Full Moon - a short story for business English students

Nick Samuel was 48, married to Claire, and had two nice children at an expensive private

نیک ساموئل 48 ساله بود، با کلر ازدواج کرد و دو فرزند خوب در یک مدرسه خصوصی گران قیمت داشت

school and was worried that he was about to lose the job that paid for them all.

و نگران بود که شغلی را که برای همه آنها هزینه می کرد از دست بدهد.

He was the Human Resources director for Topfoods plc and normally enjoyed his work.

او مدیر منابع انسانی Topfoods plc بود و معمولاً از کار خود لذت می برد.

Until the day the Chief Executive Officer of Topfoods, Jerome Jones (or JJ as he was

تا روزی که مدیر اجرایی Topfoods، جروم جونز (یا به قول او جی جی

called) discovered diversity.

) تنوع را کشف کرد.

“Diversity?”

"تنوع؟" از

asked Nick when JJ called him into his office.

نیک پرسید کی جی جی او را به دفترش فراخواند؟

“Yes, Nick.

"بله، نیک.

Do all people in this company have equal opportunities for promotion?

آیا همه افراد این شرکت از فرصت های برابر برای ارتقا برخوردارند؟

Or is it only white middle-class males like you?”

یا فقط مردان طبقه متوسط ​​سفیدپوست مثل شما هستند؟»

And you, thought Nick.

و تو، نیک فکر کرد.

He pointed out that 45% of Topfoods managers were women, 32% were ethnic minorities and

وی خاطرنشان کرد که 45 درصد از مدیران تاپ فودز را زنان، 32 درصد را اقلیت های قومی تشکیل می دهند و

that the offices and factories had all recently been redesigned to allow wheelchair access.

دفاتر و کارخانه ها همگی به تازگی طراحی شده اند تا امکان دسترسی به ویلچر فراهم شود.

“It’s not enough, Nick.

"این کافی نیست، نیک.

What about gays?

در مورد همجنسگرایان چطور؟

Or single parents?

یا والدین مجرد؟

Did you know that scientists somewhere have proven that culturally diverse teams produce

آیا می‌دانستید که دانشمندان در جایی ثابت کرده‌اند که تیم‌هایی که از نظر فرهنگی متنوع هستند

better results than unmixed teams?”

نتایج بهتری نسبت به تیم‌های غیر ترکیبی دارند؟»

“Yes,” said Nick.

نیک گفت: بله. ماه گذشته

“I read that article in the London Business Journal last month.”

آن مقاله را در مجله تجارت لندن خواندم .

“Good.

"خوب.

Well, the Journal is giving an award to the CEO who provides the best example of diversity

خوب، مجله به مدیرعاملی که بهترین نمونه از تنوع را

in action and I want to win it.

در عمل ارائه می دهد جایزه می دهد و من می خواهم آن را برنده شوم.

“I want someone spectacularly diverse in a senior job.”

"من کسی را می خواهم که در یک شغل ارشد بسیار متفاوت باشد."

“Doesn”t that depend on their skills, JJ?” asked Nick nervously.

"آیا این به مهارت آنها بستگی ندارد، جی جی؟" نیک با عصبانیت پرسید.

“Oh, we’ll find a job where they can’t do any damage.

"اوه، ما شغلی پیدا خواهیم کرد که آنها نتوانند آسیبی وارد کنند.

Perhaps say goodbye to somebody who’s been too long in one area.”

شاید با کسی خداحافظی کنید که مدت زیادی در یک منطقه بوده است.»

“So it’s just about winning this diversity award is it?” asked Claire that evening.

"پس فقط برنده شدن این جایزه تنوع است؟" کلر آن شب پرسید.

“Definitely.

"قطعا.

Perhaps I should tell JJ about… you know…”

شاید باید به جی جی در مورد... می دانی...»

“Oooo.

«اووو.

Too risky,” she said.

خیلی خطرناک است،" او گفت.

“Just do as he says and find some interesting candidates in the company.

"فقط همانطور که او می گوید انجام دهید و نامزدهای جالبی را در شرکت پیدا کنید.

I bet there are lots!”

شرط می بندم که تعداد زیادی وجود دارد!»

So for the next three weeks Nick interviewed people and produced a file of twelve high-potential

بنابراین برای سه هفته آینده نیک با افراد مصاحبه کرد و یک فایل از دوازده

possibilities for JJ.

احتمال بالقوه برای JJ تهیه کرد.

“Why are these profiles anonymous?”

"چرا این پروفایل ها ناشناس هستند؟"

"I only got this information from the individuals on the basis of anonymity.

"من این اطلاعات را فقط بر اساس ناشناس بودن از افراد دریافت کردم.

If you decide you want to offer one of them something, I can arrange a meeting with you.

اگر تصمیم دارید به یکی از آنها پیشنهادی بدهید ، می توانم با شما ملاقاتی ترتیب دهم.

Shall I begin?”

آیا شروع کنم؟"

“OK.”

"خوب."

”Candidate A is 32 and has qualifications in marketing.

"نامزد A 32 سال دارد و دارای شرایط بازاریابی است.

She’s divorced and has a 3-year old son and a girlfriend.”

او طلاق گرفته است و یک پسر 3 ساله و یک دوست دختر دارد."

“Excellent!

"عالی!

Is she pretty?

آیا او زیباست؟

Would she look good in photographs?”

آیا در عکس ها خوب به نظر می رسد؟"

“That’s sexist JJ, don’t say that at the awards, but yes, she is.

"این جی جی سکسیست است، در جوایز این را نگویید ، اما بله، او است.

She is also a practising witch and can turn …”

او همچنین یک جادوگر تمرین کننده است و می تواند تبدیل شود ..."

“Wait a minute … a witch?”

"یک دقیقه صبر کنید ... یک جادوگر؟"

“Yes.

"بله.

Black magic.

جادوی سیاه.

Very useful in the strategy department.”

در بخش استراتژی بسیار مفید است."

“You’re kidding!”

"شوخی می کنی!"

“No really, JJ.

"نه واقعاً، جی جی.

She’s well-known in witch circles.”

او در محافل جادوگران مشهور است."

“We can’t promote a witch!”

"ما نمی توانیم یک جادوگر را تبلیغ کنیم!"

“Well, it makes her very diverse.”

"خب، این او را بسیار متنوع می کند."

“I’m not interested in weird diverse, Nick.

"من علاقه ای به تنوع های عجیب و غریب ندارم، نیک.

I want award-winning diverse.

من تنوع برنده جایزه می خواهم.

What about the next one?”

در مورد بعدی چطور؟"

“Candidate B is a 28 year old junior accountant who went partially deaf three years ago …”

"نامزد B یک حسابدار جوان 28 ساله است که سه سال پیش ناشنوا شد..." "

”Good so far …” “… and is a very skillful mind-reader.

تا الان خوب است..." " ... و ذهن خوان بسیار ماهری است.

He knew exactly what I’d planned for the weekend.

او دقیقا می دانست که من برای آخر هفته چه برنامه ای دارم.

He could be head of auditing.”

او می توانست رئیس حسابرسی باشد.»

“I do not want a mind-reader next to me in meetings!

"من نمی خواهم یک ذهن خوان در جلسات در کنار من باشد!

Next!”

بعد!"

And so it went on for another ten candidates.

و به همین ترتیب برای ده نامزد دیگر ادامه یافت.

There were four who communicated with ghosts, three who could move furniture with their

چهار نفر بودند که با ارواح ارتباط برقرار می کردند، سه نفر بودند که می توانستند با افکارشان اثاثیه را جابجا کنند

thoughts, two more mind-readers and one genuine zombie.

، دو ذهن خوان دیگر و یک زامبی واقعی.

“I know that guy, Nick!

"من آن مرد، نیک را می شناسم!

I saw him eating a cat at lunchtime down in the garage a month ago but I thought I was

گربه در وقت ناهار یک ماه پیش در گاراژ افتاد، اما فکر کردم

mistaken.

اشتباه کردم.

This is terrible!”

این وحشتناک است!

“I’m sorry JJ,” said Nick.

نیک گفت: «متاسفم جی جی.

“It’s amazing how much diversity there is in the company.”

شگفت انگیز است که چقدر تنوع در شرکت وجود دارد.»

“This award was a crazy idea of yours, Nick.

"این جایزه ایده دیوانه وار شما بود، نیک.

What did you say to these weird … I mean the people you interviewed?

به این افراد عجیب و غریب چه گفتید... منظورم افرادی است که با آنها مصاحبه کردید؟

Are they expecting something?”

آیا آنها انتظار چیزی دارند؟"

“No.

"نه.

I just said that we might promote somebody on the basis of their special skills.”

من فقط گفتم که ممکن است کسی را بر اساس مهارت های خاصش ارتقا دهیم."

“OK, let’s forget about this and destroy that information.

"خوب، بیایید این را فراموش کنیم و آن اطلاعات را نابود کنیم.

If the newspapers find out about this…”

اگر روزنامه ها متوجه این موضوع شوند..."

Nick went home early that evening.

نیک همان شب زود به خانه رفت.

“You were right of course,” he said to Claire over supper.

او هنگام شام به کلر گفت: "البته

“Lucky I didn’t say anything about my … um … special feature.”

حق با شما بود." هر چیزی در مورد ... ام ... ویژگی خاص من.

Claire laughed.

کلر خندید و گفت:

“Oh, don’t forget the time.

"اوه، زمان را فراموش نکن.

The moon will be out soon.”

ماه به زودی بیرون خواهد آمد."

Nick scratched his chin, which badly needed shaving.

نیک چانه‌اش را خاراند که شدیداً به اصلاح نیاز داشت .

“Yes, such a bore.

"بله، خیلی بی حوصله است. خدا را شکر که

Thank goodness it’s only one night a month.

فقط یک شب در ماه است.

Shall we go for a walk after I’ve changed?”

بعد از اینکه عوض شدم، بریم قدم بزنیم؟"

“That would be nice”, said Claire.

کلر گفت: «خوب خواهد بود.

I’d like some fresh air.”

من هوای تازه می‌خواهم.»

So half an hour later, with a bright full moon shining in the sky, Claire Samuel could

بنابراین نیم ساعت بعد، با یک ماه کامل درخشان در آسمان، کلر ساموئل را می‌توان

be seen walking down the street while her husband trotted behind her and sniffed the

دید که در خیابان راه می‌رفت در حالی که شوهرش پشت سر او حرکت می‌کرد و

bottom of all the lampposts.

ته تمام تیرهای چراغ را بو می‌کشید.