A monster bride: Frankenstein episode 7

This is a podcast from BBC Learning English dot com. For more information, visit our website.

این پادکست از BBC Learning English dot com است. برای اطلاعات بیشتر به وب سایت ما مراجعه کنید.

Frankenstein, episode seven. Scientist Viktor Frankenstein is to build a bride for the Creature.

فرانکشتاین، قسمت هفتم. دانشمند ویکتور فرانکنشتاین قرار است عروسی برای مخلوق بسازد.

Hello. I'm scientist Viktor Frankenstein. You've been listening to the story the Creature told me  

سلام. من دانشمند ویکتور فرانکنشتاین هستم. شما در حال گوش دادن به داستانی بوده‌اید که مخلوق

long ago before I had to come after it and arrived here in the Arctic. The monster I built...

مدت‌ها پیش به من گفته بود، قبل از اینکه مجبور شوم دنبال آن بیایم و به اینجا در قطب شمال برسم. هیولایی که ساختم...

I used to care about my science more than anything and I thought I could control  

بیشتر از هر چیزی به علمم اهمیت می دادم و فکر می کردم می توانم طبیعت را کنترل کنم

nature. I've paid a high price for that. The Creature murdered my young brother and  

. من بهای زیادی برای آن پرداخته ام.  مخلوق برادر جوانم را به قتل رساند و

his nanny was executed for the crime. During that conversation years ago, the monster told  

دایه اش به خاطر این جنایت اعدام شد. در طول آن مکالمه سال‌ها پیش، هیولا به

me he would go away and harm nobody else if I built him a bride. Should I do it?  

من گفت که اگر برایش عروس بسازم، می‌رود و به کسی آسیب نمی‌رساند. آیا باید آن را انجام دهم؟

He wanted to have his answer when we sat by the fire in his hut in the mountains. 

او می‌خواست جوابش را وقتی که کنار آتش در کلبه‌اش در کوهستان نشستیم، داشته باشد.

So, what do you say? If you give me a bride, you'll never see or hear from me again. 

خب، چه می گویید؟ اگر به من عروس بدهی، دیگر هرگز مرا نخواهی دید و خبری از من نخواهی داشت.

Alright. I'll do it.

باشه من آن را انجام می دهم.

I'll watch your progress and when my bride is ready to come to life, I'll be there. 

من پیشرفت شما را تماشا می‌کنم و وقتی عروسم برای زنده شدن آماده شد، من آنجا خواهم بود.

For some reason I didn't want to start my work. I didn't want to do it in my father's  

به دلایلی نمی‌خواستم کارم را شروع کنم. مطمئناً نمی‌خواستم این کار را در

house in Geneva, for sure. I didn't want  him to find out about the monster. I was  

خانه پدرم در ژنو انجام دهم. نمی‌خواستم او درباره هیولا باخبر شود. من

worried... and adding to that, the monster had warned me he would watch me at a distance...  

نگران بودم... و علاوه بر این، هیولا به من هشدار داده بود که از دور مرا تماشا خواهد کرد...

My love, Elizabeth, noticed I wasn't happy.

عشقم، الیزابت، متوجه شد که خوشحال نیستم.

You've been so quiet lately. We used to talk a lot.

این اواخر خیلی ساکت بودی ما زیاد حرف می زدیم.

What's happening? Don't you like me any more? 

چه اتفاقی می افتد؟ دیگه منو دوست نداری؟

Don't be silly! Of course I like you. I... I'll 

احمق نباش! البته من شما را دوست دارم. من...

even keep the promise I made to my mother before she died, who was very fond of you. How about  

حتی به قولی که قبل از مرگ به مادرم داده بودم، که خیلی به تو علاقه داشت، عمل خواهم کرد.

marriage? Will you marry me?

ازدواج چطور؟ با من ازدواج می کنی؟

Marriage?! Mr Frankenstein, did you hear what your son Viktor has just said? He asked me to marry him! 

ازدواج؟! آقای فرانکنشتاین، شنیدید پسرتان ویکتور چه گفته است؟ از من خواست با او ازدواج کنم!

That's fantastic news! My late wife and  I used to watch you both playing together  

این خبر خارق العاده است! من و همسر مرحومم در کودکی بازی شما را با هم تماشا می‌کردیم

as children and we thought you were made for each other. You'll make a wonderful couple! 

و فکر می‌کردیم شما برای هم ساخته شده‌اید. شما یک زوج فوق العاده خواهید ساخت!

Indeed, father. But first... well... I need to spend some time in England. 

راستی پدر اما اول... خب... من باید مدتی را در انگلیس بگذرانم.

England, my son?!

انگلیس پسرم؟!

Yes, father... there  

بله، پدر...

are some new scientific discoveries there which I must see for myself. And, well... this could  

چند اکتشاف علمی جدید وجود دارد که باید خودم ببینم. و خب... این می تواند

be my last chance to travel and see the world before I settle down. We can have our wedding  

آخرین فرصت من برای سفر و دیدن دنیا قبل از اینکه ساکن شوم باشد. الیزابت عزیزم به محض برگشتن می توانیم عروسی مان را برگزار کنیم

as soon as I come back, my dear Elizabeth.

.

We understand, son. But well... you'll need  

فهمیدیم پسر اما خب... شما به

a good friend to take care of you, won't  you? I'll ask Henry, your best friend, to go with you.

یک دوست خوب نیاز دارید که از شما مراقبت کند، نه؟ از هنری، بهترین دوستت، می‌خواهم که با تو برود.

Henry? 

Yes. That's a great idea. Henry loves  travelling and will surely agree to go! 

هنری؟  بله

این یک ایده عالی است. هنری عاشق سفر است و مطمئنا با رفتن موافقت خواهد کرد!

My plan was to go to England and build a bride for the Creature. How could I keep  

برنامه من این بود که به انگلستان بروم و برای مخلوق عروس بسازم. چگونه می‌توانم

my work a secret from Henry?

کارم را از هنری مخفی نگه دارم؟

We used to have fun travelling together but this time it was different.

قبلاً از سفر با هم لذت می بردیم، اما این بار فرق داشت.

We stopped in many cities, and when we reached Edinburgh I had to leave him behind... 

ما در بسیاری از شهرها توقف کردیم، و وقتی به ادینبورگ رسیدیم، مجبور شدم او را پشت سر بگذارم...

That's a great restaurant, don't you think so?

این یک رستوران عالی است، فکر نمی‌کنید؟ بله

Yes. I suppose so. 

فکر می کنم اینطور باشد.

What's going on with you, Viktor? I'm not used to seeing you this sad. What's the problem? 

چه خبره با تو، ویکتور؟ من عادت ندارم تو را اینقدر غمگین ببینم. مشکل چیست؟

I think I need some time alone to think...

فکر می کنم برای فکر کردن به زمان تنهایی نیاز دارم...

To think? 

تا فکر کنم؟  بله

Yes. I need to think about my life. Let's  make a deal: I'll go away for a month or  

باید به زندگیم فکر کنم بیایید توافق کنیم: من برای یک یا

two on my own and when I'm back everything will be what it used to be: we'll have a  

دو ماه به تنهایی می روم و وقتی برگشتم همه چیز مثل قبل می شود: ما

lot of fun together! I promise!

با هم خیلی خوش می گذرانیم! قول میدم!

OK. I'll be waiting for you. 

باشه من منتظر شما خواهم بود.

Well, I promised Henry a good time and  the Creature a bride. I started collecting  

خوب، من به هنری قول دادم که اوقات خوشی داشته باشد و به مخلوق یک عروس. شروع به جمع آوری

material and rented a hut far away in the Orkney Islands. But I had mixed feelings.  

مواد کردم و کلبه ای دورتر در جزایر اورکنی اجاره کردم. اما من احساسات متفاوتی داشتم.

It had been three years since I built the  Creature - and what a big mistake that was.  

سه سال از ساختن مخلوق گذشته بود - و این چه اشتباه بزرگی بود.

What if the monsters didn't like each other? And if the female creature started killing  

اگر هیولاها همدیگر را دوست نداشتند چه؟  و اگر موجود ماده نیز شروع به کشتن

people too? And... and if... if they had babies and there were hundreds of monsters! I couldn't  

مردم کند؟ و... و اگر... اگر بچه دار می شدند و صدها هیولا وجود داشت! من نمی توانستم

allow this to happen! It was too dangerous. I hadn't finished the work yet but I couldn't  

اجازه دهم این اتفاق بیفتد! خیلی خطرناک بود  من هنوز کار را تمام نکرده بودم، اما نتوانستم

give life to another monster. So I just  destroyed it! It was over! No more bride.  

به هیولای دیگری جان بدهم. بنابراین من فقط آن را نابود کردم! تمام شد! دیگه عروس نیست

But what about the Creature? Was I going to pay a heavy price for destroying the female  

اما در مورد مخلوق چطور؟ آیا قرار بود بهای سنگینی برای نابود کردن هیولای ماده بپردازم

monster - the friend the monster was expecting to be happy with? I'll tell you next time.

- دوستی که هیولا انتظار داشت از او خوشحال باشد؟ دفعه بعد بهت میگم