A passion for science: Frankenstein episode 1

This is a podcast from BBC Learning English dot com. For more information, visit our website.

این پادکست از BBC Learning English dot com است. برای اطلاعات بیشتر به وب سایت ما مراجعه کنید.

Frankenstein. Episode one. Scientist Viktor Frankenstein is rescued in the Arctic.  

فرانکشتاین اپیزود اول. ویکتور فرانکنشتاین دانشمند در قطب شمال نجات یافت.

Hello. I'm Viktor Frankenstein. I'm a scientist from Switzerland. You might ask how I arrived  

سلام. من ویکتور فرانکنشتاین هستم. من دانشمندی از سوئیس هستم. ممکن است بپرسید چگونه به

here, in the Arctic Circle. Yes, it's far from home. I came this far upon the ice. But it's  

اینجا، در دایره قطب شمال رسیدم. بله، از خانه دور است. من تا اینجا روی یخ آمدم. اما هوا

very cold and I almost died. I was rescued by an explorer's boat. Captain Walton is a kind man  

خیلی سرد است و نزدیک بود بمیرم. با قایق کاوشگر نجات یافتم. کاپیتان والتون مرد مهربانی است

but he's... he's ready to do anything to push the limits of science. He's a fool! And so are you if  

اما او آماده است تا دست به هر کاری بزند تا محدودیت های علم را پشت سر بگذارد. او یک احمق است! اگر

you try to fight Nature! Pardon me... I'm sick. It's freezing here. But I had to come and find  

سعی کنید با طبیعت بجنگید، شما هم همینطور هستید! ببخشید... من مریضم.  اینجا یخ می زند اما باید می‌آمدم و

the monster I've created! Did I ever think I would feel this way about a Creature I gave life to?   

هیولایی را که ساخته‌ام پیدا می‌کردم! آیا هیچ‌وقت فکر می‌کردم در مورد موجودی که به او زندگی دادم چنین احساسی داشته باشم؟

No, I did not! Never! I created life and all my Creature has ever caused is death!  

نه من نکردم! هرگز! من زندگی را آفریدم و تمام مخلوق من مرگ است!

How did I give life to the Creature? My love of science started early. I remember one morning when  

چگونه به مخلوق جان دادم؟ عشق من به علم خیلی زود شروع شد. یادم می آید یک روز صبح که

I was on holiday in France with my father...

با پدرم در فرانسه تعطیلات بودم...

Look, dad! Look! 

ببین بابا! نگاه کن

Reading a book? That's good my boy. It's been raining for hours. Staying indoors isn't good  

کتاب خواندن؟ خوبه پسرم ساعت‌هاست که باران می‌بارد. ماندن در خانه

for a thirteen year old but it's lucky - you  found an interesting book here at the hotel. 

برای یک سیزده ساله خوب نیست، اما خوش شانس است - کتاب جالبی اینجا در هتل پیدا کردید.

Yes. I'm not bored any more. Actually, I've never read anything so good. This book is fantastic! 

بله. دیگه حوصله ندارم در واقع، من هرگز چیزی به این خوبی نخوانده بودم. این کتاب فوق العاده است!

What's it about? Let me see... Cornelius Agrippa! Oh, my dear Viktor,  

این در مورد چیست؟ بگذار ببینم... کورنلیوس آگریپا! اوه، ویکتور عزیزم،

don't waste your time with this book. It's full of foolish ideas. Find another one. 

وقت خود را با این کتاب تلف نکن. پر از ایده های احمقانه است. یکی دیگه رو پیدا کن

I had in my hands a book by an alchemist who lived in the 1500s. My father didn't explain  

من کتابی از کیمیاگری که در دهه 1500 زندگی می کرد در دست داشتم. پدرم

to me that Agrippa's ideas were old and had no place in modern science. So I went on to  

برای من توضیح نداد که عقاید آگریپا قدیمی است و جایی در علم مدرن ندارد. بنابراین به

read books by other alchemists. I thought about the power of magic all the time. 

خواندن کتاب‌های دیگر کیمیاگران ادامه دادم. من همیشه به قدرت جادو فکر می کردم.

I wanted to find the elixir of life! Could I  ever end diseases and control death?

می خواستم اکسیر زندگی را پیدا کنم! آیا هرگز می‌توانم به بیماری‌ها پایان دهم و مرگ را کنترل کنم؟

These were my thoughts when I went to the University of Ingolstadt, in Germany. But when I arrived there  

اینها افکار من زمانی بود که به دانشگاه اینگولشتات، در آلمان رفتم. اما وقتی به آنجا رسیدم

I didn't expect my professors to laugh at me.

انتظار نداشتم اساتیدم به من بخندند.

Have you really wasted your time studying these  

آیا واقعاً وقتت را با مطالعه این

foolish ideas, young Frankenstein? Good God!

ایده های احمقانه تلف کرده ای، فرانکنشتاین جوان؟ خدای خوب!

But Professor Krempe... I... 

اما پروفسور کرمپه... من...

Has nobody ever told you these ideas are old and silly? 

آیا هیچکس به شما نگفته است که این ایده ها قدیمی و احمقانه هستند؟

Well, no... It's never been explained to me why. I... I... 

خوب، نه... هرگز برای من توضیح داده نشده است که چرا. من... من...

All is not lost, my dear sir. You must start again and study real science! 

همه چیز گم نشده است، آقای عزیزم. باید دوباره شروع کنید و علم واقعی را مطالعه کنید!

I didn't like Professor Krempe at all! And modern science wasn't as exciting to me as the science of  

من پروفسور کرمپه را اصلا دوست نداشتم! و علم مدرن برای من به اندازه علم کیمیاگران قدیمی هیجان انگیز نبود

the old alchemists. Those men wanted to discover things about power and how to live forever.  

. آن مردان می‌خواستند چیزهایی درباره قدرت و چگونگی زندگی برای همیشه کشف کنند.

Perhaps their ideas didn't work - but they were fantastic! I was disappointed... but not for long.  

شاید ایده های آنها کارساز نبود - اما آنها فوق العاده بودند! ناامید شدم... اما نه برای مدت طولانی.

What got me excited again was one particular class. Professor Waldman didn't laugh at the  

چیزی که دوباره من را هیجان زده کرد یک کلاس خاص بود. پروفسور والدمن به

old alchemists I loved so much. I felt he understood me. Later, I paid  

کیمیاگران قدیمی که من خیلی دوستشان داشتم نخندید. احساس کردم او مرا درک می‌کند. بعداً

him a visit. He opened my eyes to other  subjects. I remember his words well... 

او را ملاقات کردم. او چشمانم را روی موضوعات دیگر باز کرد . سخنان او را خوب به خاطر دارم...

If your wish is to become a real man of science, you must study everything,  

اگر آرزوی شما این است که یک مرد واقعی علمی شوید، باید همه چیز را مطالعه کنید،

including chemistry and mathematics.

از جمله شیمی و ریاضیات.

I built my own laboratory in the room at  

من آزمایشگاه خودم را در اتاق

the top of my house. And I studied hard. At the end of two years I even made some discoveries in  

بالای خانه‌ام ساختم. و سخت درس خواندم. در پایان دو سال من حتی به کشفیاتی در شیمی دست یافتم

chemistry. The other professors at the university were pleased. My father wrote me letters. He sent  

. سایر اساتید دانشگاه خشنود بودند. پدرم برایم نامه نوشت. او

news about my young brothers and my childhood love, Elizabeth, but... I didn't give them much  

اخباری درباره برادران جوانم و عشق دوران کودکی من، الیزابت فرستاد، اما... زیاد به آنها

thought. I started to study anatomy and all I could think about was creating life!

فکر نکردم. من شروع به مطالعه آناتومی کردم و تنها چیزی که می‌توانستم به آن فکر کنم، ایجاد زندگی بود!

And I succeeded - unfortunately! And I'll tell you about how I gave life to the Creature next time.

و من موفق شدم - متاسفانه! و دفعه بعد درباره نحوه زندگی به مخلوق به شما خواهم گفت.