what you have learned. You can be  

با این PDF رایگان، بر درس امروز تسلط خواهید داشت و هرگز آموخته های خود را فراموش نمی کنید. شما می‌توانید

a confident English speaker. Don't  forget to subscribe to my YouTube  

یک انگلیسی زبان مطمئن باشید. فراموش نکنید که هر جمعه

channel for a free English  lesson every Friday. Bye!

برای یک درس انگلیسی رایگان در کانال YouTube من مشترک شوید . خدا حافظ!