The wedding night: Frankenstein episode 9

This is a podcast from BBC Learning English dot com. For more information, visit our website.

این پادکست از BBC Learning English dot com است. برای اطلاعات بیشتر به وب سایت ما مراجعه کنید.

Frankenstein, episode nine. Scientist Viktor Frankenstein gets married.

فرانکشتاین، قسمت نهم. ویکتور فرانکنشتاین دانشمند ازدواج کرد.

Hello, I'm scientist Viktor Frankenstein. And I'm here in the Arctic, the end of the Earth,  

سلام، من دانشمند ویکتور فرانکنشتاین هستم. و من اینجا در قطب شمال، انتهای زمین هستم،

because I'm looking for the Creature which destroyed my  

زیرا به دنبال موجودی هستم که شادی من را نابود کرد

happiness. The last time I was happy was… with Elizabeth. Our wedding day was coming… 

. آخرین باری که خوشحال بودم... با الیزابت بود. روز عروسی ما فرا می رسید...

Let me check the guest list again… How many guests have we planned earlier, Mr Frankenstein? 

اجازه دهید فهرست مهمانان را دوباره بررسی کنم... چند مهمان قبلا برنامه ریزی کرده ایم، آقای فرانکنشتاین؟

There were 60, the last time I counted, dear Elizabeth. 

60 نفر بودند، آخرین باری که شمارش کردم، الیزابت عزیز.

Is the house big enough for all our guests?

آیا خانه به اندازه کافی برای همه مهمانان ما بزرگ است؟

Yes, it is, my darling. Invite more people.  

بله همینطوره عزیزم افراد بیشتری را دعوت کنید.

Let's have a banquet and plenty of good wine!  

بیایید یک ضیافت و مقدار زیادی شراب خوب داشته باشیم!

How much wine shall we order? Are two hundred bottles too many?

چقدر شراب سفارش دهیم؟ آیا دویست بطری زیاد است؟

No. I'll pay for it all gladly. Nothing is too  

نه. من با کمال میل هزینه آن را پرداخت خواهم کرد. هیچ چیز

expensive for my dear son and his bride. Let's all drink and be merry! It will be a wedding nobody will ever forget!

برای پسر عزیزم و عروسش گران نیست. بیایید همه بنوشیم و شاد باشیم! این عروسی خواهد بود که هیچ کس هرگز فراموش نخواهد کرد!

Are you happy, my dear?

خوشحالی عزیزم؟

Oh, I'm very happy! 

اوه، من خیلی خوشحالم!

It's very cold here! Well, Elizabeth and I  got married on a warm day. There was a lot

اینجا خیلی سرده! خوب، من و الیزابت در یک روز گرم ازدواج کردیم.

of catching up with friends. Elizabeth looked so pretty. But I was worried. I got used to walking

تماس با دوستان زیاد بود. الیزابت خیلی زیبا به نظر می رسید. اما من نگران بودم. عادت کردم

around with a gun in my pocket. The threat by the Creature was very much alive in my mind…

با اسلحه در جیب راه بروم. تهدید مخلوق در ذهن من بسیار زنده بود...

I'll have my revenge. I'll be with you on your wedding night! 

من انتقام خود را خواهم گرفت. من در شب عروسی با شما خواهم بود!

I didn't give the monster a bride, so it  said it would destroy my life. It killed  

من به هیولا عروس ندادم، پس گفت زندگی من را نابود می کند.

my best friend Henry, my brother William and his nanny Justine was blamed for the  

بهترین دوستم هنری را کشت، برادرم ویلیام و دایه اش جاستین را مسئول

boy's murder… and now it was coming after me. This was in my thoughts when we arrived for  

قتل پسرم دانستند... و حالا دنبال من می آمد.  وقتی برای

our honeymoon at the house we rented by the side of Lake Como in Italy. It was raining heavily… 

ماه عسل به خانه‌ای که در کنار دریاچه کومو در ایتالیا اجاره کرده بودیم رسیدیم. باران شدیدی می بارید...

It's a pity we have to close the windows. The view of the lake is fantastic! 

حیف است که باید پنجره ها را ببندیم.  منظره دریاچه فوق العاده است!  بله

Yes. But I'm sure the rain won't last. Why don't you go to the bedroom, my darling? 

اما من مطمئن هستم که باران دوام نخواهد آورد. چرا به اتاق خواب نمیری عزیزم؟

Aren't you coming? What are you looking for, dear Viktor? 

نمی آیی؟ به دنبال چه هستید، ویکتور عزیز؟

I just want to make sure that everything is alright and we are safe. I'll go as soon as

فقط می‌خواهم مطمئن شوم که همه چیز درست است و ما در امنیت هستیم. به محض

I do that, my sweet Elizabeth.

انجام این کار می روم، الیزابت نازنینم.

Are you expecting someone? 

آیا انتظار کسی را دارید؟

No, darling wife. Go, and I'll join you as soon as I can. I don't want anything to worry you.

نه همسر عزیزم برو، و در اسرع وقت به شما می‌پیوندم. من نمی خواهم چیزی شما را نگران کند.

I was indeed expecting something to happen: a battle to the death between me and the  

من واقعاً انتظار داشتم اتفاقی بیفتد: نبردی تا حد مرگ بین من و

Creature. I didn't care if it was too strong for me. I had enough hate in my heart to defeat  

مخلوق. برایم مهم نبود که برای من خیلی قوی باشد. من آنقدر نفرت در قلبم داشتم که هیولا را شکست دهم

the monster. I just didn't want Elizabeth to see the fight. I left the house with my gun  

. من فقط نمی خواستم الیزابت دعوا را ببیند. با اسلحه ام از خانه بیرون رفتم

and decided to walk around to check if it was there. But all of a sudden, a scream… 

و تصمیم گرفتم راه بروم تا بررسی کنم که آنجا هست یا نه. اما یکدفعه، یک جیغ…

Ahhhhhhh!

آهههههه!

Elizabeth! Elizabeth! 

الیزابت! الیزابت!

My dear Elizabeth! My beloved wife… is dead!! 

الیزابت عزیزم! همسر عزیزم... مرده!!

You horrible Creature! I'll kill you!

ای مخلوق وحشتناک! من تو را خواهم کشت!

I'll put a bullet in your head! I hate you! I hate you with all  

گلوله میزنم تو سرت! ازت متنفرم! با تمام وجود ازت متنفرم

my heart! My Elizabeth!

! الیزابت من!

William, Justine, Henry and  

ویلیام، جاستین، هنری و

now Elizabeth. There was nothing else for me and… for my father. As soon as he heard that

اکنون الیزابت. هیچ چیز دیگری برای من و... برای پدرم وجود نداشت. به محض اینکه شنید

my wife was killed on our wedding night, he fell ill and died heartbroken. And all because of me!

همسرم در شب عروسی ما کشته شده، مریض شد و با دل شکسته فوت کرد. و همه به خاطر من!

I'd thought about telling Elizabeth that I had created a monster. But there wasn't enough time…  

فکر می کردم به الیزابت بگویم که هیولایی ساخته ام. اما زمان کافی نبود…

After her death I tried to warn others and I was put in a hospital for a while. Nobody believed  

بعد از مرگ او سعی کردم به دیگران هشدار دهم و مدتی در بیمارستان بستری شدم. هیچ کس مرا باور نکرد

me… So I decided to put an end to the problem I had created and find the creature at once.

… بنابراین تصمیم گرفتم به مشکلی که ایجاد کرده بودم پایان دهم و آن موجود را فوراً پیدا کنم.

The world is not big enough for both of us. I'm still looking for it. I might find it next time.

دنیا برای هر دوی ما به اندازه کافی بزرگ نیست. من هنوز به دنبال آن هستم. شاید دفعه بعد پیداش کنم