It's alive! Frankenstein episode 2

This is a podcast from BBC Learning English dot com. For more information, visit our website.

این پادکست از BBC Learning English dot com است. برای اطلاعات بیشتر به وب سایت ما مراجعه کنید.

Frankenstein: episode two. Scientist Viktor Frankenstein's Creature comes to life.

فرانکشتاین: قسمت دوم. مخلوق دانشمند ویکتور فرانکنشتاین زنده می شود.

Hello, I'm scientist Viktor Frankenstein. I've just been rescued here in the Arctic Circle.

سلام، من دانشمند ویکتور فرانکنشتاین هستم. من تازه اینجا در دایره قطب شمال نجات یافته ام.

I feel weak, but I have to continue my story and warn all of you about the dangers of science.  

من احساس ضعف می کنم، اما باید داستانم را ادامه دهم و به همه شما درباره خطرات علم هشدار دهم.

At university in Germany all I wanted to do was to try and create life. I studied anatomy  

در دانشگاه آلمان تنها کاری که می‌خواستم انجام دهم این بود که تلاش کنم و زندگی بسازم. من آناتومی را

in my laboratory and spent days and nights in morgues and cemeteries collecting body parts... 

در آزمایشگاهم مطالعه کردم و روزها و شب‌ها را در سردخانه‌ها و گورستان‌ها به جمع‌آوری اعضای بدن می‌گذراندم...

Oi there! I'm the night guard 'ere.  This is my cemetery. Who are you? 

اوه آنجا! من نگهبان شب هستم اینجا قبرستان من است تو کی هستی؟

Who, me?

کی، من؟

Yeah. If I ask the others round here  

آره اگر از اطرافیان اینجا بپرسم

they aren't going to answer, are they? They're in their coffins, being eaten up by the little worms.  

پاسخ نمی‌دهند، درست است؟ آنها در تابوت‌هایشان هستند و کرم‌های کوچک آنها را می‌خورند.

They've been worm supper for a long time!

آنها مدت زیادی است که شام ​​کرم هستند!

The worms. Eyes, brain, so wonderful,  so perfect, being eaten by worms...

کرم ها چشم‌ها، مغز، بسیار عالی، بسیار عالی، کرم‌ها خورده می‌شوند...

Well, they're doing their business down  

خوب، آن‌ها آنجا کارشان را انجام می‌دهند،

there alright, but what business do you have here? And what's this big bag you're carrying? 

خوب، اما شما اینجا چه شغلی دارید؟ و این کیف بزرگی که حمل می کنید چیست؟

Oh... nothing... these are my things...  my scientific... I'm leaving now... 

اوه... هیچی... اینا چیزای منه... علمیم... الان میرم...

Don't come back here! What does he  want with dead people? The dead are  

برنگرد اینجا! او با افراد مرده چه می‌خواهد؟

dead and that's the end of it, I say.

من می گویم مرده ها مرده اند و این پایان کار است.

Stupid man! Or was I the stupid one,  

مرد احمق! یا من احمق بودم،

the selfish one? I collected bones and  flesh. I used bigger pieces because they  

خودخواه؟ استخوان و گوشت جمع کردم . من از قطعات بزرگ‌تر استفاده کردم، زیرا

were easier to work on and made me go faster. The creature was about two point four metres tall. It was  

کار کردن روی آن‌ها آسان‌تر بود و باعث شد سریع‌تر پیش بروم.  این موجود حدود دو نقطه چهار متر قد داشت.

ready on that rainy night in November...

در آن شب بارانی نوامبر آماده بود...

It's all here now. Finally! Finally!  I've waited for this moment for a long time. Actually, I've worked on this since  

اکنون همه چیز اینجاست. بالاخره! بالاخره!   مدتهاست منتظر این لحظه بودم. در واقع، از زمانی که

I came to Germany two years ago. Oh...  let me check these wires... they go to  

دو سال پیش به آلمان آمدم، روی این کار کار کرده‌ام. اوه... اجازه بدهید این سیم ها را چک کنم... آنها به

the roof... I'll use electricity. Yes, that  Italian scientist, Galvani... that article  

پشت بام می روند... من از برق استفاده می کنم. بله، آن دانشمند ایتالیایی، گالوانی... آن مقاله را

I read... he made a dead frog jump using  the power of electricity, but I, Viktor  

خواندم... او با استفاده از نیروی الکتریسیته یک قورباغه مرده پرش کرد ، اما من، ویکتور

Frankenstein, will make a man rise from the dead! Oh... the arms are moving... the legs... the eyes  

فرانکشتاین، مردی را از مردگان برخیزدم! اوه... دستها در حال حرکتند... پاها... چشمها

are open... oh these yellow eyes... they are... They are... they are horrible! The skin is very  

باز است... آه این چشمان زرد... هستند... آنها هستند... وحشتناکند! پوست بسیار

pale... you can see through it. His  hair is dark and his teeth are white,  

کم رنگ است... شما می توانید از طریق آن ببینید. موهایش تیره و دندان هایش سفید است،

but his eyes are yellow and these black lips! What a horrible creature! I've created a monster! 

اما چشمانش زرد و این لب های سیاه!  چه موجود وحشتناکی! من یک هیولا ساخته ام!

No! No! Keep away from me, horrible creature!! I must escape! 

نه! نه! از من دور باش، موجود وحشتناک!! من باید فرار کنم!

I ran! Oh how I ran! I spent the rest  of the night walking in the rain. Then,  

دویدم! آه چقدر دویدم! بقیه شب را به راه رفتن زیر باران گذراندم. سپس،

in the morning, I heard a voice I recognised.

صبح، صدایی را شنیدم که تشخیص دادم.

Hey Viktor! Viktor! I haven't seen you for so long!

هی ویکتور! ویکتور! خیلی وقت است که تو را ندیده ام!

Don't you recognise me any more? It's Henry!

دیگه منو نمیشناسی؟ این هنری است!

Henry? Oh, of course, my dear friend!

هنری؟ اوه، البته دوست عزیز!

I didn't expect to see you here!

انتظار نداشتم اینجا ببینمت!

Good Lord, you look terrible!

پروردگارا، تو وحشتناک به نظر میرسی!

So thin and pale! It's good I'm here now. Your family back in Geneva is very worried.

خیلی لاغر و رنگ پریده! خیلی خوبه که الان اینجام خانواده شما که به ژنو بازگشته‌اید بسیار نگران هستند.

They haven't heard from you for a while.

مدتی است که از شما خبری ندارند.

Yes, I... I've been busy.

بله، من... سرم شلوغ بود.

Never fear, Henry is here! I'm taking you home.

هرگز نترس، هنری اینجاست! دارم میبرمت خونه

Home?

خانه؟

Yes, your home, here in Germany, where you study.

بله، خانه شما، اینجا در آلمان، جایی که شما در آن تحصیل می کنید.

But... the monster... 

اما... هیولا...

What?

چی؟

Oh, nothing.

اوه، هیچی.

I didn't want to tell him about the Creature. But what if it was still there? Well, it wasn't, after all.

من نمی خواستم در مورد مخلوق به او بگویم. اما اگر هنوز آنجا بود چه؟ خب، بالاخره اینطور نبود.

But I knew what I had done and I was worried. I felt ill. I had a fever. Henry took care of me.

اما می دانستم چه کرده ام و نگران بودم.  احساس بیماری کردم. تب داشتم. هنری از من مراقبت کرد.

Things were going back to normal when a letter from my father brought terrible news.  

وقتی نامه ای از پدرم خبر وحشتناکی را به همراه آورد، همه چیز به حالت عادی برمی گشت.

I had to go back to Geneva immediately.  That's what I'm going to tell you next.

مجبور شدم فوراً به ژنو برگردم. این چیزی است که در ادامه به شما خواهم گفت.