Death in the family: Frankenstein episode 3

This is a podcast from BBC Learning English dot com. For more information, visit our website.

این پادکست از BBC Learning English dot com است. برای اطلاعات بیشتر به وب سایت ما مراجعه کنید.

Frankenstein. Episode three. Viktor Frankenstein's brother is murdered, and a suspect is on trial.

فرانکشتاین قسمت سوم. برادر ویکتور فرانکنشتاین به قتل می رسد و یک مظنون در حال محاکمه است.

Hello, I'm scientist Viktor Frankenstein  – well, I used to be a scientist,  

سلام، من دانشمند ویکتور فرانکنشتاین هستم - خوب، من قبلاً دانشمند بودم،

but I came to hate everything about my job. I was back in the town where I was born, Geneva,  

اما از همه چیز در مورد شغلم متنفر شدم.

after six years at university in Germany. I was brought back by bad news in my father's letter.

پس از شش سال تحصیل در دانشگاه در آلمان، به شهر محل تولدم، ژنو، برگشتم. با خبر بدی که در نامه پدرم آمده بود به من بازگشت.

I found him, and my sweet Elizabeth,  very upset. My young brother William had been  

او و الیزابت نازنینم را بسیار ناراحت یافتم. برادر جوانم ویلیام

killed! How? By whom? The police were there too.

کشته شده بود! چگونه؟ توسط چه کسی؟ پلیس هم آنجا بود.

We're doing everything we can to find who killed your son, Mr Alphonse Frankenstein.

ما هر کاری از دستمان بر می‌آید انجام می‌دهیم تا بفهمیم چه کسی پسر شما، آقای آلفونس فرانکنشتاین را کشته است.

Thank you, detective. 

ممنون کارآگاه

Miss Elizabeth, we're sorry about what happened to the boy: we know you're very close to the family. 

خانم الیزابت، از اتفاقی که برای پسر افتاد متاسفیم: می دانیم که شما به خانواده بسیار نزدیک هستید.  بله

Yes.

The marks of the killer's fingers that we found on the boy's neck were still fresh. The body was in the woods. 

رد انگشتان قاتل که روی گردن پسرک پیدا کردیم هنوز تازه بود. جسد در جنگل بود.

That's horrible!

این وحشتناک است!

Calm down, my dear Elizabeth. Sir, we were having a family day out and my son William disappeared.

آروم باش الیزابت عزیزم. آقا، ما یک روز خانوادگی داشتیم و پسرم ویلیام ناپدید شد.

Very unfortunate, Mr Frankenstein. But we've just arrested a suspect.

خیلی متاسفم آقای فرانکشتاین. اما ما به تازگی یک مظنون را دستگیر کردیم.

A suspect?! Who killed my boy? 

مظنون؟! چه کسی پسر مرا کشت؟

Well, we found a valuable locket with the boy's mother's picture in the pocket of one of the nanny's dresses.

خوب، ما یک قفسه با ارزش با عکس مادر پسر در جیب یکی از لباس‌های پرستار پیدا کردیم.

Justine?! It's not possible! 

جاستین؟! امکان نداره!

I'm sorry, Miss Elizabeth. Justine hasn't  explained yet how it got there! Was it stolen? 

متاسفم خانم الیزابت. جاستین هنوز توضیح نداده است که چگونه به آنجا رسیده است! دزدیده شد؟

But I know she's innocent!

اما من می دانم که او بی گناه است!

Elizabeth my dear, I want to  believe that she's innocent, but what about the locket?

الیزابت عزیزم، می‌خواهم باور کنم که او بی‌گناه است، اما قفل قفل چیست؟

Everyone believes Justine is  guilty. I don't. She loved William very much.

همه معتقدند جاستین مقصر است. من این کار را نمی کنم. او ویلیام را بسیار دوست داشت.

Yes, everyone believed Justine had killed  William - everyone except Elizabeth and I. 

بله، همه معتقد بودند که جاستین ویلیام را کشته است - همه به جز من و الیزابت.

Why? Because I knew who the murderer was.  

چرا؟ چون می دانستم قاتل کیست.

On my journey back to Geneva, I saw a very large figure run over the hills and disappear. It was  

در سفر به ژنو، یک پیکر بسیار بزرگ را دیدم که از بالای تپه‌ها عبور کرد و ناپدید شد. این

the Creature! It was the murderer! And now, what would happen to poor Justine? She went to trial. 

مخلوق بود! قاتل بود! و حالا، برای جاستین بیچاره چه اتفاقی می‌افتد؟ او به دادگاه رفت.

Justine, you were out the whole night in which the child was killed, weren't you?

جاستین، تمام شبی که در آن کودک کشته شد، بیرون بودی، اینطور نیست؟

I've already told the police and everybody else. I paid a visit to my auntie in the village. On my way back I heard  

قبلاً به پلیس و همه افراد دیگر گفته‌ام. من به عیادت خاله ام در روستا رفتم. در راه بازگشت شنیدم

people talking about a boy who went missing. It was William. I spent hours looking for him. 

مردم درباره پسری که گم شده صحبت می کردند.  ویلیام بود. ساعت ها به دنبالش گشتم.

A woman from the market saw you near the place where the child's body was  

زنی از بازار شما را نزدیک مکانی که جسد کودک پیدا شد دید

found. What were you doing there?

. اونجا چیکار میکردی؟

I didn't know I was near the place. 

نمی دانستم نزدیک آن محل هستم.

The woman asked you what you were doing there. She said you sounded confused. 

زن از شما پرسید که آنجا چه می‌کردید؟ او گفت شما گیج به نظر می رسید.  بله

Yes. I was tired and worried about William.

من خسته و نگران ویلیام بودم.

You went back to the Frankenstein family home in the morning and asked to be told any news about the boy. 

شما صبح به خانه خانواده فرانکشتاین برگشتید و درخواست کردید که هر خبری در مورد پسر به شما بگویند.  بله

Yes! I've just told you, I was worried about him!

! همین الان بهت گفتم نگرانش بودم!

Or maybe you felt guilty. When shown the body you started to scream!

یا شاید شما احساس گناه کردید. وقتی بدن را نشان دادید که شروع به فریاد زدن کردید! بله

Yes. It was horrible! Horrible! 

وحشتناک بود! وحشتناک!

And you stayed in your bed for several  days. That's when someone found this:  

و چند روز در رختخواب خود ماندید . آن موقع بود که یکی این را پیدا کرد:

the boy's locket with a picture of his  mother - yes, this very locket - in your  

قفسه پسر با عکس مادرش - بله، همین قفسه - در

dress pocket. How do you explain that?

جیب لباس شما. چگونه آن را توضیح می دهید؟

I... I... I can't explain! 

من ... من ... نمی توانم توضیح دهم!

Poor Justine! But I knew the monster  had done something to make her look  

بیچاره جاستین! اما می دانستم که هیولا کاری کرده بود که او را گناهکار جلوه دهد

guilty... Our family was very rich and  powerful. The crime was shocking. They  

... خانواده ما بسیار ثروتمند و قدرتمند بودند. جنایت تکان دهنده بود. آنها

had to find someone to blame, quickly.

باید سریعاً کسی را که سرزنش می کردند پیدا می کردند.

Silence! For the murder of the child, William Frankenstein, on May the seventh, I sentence Justine Moritz to death! 

سکوت! برای قتل کودک، ویلیام فرانکنشتاین، در هفتم ماه مه، جاستین موریتز را به اعدام محکوم کردم!

Justine was innocent, but she was executed anyway. I felt that I was guilty of two  

جاستین بی گناه بود، اما به هر حال او را اعدام کردند. احساس می کردم که مقصر دو

deaths because I had created the  monster! I couldn't eat. I couldn't  

مرگ هستم چون هیولا را خلق کرده بودم ! نمیتونستم بخورم نمی توانستم

sleep. So I decided to take long walks  in the mountains. That's when I had an  

بخوابم. بنابراین تصمیم گرفتم در کوهستان پیاده روی طولانی داشته باشم . آن موقع بود که یک

unexpected meeting. I'm going to  tell you all about it next time.

جلسه غیرمنتظره داشتم. دفعه بعد همه چیز را به شما می گویم.