Vocabulary: 5 uses of 'cry' - Rumplestiltskin part 1

Hello I'm Darren. Today I've got a fairy story to tell you about a girl who gets to marry

سلام من دارن هستم امروز یک داستان پری دارم برای شما در مورد دختری که قرار است با

a king but has to complete an impossible task before she can - but things don't go as well

یک پادشاه ازدواج کند اما قبل از اینکه بتواند یک کار غیرممکن را انجام دهد - اما همه چیز آنطور که باید پیش نمی رود

as they should.

.

Along time ago there was a poor man who had a daughter. She was beautiful and full of life.

خیلی وقت پیش مرد فقیری بود که یک دختر داشت. او زیبا و پر از زندگی بود.

One day her father has to go and see the king - he's very embarrassed about seeing

یک روز پدرش باید برود و پادشاه را ببیند - او از دیدن او بسیار خجالت می

him because his life is a far cry from that of the king. So to try and impress him he

کشد زیرا زندگی او با زندگی پادشاه بسیار فاصله دارد. بنابراین برای اینکه او را تحت تأثیر قرار دهد به

tells him that he has a daughter who can spin straw into gold. Well, I'd be impressed by that!

او می گوید که دختری دارد که می تواند کاه را به طلا تبدیل کند. خوب، من تحت تاثیر آن قرار خواهم گرفت!

The king wants proof and demands to see her. She's taken to the palace where she is shown

پادشاه مدرک می خواهد و می خواهد که او را ببیند. او را به کاخ می‌برند، در

a room full of straw and a spinning-wheel and is told to spin the straw into gold by

آنجا اتاقی پر از کاه و یک چرخ ریسندگی به او نشان می‌دهند و به او گفته می‌شود که تا صبح نی را به طلا تبدیل

the morning - and if not she will die. And then he leaves. This comes as a shock to the

کند - و اگر نه او خواهد مرد. و سپس او می رود. این یک شوک برای

poor girl and she starts to cry. Suddenly, a little man with wrinkly skin enters the

دختر بیچاره است و او شروع به گریه می کند. ناگهان مرد کوچکی با پوست چروک وارد

room. She's so pleased to have a shoulder to cry on but he says, "good evening miss:

اتاق می شود. او از داشتن شانه ای برای گریه کردن بسیار خوشحال است، اما او می گوید: "عصر بخیر خانم:

I can help you if you give me something in return." Well, she was quite happy to offer

اگر در ازای آن چیزی به من بدهید، می توانم به شما کمک کنم ." خوب، او کاملاً خوشحال بود که

her necklace as a reward for his help - and sure enough he spends all night spinning the

گردنبند خود را به عنوان پاداش کمک او ارائه کرد - و مطمئناً او تمام شب را صرف چرخاندن

straw into gold.

نی به طلا می کند.

Morning arrives and king sees the gold. "Amazing!" he cries - but then thinks to himself, "Hmm...

صبح می رسد و پادشاه طلا را می بیند. "شگفت انگيز!" گریه می کند - اما بعد با خودش فکر می کند: "هوم...

maybe she can make more gold..." He demands that the next night she will spin even more

شاید بتواند طلای بیشتری بسازد..." او می خواهد که شب بعد نی بیشتری بچرخاند

straw and make even more gold. If she doesn't, she will die.

و طلای بیشتری بسازد. اگر این کار را نکند، او خواهد مرد.

The girl bursts into tears but once again, the little man bursts into the room. "Don't

دختر به گریه افتاد، اما یک بار دیگر ، مرد کوچک وارد اتاق شد. "

cry your eyes out!" he says and offers to help her - but still wants something in return.

چشم هایت را گریه نکن!" او می گوید و به او پیشنهاد کمک می کند - اما هنوز چیزی در ازای آن می خواهد.

This time she offers him the ring on her finger. He's happy with the deal and gets to work,

این بار او حلقه انگشتش را به او پیشنهاد می کند. او از معامله راضی است و مشغول کار می شود و

spinning the straw.

نی را می چرخاند.

Will the king now be satisfied? Or will he want more? Join me in part 2 to see what happens.

آیا پادشاه اکنون راضی خواهد شد؟ یا بیشتر می خواهد؟ با من در قسمت 2 همراه باشید تا ببینید چه اتفاقی می افتد.

Bye for now.

فعلا خداحافظ.