Melting the ice: Frankenstein episode 10

This is a podcast from BBC Learning  English dot com. For more information,  

این پادکست از BBC Learning English dot com است. برای اطلاعات بیشتر،   از

visit our website. Frankenstein, episode ten. The Creature finds Viktor Frankenstein again.

وب سایت ما دیدن کنید. فرانکشتاین، قسمت دهم.  مخلوق دوباره ویکتور فرانکنشتاین را پیدا می کند.

Hello I'm Captain Walton. Something unexpected  

سلام من کاپیتان والتون هستم.

happened on my way here to the Arctic. I still can't make sense of it. I and my crew found  

در مسیر من به قطب شمال، اتفاق غیرمنتظره‌ای افتاد. هنوز نمی‌توانم آن را درک کنم. من و خدمه ام

this poor man on the ice. He was half dead when we rescued him. He said his name was  

این مرد فقیر را روی یخ پیدا کردیم. وقتی او را نجات دادیم نیمه جان بود. او گفت که نامش

Viktor Frankenstein. He was a good man but a very sad one. He told us a very strange story  

ویکتور فرانکنشتاین است. او مرد خوبی بود اما بسیار غمگین. او داستان بسیار عجیبی

about a monster he created. And this monster was responsible for many deaths. He said he wished to  

درباره هیولایی که خودش خلق کرده بود به ما گفت. و این هیولا مسئول بسیاری از مرگ‌ها بود. او گفت که می‌خواهد

warn me about the dangers of science but I think what he wanted was to get that story off of his  

درباره خطرات علم به من هشدار دهد، اما فکر می‌کنم چیزی که می‌خواست این بود که این داستان را از

chest. We took care of him but unfortunately he died. Poor man. What a crazy story! 

سینه‌اش پاک کند. ما از او مراقبت کردیم اما متاسفانه فوت کرد. بیچاره مرد چه داستان دیوانه کننده ای!

Captain, I have some good news.

کاپیتان، من یک خبر خوب دارم.

Yes, sailor. 

بله ملوان

There's a change in the wind. It's warmer. The ice is disappearing and we are going to be able  

تغییر در باد وجود دارد. گرمتر است. یخ در حال ناپدید شدن است و ما می‌توانیم

to continue our trip to the North Pole.

سفر خود را به قطب شمال ادامه دهیم.

That is really good news. Thank you. 

این واقعاً خبر خوبی است. متشکرم.

I thought you needed some cheering up. It's sad what happened to th at poor man, Frankenstein,  

فکر کردم به کمی شادی نیاز داری این غم انگیز است که برای مرد فقیر، فرانکشتاین،

who died earlier, isn't it? We gave him  blankets, hot soup, but he was already very weak. 

که زودتر مرد، اتفاق افتاد، اینطور نیست؟ ما به او پتو، سوپ داغ دادیم، اما او قبلاً بسیار ضعیف شده بود.

Yes. Yes, I know. What else could we have done?

بله. بله، می دانم. چه کار دیگری می توانستیم انجام دهیم؟

Do you think that story he told us is true?  

آیا فکر می کنید آن داستانی که او به ما گفت درست است؟

About the monster? I remember the big shadow we saw far away, in the middle of the ice,

در مورد هیولا؟ سایه بزرگی را به یاد می‌آورم که دورتر، در وسط یخ،

before we rescued Frankenstein.

قبل از اینکه فرانکشتاین را نجات دهیم، دیدیم.

Yes, it was moving very quickly

بله،

before it disappeared. But maybe it was  something else. How can we be sure?

قبل از ناپدید شدن خیلی سریع حرکت می کرد. اما شاید چیز دیگری بود. چگونه می توانیم مطمئن شویم؟

All we've been able to see for weeks is this ice!

تنها چیزی که هفته ها توانسته ایم ببینیم این یخ است!

Yes. I guess so. Well sir, let me go back

بله. حدس می زنم اینطور باشد. خب قربان، اجازه دهید من برگردم

to preparing the ship to continue our journey.

تا کشتی را برای ادامه سفر آماده کنم.

What's... what's that? Someone's crying.  

چیه... اون چیه؟ یکی داره گریه میکنه

The sound is coming from the cabin where Frankenstein's body is. Let me see what this is... 

صدا از کابینی می آید که جسد فرانکشتاین در آن قرار دارد. بذار ببینم این چیه...

Oh, who... who are you? You're so big, and...

آه، کی... تو کی هستی؟ تو خیلی بزرگی و...

Ugly. You mean ugly. 

زشتی. منظورت زشته

You must be the Creature! His story was true!

تو باید مخلوق باشی! داستانش واقعی بود!

Yes. He built me and brought me to life...

بله. او مرا ساخت و مرا به زندگی رساند...

to a very sad life. Now he's gone. I found him dead.

به یک زندگی بسیار غم انگیز. حالا او رفته است. من او را مرده یافتم.

Well, at least... at least he's in peace now.

خوب، حداقل... حداقل الان در آرامش است.

He was carrying great pain in his heart.  But why are you holding his body and crying?

درد شدیدی را در دل داشت. اما چرا بدن او را در آغوش گرفته‌اید و گریه می‌کنید؟

I thought you wanted to kill him?

فکر کردم میخوای بکشیش؟

I came to tell him I'm so very sorry. 

اومدم بهش بگم خیلی متاسفم

Sorry?! Is it true? Maybe you're crying  because you can't hurt him any more.

ببخشید؟! آیا حقیقت دارد؟ شاید داری گریه می کنی چون دیگر نمی توانی به او صدمه بزنی.

You caused him so many problems! All those deaths...

شما برای او مشکلات زیادی ایجاد کردید! آن همه مرگ...

And what good has it done?

و چه فایده ای داشته است؟

I wanted to be kind, and have love and friendship. But all I got was hatred. People feared me,

می‌خواستم مهربان باشم و عشق و دوستی داشته باشم. اما تنها چیزی که به دست آوردم نفرت بود. مردم از من می ترسیدند، به

they attacked me. And I hated them and attacked them in return. Now I hate myself.

من حمله می کردند. و من از آنها متنفر بودم و در عوض به آنها حمله کردم. الان از خودم متنفرم

And so what are you going to do?

و بنابراین چه کاری می خواهید انجام دهید؟

Only death can end my suffering. I'll  go north, build a fire and throw myself  into the flames. Then it will be over. 

فقط مرگ می تواند به رنج من پایان دهد. من به شمال می روم، آتشی برپا می کنم و خودم را در میان شعله های آتش می اندازم. سپس تمام خواهد شد.

But are... are you sure? Does it have to be this way?

اما آیا ... مطمئنی؟  آیا باید اینطور باشد؟

That's the only way. My body will  be blown to the sea by the wind  

این تنها راه است. باد بدنم را به دریا خواهد برد

and my spirit will finally be free. Goodbye, Frankenstein. Goodbye, sir. Don't follow me. 

و سرانجام روحم آزاد خواهد شد. خداحافظ، فرانکشتاین. خداحافظ آقا دنبال من نرو

There goes the Creature running fast across the ice. What a powerful being and how sorry

موجودی به سرعت روی یخ می دود. چه موجود قدرتمندی بود و چقدر متاسف

he was! Ah, he's disappeared now... Poor creature. In the future we might know him

بود! آه، او اکنون ناپدید شده است... موجود بیچاره. در آینده ممکن است او را

as Frankenstein. That was the name of  his creator. He, or... it, didn't even  

با نام فرانکشتاین بشناسیم. این نام خالق او بود. او، یا... آن، حتی

get a name. It's just called the Creature.  A Creature which will never be seen again.

نامی هم پیدا نکرد. این فقط مخلوق نامیده می شود. موجودی که دیگر هرگز دیده نخواهد شد.