Death comes to you: Frankenstein episode 6

This is a podcast from BBC Learning English dot com. For more information, visit our website.

این پادکست از BBC Learning English dot com است. برای اطلاعات بیشتر به وب سایت ما مراجعه کنید.

Frankenstein, episode six. The Creature declares war against man.

فرانکشتاین، قسمت ششم. مخلوق علیه انسان اعلام جنگ می کند.

Hello, I'm the Creature. And I've been telling you and my creator, Viktor Frankenstein,  

سلام من مخلوق هستم و من به شما و خالقم، ویکتور فرانکنشتاین،

about my experience meeting people. Some feared me, some hated me and finally I found a man who  

درباره تجربه‌ام از ملاقات با مردم گفته‌ام. برخی از من می ترسیدند، برخی از من متنفر بودند و سرانجام مردی را پیدا کردم که

was kind to me... Well, he was blind and couldn't see my ugly face. But I hoped he might help me  

با من مهربان بود... خب، او نابینا بود و نمی توانست چهره زشت مرا ببیند. اما امیدوارم بتواند به من کمک کند

persuade others I'm good and loving... There I was, in his house, when his children arrived.  

دیگران را متقاعد کنم که من خوب و دوست داشتنی هستم... وقتی فرزندانش آمدند، آنجا، در خانه او بودم.

What would they do when they saw me?

وقتی مرا می دیدند چه می کردند؟ اوه اون

Oh! What is that? Ohhhhhh... 

چیه؟ اوههههه...

Sister? She's fainted! Get away from my father you monster! Don't be frightened, Dad! Get out  

خواهر؟ او غش کرده است! از پدرم دور شو هیولا! نترس بابا! برو

of here, ugly monster!

از اینجا، هیولای زشت!

This will show you!

این به شما نشان خواهد داد!

Ouch! Ouch! Please, please don't hurt me! 

اوه! اوه! خواهش میکنم، لطفا به من صدمه نزنید!

Out! Out! 

بیرون! بیرون!

Son, what's going on?

پسر، چه خبر است؟

Oh that boy beat me with a stick! And he beat me and beat me! I could have killed him but...  

آخه اون پسر منو با چوب کتک زد! و او مرا کتک زد و کتک زد! من می توانستم او را بکشم اما...

I just ran away. I was really angry! I  wanted to be their best friend... But it  

من فقط فرار کردم. من واقعا عصبانی بودم! من می خواستم بهترین دوست آنها باشم... اما این

was not going to happen. That's when I decided life is a war against man! Then I thought you,  

اتفاق نیفتاد. آن موقع بود که تصمیم گرفتم زندگی جنگی با انسان است! سپس فکر کردم شما،

Dr Frankenstein, might be the only person to give me some answers. You, my creator! 

دکتر فرانکنشتاین، شاید تنها کسی باشید که به من پاسخ می دهید. تو ای خالق من!  از

How did you know where I lived?

کجا فهمیدی من کجا زندگی می کنم؟

Papers I took from your laboratory in  

مقاله‌هایی که از آزمایشگاه شما در

Germany said you came from Geneva and that's where I was going! It took me two months to  

آلمان گرفتم، می‌گفتند شما از ژنو آمده‌اید و من به آنجا می‌روم! دو ماه طول کشید تا به

reach the place. One night I was ready to go to sleep when I heard the voice of a child... 

آن مکان رسیدم. یک شب آماده بودم بخوابم که صدای کودکی را شنیدم...

The beautiful boy looked innocent and I thought he might accept my appearance. I decided that I  

پسر زیبا بی گناه به نظر می رسید و فکر می کردم ممکن است ظاهر مرا بپذیرد. تصمیم گرفتم که

would take him with me to be my friend. I wouldn't be lonely any more. But when I caught him... well,  

او را با خودم ببرم تا دوستم شود. من دیگر تنها نخواهم بود. اما وقتی او را گرفتم... خب،

I tried to tell him I wouldn't harm him.

سعی کردم به او بگویم که به او آسیبی نمی‌رسانم.

Let me go, horrible monster! Let me go or  

بگذار بروم هیولای وحشتناک! بزار برم یا به

I'll tell my daddy! He's a powerful man!  He'll beat you! His name is Frankenstein! 

بابام میگم! او مرد قدرتمندی است! او شما را می زند! اسمش فرانکشتاین است!

That name took me by surprise! The name of my enemy! I felt so much hate... I put my hands  

این نام مرا غافلگیر کرد! نام دشمن من! خیلی احساس نفرت کردم... دستانم را

around his neck and I held it. Yes, I held it tight and... suddenly I realised he went silent. 

دور گردنش انداختم و آن را گرفتم. بله، آن را محکم گرفتم و... ناگهان متوجه شدم که ساکت شد.

My brother William! My father is called  Alphonse. Alphonse Frankenstein. And he  

برادر من ویلیام! پدرم آلفونس نام دارد . آلفونس فرانکنشتاین. و او

doesn't even know about you!

حتی از شما خبر ندارد!

I knew this would make you suffer! You made me suffer and now I realised I could make you suffer too. 

می‌دانستم که این باعث رنج شما می‌شود! تو مرا رنج دادی و حالا فهمیدم که می‌توانم تو را هم رنج ببرم.

And what happened to Justine, William's nanny, who was executed as his murderer? 

و چه اتفاقی برای جاستین، پرستار ویلیام افتاد که به عنوان قاتل او اعدام شد؟

I found this lovely woman sleeping in a hut. I thought about waking  

من این زن دوست داشتنی را پیدا کردم که در یک کلبه خوابیده است. به این فکر کردم که

her up but... I was sure she wouldn't be  nice to me! She should suffer for that! 

او را از خواب بیدار کنم، اما... مطمئن بودم که او با من مهربان نخواهد بود! او باید برای آن رنج بکشد!

And what did you do?

و چه کردی؟

I put a locket with the picture of  

یک قفسه با عکس

a woman I took from the boy's body in her pocket. My life is very sad and I made her pay for it! 

زنی که از بدن پسر درآوردم در جیبش گذاشتم.  زندگی من بسیار غم انگیز است و من او را مجبور به پرداخت آن کردم!

Horrible creature! You're responsible for the deaths of two good and innocent people! 

موجودی وحشتناک! شما مسئول مرگ دو انسان خوب و بی گناه هستید!

I told you, I was good too. But now I'm sad and alone! Nobody will ever love me... unless  

بهت گفتم منم خوب بودم اما اکنون غمگین و تنها هستم! هیچ کس هرگز مرا دوست نخواهد داشت... مگر اینکه

you create a woman - a monster like me - whom I can share my life with. 

زنی ایجاد کنی - هیولایی مثل من - که بتوانم زندگی ام را با او تقسیم کنم.

Another monster like you? No!

یه هیولای دیگه مثل تو؟ نه!

What I ask you is fair. If you  

آنچه از شما می خواهم منصفانه است. اگر

give me another creature that looks like me, I could go and take it far away to South America.  

موجود دیگری شبیه من به من بدهید، می‌توانم بروم و آن را به آمریکای جنوبی ببرم.

I'll make sure nobody will ever see us again. 

من مطمئن خواهم شد که دیگر هیچ کس ما را نخواهد دید.

No more contact with people?

دیگر با مردم ارتباط ندارید؟

No. Never again. 

نه. دیگر هرگز.

Let me think about it. I'll tell you my decision next time.

بگذار در مورد آن فکر کنم. دفعه بعد تصمیمم را به شما خواهم گفت.