5 IMPORTANT ENGLISH EXPRESSIONS

Hey, in today's English lesson, I'm going to teach you five English

سلام، در درس انگلیسی امروز، من قصد دارم پنج عبارت انگلیسی را به شما آموزش دهم

expressions that will help you speak English with more confidence and sound

که به شما کمک می کند با اعتماد به نفس بیشتری انگلیسی صحبت کنید و

more like a native English speaker.

بیشتر شبیه یک انگلیسی زبان مادری باشید.

Are you ready?

اماده ای؟

Well, then I'm teacher Tiffani.

خب، پس من معلم تیفانی هستم.

Let's jump right in.

بیایید به داخل بپریم.

All right.

The very first English expression is to.

بسیار خوب.

اولین عبارت انگلیسی to است.

The nail on the head to hit the nail on the head.

میخ سر به میخ بر سر بزند.

Now this just means to be exactly right about something.

حالا این فقط به این معنی است که در مورد چیزی دقیقاً درست است.

Again, to be exactly right about something.

باز هم، اینکه در مورد چیزی دقیقاً درست باشد.

For example, yesterday, true story.

مثلا دیروز، داستان واقعی.

I was helping my niece out with her project.

من به خواهرزاده ام در پروژه اش کمک می کردم.

She had a project that she needed to complete for school, and the project

او پروژه ای داشت که باید آن را برای مدرسه تکمیل می کرد، و این پروژه

involved lots of calculations, so I asked her a few times, Hey baby.

شامل محاسبات زیادی بود، بنابراین چند بار از او پرسیدم: هی عزیزم. آیا

Can you calculate this?

می توانید این را محاسبه کنید؟ به

Tell me what this number multiplied by this number is.

من بگویید این عدد ضرب در این عدد چیست؟

And my niece was able to give me the exact numbers.

و خواهرزاده ام توانست اعداد دقیق را به من بدهد.

So when she gave me the exact correct and right answer, I said,

پس وقتی دقیقا جواب درست و درست را به من داد، گفتم

you hit the nail on the head.

میخ به سرم زدی.

You got it exactly right.

دقیقا درست متوجه شدی

Makes sense, doesn't it?

منطقی است، اینطور نیست؟

All right.

Let me give you some example sentences.

خیلی خوب.

اجازه بدهید چند جمله مثال بزنم.

All right.

Here's sentence number one right here.

خیلی خوب.

اینجا جمله شماره یک است.

Sam hit the nail on the head when he said that the company needs

سم وقتی گفت که شرکت باید

to invest more in marketing.

بیشتر در بازاریابی سرمایه گذاری کند، ضربه ای به سرش زد.

Sam got it.

سام متوجه شد

Exactly right.

دقیقا درسته.

That's what we need to do again, Sam hit the nail on the head when he said that the

این همان کاری است که ما باید دوباره انجام دهیم، سام وقتی گفت که

company needs to invest more in marketing.

شرکت باید بیشتر در بازاریابی سرمایه گذاری کند، ضربه ای به سرش زد.

Now, sentence number two.

حالا جمله شماره دو

Mary's analysis was spot.

تجزیه و تحلیل مریم درست بود.

Her boss said that she really hit the nail on the head.

رئیسش گفت که او واقعاً میخ را به سرش زده است.

Wow, Mary.

وای مریم

That's exactly right.

دقیقا همینطوره.

That's exactly what we need to do.

این دقیقاً همان کاری است که ما باید انجام دهیم.

Your analysis.

تحلیل شما

You hit the nail on the head with your analysis.

تو با تحلیلت میخ به سرت میکوبی.

You got it.

فهمیدی.

All right.

Sentence number three.

خیلی خوب.

جمله شماره سه

The coach's comments hit the nail on the head about what the team needs

صحبت های مربی در مورد اینکه تیم باید

to improve before the next game.

قبل از بازی بعدی چه چیزی را بهبود ببخشد ضربه ای به سر می زد.

The coach made the correct assessment, the correct analysis.

مربی ارزیابی درست، تحلیل درست را انجام داد.

He was exactly right.

دقیقا درست می گفت.

This is what the team needs to do.

این کاری است که تیم باید انجام دهد.

So one more time.

پس یک بار دیگر

The coach's comments hit the nail on the head about what the team

نظرات مربی در مورد اینکه تیم

needs to improve before the next.

باید قبل از بازی بعدی چه چیزی را بهبود بخشد، ضربه ای به سر می زد.

You got it.

فهمیدی.

All right.

Now let's move on to the second English expression.

خیلی خوب.

حال به سراغ عبارت دوم انگلیسی می رویم.

The second expression is to give someone the benefit of the doubt, again, to

تعبیر دوم این است که به کسی منفعت شک بدهیم، باز هم به

give someone the benefit of the doubt.

کسی منفعت شک بدهیم.

Now, this just means to believe someone's statement without proof, because you

حالا، این فقط به این معنی است که گفته‌های کسی را بدون مدرک باور کنید، زیرا

think they deserve to be trusted.

فکر می‌کنید که او سزاوار اعتماد است.

Perfect example.

مثال کامل

I am your English teacher.

من معلم زبان انگلیسی شما هستم.

I love helping you achieve each and every one of your English goals, and

من عاشق کمک به شما برای دستیابی به تک تک اهداف انگلیسی خود هستم و

you've probably been with me for a while.

احتمالاً مدتی با من بوده اید.

Or if it's your first time, welcome, so happy to be your English teacher now.

یا اگر اولین بار است، خوش آمدید، خیلی خوشحالم که اکنون معلم انگلیسی شما هستم.

But now you started to trust me, right?

اما حالا به من اعتماد کردی، درسته؟

You've watched multiple English lessons from other English teachers and they're

شما چندین درس انگلیسی را از سایر معلمان انگلیسی تماشا کرده اید و آنها

amazing, and maybe they help you with other parts of the English language, and

شگفت انگیز هستند و شاید آنها در مورد سایر بخش های زبان انگلیسی به شما کمک کنند و

then you come to my English lessons and you're like, man, I liked teacher Tiffani.

سپس به درس های انگلیسی من می آیید و مثل این هستید که مرد، من معلم تیفانی را دوست داشتم. .

I like her lessons so much so that when I come out with a new

من آنقدر از درس های او خوشم می آید که وقتی با یک درس جدید بیرون می آیم

lesson, you automatically give me the benefit of the doubt.

، شما به طور خودکار به من شک و تردید می دهید.

You automatically trust what I am teaching you.

شما به طور خودکار به آنچه من به شما یاد می دهم اعتماد می کنید.

Because of my past lessons, because of how my past lessons help you improve your

به دلیل درس‌های گذشته‌ام، به‌خاطر اینکه چگونه درس‌های گذشته‌ام به شما کمک می‌کند

English, you give me the benefit of the.

زبان انگلیسی‌تان را بهبود ببخشید، شما از این مزیت به من می‌دهید.

Oh, I see it.

اوه، من آن را می بینم.

Yes.

Again, to believe someone's statement without proof, you

آره.

باز هم، برای باور کردن سخنان کسی بدون مدرک،

believe what I'm teaching you.

آنچه را که من به شما آموزش می دهم باور دارید.

You haven't went to Google to check if this is the exact definition, but

شما به گوگل نرفتید تا بررسی کنید که آیا این تعریف دقیق است یا خیر، اما

you believe what I'm teaching you because of my past English lessons.

آنچه را که من به شما آموزش می دهم به دلیل درس های انگلیسی گذشته ام باور دارید.

You think that I deserve to be trusted?

شما فکر می کنید که من سزاوار اعتماد هستم؟

In other words, you give me the benefit of the.

به عبارت دیگر، شما به من سود می دهید.

That makes sense, doesn't it?

این منطقی است، اینطور نیست؟

Good.

You're so smart.

خوب

تو خیلی باهوشی.

All right.

Here's the first example sentence.

خیلی خوب.

در اینجا اولین جمله مثال است.

Even though I didn't see him do it.

با اینکه ندیدم که اینکارو کنه

I'll give Michael the benefit of the doubt and assume he didn't steal her wallet.

من از شک و تردید مایکل بهره می‌برم و فرض می‌کنم که کیف پول او را ندزدیده است.

I'll trust him.

من به او اعتماد خواهم کرد.

I don't have any proof, but I'll give him the benefit of the.

من هیچ مدرکی ندارم، اما من به او سود می دهم.

Good.

خوب

Now, this honestly is an expression that native English speakers use

اکنون، این صادقانه عبارتی است که انگلیسی زبانان بومی به طور

on a regular basis, and when you start using it, man, Americans, even

منظم از آن استفاده می‌کنند، و وقتی شروع به استفاده از آن می‌کنید، مرد، آمریکایی‌ها، حتی

British people, people that speak English as their native language

بریتانیایی‌ها، افرادی که انگلیسی را به عنوان زبان مادری خود صحبت می‌کنند تحت

will be impressed with your English.

تأثیر انگلیسی شما قرار می‌گیرند.

So please start using it.

پس لطفا شروع به استفاده از آن کنید.

Here's the other example sentence.

در اینجا یک جمله مثال دیگر است.

Michelle was late for the meeting, but I'll give her the

میشل برای جلسه دیر آمد ، اما من از

benefit of the doubt and assume.

شک و تردید او بهره می برم و فرض می کنم.

She had a good reason Michelle was late for the meeting, but hey, I'll

او دلیل خوبی داشت که میشل برای جلسه دیر کرده بود، اما هی، من به

give her the benefit of the doubt and assume she had a good reason.

او شک می کنم و فکر می کنم دلیل خوبی داشت.

The third example sentence, the teacher gave the students the benefit

جمله مثال سوم، معلم به شاگردان

of the doubt and didn't punish them for not having their homework.

شک و تردید داد و آنها را به خاطر نداشتن تکلیف تنبیه نکرد.

All right, guys.

باشه بچه ها

I'll give you the benefit of the doubt and I won't punish you

من به شما سود شک و تردید می دهم و شما را

for not having your homework.

به خاطر نداشتن تکلیف تنبیه نمی کنم.

Makes sense, right?

منطقی است، درست است؟

In English.

Once again, we say, give someone the benefit of the doubt.

به انگلیسی.

یک بار دیگر می گوییم یک نفر را از شک بهره مند کنید.

All right, make sense?

بسیار خوب، منطقی است؟

Good.

خوب

Let's move on to expression number three.

بیایید به بیان شماره سه برویم.

Another good one to be on the same page.

یکی دیگر از موارد خوب برای بودن در همان صفحه.

To be on the same page.

برای بودن در یک صفحه

Now this just means to have the same understanding.

حالا این فقط به معنای داشتن همان درک است.

Or agreement about something to have the same understanding

یا توافق در مورد چیزی برای داشتن همان درک

or agreement about something.

یا توافق در مورد چیزی.

Now the students that, uh, follow me so I have an academy

حالا دانش‌آموزانی که من را دنبال می‌کنند تا من دوباره یک آکادمی داشته باشم

again, you're welcome to join.

، می‌توانید به آن ملحق شوید.

All you have to do, let me show you very quickly, if you're watching

تنها کاری که باید انجام دهید، بگذارید خیلی سریع به شما نشان دهم، اگر در حال تماشای

this video, if you'd like to join.

این ویدیو هستید، اگر مایلید به آن بپیوندید.

My Academy will be a part of our family.

آکادمی من بخشی از خانواده ما خواهد بود.

All you have to do is go to www.dailyenglishlessons.com,

تنها کاری که باید انجام دهید این است که به www.dailyenglishlessons.com،

www.dailyenglishlessons.com.

www.dailyenglishlessons.com بروید.

Now the students that are with me, part of our family, They

اکنون دانش‌آموزانی که با من هستند، بخشی از خانواده ما،

hear me say this all the time.

همیشه این را می‌شنوند.

Are we on the same page?

آیا ما در یک صفحه هستیم؟

Does everyone understand so much so that now our family members, the other students

آیا همه آنقدر درک می کنند که الان اعضای خانواده ما، سایر دانش آموزان

in the academy use it so naturally.

آکادمی به طور طبیعی از آن استفاده می کنند.

Again, it just means to understand, to be in agreement.

باز هم، فقط به معنای درک کردن، موافق بودن است.

Hey, we're on the same page.

سلام، ما در یک صفحه هستیم.

We are thinking in the same.

ما هم به همین شکل فکر می کنیم.

In English, we say we are on the same page, a very commonly used expression.

در انگلیسی، ما می گوییم ما در یک صفحه هستیم، یک عبارت بسیار رایج است.

So here's some example sentences.

بنابراین در اینجا چند جمله مثال آورده شده است.

Here we go, citizen number one.

اینجا می رویم، شهروند شماره یک. قبل از شروع پروژه بعدی،

We need to make sure everyone is on the same page before

باید مطمئن شویم که همه در یک صفحه هستند

we start the next project.

.

Make sense?

معنی دارد؟

You got it.

فهمیدی.

Here we go.

در اینجا ما می رویم.

Sentence number.

شماره جمله

The finance team had a meeting to discuss their goals and make sure

تیم مالی جلسه ای داشت تا در مورد اهداف خود صحبت کنند و مطمئن شوند که

they were all on the same page.

همه آنها در یک صفحه هستند.

Are we all agreeing on this?

آیا همه ما در این مورد موافق هستیم؟

Do we all believe the same thing?

آیا همه ما به یک چیز اعتقاد داریم؟ آیا

Are we all on the same page?

همه ما در یک صفحه هستیم؟

And now sentence number three, the couple had a disagreement yesterday.

و حالا جمله شماره سه، این زوج دیروز با هم اختلاف داشتند.

Now they are on the same page about the future of their relationship.

در حال حاضر آنها در مورد آینده رابطه خود در یک صفحه هستند .

Yesterday they weren't agreeing, but now hey, they agree.

دیروز موافق نبودند اما حالا هی موافقند.

They are on the same page.

آنها در یک صفحه هستند.

You got it.

فهمیدی.

Excellent, excellent.

عالی، عالی

Now the fourth expression is really a good one as well, to

حالا عبارت چهارم هم واقعاً خوب است،

have a change of heart once.

یک بار تغییر نظر.

To have a change of heart.

برای داشتن یک تغییر قلب.

Now this just means to change one's mind or opinion about something, to change

حالا این فقط به این معنی است که نظر یا نظر خود را در مورد چیزی تغییر دهید،

one's mind or opinion about something.

نظر یا نظر خود را در مورد چیزی تغییر دهید. به

I remember when I went to South Korea and I've told this

یاد دارم زمانی که به کره جنوبی رفتم و این

story before during story time.

داستان را قبلاً در زمان داستان تعریف کرده بودم.

Hey, don't worry, story time is coming at the end, so don't go anywhere.

سلام، نگران نباشید، زمان داستان به پایان می رسد، بنابراین جایی نروید.

But when I first went to South Korea, I had what is known as the.

اما وقتی برای اولین بار به کره جنوبی رفتم ، چیزی داشتم که به آن معروف است.

A poke is basically a rice cake that they make and it's a certain shape and

پوکه در اصل یک کیک برنجی است که درست می کنند و شکل خاصی دارد و

they put this sweet, spicy sauce on it.

این سس شیرین و تند را روی آن می ریزند.

When I first went to Korea, I didn't like it.

وقتی برای اولین بار به کره رفتم، آن را دوست نداشتم. با

It didn't match my taste buds.

جوانه های چشایی من مطابقت نداشت.

It was something new, but I eventually had a change of heart.

این چیز جدیدی بود، اما در نهایت تغییری در ذهنم ایجاد شد.

Now, I love it.

حالا، من آن را دوست دارم.

By the time I finished my 10 years in Korea, I loved it.

زمانی که 10 سال زندگی ام را در کره به پایان رساندم ، آن را دوست داشتم.

I had a change of heart.

حالم عوض شد

My taste buds changed.

ذائقه ام عوض شد

I started to desire it more again to change one's mind

دوباره شروع کردم به آرزوی تغییر عقیده

or opinion about something.

یا نظر شخصی در مورد چیزی.

In the beginning, it wasn't delicious to me.

اوایل برای من خوشمزه نبود.

Now it is delicious.

حالا خوشمزه است.

Makes sense, right?

منطقی است، درست است؟

To have a change of heart.

برای داشتن یک تغییر قلب.

Here's the first example sentence.

در اینجا اولین جمله مثال است.

The first time I went to the new restaurant, I didn't like it, but after

اولین باری که به رستوران جدید رفتم، از آن خوشم نیامد، اما بعد از

trying it again, I had a change of heart.

امتحان مجدد، نظرم عوض شد.

I realized, oh, This food is good.

متوجه شدم، اوه، این غذا خوب است.

I had a change of heart.

حالم عوض شد

Now here's sentence number two.

حالا جمله شماره دو اینجاست.

The young politician had a change of heart about his stance on climate change.

این سیاستمدار جوان در مورد موضع خود در مورد تغییرات اقلیمی تغییر نظر داد. او

After seeing the effects firsthand, he saw what climate change was doing.

پس از مشاهده اثرات مستقیم، متوجه شد که تغییرات آب و هوایی چه می کند.

He had a change of heart.

او یک تغییر قلب داشت.

He changed his mind and.

نظرش عوض شد و.

The customer had a change of heart and decided to buy the more expensive purse.

نظر مشتری تغییر کرد و تصمیم گرفت کیف گران‌تری را بخرد.

Initially, she was going to buy the cheaper purse, but she decided

در ابتدا قصد داشت کیف پول ارزان‌تری بخرد، اما تصمیم گرفت

to purchase the expensive one.

کیف گران‌تری را بخرد.

She had a change of heart.

او تغییر قلب داشت.

Make sense?

معنی دارد؟

All right, excellent, excellent.

بسیار خوب، عالی، عالی.

Now, expression number five, another important one.

حال، عبارت شماره پنج، یکی دیگر از موارد مهم.

To be in the same boat, to be in the same boat.

در یک قایق بودن، در یک قایق بودن.

Now, this just means to be in the same difficult situation as someone else

حال، این فقط به این معنی است که در همان شرایط سخت قرار بگیریم که شخص دیگری

to be in the same difficult situation.

در همان شرایط سخت قرار بگیرد.

We are both struggling.

ما هر دو در حال مبارزه هستیم. مثلاً

We're both having a hard time, for example.

هر دوی ما روزهای سختی را می گذرانیم.

I remember when I was back in college having to prepare for a final exam,

یادم می‌آید وقتی به دانشگاه برگشتم باید برای امتحان نهایی آماده می‌شدم،

a difficult exam, studying late into the night, waking up early to review.

امتحانی سخت، تا دیروقت درس می‌خواندم ، برای امتحان زود از خواب بیدار می‌شدم.

But myself and my other classmates, we were in the same boat.

اما من و دیگر همکلاسی هایم در یک قایق بودیم.

We were all struggling to study to make sure we passed the exam.

همه ما در حال درس خواندن بودیم تا مطمئن شویم که در امتحان موفق شده ایم.

We were in the same boat again, to be in the same difficult

ما دوباره در همان قایق بودیم تا در شرایط سخت دیگری قرار بگیریم

situation as someone else.

.

Make sense?

معنی دارد؟

You got it.

فهمیدی.

You got it.

فهمیدی.

Here's an example sentence number one.

در اینجا مثالی جمله شماره یک است.

It is important to remember that we're all in the same boat.

مهم است که به یاد داشته باشید که همه ما در یک قایق هستیم.

We're all experiencing the same difficulties.

همه ما مشکلات مشابهی را تجربه می کنیم.

We're all in the same boat.

همه ما در یک قایق هستیم.

That sentence number two, the employees were all worried about losing their

آن جمله شماره دو، کارمندان همه نگران از دست دادن شغل خود بودند

jobs, so they were in the same.

، بنابراین آنها در همان حالت بودند.

You caught it right.

درست متوجه شدی

Excellent.

And finally, the passengers on the delayed flight were all in the same boat.

عالی

و بالاخره مسافران پرواز تاخیری همگی در یک قایق بودند.

They were all going to be late for their next flight or to

همه آنها قرار بود برای پرواز بعدی خود دیر بیایند یا

get to their next destination.

به مقصد بعدی برسند.

They were all in the same boat.

همه آنها در یک قایق بودند.

Makes sense.

منطقی است.

All right, excellent.

باشه عالیه

Today you learned five very, very important English expressions

امروز پنج عبارت بسیار بسیار مهم انگلیسی را یاد گرفتید

that will help you speak English with more confidence and sound

که به شما کمک می کند با اعتماد به نفس بیشتری انگلیسی صحبت کنید و

like a native English speaker.

مانند یک انگلیسی زبان مادری به نظر برسید.

I hope you enjoyed it and I'll talk to you in the next lesson.

امیدوارم لذت برده باشید و در درس بعدی با شما صحبت خواهم کرد.

You still there?

هنوز اونجایی؟

Ha, haha.

ها، هاها

You know what time it is?

میدونی ساعت چنده؟

It's Story Time, Inc.

It's Story Time, Inc.

I said it's story time.

گفتم که زمان داستان است.

All right.

خیلی خوب.

Today I want to tell you a story about one of my teachers.

امروز می خواهم داستانی در مورد یکی از معلمانم برای شما تعریف کنم.

This teacher was my fourth grade teacher.

این معلم معلم کلاس چهارم من بود.

Her name was Ms.

اسمش خانم

Mann.

مان بود.

Ms.

Mann, if you're watching, Hey Ms.

خانم

مان، اگر دارید تماشا می کنید، هی خانم

Mann.

مان.

Now, when I was in fourth grade, I'm still friends with everyone that

الان وقتی کلاس چهارم بودم، هنوز با همه کسانی که

I was in school with when I was in fourth grade, and we were a very.

وقتی کلاس چهارم بودم با آنها دوست هستم و خیلی هم بودیم.

Knit class.

کلاس بافتنی.

We were very close.

ما خیلی نزدیک بودیم. با

We had fun together.

هم خوش گذشت.

We studied together.

با هم درس خوندیم

We were a good class.

کلاس خوبی بودیم

But that year we had many different teachers because unfortunately our

اما آن سال ما معلمان مختلفی داشتیم زیرا متأسفانه

original teacher got extremely sick, so we had lots of substitute teachers, and then

معلم اصلی ما به شدت بیمار شد، بنابراین ما معلمان جایگزین زیادی داشتیم، و

we finally got our permanent teacher, Ms.

سرانجام معلم دائمی خود، خانم

Mann.

مان را گرفتیم.

Now, when Ms.

Mann walked in the dorm, we were in fourth grade, but even though we were

حالا وقتی خانم

مان در خوابگاه راه می‌رفت، ما کلاس چهارم بودیم، اما با اینکه

in fourth grade, she looked small to.

کلاس چهارم بودیم، او کوچک به نظر می‌رسید.

She was a shorter lady and she walked in the door and we

خانم قد کوتاه تری بود و از در رفت و ما

were like, who's this lady?

گفتیم این خانم کیست؟

We said it of course to ourselves.

البته به خودمان گفتیم.

We were whispering like, who's she?

زمزمه می کردیم که او کیست؟

She walked in, but there was something about her.

او وارد شد، اما چیزی در مورد او وجود داشت.

She was of small stature, but she commanded respect and we knew as

او جثه کوچکی داشت، اما برای او احترام قائل بود و به

soon as she opened her, Uh, she was not going to be an easy teacher.

محض اینکه او را باز کرد، فهمیدیم، اوه، او معلم آسانی نخواهد بود.

. She was not an easy teacher at all.

. او اصلاً معلم آسانی نبود.

She was very strict.

او خیلی سختگیر بود.

She had rules and we had to follow them.

او قوانینی داشت و ما باید از آنها پیروی می کردیم.

Now she taught us a lot.

حالا خیلی به ما یاد داد.

The one thing we always said, man, this man is so strict.

یک چیزی که همیشه می گفتیم، مرد، این مرد خیلی سختگیر است.

I remember getting in trouble.

یادم می آید که دچار مشکل شدم.

I was a good student, very smart.

من دانش آموز خوبی بودم، بسیار باهوش.

I had fun in class.

در کلاس به من خوش گذشت.

Teachers liked me.

معلمان مرا دوست داشتند.

I liked to talk.

دوست داشتم حرف بزنم

That was mainly who I was as a student, but I never really got in trouble.

این عمدتاً همان چیزی بود که من در دوران دانشجویی بودم، اما هرگز واقعاً به مشکل نخوردم.

Seriously, one day, Ms.

جدی، یک روز خانم

Mann said, okay, everyone, I want you.

مان گفت، باشه، همه، من شما را می خواهم.

As soon as you're finished with your test, I want you to put it on your desk

به محض اینکه تستت تمام شد ، می‌خواهم آن را روی میزت بگذاری

and I want you to put your head down.

و سرت را پایین بیاوری.

So I finished my test and right before I put my head down, I looked up at the

بنابراین من آزمایشم را تمام کردم و درست قبل از اینکه سرم را پایین بیاندازم، به

board and she said, Tiffani, come here.

تخته نگاه کردم و او گفت، تیفانی، بیا اینجا.

I was caught off guard because I hadn't said anything.

غافلگیر شدم چون چیزی نگفته بودم.

And she gave me what was known as kind of as a detention.

و او چیزی را به من داد که به نوعی بازداشت معروف بود. به

I got in trouble and I said, what happened?

مشکل خوردم گفتم چی شده؟

She said, what did I tell you to do after you put your test down?

او گفت، بعد از اینکه آزمایش خود را انجام دادید، به شما گفتم چه کار کنید؟

I said, you said put your head down as well.

گفتم تو هم گفتی سرت را بیار پایین.

I, she said, did you do that?

من، او گفت، آیا شما این کار را کردید؟

I said, I just looked at the board.

گفتم فقط به تابلو نگاه کردم.

She said, did you put your head down immediately?

گفت بلافاصله سرت را پایین انداختی؟

I said, no, miss man.

گفتم نه خانم.

She said, here you go.

او گفت، شما بروید.

And I sat down.

و من نشستم.

I was sad because I, I thought I hadn't done anything wrong.

غمگین بودم چون فکر می کردم کار اشتباهی نکرده ام.

That was how Ms.

خانم

Mann was.

مان اینطور بود.

If she set a rule, we had to follow it.

اگر او قانونی تعیین می کرد، ما باید از آن پیروی می کردیم.

Exactly.

دقیقا.

So throughout that year, , the adjective we used to describe

بنابراین در طول آن سال، صفتی که ما برای توصیف او استفاده می‌کردیم،

her was strict, extremely strict.

سخت‌گیرانه، بسیار سخت‌گیرانه بود.

But when we finished her class and we moved to the fifth grade, and Ms.

اما وقتی کلاسش را تمام کردیم و به کلاس پنجم رفتیم و خانم

Mann was no longer our teacher, we all came together and said, Ms.

مان دیگر معلم ما نبود، همه دور هم جمع شدیم و گفتیم، خانم

Mann was, But she really loved us.

مان بود، اما او واقعاً ما را دوست داشت.

We understood that the reason why she was so strict was because she

ما فهمیدیم که دلیل سختگیری او این بود که به

cared about us, and she knew that as kids we had to learn discipline.

ما اهمیت می داد و او می دانست که در کودکی ما باید نظم را یاد بگیریم.

So now, as a full grown adult years ago, thinking about Ms.

بنابراین اکنون، سال‌ها پیش، به‌عنوان یک فرد بالغ، که از گذشته به خانم مان فکر می‌کردم،

Mann from back in the day, whenever I see her now, I

هر وقت او را می‌بینم، به

literally run to give her a hug.

معنای واقعی کلمه می‌دویدم تا او را در آغوش بگیرم.

We love Miss.

ما خانم را دوست داریم،

So even though she was strict, we realized eventually that she loved us so much.

بنابراین با وجود اینکه او سختگیر بود، در نهایت متوجه شدیم که او ما را خیلی دوست دارد.

So maybe you had a teacher like that as well, a teacher that was extremely strict,

پس شاید شما هم چنین معلمی داشتید، معلمی که بسیار سخت گیر بود،

but as you got older, you realized that your teacher simply loved you a lot.

اما با بزرگتر شدن متوجه شدید که معلمتان شما را بسیار دوست دارد.

Hope you enjoy this story and I'll talk to you in the next lesson.

امیدوارم از این داستان لذت ببرید و در درس بعدی با شما صحبت خواهم کرد.