The milk of human kindness: Frankenstein episode 5

This is a podcast from BBC Learning English dot com. For more information, visit our website.

این پادکست از BBC Learning English dot com است. برای اطلاعات بیشتر به وب سایت ما مراجعه کنید.

Frankenstein, episode five. The Creature finds a loving family.

فرانکشتاین، قسمت پنجم. مخلوق خانواده ای دوست داشتنی پیدا می کند.

Hello,  

سلام،

I'm... Viktor Frankenstein's Creature. Here we are, in my hut on the mountains. I'm  

من... مخلوق ویکتور فرانکنشتاین هستم. اینجا هستیم، در کلبه من روی کوه.

happy to tell you and Viktor Frankenstein my story. How I learnt about the day, the night,  

خوشحالم که داستانم را به شما و ویکتور فرانکنشتاین می‌گویم. چگونه در مورد روز، شب،

the hunger, thirst, cold... And I learnt how to live with all this the hard way.  

گرسنگی، تشنگی، سرما... و یاد گرفتم که چگونه با همه اینها زندگی کنم.

Imagine that I tried to touch fire?! How silly of me. Of course I was burnt. But I saw good things  

تصور کنید من سعی کردم آتش را لمس کنم؟! چقدر من احمقانه. البته سوختم اما چیزهای خوبی

too. These little creatures which made pleasant sounds. Yes, the birds. I tried to sound like them  

هم دیدم. این موجودات کوچک که صداهای دلپذیری را تولید می‌کنند. بله، پرندگان. سعی کردم شبیه آنها باشم

but nothing came out of my mouth! And I saw people. I've never learnt how to behave with you  

اما چیزی از دهانم خارج نشد! و من مردم را دیدم. من هرگز یاد نگرفته ام که چگونه با شما

humans. I was surprised when people who saw me ran away. In the villages, some men wanted to hurt me.

انسان ها رفتار کنم. وقتی افرادی که مرا دیدند متعجب شدم. در روستاها چند مرد می خواستند مرا آزار دهند.

So do you all  

بنابراین آیا همه شما

have things you can use as weapons with you?

چیزهایی دارید که بتوانید از آنها به عنوان سلاح استفاده کنید؟ بله

Yes!

!

I have a few stones that I can throw at the monster. I'm a good shot!

من چند سنگ دارم که می توانم به سمت هیولا پرتاب کنم. من یک شات خوب هستم!

Go home, boy. The monster could be dangerous. It was seen trying  to get into the house near the central square. 

برو خونه پسر هیولا می تواند خطرناک باشد. در تلاش برای ورود به خانه نزدیک میدان مرکزی دیده شد.

Shall we go and look for it? This time  we might get lucky, catch it and kill it! 

بریم دنبالش؟ این بار ممکن است شانس بیاوریم، آن را بگیریم و بکشیم!

Kill it! Kill the monster!

بکش! هیولا را بکش!

Let's go then. We can start near the vegetable garden where he was seen last time. Let's go!

بیا بریم پس می‌توانیم از نزدیک باغ سبزی جایی که آخرین بار در آنجا دیده شد، شروع کنیم. برویم

All these people seemed angry with me... Why?

این همه آدم از دست من عصبانی به نظر می رسید... چرا؟

I escaped to the open country and hid in a hut. That was where I was when I watched  

من به سرزمین باز فرار کردم و در یک کلبه پنهان شدم. وقتی

a family in a nearby house. I heard they  were called the De Laceys. I was careful  

خانواده‌ای را در خانه‌ای نزدیک تماشا کردم، آنجا بودم. شنیدم که آنها را De Laceys می نامیدند. مراقب بودم

not to allow them to see me. The boy, the girl and an old man looked poor but happy... 

اجازه ندهم مرا ببینند. پسر، دختر و پیرمردی فقیر اما خوشحال به نظر می رسیدند...

That's what we have for dinner today. Some carrots, potatoes, cheese, bread... just one egg.

این چیزی است که امروز برای شام داریم. مقداری هویج، سیب زمینی، پنیر، نان... فقط یک تخم مرغ.

You like eggs, dad. This one is for you.

تو تخم مرغ دوست داری بابا این یکی برای شماست.

You're very generous, dear daughter. But you should have this egg.

تو بسیار سخاوتمندی، دختر عزیز. اما شما باید این تخم مرغ را داشته باشید.

Maybe we should give it to my brother then.  

شاید باید آن را به برادرم بدهیم.

He's been working hard and he needs more food. 

او سخت کار می کند و به غذای بیشتری نیاز دارد.

Thank you, sister. I'll try to work harder so that we can have more eggs to eat.

ممنونم خواهر سعی می‌کنم سخت‌تر کار کنم تا بتوانیم تخم‌مرغ بیشتری برای خوردن داشته باشیم.

I'm very grateful, son. A blind man's  life isn't easy... The light in my life is the love of my children. 

خیلی ممنونم پسرم زندگی یک مرد نابینا آسان نیست... نور زندگی من عشق فرزندانم است.

They were so kind to one another... I wanted to be part of their family. I learned to speak by  

آنها خیلی با یکدیگر مهربان بودند... من می خواستم بخشی از خانواده آنها باشم. من صحبت کردن را با

listening to them in hiding. I discovered books lost in the forest and learned how to read. And  

گوش دادن به آنها در مخفیانه یاد گرفتم. کتاب‌های گمشده در جنگل را کشف کردم و یاد گرفتم که چگونه بخوانم. و

at that time I finally found out why people ran away from me. I saw my own face in a pond and...  

در آن زمان بالاخره فهمیدم که چرا مردم از من فرار می کنند. من صورت خودم را در یک برکه دیدم و...

I'm really ugly! I didn't want to frighten this family. I had to find a way to talk to them.

واقعاً زشتم! من نمی‌خواستم این خانواده را بترسانم. باید راهی برای صحبت با آنها پیدا می کردم.

I thought about the father. He was blind and so he wouldn't see me. One day, using all my courage,  

به پدر فکر کردم. او نابینا بود و بنابراین مرا نمی دید. یک روز، با تمام شجاعتم،

I knocked at the door... Who's there? Come in. 

در زدم... کی آنجاست؟ بیا داخل.

Please excuse me, Sir. I've been travelling and I was wondering if I could rest here for a while. 

لطفا ببخشید قربان. من در سفر بوده‌ام و به این فکر می‌کردم که آیا می‌توانم مدتی اینجا استراحت کنم.

Sure. I can't see and my children, who take care of me, are not here at the moment,  

مطمئنا من نمی توانم ببینم و فرزندانم که از من مراقبت می کنند، در حال حاضر اینجا نیستند،

or I'd offer you some food.  

یا به شما غذا پیشنهاد می کنم.

Do not worry yourself, 

خودت را نگران نکن

kind man. I'm looking for some friends and I fear these good people won't accept me. 

مرد مهربان. من به دنبال چند دوست هستم و می ترسم این افراد خوب من را نپذیرند.

That's sad. But if these friends are good people, can't you persuade them to accept you? 

این غم انگیز است. اما اگر این دوستان افراد خوبی هستند، نمی‌توانید آنها را متقاعد کنید که شما را بپذیرند؟

I plan to start doing it now. But they believe that I want to harm them… 

من قصد دارم این کار را از الان شروع کنم. اما آنها معتقدند که من می‌خواهم به آنها آسیب برسانم...

You sound honest. I can try and help you. Who are your friends? 

صادقانه به نظر می‌رسی. من می توانم تلاش کنم و به شما کمک کنم. دوستان شما چه کسانی هستند؟

Oh, Sir. You are the first person who has been kind to me! 

اوه آقا شما اولین فردی هستید که به من لطف کردید!

Just a minute... I can hear my children coming.

فقط یک دقیقه... صدای آمدن فرزندانم را می شنوم.

Oh, no! They'll see me! Please, take care of me good man! You and your family are the friends I want! 

اوه، نه! آنها مرا خواهند دید! لطفاً مراقب من باش مرد خوب! شما و خانواده‌تان دوستانی هستید که من می‌خواهم!

Are we? Who are you?

ما هستیم؟ تو کی هستی؟

The door opened and there they were - the old  

در باز شد و آنها آنجا بودند -

man's two children. Did they kiss me? Did they run away? That's what I'm going to tell you next time.

دو فرزند پیرمرد. مرا بوسیدند؟ آیا آنها فرار کردند؟ این چیزی است که دفعه بعد به شما می گویم.