Love at first sight | Learn English Through Story | Improve your English | English Stories

it was a stormmy evening and  I was on my usual train ride

عصری طوفانی بود و من در قطار معمولی‌ام که به

home the rain lashed against the windows and  the sound of thunder echoed faintly in the

خانه می‌رفتم، باران به پنجره‌ها می‌خورد و صدای رعد و برق در فاصله‌ای کم طنین می‌اندازد،

distance it had been a long day at work and I  

روزی طولانی در محل کارم بود و من

was lost in my thought thoughts  as the train rattled along the

در افکار فکرم غرق بودم، زیرا قطار در امتداد ریل‌ها تکان می‌خورد. به

tracks The Carriage wasn't crowded but it  wasn't empty either people were quietly  

reading scrolling under phones or  staring out into the rain soaked

بیرون خیره شده به باران خیس

Darkness that's when I saw her she was  sitting a few rows ahead near the window  

تاریکی که وقتی دیدمش چند ردیف جلوتر نزدیک پنجره نشسته بود

at first I noticed her Red Scarf it stood out  against the door great surroundings of the

ابتدا متوجه شدم روسری قرمزش روبه‌روی در ایستاده بود و اطراف

train she was reading a book completely  absorbed with a small smile playing on her lips

قطار داشت کتاب می‌خواند کاملاً غرق با لبخند کوچکی که روی لب‌هایش نقش می‌بندد،

I don't know what it was  about her maybe it was the  

نمی‌دانم چه چیزی باعث آرامش او شده بود.

way she seemed so peaceful amidst the chaos of the

storm but I couldn't take my eyes of

اما نمی‌توانستم چشمانم را از

her I quickly looked away when she  glanced up hoping she hadn't noticed me

او بگیرم، سریع نگاهش را به سمتش انداختم، به این امید که متوجه خیره شدن من نشده باشد،

staring but to my surprise she smiled just a  shy fleeting smile and then returned to her

اما در کمال تعجب او فقط یک لبخند زودگذر خجالتی لبخند زد و سپس به کتابش برگشت،

book my heart skipped a bit for the  next few minutes I try to focus on  

قلبم برای چند دقیقه بعد سعی کردم روی

my own book but my eyes kept drifting back to her

کتاب خودم تمرکز کنم، اما چشمانم مدام

she was different I could feel

احساس می‌کردم که وجودش متفاوت است.

it there was something about her presence that  filled the air with worm even as the storm raged

همانطور که طوفان بیرون بیداد کرد و

outside then it happened as  the train HD a sudden bump her  

سپس قطار HD ناگهان

suitcase case which she had placed  on the seat beside her Ted to the

چمدانش را که روی صندلی کنار تد گذاشته بود روی

floor the contents Spilled Out books notebooks  small scarf and a few other belongings she gasped  

زمین کوبید و محتویات کتابهای ریخته شده دفترچه یادداشت روسری کوچک و چند وسیله دیگر او نفس نفس زد

and quickly bent down to pick them up without  thinking I got up and walked over to help

و سریع خم شد تا آنها را بردارم بدون اینکه فکر کنم به

her let me help you I said crouching  down to gather her scattered

من کمک کنم تا او را جمع کنم.

books she looked up at me her eyes wide with  gratitude oh thank you that was clumsy of me

کتاب‌های پراکنده به من نگاه کرد چشم‌هایش را با سپاس‌گزاری گشاد کرد آه متشکرم که از نظر من ناشیانه بود

her voice was soft almost

صدایش ملایم بود تقریباً

musical no problem I said handing her a  notebook you've got a quiet a collection

موزیکال مشکلی نیست گفتم یک دفترچه به دستش می‌دهم شما مجموعه‌ای آرام دارید

here she laughed lightly brushing a strand  

اینجا خندید و یک تار

of hair behind her ear I'm a r  WR or at least I'm trying to be

مو را پشت گوشش می‌زد.

one a writer I asked intrigued what do you write

about travel stories mostly she  said I've been to so many places  

او گفت که من جاهای زیادی را رفته‌ام

and I love capturing those experiences in words

و دوست دارم این تجربیات را با کلمات به تصویر بکشم،

there is something magical  about sharing your journey with

چیزی جادویی در مورد به اشتراک گذاشتن سفرت با

others her words fascinated me I had lived  in this same small town my entire life never  

دیگران وجود دارد. حرف‌های او مرا مجذوب کرد من تمام عمرم را در همین شهر کوچک زندگی کرده بودم.

venturing far listening to her talk about travel  felt like speaking into a world I had only dreamed

of what about you she asked  as we both sat down do you

travel I hesitated feeling  a bit embarrassed not really  

واقعاً

I've never left my town life just happened I guess

من هرگز زندگی شهرم را ترک نکرده‌ام همین اتفاق افتاده است، حدس می‌زنم

she tilted her head starting me that's a shame  

او سرش را کج کرد و شروع به من کرد، حیف است

the world is so big and full  of the stories waiting to be

دنیا آنقدر بزرگ و پر از داستان‌هایی است که منتظر

discovered we talked for what felt  like hours thought it was probably only

کشف شدن هستند، ما با هم صحبت کردیم مانند ساعت‌ها فکر می‌کرد که احتمالاً فقط چند

minutes she told me about  the mountains in Switzerland  

دقیقه به من گفت    از سواحل در سوئیس

the beaches in Thailand and  the bustling streets of New

سواحل در تایلند  و از نیویورک که او کمتر خیابان های شلوغش را به من

York her eyes lit up as she described the people  she had met the lessons she had learned along the

توصیف کرده بود. در طول

way for the first time I felt a spark  of something I hadn't felt in years

راه برای اولین بار جرقه چیزی را حس کردم که در سال‌ها کنجکاوی حس نکرده بودم،

curiosity but just as the  conversation deepened the  

اما همانطور که مکالمه عمیق‌تر شد،

train is low to a stop she glanced  out the window inside this is my

قطار پایین است تا یک توقف، او به بیرون از پنجره نگاهی انداخت داخل این نقطه

stop my heart sunk

توقف من است که قلبم غرق شد و سرش را تکان داد

already she nodded standing up  

and pulling her suitcase behind her I followed  her to the door not wanting the moment to

و ایستاد و چمدانش را پشت سرش کشید، او را به سمت در دنبال کردم تا به من

end thank you for helping me she said turning to  face me and for listening it was nice talking to

کمک کند تا به من گوش ندهد. صحبت کردن با

you the pleasure was mine I said struggling  to find the right words maybe we'll meet again

تو خوب بود لذت برای من بود گفتم با تقلا برای یافتن کلمات مناسب شاید روزی دوباره همدیگر را ببینیم

someday she smiled but it was a sad  knowing smile maybe take her and with  

لبخند زد اما غم انگیز بود با دانستن لبخندی که شاید او را با خود برد و با

that she stepped off the train and  disappeared into the Rainy Night

اینکه از قطار پیاده شد و در شب بارانی ناپدید شد

I stood there staring out the window as  a train pulled away my mind raised with  

من ایستادم و به بیرون از پنجره خیره شدم زیرا قطاری که می‌توانست

questions who was she could I ever see  her again but more than anything I felt  

بیشتر از هر چیزی ذهنم را به ذهنم ببرد.

a deep sense of regret for never  stepping out of my comfort zone

احساس پشیمانی عمیقی داشتم که هرگز از منطقه راحتی خود خارج نشدم،

that night I made a decision I could travel  for years I had been stuck in the same routine  

آن شب تصمیم گرفتم بتوانم سفر کنم. سالها در همان روال گیر افتاده بودم   می

afraid to take risks or try new things but  meeting her even for such a brief moment had  

ترسیدم ریسک کنم یا چیزهای جدید را امتحان کنم، اما ملاقات با او حتی برای یک لحظه کوتاه،

ignited something in me she had shown me a  glimpse of what was possible and I couldn't  

چیزی در من شعله ور شد، او به من نگاهی اجمالی به آنچه ممکن بود به من نشان داد و من نتوانستم

ignore it anymore over the next few weeks  I started saving up and planning my first

برای چند هفته آینده برنامه ریزی کنم.

trip I didn't know where I could go or what  I could find but I knew I had to stop heart

سفر نمی‌دانستم کجا می‌توانم بروم یا چه چیزی می‌توانم پیدا کنم، اما می‌دانستم که باید در جایی جلوی قلبم را بگیرم

somewhere and as I lay in bed at night staring  

و وقتی شب در رختخواب دراز می‌کشیدم و

at the ceiling I often thought of  her a mysterious woman with a red

به سقف خیره می‌شدم، اغلب فکر می‌کردم که او زنی مرموز با

scarf I didn't even know her name but she had  changed my life in ways I couldn't explain  

روسری قرمز است، حتی نامش را هم نمی‌دانستم اما او زندگی مرا به گونه‌ای تغییر داده بود که نمی‌توانستم توضیح دهم.

sometimes it only takes a brief encounter to  inspire us to take the first step to something

new life is full of surprises and the smallest  moments can leave the biggest impact I hope you  

کوچک‌ترین لحظات می‌توانند بیشترین تأثیر را بگذارند، امیدوارم

liked this story if you could improve your  English a little more please subscribe to  

این داستان را دوست داشته باشید، اگر می‌توانید انگلیسی خود را کمی بیشتر بهبود بخشید، لطفاً در کانال مشترک شوید

the channel and share this video with a friend  thank you very much for your support take care

و این ویدیو را با یک دوست به اشتراک بگذارید بسیار از حمایت شما متشکرم.