Jail time: Frankenstein episode 8

This is a podcast from BBC Learning English dot com. For more information, visit our website.

این پادکست از BBC Learning English dot com است. برای اطلاعات بیشتر به وب سایت ما مراجعه کنید.

Frankenstein, episode eight. Scientist Viktor Frankenstein is accused of murder.

فرانکشتاین، قسمت هشتم. ویکتور فرانکنشتاین دانشمند به قتل متهم است.

Hello. I'm scientist Viktor Frankenstein,  here in the Arctic trying to find a monster  

سلام. من دانشمند ویکتور فرانکنشتاین هستم، اینجا در قطب شمال در حال تلاش برای یافتن هیولایی   که

I've created. I've been having all this trouble with one monster. And to think that I was about  

خودم ساخته‌ام. من این همه مشکل را با یک هیولا داشتم. و فکر کنم که می‌خواهم

to create another one! The Creature threatened me and my family if I didn't make it a bride. Well,  

یکی دیگر بسازم! این موجود من و خانواده ام را تهدید کرد که اگر او را عروس نکنم. خب،

it said it felt lonely. There I was on a  Scottish island far away working on it:  

می‌گفت احساس تنهایی می‌کند. آنجا در جزیره‌ای در اسکاتلند بودم که روی آن کار می‌کردم:

mixing chemicals, sewing flesh and bone  together. Then I thought it was madness  

ترکیب مواد شیمیایی، دوختن گوشت و استخوان با هم. بعد فکر کردم دیوانگی است

and destroyed it! But the monster saw me doing it through a window. It was angry! Yes, very angry! 

و نابودش کردم! اما هیولا من را در حال انجام آن از پنجره دید. عصبانی بود! بله، خیلی عصبانی!

How could you break your promise? You have just destroyed my only hope of happiness! Do you  

چطور تونستی زیر قولت بشی؟ تو تنها امید خوشبختی من را نابود کردی! آیا

think you'll get married and live happily  with a wife while I am all alone and sad? 

فکر می‌کنید ازدواج می‌کنید و با همسری خوشبخت زندگی می‌کنید در حالی که من تنها و غمگین هستم؟

Go to hell, you horrible Creature!

برو به جهنم ای مخلوق وحشتناک! من

I'll have my revenge. I'll be with you on your wedding night!

انتقامم را خواهم گرفت من در شب عروسی با شما خواهم بود!

The threat kept ringing in my ears.  

تهدید مدام در گوشم زنگ می زد.

Was he going to kill me? Elizabeth would be very upset! A dead husband on her wedding  

قرار بود منو بکشه؟ الیزابت بسیار ناراحت خواهد شد! شوهر مرده در شب عروسی اش

night! These thoughts were going round  and round in my head when I collected the  

! وقتی

body parts of what would be the Creature's bride and put them in a basket. I dragged  

اعضای بدن عروس موجود را جمع کردم و در سبدی گذاشتم، این افکار در سرم می چرخید.

the heavy basket to my boat and I left the  island. I threw the basket into the sea.  

سبد سنگین را به قایقم کشیدم و جزیره را ترک کردم . سبد را به دریا انداختم.

All of a sudden I felt better. I thought I  had done the right thing. And I found myself  

یکدفعه حالم بهتر شد. فکر می‌کردم کار درستی انجام داده‌ام. و متوجه شدم

thinking of my bright future with Elizabeth, my love, and my father, and my good friend Henry.  

به آینده درخشانم با الیزابت، عشقم، و پدرم و دوست خوبم هنری فکر می کنم.

"He must be having fun at this very moment", I thought. I really wanted to join him.

فکر کردم: «او باید در همین لحظه سرگرم باشد». من خیلی دوست داشتم به او ملحق شوم.

But the strong winds took me to a small village on the Irish coast and something strange happened… 

اما باد شدید مرا به دهکده‌ای کوچک در ساحل ایرلند برد و اتفاق عجیبی افتاد...

What a crowd! Come on, let me through, let me through. Go home! Aren't you fishermen? Go  

چه ازدحام جمعیت! بیا، اجازه بده من بگذرم، بگذرم. برو خونه مگر شما ماهیگیر نیستید؟ برو

fishing! Let the police do their duty!

به ماهیگیری! بگذارید پلیس به وظیفه خود عمل کند!

What's going on? 

چه خبر است؟

You come with me, sir. You have to explain what happened to the man whose body we found. 

شما با من بیایید قربان باید توضیح دهید که برای مردی که جسدش را پیدا کردیم چه گذشت.

A body? Whose body?

یک بدن؟ بدن کی؟

A body was found on

جسدی در ساحل پیدا شد

the beach. The man had been killed. A fisherman says he saw a boat with a single man in it at a  

. مرد کشته شده بود. یک ماهیگیر می‌گوید در فاصله کوتاهی از ساحل، قایق را با یک مرد مجرد در آن دیده است

short distance from the beach. That boat looked like yours… We'll take you to see the body, Sir. 

. آن قایق شبیه مال شما بود... شما را برای دیدن جسد می بریم، قربان.

And so they did. Who lost their life? It  was Henry! My best friend was killed! I was  

و همینطور هم کردند. چه کسانی جان خود را از دست دادند؟ هنری بود! بهترین دوستم کشته شد! من

very upset and I can't remember much of what happened next. I'm told I had to be carried out  

خیلی ناراحت بودم و نمی‌توانم چیزهای بعدی را به یاد بیاورم. به من گفته شده است که باید

of the morgue. I had a fever and started  saying that I was the murderer of William,  

از سردخانه بیرون بیایم. تب داشتم و شروع کردم به گفتن اینکه من قاتل ویلیام،

Justine and Henry. I was arrested. When they found a letter from home in my pocket, they  

جاستین و هنری هستم. من دستگیر شدم. وقتی نامه‌ای از خانه در جیب من پیدا کردند،

got in touch with my father in Geneva. He came to help me until I was allowed to go back home. 

با پدرم در ژنو تماس گرفتند. او آمد تا به من کمک کند تا اینکه به من اجازه دادند به خانه برگردم.

Well, Mr Alphonse Frankenstein, an important piece of information was brought to me. Your son was at  

خب، آقای آلفونس فرانکنشتاین، اطلاعات مهمی برای من آورده شد.

the Orkney Islands at the hour the body of Mr Henry Clerval was found. Another fisherman saw  

در ساعتی که جسد آقای هنری کلروال پیدا شد، پسر شما در جزایر اورکنی بود. ماهیگیر دیگری

him there. Take good care of this young man. He's been saying he's murdered someone called William, and Justine…

او را آنجا دید. مواظب این جوان خوب باشید او می‌گوید فردی به نام ویلیام و جاستین را به قتل رسانده است...

He's sick. But we'll go back to Geneva where Elizabeth, his bride, is waiting for him. He'll get better. 

او مریض است. اما به ژنو باز خواهیم گشت، جایی که الیزابت، عروس او، منتظر اوست. او بهتر خواهد شد.

My father was very happy but I was not. Henry was certainly killed by the monster and who knew where  

پدرم خیلی خوشحال بود اما من نه. هنری قطعاً توسط هیولا کشته شد و چه کسی می‌دانست که

this nightmare would end? Sometimes I thought I should tell my father about the Creature,  

این کابوس به کجا ختم می‌شود؟ گاهی فکر می‌کردم باید در مورد مخلوق به پدرم بگویم،

but he might think I was mad. Who'd believe a Creature can be brought back from the dead?  

اما او ممکن است فکر کند من دیوانه‌ام. چه کسی باور دارد که بتوان یک موجود را از مردگان بازگرداند؟

Would you? Nobody knew my life was under threat. The Creature could be watching me…  

آیا شما؟ هیچ کس نمی دانست که زندگی من در خطر است. موجود ممکن است مرا تماشا کند…

I'll tell you about my arrival to Geneva and my meeting with Elizabeth next time. Would we  

در مورد ورودم به ژنو و  ملاقاتم با الیزابت دفعه بعد به شما خواهم گفت. آیا

really get married or would the monster  kill again? I was afraid, very afraid…

واقعاً ازدواج می‌کنیم یا هیولا دوباره می‌کشد؟ ترسیدم، خیلی ترسیدم…